۱۳۸۶/۰۵/۲۱

خاطره

برف‌ها که آب شوند
خاطره‌هایم دوباره زنده می‌شوند
ایکاش می‌دانستم که بهار را
دستان پر برکت تو
به آتش خواهند کشید

به حقیقت چشم‌هایت سوگند
روزگاری خواهد رسید
که در آنها هیچ خاطره‌ای زندگی نمی‌کند
نه مرگی
نه تولدی.

تنهایی


پیرزن روی ایوان تنها مانده بود
وقتی که من لباس‌ها را در تشت می‌شستم و
یکی یکی روی بند رخت پهن می‌کردم.
هیچ کس فکرش را هم نمی‌کرد که پیرزن آن غروب بمیرد.

پیرزن مرد و هیچ کس نفهمید که ما چطور
عصرهای تابستان
بدون او روی تراس چای نوشیدیم و
شب‌های زمستان
بی‌اینکه قصه‌های او را بشنویم
دور کرسی خوابمان می‌برد.

۱۳۸۶/۰۵/۱۴

چراغ

چراغ روشن می‌شود
یعنی که پشت حصارها
هنوز کسی زنده‌ است
نمی‌بینمش
نمی‌شناسمش
شاید دخترکی سبزه‌رو باشد
که روبروی آینه
موهاش بلندش را شانه می‌زند
یا پیرمردی که عصا به دست
داروی خواب می‌خورد

پشت حصارها
روبروی تمام امکان‌های محال
هرشب، بیهوده
چراغی روشن می‌شود
یعنی کسی
هنوز زنده‌ است.