۱۳۹۵/۰۳/۱۶

نه ساده و نه طبیعی


همیشه ی خدا، از بچگی، ترجیح می دادم خونه بمونم. از مهمونی رفتن بدم میومد. مجبوری می رفتم مدرسه. کلاسای دانشگاه رو می پیچوندم. حوصله نداشتم برای کارای خودم حتی بیرون برم. می گفتم حاضرم تو خونه گشنگی بکشم اما برای خریدن نون بیرون نرم.
سه سال پیش، سه سال بود که مجبور شده بودم بمونم تو خونه. مدام با سپنتا بودم. حتی فرصت نمی کردم آرایشگاه برم و موهام بر خلاف معمول تمام عمرم بلند شده بود. ذهنم یه لحظه آزاد نبود. حالم بد بود. کلافه و غمگین و عصبانی بودم. و از خونه زدم بیرون...
سه سال پیش، وقتی حسابی مریض بودم و رییسم اومد دم در اتاقم و بهم گفت که وقتی مریضی بهتره نیای اینجا و همه رو مریض نکنی، از وحشت می خواستم بمیرم. از اینکه بمونم تو خونه وحشت داشتم. در و دیوار خونه انگار منو می خوردن. می دونستم که خونه موندن یعنی یکی دو ساعتش به گریه کردن گذشتن. باقیش به مرور غم ها. بیرون رفتن از خونه هم جذابیتی برام نداشت. حضورم توی شهر و بین مردم، بدون حضور سپنتا، یه جورایی مثل این بود که لخت نشسته باشم جای مجسمه ی مرکز شهر. از همه چی می ترسیدم و از همه فرار می کردم. هر چیز کوچکی عصبانیم می کرد و بغض مدام بود که تا توی گوش هام نفوذ کرده بود.
حالا درست سه سال گذشته. امسال هم درست مثل سه سال پیش، یه هفته ای هست که بارون مدام می باره. موهام دوباره دارن بلند می شن و این بار نه به اجبار، به میل خودم. حالا هنوز حضورم بی حضور سپنتا کمی لخت به نظرم میاد، اما تازه کشف کردم که شاپینگ چقدر خوبه. برای رفع خستگی می تونم تنهایی برم تو فروشگاهها وقت بگذرونم. از خدا می خوام که باز بمونم خونه و از تنهایی خودم لذت ببرم. هفته ی گذشته، تقریبن تمام هفته خونه بودم و جز برای کارای واجب بیرون نرفتم. می بینم که باز خونه موندن رو دوست دارم. باز عاشق تنهایی خودم هستم. با یک فرق بزرگ... 
حالا قدر لحظه های خودم رو می دونم. وقتم رو تلف نمی کنم یا اگه تلف کنم می دونم که دارم چی کار می کنم. یه هفته خونه بودم و خیلی کارا کردم. 
تمام هفته هربار توی سرم این شعر از شاعری که اسمش رو فراموش کردم چرخیده: ایکاش وقتی که مرگ می آید / همه چیز مثل امروز باشد / ساده و طبیعی... با خودم فکر کردم که نه هیچ چیز ساده است و نه هیچ چیز طبیعی. مرگ هم اگر خواست بیاد، قدمش روی چشم. اما من هنوز کلی کار دارم که انجامشون بدم.