۱۳۸۵/۰۹/۰۴

بی‌نام

نمی‌دانم شب است یا روز
تاریکی زیر تنم پهن شده و
نور روی تنم می‌لغزد
می‌مانم تا مرگ به درونم بخزد و
زنده‌ام کند
هر ستاره زنگوله‌ای می‌شود و من
زنگوله‌های رنگی از آسمان می‌چینم.

همه چیز در یک غیاب عظیم رخ می‌دهد
به وسعت شب
در خیابان‌های تاریک می‌دوم
از تنهایی نمی‌ترسم و
با صدای زنگ‌زنگ زنگوله‌ها
ستاره‌های روشن از آسمان می‌چینم.

نمی‌دانم چطور از حجم شب بگذرم
چطور در کاغذهای سفید دفن شوم
از خودم حیرت می‌کنم
که چطور وقت گریه عقب می‌افتد در چشم‌هایم
می‌نشینم و از دل تاریکی ستاره‌هایی می‌چینم
که درست عین زالو
به گلویم چسبیده‌اند.

۱۳۸۵/۰۹/۰۱

وبلاگم دوساله می‌شود

نمی‌دانم این روزها چطور اینهمه گرفتار شده‌ام. آنقدرکه حتی فرصت نکرده‌ام ایرادهای تایپی نوشته‌هایم را درست کنم. نمی‌دانم تقصیر سرگردانی‌های خودم است یا عوامل محیطی. شاید هم تقصیر آلودگی هوا باشد. اصلن نمی‌دانم چند هفته است که برگشته‌ام، مشهد هم رفتم و حالا تهرانم. باز هرصبح که پنجره را باز می‌کنم بوی دود خفه‌ام می‌کند.
وبلاگم دوساله می‌شود. همیشه جشن‌های تولد را دوست دارم. اما تولد گرفتن برای وبلاگ فرم دیگری دارد. بدون فوت کردن شمع و ترکاندن بادکنک، فقط مرور گذشته. در تولد دوسالگی وبلاگم می‌خواهم پیش از هر حرفی از «پیمان» تشکر کنم بخاطر همه‌ی همراهی‌ها و حمایت‌هایش: مرسی دانشمند خوب من!
روی سخنم با خودش نیست. حکم پیامهای تبریک و تسلیت روزنامه‌ها را نداشته باشد نوشته‌ام. می‌دانم که نوشته‌هایم را نمی‌خواند. برای خودم می‌نویسم. برای یادآوری به خودم. که اگر اصرارها و تشویق‌های او نبود نه در سایت شاملو آنهمه مانده بودم که شعر بخوانم و نه در این وبلاگ. کمکم می‌کند خودم را و کارهایم را جدی بگیرم که خیلی مهم است.
از کارهای آینده هم اگر بخواهم بگویم، قصد دارم درمورد کتاب‌هایی که می‌خوانم بنویسم. همیشه خودم دنبال چنین جایی بودم که بشود خلاصه‌ای از محتوا و مشخصات کتاب‌ها پیدا کرد. چنین بخشی در فروم «تبادل نظر» که لینکش در ادامه‌ی لینک وبلاگ‌های دوستانم هست ایجاد شده که سر فرصت حتمن درموردش می‌نویسم و رسمن به آن محل دعوتتان می‌کنم. اگر فرصت کنم قصد دارم که خوانش شعر هم بیشتر بنویسم. شاید کسی حرف جدی بزند که برای بهتر خواندن و بهتر فهمیدن خودم هم موثر باشد.

۱۳۸۵/۰۸/۲۸

بی نام

خارج از این اتاق همه چیز ممنوع است
تو برای من
من برای تو
زندگی...
زندگی...

۱۳۸۵/۰۸/۱۳

ساختارشکنی یک شعر

قول داده بودم این شعر را هرطور که شده در پنجره منتشرش کنم. ولی گرفتار حساسیت‌های مدیر شد و حالا بعنوان یک کار، همین جا منتشرش می‌کنم که بتوانم از روی کامپیوتر خودم حذفش کنم.


اگر مردم کنین قبرم سر راه
سزا و ناسزا بر من خوره پا
یکی گویه که این مرده غریبه
یکی گویه که کام دل ندیده
یکی گویه که زخم مار داره
یکی گویه فراق یار داره

(تاکسی خالی)

این شعر، شعر منتخب یک مسابقه‌ی کاملن غیر حرفه‌ای است که چندی پیش در وبلاگ «چاردیواری» برگزار شد. هدف از برگزاری این مسابقه سرودن شعرهایی بود که قابلیت هماوردی با شعرهای عامیانه را داشته باشند. داوران این مسابقه خوانندگان شعرها بودند. با این مقدمه به خواندن شعر می‌پردازم.
باید قبول کنیم که شعرهای عامیانه ساختارهای ساده‌ی بی مالکی هستند که ممکن است در طول زمان بسته به سلیقه‌ی خوانندگانشان دچار تحریف یا تغییر شوند. بنابراین می‌توان در آنها شاعر و راوی و حتی خواننده را یکی فرض کرد.
شعر مذکور را می‌توان با توجه به آغازش (اگر مردم کنین قبرم سر راه)، وصیت نامه‌ای دانست. راوی می‌خواهد که او رابر سر راه و محل گذر عمومی دفن کنند. پا خوردن در مصرع دوم (سزا و ناسزا بر من خوره پا) می‌تواند به معنای زیر پا لگد شدن یا پشت پا خوردن (به معنی مورد بی‌توجهی قرار گرفتن) باشد. او علاوه بر همه‌ی آنچه که خود را سزاوارش می‌داند، حاضر است همه‌ی آنچه که خود را سزاوارش نمی‌داند را نیز بپذیرد. همهی بیتوجهی‌ها و نامهربانی‌ها. از خود می‌پرسم که چطور ممکن است کسی خود را سزاوار کم لطفی بداند؟ و چطور ممکن است کسی بتواند همه‌ی کم لطفی‌هایی که سزاوار خود نمی‌داند را بپذیرد؟ شاید راوی جلب ترحم می‌کند. او در واقع به این ترتیب می‌خواهد خستگی خود را از روزگار و تلاش‌های بیثمرش در دنیا نشان دهد. او می‌خواهد به همه نشان دهد که از خوب و بد دنیا گذشته است. پیش آمدن این سوالها در ذهن است که خواننده را به خواندن مصرع‌های بعدی ترغیب می‌کند. خواننده خود را رهگذری می‌بیند در حال عبور از سر قبری ناشناس. او زندگی و سرنوشت صاحب قبر را در تخیلش می‌سازد. چهار مصرع آخر درواقع تصورات خواننده است که نسبت به دو مصرع اول اهمیت چندانی ندارند. چرا که ممکن است هر چیزی باشند. از آنجا که شعر در همین واگویه‌های شخصی ادامه می‌یابد و تمام میشود، بیشتر به شعرهای عامیانه می‌ماند. گویی که شعر از پس سالیان دراز به ما رسیده و معلوم نیست که چقدر از آن فراموش شده باشد. مصرع‌های پایانی شعر، می‌توانند تا جایی که تخیل خواننده اجازه بدهد، ادامه پیدا کنند.
حالا می‌خواهم راوی را کمی سنگدلانه‌تر بسنجم. او را انسان خودخواهی فرض می‌کنم که خود را برتر از دیگران می‌داند. تنها هدف راوی از ناشناخته خواستن خودش، پوزخند زدن به افکار و تخیلات رهگذران است. او نه‌تنها نمی‌خواهد فراموش شود، بلکه می‌خواهد با سر راه قرار گرفتن، بیشترین تعداد زایر را داشته باشد. زایرانی که برایش دل بسوزانند و یادش کنند. او آرزو دارد که حیات خود را در تخیل دیگران ادامه دهد. علاوه بر این می‌خواهد معمایی حل نشدنی باقی بماند. آنچه او در گفتار و خیال رهگذران می‌سازد چیزهایی کاملن پیش پا افتاده‌اند. چون غیر از احتمال زخم مار، کسی از غربت و فراق یار نمی‌میرد.
از این حرف‌ها که بگذریم، گویش شعر بسیار شیرین و دلچسب است. دو مصرع اول به صدای «آ» ختم می‌شوند (سر راه، خوره پا) که حس «آه» را منتقل می‌کنند. باقی مصرع‌ها به صدای «اِ» می‌رسند (مرده غریبه، ندیده، داره) که هم‌آوای میان‌مصرع ها (یکی گویه) است و حس شگفتی و پرسش را به ذهن می‌رساند.
در پایان لازم است توضیح مختصری نیز بیاورم که هدفم از درگیر شدن با این شعر فقط کشف خصوصیاتی بود که می‌توانند بیانی را دوست داشتنی‌تر و ماندگارتر در ذهن کنند. شاید هنوز بتوان برداشت‌های متفاوت‌تری از آن نوشت که می‌گذرم.