من از خودم خجالت میکشم وقتی بچهای بیپناه میشود. آدمی نمیداند که زخمی از کودکی خودش را چطور مرهم بگذارد وقتی هر روز بیش و بیشتر از احوال کودکان رنجهای ناعادلانه با خبر میشود. ایکاش کودکیِ شاد و آرامی نداشتم. و ایکاش بچه نداشتم. بارها با خودم فکر کردهام که ایکاش بچه نداشتم و خودم را اینهمه بخاطر محبت مادرانهام سرزنش نمیکردم. بخاطر هر زخم کوچکی بر دست یا پای پسرم که قلب من را میخراشد. بخاطر اینهمه ناز کشیدن، وقتی دلش میخواهد که لوسش کنم.
زندگی چقدر بی رحم است. چقدر ساده آدمیزاد را از گوشهای به گوشهای دیگر پرتاب میکند. از حالی به حالی. از احوالی به احوالی. دستاورد دنیای مدرن و خاصیت ارتباطات بیش از همه شاید این باشد که آدم را مستأصل میکند، وقتی میبینی کودکی در بهتی بزرگتر از جسم کوچکش نشسته و تو نیستی که در آغوشش بگیری؛ صورت خونینش را پاک کنی و یک آبنبات به دستش بدهی.
آدمیزاد فقط غرق خودش و دنیای خودش میتواند باشد. کمتر آری، اما بیشتر نه. رنجآور است این.
- عکسی نخواستم بگذارم برای این نوشته.