۱۳۸۴/۰۵/۰۹

با تمام زندگی

فریاد بزن
همچون آرش
خاموش و استوار
برفراز قله های غرور
به خاطر من
به خاطر عشق
با تمام زندگی ات

وضو می گیرم
با اشک چشم هایم
تا رویینه تن
به نیایش برخیزم
و سکوتت را
در کلماتم فریاد کنم

به خاطرتو
به خاطر عشق
با تمام زندگی ام.

به درک

+ کلی اوضاعم روبراه شده با این کامپیوتر قابل حمل و تلویزیون و رنگ های تازه ی وبلاگ.
+ آهنگ های ایرانی و فرهنگ لغت فرانسه به فارسی و یک ساعت اینترنت در هفته و یک عالم کتاب و مجله پیدا کرده ام در همین کتابخانه ی رایگان نزدیک میدان.
+ و باز ماه یک دایره ی کامل بود، وقتی که آقای دیگونه یک سبد پر نعنا برایم چید.
+ هنوز نمی دانم که بالاخره هابیل قابیل را کشت یا قابیل هابیل را.
+ ولی بالاخره با کمک این پرچم بالای برج کلیسا شاید یادم بماند که روزها باد از سمت دریا به سمت خشکی می وزد و شب ها برعکس.
+ می گویند از زن استفاده ی تبلیغاتی می شود. خب بشود. باید می دیدی چه اشکی می ریخت دختری که بعنوان مدل تبلیغاتی قبولش نکرده بودند.
+ می گویند زیاد سر و صدا می کنی. توضیحی ندارم. روی شیشه ی عینکم یک لایه خاک نشسته.
+ می گویند از موقعیتی که داری استفاده کن. خب من هم استفاده می کنم، منتها از تنهایی هایم.
+ شعر «زمستان» جناب اخوان ثالث را که برایش خواندم پرسید «تو نوشتی؟»
+ و سر به سرم می گذارد که بعد از کلی فرانسوی حرف زدن پای تلفن، آخرش گفتم «خیلی ممنون».

۱۳۸۴/۰۵/۰۵

ممنونم

سلام به همه!
خب این هم از قیافه ی جدید وبلاگ. همه ی زحمتش را آقای عنبری کشید که به نظر من خیلی بهتر از قبل شده است. حالا امکان گذاشتن کامنت هم هست. اینطوری راحت تر می شود نظرتان را بنویسید. اصلا این وبلاگ را دارم تا نوشته هایم را ارزیابی کنم. ممنون می شوم اگر کمکم کنید تا بهترین مسیر را پیدا کنم. ممنونم که تابحال هم با محبت همراهی ام کرده اید. و...
ممنونم از «امید میلانی» که کمکم کرد تا این وبلاگ را داشته باشم.
ممنونم از «محسن عمادی» که گاهی کمکم می‌کرد تا مشکلاتش را رفع کنم.
ممنونم از «کورش عنبری» که همه ی طراحی و پیاده سازی ساختار جدید را انجام داد.
ممنونم از «شاملو» که من را با مهربانی در سایتش پذیرفت و به من نیروی نوشتن داد.
و ممنونم از «پیمان» که حضورش همیشه بهترین دلیل است برای ادامه دادن.
ممنونم از همه ی آنهایی که اینطور بودنم را با بودن یا نبودنشان ساخته اند.

انتهای جهان

انتهای جهان است آنجا
که تقدیس از بین می رود
و مقدس می میرد

من رنج را تجربه می کنم
اکنون که بت شکن
آخرین الهه را نابود کرده است

مرا به خود واگذار
که خدا را باید در جایی دیگر جستجو کرد
که عشق را باید در جایی دیگر انتظار کشید
جایی که فرشته همیشه فرشته بماند
و معشوق بتی باشد
که با تبر هیچ بت شکنی نشکند

مرا به خود واگذار
که اینگونه
با در هم شکستن مقدس ترین الهه
به انتهای جهان رسیده ام

سیاهی

مامان گفت: «برین به مادرجون تسلیت بگین» و با پشت دست هلمان داد سمت اتاق مهمانخانه که دور تا دورش زن های غریبه با چادرهای مشکی نشسته بودند. زن هایی با چشم های تنگ و هیز. مادرجون روی کناره ی سفید نشسته بود روبروی در و به پشتی بزرگی تکیه داده بود. مثل همیشه روسری و چادر مشکی داشت و هیچ فرقی نکرده بود. مجبور شدیم روی دو زانو بنشینیم و خودمان را در هوا محکم نگه داریم تا بتواند بغلمان کند. از گریه اش گریه ام گرفت. فکر کردم که کاش «او» هم بود و اینهمه دل نازکی ام را می دید. کاش بود و دل می سوزاند برای غصه هایم. می دانستم که حتما خودش را برای این مراسم می رساند.
وسط اتاق، روی زمین، همان رومیزی سرمه دوزی شده ی قشنگی که هیچ وقت اجازه نداشتیم به آن دست بزنیم را پهن کرده بودند. پدربزرگ از میان قاب عکس، کنار ظرف های گل و شیرینی و شمع و خرما و حلوا به مادربزرگ می گفت: «حالا خیالت راحت شد که من مردم؟» یاد همه ی بداخلاقی هایش افتادم. با این حال یادم نیامد که وقتی دوستش نداشته باشم، غیر از آن روزی که سر بابا داد کشیده بود.
مادرجون خیلی حوصله ی ما را نداشت. زود رهایمان کرد. مطمئن بودم که بعد، حتما دهانش را آب می کشد به خاطر اینکه ما را بوسیده است. وقت بیرون آمدن از مهمانخانه، میان چهارچوب در، خوردیم به بغل عمه. جوانی های مادربزرگ را همیشه می شد در رفتارهایش تجسم کرد. همیشه از همه چیز ایراد می گرفت. خیلی برایش فرقی نمی کرد چه باشد: طرز لباس پوشیدن، حرف زدن، راه رفتن، غذا خوردن، ... منتظر شدم ایرادی بگیرد. ولی برخلاف همه ی تصوراتم، بغلمان گرفت و شروع کرد به گریه کردن. تا آن روز اینطور محبت کردنش را ندیده بودم. شاید به همین دلیل بود که هیچ آمادگی نداشتم و براستی در بغلش گیر افتادم. دست چپم گیر کرده بود جلوی تنم و نمی توانستم آزادش کنم. گردنم کج مانده بود و نمی دانستم باید با دست راستم چه کار کنم. بلاتکلیفی بدی داشتم. دلم می خواست زودتر رها بشوم از دستش. و عمه به جای صورتم، سرم را از روی مقنعه ی سیاه مدرسه بوسید.
پانزده سالم بود و شیفت بعدازظهر بودم. وقتی که تعطیل شدم، هوا تاریک بود. باید از اینکه دنبالم آمده بودند، از غصه ی بابا و چادر سیاه مامان همه چیز را می فهمیدم. پدربزرگ همه ی چند روز قبل را مریض بود. تا آن موقع مریض شدنش را ندیده بودم. از بابا خواست که شب را پیشش بماند. بابا هم ما را رساند خانه و دوباره برگشت. ولی پدربزرگ برگشتنش را ندیده بود و او هم تا صبح بالای سرش قرآن خوانده بود. بابا صبح زود برگشت و بی اینکه به ما چیزی بگوید، مامان را با خودش برد. خواهر که دو سالی از من کوچکتر است، همه چیز را در گوشم گفت. دانستن چیزهایی که من نمی دانستم برایش توفیقی بود.
آن شب من کلی غصه خوردم برای بابا که گریه نمی کرد. می دانستم که بیشتر از هرکسی پدربزرگ را دوست داشته است. با اینحال شادی مرموزی را در دلم حس می کردم. براستی ممنون بودم از پدربزرگ به خاطر بهانه ای که برای درس نخواندن های آن هفته به دستم داده بود. و بیشتر از همه، بخاطر اینکه امید دیدن دوباره ی «او» در دلم زنده شده بود.

۱۳۸۴/۰۴/۲۶

کلاس زبان فرانسه

شرایط یک کلاس زبان را می نویسم برای آنهایی که دوست دارند زبان را در محل یاد بگیرند.
اول باید ششصد و شصت یورو بدهید تا برایتان دعوتنامه بفرستند و بتوانید ویزا بگیرید. هزینه ی سفارت را نمی دانم. فکر می کنم کمی بیشتر از پنجاه هزار تومان بشود. بعد چهل و پنج یورو می دهید که یک سال از تاریخ ثبت نام اعتبار دارد. این اعتبار به شما اجازه ی ثبت نام ماهانه می دهد. هزینه ی هر دوره ی یک ماهه بسته به میزان فشردگی دوره متفاوت است. 395 یورو برای دوره ی پنجاه ساعته، 615 یورو برای دوره ی هشتاد ساعته و 680 یورو برای دوره ی صد ساعته در نظر گرفته شده است. خود مؤسسه هم تسهیلاتی برای واگذاری محل اقامت دارد که هزینه هایش را نمی دانم. با گذراندن حدود یک سال از دوره های پنجاه ساعته (روزی دو ساعت و نیم) می توانید دیپلم فرانسه بگیرید. این هم آدرسش:
2 Rue de Paris, 06000 Nice, France
Tel: 33 (0) 493 62 67 66 - Fax: 33 (0) 493 85 28 06
Site Internet: http://www.alliance-francaise-nice.com

معصوم

داشتم می گفتم: «این بچه ی معصوم...» که یکهو اعتراض کرد: «من بچه ی معصوم نیستم. معصوم بچه ی منه.» اصلا یاد معصوم نبودم. فکرش را هم نمی کردم که هنوز زنده باشد. گفتم: «خاله قربونش بره!» خندید و چشم هایش از شادی درخشیدند.
معصوم را اولین بار وقتی دیده بودم که هنوز یک هفته هم از تولدش نگذشته بود. با دو تا از دوست هایش رفته بودند به حیاط که شاید ناهار گربه ای یا کلاغی شوند. ولی به آن حیاط کوچک، با آن دیوارهای بلند که گربه نمی آید. تمام مدتی هم که مشغول کشیدن علف های باغچه بودیم، معصوم و دوست هایش جلوی دستمان بدو بدو می کردند. همه ی خوردنی های باغچه را رها می کردند و نوک می زدند به ریشه ی همان علفی که دست ما بود. اگر هم هر کدامشان در این بازیگوشی ها تنها می ماند، از ته دل شروع می کرد به جیک جیک کردن.
حالا بیشتر از سه ماه از زندگی معصوم در آن حیاط گذشته است. دوست هایش را از دست داده و هنوز معلوم نیست که مرغ است یا خروس.

خاکستر

به قدر خاکستر شدن سیگاری فرصت داری
که دست بیندازی دور گردنش و ...

سیگارم را گیرانده ام
زودباش!
دست هایت را حلقه کن دور گردنم
نگاهم کن
مرا به اسم بخوان
لب هایم را برای بوسه های تو نگه داشته ام

سیگار را بی اینکه بوسیده باشم
خاکستر می کنم و
می اندازم زیر پاهای رهگذری
تا فرصت را تمام کند
تا دست هایت را
حلقه نشده دور گردنم از من بگیرد
تا لب هایم را...

سیگاری دیگر آتش می زنم
به یاد فرصتی که از دست رفت
و بوسیده نشده
خاکستر می شوم.

هواپیما

آدم ها گاهی کارهایی می کنند که نمی شود از آنها سر درآورد. مثلا هواپیما می سازند به این بزرگی و برایش پنجره هایی می گذارند به این کوچکی. اگر شانس بیاوری و کنار پنجره باشی و بال هواپیما جلوی دیدت را نگرفته باشد، می توانی خیلی چیزهای قشنگی ببینی از آن بالا.هواپیما بالا رفت. از روی شهر گذشت. از روی دشت گذشت. دریاچه را رد کرد. کوه را دور زد و رفت میان ابرها. و باز هم بالاتر رفت تا به جایی رسید که بالای سر پر بود از خورشید و پایین پا پر بود از ابر. آنجا همه چیز خالص و زیبا بود. خدا برای نشان دادن توانایی هایش در خلق سادگی و لطافت سنگ تمام گذاشته بود. خلبان آنقدر سرگرم علامت های دستگاه های الکترونیکی اطرافش بود که فراموش کرد گوشه ای نگه دارد و درهای هواپیما را باز کند تا قدری هوا بخوریم. می شد دنبال هم بدویم و روی نرمی ابرها غلت بخوریم. حتی می شد بگردیم و قصری شبیه قصر غول لوبیای سحرآمیز پیدا کنیم. اگر پنجره ی هواپیما قدری بزرگتر بود یا اگر خلبان اجازه داده بود روی ابرها گردش کنیم، حتما می گشتم و قصر غول را پیدا می کردم. من مطمئن هستم که جایی روی ابرها قصری هست و غولی مهربان در آن زندگی می کند. من یک روز می روم و قصر غول را پیدا می کنم.

تعریفی برای عشق

می گوید این چیزها که ما به آن عشق می گوییم، عشق نیست. ما به چی می گوییم عشق؟
طبق تجربه می گویم که عشق خواسته ی دل است، برای داشتن چیزی. درست مثل حسادت، مثل وسواس. شاید نوعی بیماری باشد. همه ی اینها نوعی اصرار روانی کنترل نشده هستند. حسادت اصراری است برای مالکیت انفرادی. وسواس اصراری است برای اجرای دقیق قوانین شخصی و عشق اصراری است برای داشتن. مشکل اینجاست که عشق به صورت مجموعی از این حالات بیمارگونه ی روانی بروز می کند. چرا که با خود حسادت هم دارد، وسواس هم دارد، ترس هم دارد.
عشق دربرابر آن چیزی که ساده به دست می آید ظهور نمی کند. بی تابی عشق در مقاومت برای داشتن بوجود می آید. بی قراری عشق، در نرسیدن به چیزی خود را نشان می دهد که حس می کنی می توانی به همین سادگی و به همین نزدیکی داشته باشی اش. می روی و نمی رسی. هست و نداری اش. و عشق از بین می رود وقتی که خواسته ات، سهل و عریان، از آن تو می شود. آرام می شوی. مثل عطشی است که آب فرو می نشاندش. و تازه سرگردانی از اینجا شروع می شود.
با آرام شدن عشق، که خود بر اثر عدم کنترل روانی ایجاد شده است، مشکلات و بیماری های دیگری که همراه آن ظهور کرده اند، فرصت رشد کردن پیدا می کنند. عاشق می ترسد و حسادت می کند و نمی تواند این تغییرات را برای خود توجیه کند. در بهترین حالت، این تغییرات درک می شوند و از آن خود دانسته می شوند. در بدترین حالت، همه ی تغییرات روانی درونی، به محیط نسبت داده می شوند. در هر حال، شخص به مقابله برمی خیزد، با خود یا با محیط.

دزدانه

نه با شکوه بود نه به یادماندنی
اولین پیچش های تنم با تن
اولین شکوفه های لبم بر لب
آنگونه ساده
آنگونه بی حجاب
آنگونه بی ترس
در هجوم وحشیانه ی عشق
دزدانه از محبت خورشید
بر خشونت بی رحم زمین
همچون سفری به بالاترین لایه های آسمان

۱۳۸۴/۰۴/۱۷

جشن موسیقی

سه شنبه شب، سی و یکم خرداد، جشن موسیقی بود به مناسبت شروع تابستان. یک جشن ملی که به ابتکار وزیر جامعه گرای فرهنگ، جک لانگ (Jack Lang)، در سال 1981 بوجود آمده است. یک جشن رایگان و مردمی که در آن هر کسی آزاد است تا هر ساز یا هر سبک موسیقی را به خیابان بیاورد. ما را هم صدای موسیقی کشاند به خیابان. هرکجا که می شد، دستگاه های تقویت صدا گذاشته بودند. نوازنده ها می زدند و خواننده ها می خواندند. مردم می خوردند و می نوشیدند و می رقصیدند. در پیاده روی پهن کنار دریا، که به ارتفاع ساختمانی از ساحل بلندتر است، در فاصله ی بین گروه های رقص و موسیقی، دست فروش ها بساط خرده ریز و بازی و خوردنی پهن کرده بودند. قدم به قدم منقل هایی بود که دود کباب شدن گوشت خوک را در فضا پخش می کرد. ساحل که پوشیده است از قلوه سنگ های ریز، تاریک بود و آرام. گاهی چند نفری می زدند به آب و مست از خوشی، خود را خنک می کردند. زوج های عاشق، تن سپرده بودند به آغوش هم و باد از میان بوسه هایشان می گذشت. ماه، یک دایره ی کامل بود که از پشت ابرها سرک می کشید و روی آرامش دریا، جاده ای از نور کشیده بود. صدای موسیقی، تا نیمه های شب، وقتی که ستاره ها من را با خود به آسمان می بردند، هنوز شنیده می شد.

زمزمه های دلتنگی

+
اینجا خیلی از زن ها من را به یاد زهرا می اندازند. زهرا زن سیاه چرده ی لاغر و بلند قدی بود که وقتی خیلی بچه بودم مراقبتم می کرد. اهل خواف بود و صدای دو رگه ی بلندی داشت. تا وقتی که خیلی بزرگتر شده بودم باز هم به دیدنم می آمد و برایم قره قروت های سفید و سیاه و ترش می آورد که خودش درست کرده بود. آنقدر محکم بغلم می گرفت که می ترسیدم مبادا استخوان هایم خرد بشوند و آنقدر محکم می بوسیدم که صدای بوسیدنش گوشم را کر می کرد. می ترسیدم که مبادا با بوسه هایش گوشت گونه ام کنده بشود. کف پاها و کف دست هایش را حنا می کرد و دندان های مرتبش وقت حرف زدن مشخص بودند. شلوار مشکی می پوشید زیر یک پیراهن آستین بلند با گل های درشت زرد و صورتی و قرمز و سبز. چارقد بزرگ مشکی را دور سرش می پیچاند و کنار صورتش محکم می کرد. دمپایی های لاستیکی نارنجی اش را می پوشید و می رفت.
دلم برایش تنگ شده است. اینجا با دیدن زن های سیاه، زیاد یادش می کنم.

+
بزرگراه کردستان تهران، روی خیابان ملاصدرای ونک، پلی می شود که تا دو ماه پیش هنوز ساخته نشده بود. فقط پایه های بتونی استوانه ای عظیمی آنجا ایستاده بودند که هربار من را مجذوب خود می کردند. هفته ای دوبار از آنجا می گذشتم. دلم می خواست جلو بروم و دست بکشم روی سطح ناصافش و بغلش بگیرم. ولی من زن بودم و تنها، باید متعارف می بودم. مثل وقتی که می رسیدم بالای پل عابر پیاده ی روی بزرگراه همت، کنار پل شیخ بهایی. دلم می خواست بایستم و گذر ماشین ها را تماشا کنم. عظمت بزرگراه و سرعت ماشین ها نفسم را بند می آورد. دلم می خواست پر بکشم و بالاتر بروم. به انتهای پل که می رسیدم، حس می کردم از دنیای دیگری برگشته ام.
اینجا کلیسایی هست با ستون های بزرگی از سنگ مرمر. رفته ام و دست کشیده ام روی سطح صاف ستون ها. وقتی برمی گشتم، مثل این بود که از دنیای دیگری برگشته ام.

+
اولین تیتر روزنامه ی متروی روز جمعه دهم تیر، رییس جمهور ایرانی را یک تروریست معرفی کرده بود. به خاطر اینکه جزو گروگان گیرهای سال پنجاه و هشت بوده و ظاهرا رفتار خوبی هم با گروگان ها نداشته است. باز مثل بچه هایی که گم می شوند، زدم زیر گریه. روی نیمکت سنگی پارک نشسته بودم و خودم را برای درخت ها و فواره ها و پرنده ها لوس می کردم. باز هم نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم و جلوی لرزش همه ی تنم را، وقتی برای مرد تونسی می گفتم که کشورم را دوست دارم. من ذره ذره از خاک کشورم، ذره ذره از فرهنگم را دوست دارم. دلم می خواهد با بزرگی یادش کنند.
اینجا همه شاه ایران را می شناسند و هنوز با احترام یادش می کنند. ایران امروز را هم می شناسند و دل می سوزانند برای ایرانی بودنم. تصویر بدی می شناسند از زن ایرانی با چادر مشکی. همه فکر می کنند که ایرانی ها عرب هستند و عربی حرف می زنند. گرچه حالا نفرتی که نسبت به کل اعراب داشته ام قدری تعدیل شده، ولی بهر حال دلم نمی خواهد عرب باشم. من یک زن ایرانی هستم و فارسی حرف می زنم. کسی می گفت زن‌های ایرانی چشم های قشنگی دارند که زیر حجاب دیده نمی‌شود. زن‌های ایرانی قلب‌های قشنگی هم دارند. زن‌ها و مردهای ایرانی گاهی خوبی‌هایشان را فراموش می‌کنند. شاید فریب خورده‌اند. با این حال من تک تک مردم کشورم را دوست دارم. به همین دلیل هم می خواهم همین جا خواهش کنم برای من لطیفه هایی نفرستید که ملیت خاصی را مسخره می کند. کاشکی دست از مسخره کردن همدیگر برداریم و خانواده ای شویم به بزرگی ایران.