۱۳۸۵/۰۱/۰۹

منو باور كن

منو باور كن، با هق هق دستام
منو باور كن، با شور و هوس هام
منو باور كن، با نرمي چشمام
منو باور كن، باور كن، باور كن

گل رو باور كن، تو خاك باغچه
ابرو باور كن، تو زلال آسمون
خورشيدو باور كن، صبح زمستون
بارونو باور كن، باور كن، باور كن

من نه بارونم، نه ابرم، نه يك شكوفه
من نه خوشيدم، نه چشمه، نه يك ترانه
من نه شاعرم، نه عاشق، نه يك بهونه
من نه ميوه ام، نه خاكم، نه يك غريبه

صدامو حس كن، چشمامو بشنو
قلبمو بو كن، تنمو بنوش
منو باور كن، باور كن، باور كن

منو باور كن ...

كيميا

+
بچه ها خيلي زود قواعد هر بازي را ياد مي گيرند. كيميا كه هنوز خيلي مانده تا سه سال كامل از اين دنيا ببيند، نشست و كتاب دعا را گذاشت روي پايش. زود به زود برمي گشت و انگشتش را به نشانه ي سكوت جلوي صورتش مي گرفت و نشانم مي داد. مثل همه ي بزرگترها دستمال كاغذي را مچاله كرد و به چشم هايش فشار داد. خوب هم مي دانست كه چطور به سينه بزند و ياعلي بگويد. با خودم فكر مي كنم اين دقيقا همان چيزي است كه وطن را برايم معنا مي بخشد. بازي هاي آشنايي كه قواعدش را خوب مي دانم.

+
دلم تنگ است. اين دل لعنتي آرام نمي شود. حرف دل را هم كه نمي شود همه جا گفت. انقلاب درون را گاهي بايد سركوب كرد. اشكي كه در جمع بريزد، من را آرام نمي كند. بغض كشنده ي درونم را بايد در آغوش كودكي فرو بريزم. روبروي نگاه مضطرب و نگران كودكانه. ميان شادي و هيجان كودكي. ايكاش كودكي بودم. يا دست كم كودكي مي داشتم از وجود خودم. دلم غنج مي زند براي دوباره ديدن و دوباره در آغوش كشيدن كيميا. هيچ دلخور نمي شدم اگر مي مردم آن وقتي كه محكم و با اصرار دست هايش را دور گردنم حلقه كرده بود تا همراهم باشد.

+
منقلب و پريشانم. اطرافم همه چيز به هم ريخته و فروريخته است. مثل اينكه روي ويرانه هاي خودم قدم مي زنم. با همه چيز غريبه شده ام. تنها همين پنجره با قطعه ي كوچك آسمانش آشناست. آسماني كه سالها با خورشيد و ابر و ستاره هايش مال من بود. اين پنجره، همه ي گذشته ام را به يادم مي آورد. هميشه بهار را به خاطر تازگي هايش دوست دارم. حتي همه ي اين غريبگي ها را به خاطر تازه شدن ها دوست دارم. من عاشق نوروزم. ديد و بازديد عيد را با همه ي كسالت باريش دوست دارم. با همه ي حماقت ديدن ها و بازديدن ها. تميزي خانه ها و پذيرايي عيد را دوست دارم.

+
بدن براي من مقدس است. به نگاه ايمان دارم. به جاي فكر كردن، حس مي كنم. من با تمام حواسم زندگي مي كنم. مي بينم، مي شنوم، مي بويم، مي چشم و لمس مي كنم. احساس خوشبختي مي كنم به خاطر سالم بودنم. مي دانم كه جاي خالي هركدام از حواسم به راحتي پر نمي شود. من هميشه خيلي زود عاشق مي شوم. به يك ستاره، يك بنفشه، يك نگاه، يا يك استكان چاي. بي عشق زندگي ام نمي گذرد. حالا باز عاشقم. اين بار مي خواهم با عشقم يك بغل كيميا بسازم. براي عاشق بودن بايد از همه ي حواس كمك گرفت. بايد به چشم ها نگاه كرد، صداي قلب را شنيد، تن را بوييد و چشيد و لمس كرد. بايد باور كرد.

۱۳۸۴/۱۲/۲۸

سال نو مبارك


خدايا كمكم كن تا بتوانم دوست داشتن و دوست داشته شدن را تاب بياورم.

۱۳۸۴/۱۲/۲۴

یادگار گذشته

این روزهای خانه تکانی بهانه ای شد برای پیدا کردن نوشته های قدیمی و فرصتی شد برای انتخاب چند تا خاطره از میان صدها برگ کاغذ که حالا فقط به درد چرکنویس هایم می خورند. این شعرها را، اگر بشود نام شعر به آنها داد، تقدیم می کنم به «پیمان» و عشق خالصانه ی آن روزها. شاید حالا حتی خودم نتوانم این نوشته ها را تایید یا از آنها دفاع کنم، ولی دلم هم نیامد که آنها را دور بریزم.

(25/4/77)
شیرین،
شیرین،
شیرین تر از رویا نگاه سرد و خاموش و عزیز توست

تنها،
تنها،
تنها تر از دنیا دو دست بی بهار توست

فردا،
فردا،
فردا فقط رویاست
زیبا فقط فرداست.

(16/5/77)
یک خاطره...
یک نقش...
از بی کرانی عریان بوسه هات
یک نقش مانده است
از روزگار تو
چندین ترانه به تکرار مانده است
از بودن و شکفتن و از بی قراری ات
جز طرحی از سکوت
چیزی نمانده است.

(5/3/78)
یک روز
- شاید غروب یک پنج شنبه ی پاییز -
عکس مرا میان صفحه ی بزرگ روزنامه خواهی دید
یک عکس کوچک ناشاد
با کوله باری ز خاطره لبریز

آن روز شاید
تنها به یاد آوری:
امروز پنج شنبه است.

(16/9/78)
روزی برای همیشه تو را ترک می کنم
تنها برای اینکه مرا می شناسی ام
تنها برای اینکه تو را دوست دارمت
تنها برای اینکه مرا دوست داری ام

روزی
در تنگنای حادثه ای شوم
تنها برای تجربه ای تلخ
با کوله بار غم
تنها،
برای همیشه تو را ترک می کنم.

(9/3/82)
شعر همچون ماده ماری زخمی و تنها
می سپارد گوش بر آوای ذهن من
شعر همچون کوله بار یک مسافر
می شود پر از تمام آنچه می خواهم
شعر همچون مرگ،
همچون راز،
می شود آغاز.

۱۳۸۴/۱۲/۲۰

تکه پاره های ذهن

+
به من پیشنهاد می کند که یک صندوقچه برای خودم داشته باشم و از چیزهایی که دوست دارم آنجا بگذارم. یک سیگار برگ، یک پیپ، یک آدامس خرسی، یک جفت جوراب بچه گانه، ... .
کاش می شد آدم یک صندوقچه داشته باشد و بتواند همه ی دنیایی که دوست دارد را آنجا بگذارد. یک مامان، یک وطن، یک آسمان آبی، چند تا ستاره و... .
کاش می شد همه ی چیزهایی که دوست دارم را یکجا داشته باشم. فقط مشکل اینجاست که همیشه برای داشتن بعضی چیزها، باید از چیزهای دیگری گذشت. سخت ترین کار دنیا انتخاب کردن است. مثل انتخاب یک لباس، یک دوست، یک اسم، یک کلمه یا... .

+
همیشه این احتمال وجود دارد که این بار، آخرین بار باشد. همیشه در زندگی دچار این توهم گریز ناپذیر بوده ام. همیشه باور دارم این امکان آخرین را. این است که وقت دیدار، همیشه دلتنگ لحظه ی خدانگهدارم. کاری نمی شود کرد. اگر بشود، باید به رسیدن ها دل خوش کرد. باید با بودن ها شاد بود. ولی همیشه زمان رفتن بسیار نزدیک تر از آن است که از بودن خسته شده باشیم. همیشه رفتن خیلی زودتر از آنچه فکرش را بکنی اتفاق می افتد. بارها گفته ام و باور دارم که کافی ست دل ببندی، تا ببینی که چطور از تو فرار می کند. این را هم خیلی وقت است می خواهم برای پرنده هایم بنویسم: هیچ کس آنقدر نمی ماند که بشود در نگاهش لانه کرد.

+
روزهای زوج کلاس زبان فرانسه می روم. عادت کرده ام قدری زودتر برسم تا همان حوالی قدری برای خودم بگردم. بی اینکه حتی کاری داشته باشم، قبل از اینکه ساعتم را نگاه کنم، نیرویی من را می کشد درون کتاب فروشی. اگر خواستی من را ببینی، روزهای زوج بین سه و نیم تا چهار بعدازظهر در کتاب فروشی نشر ثالث، زیر پل کریم خان تهران، پرسه می زنم. کتاب ها را نگاه می کنم. دفترچه ها و اسباب بازی ها و کتاب های کودکان را می بینم. اگر نتوانم مقاومت کنم، کتابی می خرم و می روم. نزدیک دو سال است که همه ی کتاب هایم را از این کتاب فروشی می خرم. گاهی هم که دلم خیلی گرفته باشد، به حیاط پشت می روم و در خلوت خودم هوایی می خورم. آنقدر آشنا شده ام که حالا هربار دلم می گیرد وقتی از آنجا می گذرم. می دانم که یک روز برای آخرین بار آنجا خواهم رفت برای خداحافظی. یک خداحافظی هفت ماهه، یا بیشتر.

+
باز برای رفتن آماده می شوم. تمام ایام عید را می روم مشهد برای خداحافظی. اوایل اردیبهشت باز باید کوله پشتی ام را پر کنم از ضروری ترین چیزها و همه ی چیزهایی که دوست دارم را بگذارم همین جا، به امید روزی که برگردم. سفرم این بار قرار است هفت ماه طول بکشد. این هفت ماه که تمام شود، هنوز ده ماه دیگر باقی می ماند. معلوم نیست که این میان برگردم یا نه. دلم آنقدر تنگ است که دیگر حتی بغض هم به دادم نمی رسد. سفر همیشه برایم سخت است. هرچند تجربه اش به همه ی بی تابی کردن هایم می ارزد. چیزهایی از این سفر آموخته ام و چیزهایی قرار است بیاموزم که به همه ی سختی هایش می ارزد. تنها امیدم این است که بر می گردم. حالا هنوز خیلی زود است برای خداحافظی کردن.

+
امروز آسمان ابری و گرفته است. شاید باران ببارد. اتاق تاریک است. این هوا را دوست ندارم. تاریکی آسمان همیشه دلتنگم می کند. با اینحال حال و هوای بهار را دوست دارم. احساس آرامش می کنم وقتی که از قید آنهمه لباس زمستان آزاد می شوم. حالا که به بهانه ی رسیدن عید شیشه ی پنجره ها تمیز شده اند و نور خورشید و رنگ آسمان، با همه ی زیبایی خالصشان به اتاق می رسند، احساس آزادی بیشتری می کنم. حالا حس می کنم که به آسمان نزدیک ترم. پرواز را دوست دارم. همیشه وقتی به مرگ فکر می کنم، ترجیح می دهم در آسمان یا بالای کوهی بمیرم. هر وقت فرصت کنم، حتما برای یکبار هم که شده پرواز یا سقوط آزاد را تجربه خواهم کرد. فکر نمی کنم چیزی به اندازه ی روشنایی آسمان اینهمه مجذوبم کند.

+
دلم می خواهد آنقدر پول داشته باشم
که تمام روز در کافه ها بنشینم
چای و کیک سفارش بدهم و سیگار برگ بکشم

دلم می خواهد آنقدر نقاش باشم
که روی تمام کاغذهای سفید
عکس تو را بکشم با نگاه و لبخند و دست های مهربانت
هرطور که دوست داشته باشم.

دلم می خواهد آنقدر مهربان باشم
که هیچ وقت از دستت عصبانی نشوم
چه وقت هایی که بی هوا می روی
چه وقت هایی که بی هوا بر می گردی

دلم می خواهد عاشقت باشم.

۱۳۸۴/۱۲/۱۶

دیالوگ

- سلام.
- سلام و زهرمار. تو که نمی خواستی دیگه منو ببینی. پس چرا باز برگشتی؟
- نمی دونم.
- نمی دونم و کوفت. فقط می خوای منو آزار بدی؟
- گفته بودم که شاید برگردم.
- آره گفته بودی «شاید، شاید...»
- خب حالا اگه ناراحتی برم؟
- حرف مفت نزن. خودت می دونی که همیشه از دیدنت خوشحال می شم.
- مطمئنی؟
- آره. ولی خودت اگه ناراحتی برو. تو که بلدی. هر وقت دلت می خواد میری. هر وقت می خوای برمی گردی. منم این وسط موندم علاف.
- ...
- حالا باز تا کی قراره بمونی؟
- نمی دونم. بستگی به خودت داره.
- من که دیگه نمی دونم باید با تو چی کار کنم. نمی دونم دیگه چه جوری باید بهت بگم دوست دارم. دلم برات تنگ شده.
- منم همینطور.
- ...
- خب من دیگه باید برم. کار دارم.
- برو به جهنم.

۱۳۸۴/۱۲/۱۱

تب شعر

شب از نیمه گذشته است
مرگ از دیوارها بالا می رود و می خندد
رویایی به سراغم می آید
به ضخامت یک شعر
از جنس وحشت های شبانه
در تداوم تب
مرگ پشت پنجره ها نشسته است و می خندد.