۱۳۹۹/۰۸/۲۴

فالور


درست چهل و هشت تا فالور از ریحانه کمتر داشتم و خون خونم را می‌خورد. چه کار کرده بود که من نکرده بودم؟ پیج‌هایی را فالو کرده بود که من هم کرده بودم. دوستان مشترک داشتیم. حلقه‌های ارتباطی‌مان کمی متفاوت بود. دیده بودم که تبلیغ هم می‌کند برای پیج‌اش. من هم تیبلیغ کرده بودم. تنها کاری که نکرده بودم خریدن فالور بود. ریحانه یک بار پول داده بود و سی تا فالور خریده بود. بعد از آن هر وقت دو تا فالور به من اضافه شد، دو تا هم به او اضافه شد. این شد که عدد اختلاف فالورهایمان چهل و هشت ماند. باید کاری می‌کردم. یک ماه گذشته را نه گوشت خریده بودم و نه میوه. پول گوشت و میوه را ریخته بودم توی قلک فالورهایم. قلک را پر می‌کردم که پولش را بردارم و فالور بخرم. بالاخره یک روز قلک را شکستم و پول را برداشتم و راه افتادم توی خیابان.
- آقا ببخشید، فالور دارید؟ چند قیمته؟ نه آقا این که خیلی گرونه. من با این پول می‌تونم اقلن چهل و شش تا فالور بخرم.
- آقا شما فالور دارید؟
- خانم ببخشید، این فالورا چند؟
- ...
تا عصر راسته‌ی فالور فروشی را گز کردم و آخر سر توی یک دکان کوچک چهل و هشت تا فالور خریدم به قیمت مناسب. هرچه پول داشتم، دادم و فقط به قدر پول تاکسی برگشت ماند ته کیفم. فروشنده کیسه‌ی پلاستیکی سیاهی داد دستم، سنگین. در کیسه را باز کردم و نگاه کردم. فالورها ته کیسه از سر و کول هم بالا می‌رفتند. در کیسه را محکم بستم و دل توی دلم نبود که زودتر برسم خانه، فالورها را بچپانم توی پیحم و یک اسکرین شات بگیرم و بفرستم برای ریحانه تا چشم‌اش در بیاید.
*
پ.ن.: یک وقتی می‌خواستم بنویسم از فالورها. من یک اکانت ناشناس عمومی دارم در اینستاگرام که هیچ مطلبی ندارد و جالب اینکه بی مطلب، بیشتر از پنجاه تا فالور در همان هفته‌ی اول شروع کردند به دنبال کردن آن اکانت. با این اوصاف نمی‌فهمم هنوز چرا برای بعضی تعداد فالورها مایه‌ی مباهات است. من این قصه را به اقتباس از قصه‌ی بابا نوشته‌ام. قصه‌ی بابا و دوست نازنینشان شوخی کنایه آمیزی به همین قضیه است.
@javadnavabpour