۱۳۸۴/۱۲/۰۹

ترانه ی خالی

یادم نمی آید بهار را در پیچ کدام کوچه کاشته بودم
پاییز از دیوارهای خانه ام بالا می رود
حالا که تمام تابستان را برای رسیدنت فال حافظ گرفته ام

عزیز من
ایکاش هیچ وقت به رویت لبخند نزده بودم

هر لبخند غنچه ی بغضی است
هر شکوفه از پاییزی آبستن است
همیشه دسته ی تبر را محکم ترین درخت می سازد

پشت پنجره های خالی فریاد می زنم
شاید انعکاس صدایم بگوید
هنوز زنده ام
هنوز زنده ام
هنوز زنده ام...

۱۳۸۴/۱۲/۰۷

شلوغی

باورم نمی شد که به همین سادگی تمام شده باشد. تمام شده بود. دیگر مال هم نبودیم. مثل همیشه که از پله های ساختمانی پایین می آمدیم، پشت سر هم از پله های ساختمان پایین آمدیم. از در آهنی باریک گذشتیم و به پیاده رو رسیدیم. کیف دستی را سر شانه ام مرتب کردم. پوشه ی سبز رنگ را از این دست به آن دست دادم و رفتم پشت سرش تا از شلوغی خیابان بگذریم. خجالت کشیدم دستش را بگیرم. از لابلای ماشین ها گذشتیم. یکبار هم نگاهم نکرد که ببیند دنبالش می روم یا نه. از دستم عصبانی بود. دوستم داشت. من هم دوستش داشتم. ولی همیشه می گفتم لزومی ندارد هر دو نفری که هم را دوست دارند با هم زندگی کنند. می گفتم دلم می خواهد تنها زندگی کنم. می خواهم استقلال را تجربه کنم. یک خانه هم کرایه کرده بودم نزدیک محل کارم. قبول کرده بود. مجبور شده بود قبول کند. می گفت به سرت زده. جلوی مغازه ی کبابی ایستادیم. به صورتش نگاه کردم. همه ی حالت های چهره اش را می شناختم. عصبانی و ناراحت بود. نگاهم کرد. دلم می خواست بغلش بگیرم و نوازشش کنم. دلم می خواست دستش را بگیرم و آرامش کنم. همین چند دقیقه ی پیش به هم نامحرم شده بودیم. دستش را گذاشت روی بازویم. سرم را پایین انداختم. گفت مواظب خودت باش. فشار و لرزش دستش را حس کردم. به صورتش خداحافظ گفتم. پشتم را کردم و رفتم.

۱۳۸۴/۱۲/۰۳

ازدواج

ازدواج آدم را درگیر می کند. تعهد ایجاد می کند. با اینحال خوبی هایی هم دارد. خیلی چیزها هست که نمی شود به یک دوست گفت، یا از یک دوست خواست. هیچ دلم نمی خواهد که هر وقت دلم می گیرد، دربدر به دنبال کسی باشم که به حرف هایم گوش بدهد یا به دادم برسد. ازدواج به تو کسی را می دهد که همیشه در دسترس باشد. نباید گفت مال من، یا مال تو. آدم ها مال همدیگر نمی شوند.
شاید هنوز تنهایی را آنقدر تجربه نکرده باشم که بدانم. ولی می دانم که بالاخره یک روز تنها می شوم. همسرم می میرد. بچه هایم بزرگ می شوند و می روند دنبال کارشان. تنهایی همیشه با آدم هست. آدم نمی تواند از گیرش در برود. حتی وقتی که همه هستند هم گاهی آدم احساس تنهایی می کند. با خودم فکر می کنم که خوب است آدم همراه داشته باشد. کسی که بتوانی سرت را توی بغلش بگذاری و بخوابی. کسی که بتوانی سرش داد بزنی یا در آغوشش بگیری.
با خودم فکر می کنم که همه ی جانوران، همه ی حیوانات، دوره ی جفت گیری دارند. فقط آدم است که هروقت اراده کند می چسبد به جنس مخالف. از جایی شنیده ام که آدم متاهل هیچ تفاوتی با یک روسپی ندارد، چون هر شب در آغوش کسی می خوابد. گاهی فکر می کنم که نظر درستی است. من با یک روسپی فرق چندانی ندارم. فقط جراتش را ندارم. این کار را بعنوان یک شغل یاد نگرفته ام. مثل خیلی کارهای دیگر. گاهی با خودم فکر می کنم که اگر زن هر کس دیگری می شدم، حالا توی بغل او می خوابیدم و همین اندازه دوستش می داشتم.

۱۳۸۴/۱۲/۰۲

طعمه در آب

پس فکر می کردی برای چی خودم رو کشتم؟ زنی که دوستش داشتم از هیچ راهی نمی تونست مال من بشه. نه. هیچ راهی نبود. حتی نمی تونستیم همو ببینیم. همه ی تنم می سوخت که بتونم یکبار، برای چند لحظه اونو تو آغوشم حس کنم. موهای لطیف بلند خرمایی داشت. وقتی به سمتم می آمد، موهاش موج می خورد و خنده ی رو لبش رو زیباتر می کرد. چشم هاش همیشه می درخشیدند. تنش گرمای مطبوعی داشت. سرش رو که به شونه م تکیه می داد، می تونستم بوی خوش موهاش رو حس کنم. می تونستم حلقه شدن دستهاش رو دور تنم حس کنم. دستهاش رو از دو طرف پشتم بالا می آورد تا به شونه هام گیر بده. مثل این بود که توی قلاب تنش گیر افتاده باشم. توی آغوشم حسابی کوچک و شکننده بود. یا نه، اینقدر لطیف بود که حس می کردم مثل خمیر شکل می گیره. دلم برای اونهمه لطافت و زیبایی تنگ شده بود. هیچ راهی نبود که ببینمش. نبود. خودم رو سپردم به آب دریا. فقط دریا با اونهمه آرامش و عظمت می تونست جاش رو پر کنه. آروم به پشت دراز کشیده بودم. آفتاب داغ تابستون پوستم رو می سوزوند. همه چیز بود، غیر از حجم تنش. خودم رو هدایت کردم تا دوردست و به همون حال موندم. خسته بودم و حال شنا کردن نداشتم. دلم می خواست فرو برم در آب. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشه. دلم نمی خواست آرامش آب رو به هم بزنم. خودم رو کاملا رها کرده بودم. چون آفتاب به چشمم می زد، چشم هایم را بسته بودم. یکهو سنگینی چیزهای تیزی رو رو شکمم حس کردم. یک مرغ دریایی بزرگ سفید بود. با منقاری قوی که می تونست با یک ضربه همه ی صورتم رو به هم بریزه. ترسیده بودم. پنجه هایش روی پوستم را خراش داده بود. قلقلکم می داد. پرید به جایی که از اون اومده بود. نور اینقدر مستقیم بود که نتونستم با نگاهم دنبالش کنم. تعادلم رو از دست داده بودم و دست و پا می زدم. آخه من شنا بلد نیستم. فقط می تونم به پشت روی آب بخوابم. آب به حلقم می رفت. چشم هام بسته بود. آخه بدم میاد که آب تو چشمم بره. همه چیزو فراموش کرده بودم. خودم، زندگی، زنی که نمی تونستم به آغوش بکشم. تقلا کردنم مرغ های دریایی رو به سمتم کشید. صدای جیغ های بلندشون رو می شنیدم. چند بار فرو شدن پنجه های تیزی رو در پوست سرم حس کردم. ضربه های ناگهانی. خسته شده بودم. دست و پا می زدم. ......

۱۳۸۴/۱۱/۲۵

شال گردن

(برای سارا و شال گردن هایی که به امید باریدن برف بیشتر بافته‌ایم)

معلوم نیست چه کسی دور اتاق راه می رفت
وقتی که مادر، دانه هایم را سر می انداخت (*)
تا از من شال گردنی ببافد
برای زمستانش

سوی چشم هایش که کم شدند
دست هایش که به لرزه افتادند
دیگران از راه رسیدند
حالا کمی دو دست شده ام

نمی دانم چرا سالهاست که قد نکشیده ام
از مد افتاده ام
خاک می خورم


* در اعتقادات مادربزرگم، هنگام سرانداختن بافتنی باید یک نفر سبک پا، یعنی کسی که روز به دنیا آمده باشد، دور اتاق راه برود تا کار بافتن با سرعت تمام شود و گره نخورد.

۱۳۸۴/۱۱/۲۰

سرخ به رنگ پیراهن

امروز همان پیراهن سرخ قدیمی را پوشیده ام. همان که رنگ خون گوسفند است. از صبح گوسفندی را با یک طناب کوتاه بسته اند به درخت گیلاس باغچه ی همسایه. سرش به گل های پامچال نمی رسد. باران می بارد. گل های پامچال چسبیده اند روی خاک. مثل این است که خاک باغچه را فرش کرده باشند. گوسفند بی نوا گاهی سرش را بلند می کند رو به آسمان و چیزی را صدا می زند. گمان نکنم بو برده باشد از بلایی که قرار است سرش بیاورند. خانه ی همسایه امشب عروس می آورند. حیاطشان چراغان است. به خاطر باران است که بچه ها دور باغچه دنبال هم نمی دوند.
چند تا گنجشک، بی گناه و بی آزار، نشسته اند پشت پنجره و خرده نان های صبحانه ام را می خورند. آفتاب روشنی بالای آسمان است. اگر ساختمان ها اینهمه بلند نبودند، می شد رنگین کمان را هم دید. عروس خانه ی همسایه حتما امشب پیراهن سفید می پوشد و تور سفید می اندازد روی سرش. من ولی با همین پیراهن سرخ به خانه ات آمدم. با همین پیراهن که رنگ خون گوسفند است و شکاف سینه ام از یقه ی باز آن پیداست. سرخ از رنگ های رنگین کمان است.
دلم برایت تنگ شده. چقدر تو را دوست دارم. چقدر صدای پیانو را دوست دارم. چقدر صدای کفش های پاشنه بلندم را وقت رقصیدن دوست دارم. دلم می خواهد که باز به خانه ات بیایم، برایم پیانو بزنی و آوازهای عاشقانه بخوانی. دلم می خواهد آنقدر دور اتاقت برقصم که دامن چین دارم چرخ بخورد و بالا برود. دلم می خواهد کنارت بنشینم و دامنم سر بخورد روی پاهایم. مثل خون گوسفند که از لای گردنش سر می خورد لبه ی باغچه.
عروس خانه ی همسایه حتما امشب چرخ می زند دور اتاق ها. پیراهنش ولی سرخ نیست که یادش بماند گوسفندی تمام روز چیزی را زیر باران صدا می زد و سرش به گل های پامچال نمی رسید. به من گفته بودی که پیراهنم قشنگ است. رنگ سرخ را دوست دارم.

۱۳۸۴/۱۱/۱۶

ممنوع

دیشب من از ستاره شنیدم که ماه را
با دست های بسته به خورشید داده اند
شب بوی پیر باغ شقایق تبار را
با لاله های سرخ به آتش کشیده اند
تکرار درد و فاجعه ی تلخ زندگی
دیوانه وار شب پره را سر بریده اند
حتی سکوت و شعر شب انتظار را
ممنوع کرده اند

خواب تو

دیروز روز خوبی بود. خیلی خوب. شاد بودم. خسته بودم ولی شاد بودم و می خندیدم. شاید هم پرواز می کردم. بله. تمام روز را در خیابان ها و حتی در خانه پرواز کرده بودم. شب از خستگی بی هوش شدم.
امروز حسابی خسته ام. ساکت و خسته و نگرانم. دلم تنگ است. دلم خیلی تنگ است. برای خیلی چیزها دلم تنگ است. از سفر می ترسم و از اینکه نتوانم همه ی آنچه می خواهم را قبل از مردنم انجام بدهم. قبل از رفتنم.
و تو خواب من را دیده ای. من را چطور شناختی؟ تو که هیچ وقت من را ندیده بودی. می دانی که قدم بلند نیست، پس چرا قدم در خواب تو بلند بود؟ و موهایم، که می دانی موهای کوتاه دارم. خواب دیده ای که لباس یک دست سفید پوشیده ام، مثل عرب ها، یا مثل کردها، با صندل های کهنه که به پا کرده ام. دیده ای که ابرهای سیاه از پشت سرم بالا می آیند و باران می بارد. دیده ای که دچار حسادت های زنانه ام. و دیده ای که خاک می ریزم روی تنت، وقتی که در گور خوابیده ای. چرا من باید به جای قند، خاک روی سرت بریزم وقتی که داماد شده ای؟ روی کاغذی که برایت آورده ام فقط عدد نوشته ام.
چرا خواب من را دیده ای؟ مگر نمی دانی که باید مراقب باشی؟ مراقب من با همان لبخندهایی که دیده ای. مراقب شنیدن حرف های ممنوع باش. چرا خوابم را دیدی؟ چرا من را در مرگ پدرت دیدی؟ و چرا من را دیدی که دریدن آهویی به دست شغالی را نشان دادم و خندیدم؟ گریه می کنم. چرا خواب من را دیدی؟ تو که از ابرهای سیاه می ترسی. تو که می دانی مادرت دمار از روزگارم در می آورد اگر ببیندم. و تو نمی دانی که من چای را در لیوان بزرگ می خورم. و نمی دانستی که دیروز شعر جدیدی نوشته بودم.
با صدای اذان بیدار شدی. می دانی که خیلی وقت ها با صدای اذان بیدار می شوم؟ خانه ی ما ولی نزدیک مسجد نیست. گریه می کنم. اشک کهنه شده ای ست که شاید فاسد شده باشد. ولی حالا وقتش نبود. هنوز مانده بود تا وقت سرازیر شدنش.