۱۳۹۲/۰۹/۲۵

اول خط

همه‌ی زندگی‌ام همان صبحی بود که باید از آن خانه می‌رفتم بیرون و نرفتم. همان روز صبح که می‌دانستم اگر بیایم بیرون از خانه و خیابان را از پشت خانه راست بروم پایین، می‌رسم به یک خیابان پهن که تهش اول خط اتوبوس‌های مرکز شهر است. می‌دانستم باید یکی از همان اتوبوس‌ها را سوار بشوم و بعد وسط شهر خط عوض کنم که برسم به فرودگاه و همانجا بلیط بگیرم و برگردم مشهد. تمام این سالها را همینطور معطل کرده‌ام. می‌دانستم که باید راهم را بگیرم و بروم. می‌دانستم که یک راه هست پشت این رابطه که اگر همان را راست بگیرم و بروم، می‌رسم اول خط. اما نرفتم. چرا؟ منتظر چی بودم؟ دنبال چی می‌گشتم؟ منتظر همان بغل محکمی بودم که من را پیش از آنکه از خانه بیرون برویم، پشت در، در خودش جا داد. همان وقتی که چشم‌هایمان دودو می‌زدند و دنبال چیزی بودند در فضای خفه و بویناک راهرو، بالا سر کیسه‌های گره‌خورده‌ی زباله. همان بغلی که کاری قرار نبود بکند. قرار بود فقط چند لحظه من را محکم بگیرد و بعد رها کند. اما به من اطمینان بدهد که جایی هست در دنیا. به قدر چند لحظه هنوز در دنیا جایی هست که من را محکم در خودش جا بدهد. همه‌ی این سالها دنبال همان لحظه‌های بویناک بالاسر کیسه‌های گره‌خورده‌ی زباله بوده‌ام. دنبال همان چند لحظه. جایی که من را محکم در خودش جا بدهد.

کنار تو نشسته بودم و آرام در ترافیک بزرگراه می‌راندی. ماشین‌ها چسبیده بودند به هم. بوق می‌زدند، خط عوض می‌کردند تا برای خودشان، به قدر چند لحظه، جایی باز کنند. ترمز می‌گرفتی. گاز می‌دادی و ترمز می‌گرفتی و حرف می‌زدی. خسته بودی و قصه می‌گفتی. می‌گفتی هرچه را که خیال می‌کردی باید بدانم. از کجا معلوم که باز کی همدیگر را ببینیم. حرف می‌زدی و روی دل من کوه کوه خاطره انبار می‌کردی. کی می‌شد که من حرف بزنم؟ کی می‌شد من بگویم هرچه را که خیال می‌کردم باید بدانی؟ از کجا معلوم که باز کی همدیگر را ببینیم. پس من چرا حرف نمی‌زدم؟ منتظر چی بودم؟ چرا ساکت نشسته بودم که صدای تو فرو برود در گوش‌هایم، در چشم‌هایم، کف دست‌هایم، گونه‌هایم، ران‌هایم؟ یک چیزی باید می‌گفتم؛ هرچه که بود. حتمن حرفی بود که دلم بخواهد به تو بگویم. حتمن قصه‌ای داشتم برای تعریف کردن. کافی بود آن راه پشتِ آن سکوت را پیدا کنم و راست بروم تا برسم اول خط. پس چرا نرفتم؟ چرا راهی پیدا نکردم؟ کاسه‌ی سرم، خمره‌ای خالی بود و حرف‌های تو سرخی شراب. سرازیر شده بودند حرف‌هایت در سرم. موج برداشته بودند و روی هم به هم می‌بافتند. طوفانی بود در سرم. وقتی آرام می‌گرفت این طوفان که با خودم تنها، از تو دور شده باشم. اما تا با تو بودم، چرا هیچ حرف نزدم؟ چرا به تو نگفتم که آمده بودم تا ابد با تو بمانم؟ چرا نگفته بودم که دیگر هیچ وقت قرار نیست برگردم مشهد. چرا نگفته بودم که دنبال آن دست‌ها آمده‌ام که من را محکم بغل بگیرند و تا ابد رهایم نکنند؟ کجا بود آن راه که از خودم فرار کند و بچسبد به تو؟ شاید ترسیده بودم. شاید از عکس آن زنی ترسیده بودم که صبح از خواب بیدار نشده، با هول و هراس دنبالش می‌گشتی. من گذاشته بودمش بین باقی عکس‌ها. چه می‌دانستم زنِ این عکس با زن‌ها و مردها و بچه‌های عکس‌های دیگر فرق دارد. چه می‌دانستم این زن می‌تواند تو را با هول و هراس بکشد دنبال خودش. اما شب، چرا شب پیش از آنکه خوابت ببرد، هیچ نگفته بودم؟ چرا صبر کرده بودم تا صبح؟ قرار بود چه اتفاقی بیفتد تا صبح که زبانم باز بشود؟ صبر کرده بودم که شاید صبح خورشید از سمت دیگری طلوع کند؟ خورشید اما از همان سمت همیشگی طلوع کرده بود و من هیچ حرفی نزده بودم. تو اما من را آرام آرام در ترافیک بزرگراه می‌بردی به مرکز شهر. که بعدش کجا بروم؟ هیچ کجا قرار نبود بروم. قرار بود بمانم با تو. تو من را بردی. کنار خیابان پیاده‌ام کردی که بروم. نپرسیدی کجا. کجا باید می‌رفتم؟ کجا بود آن راه که من را یکراست ببرد اول خط؟

کسی زد روی شانه‌ام. مردی میانه سال بود با ریش بزی. درون هیکل انسانی‌اش، مور مور همه‌ی مردهای چشم دریده بود. دنبال چی ممکن بود باشند، چشم‌های دریده؟ «خانم مانتوتون از پشت رفته بالا». کوله پشتی روی پشتم بود و مانتو را از پشت می‌کشید بالا. نه از پیاده رو، از کنار خیابان و رو به ماشین‌هایی که از روبرو می‌آمدند می‌رفتم. پشت مانتو را درست کردم. مرد صبر نکرد و جلوتر رفت و رفت. رسیدم به ایستگاه و تاکسی دربست گرفتم برای فرودگاه که بروم مشهد. مشهد هنوز جایی داشتم. جایی که من را برای چند ساعتی در خودش گم کند. بین آنهمه آدمی که می‌رفتند و می‌آمدند، می‌نشستند، نماز می‌خواندند، دراز می‌کشیدند، حرف می‌زدند، روضه گوش می‌دادند، مساله می‌پرسیدند، من هم می‌نشستم روی بویناکی فرش‌های پا خورده. بوی گلاب و عرق می‌پیچید در سرم. پناهم یک چادر نازک سیاه بود و تماشا می‌کردم. فکر می‌کردم. خاطرات می‌چرخیدند و از جلوی چشم‌هایم، از جلوی ذهنم رد می‌شدند، دور می‌زدند و دوباره برمی‌گشتند. دور می‌زدند و دوباره برمی‌گشتند. دوباره برمی‌گشتند. دوباره؛ تا بالاخره اشک‌ها را بکشند از کاسه‌ی سرم بیرون. اشک‌ها را می‌ریختند بیرون و جا باز می‌کردند برای خودشان. همان جا می‌ماندند. می‌چرخیدند. برمی‌گشتند. عقب می‌نشستند. اما بیرون نمی‌ریختند. پس این خاطرات را چطور می‌شد از کاسه‌ی سر بیرون ریخت؟ چشم‌هایم پیش رو مردم واقعی را می‌دیدند و در کاسه‌ی سر، خاطرات را. کجا بود آن راهی که از پشت خاطرات می‌گذشت و یکراست می‌رفت اول خط؟ چطور پیدایش نمی‌کردم؟ اینهمه خاطره از کجا آمده بودند و تلنبار شده بودند در سرم؟ چطور باید از پشتشان می‌گذشتم؟ بلند می‌شدم و می‌رفتم سمت ضریح. خودم را ول می‌کردم در فشار جمعیت. نه میلی به جلو رفتن داشتم و نه میلی به برگشتن. فقط آنجا بودم که موجِ آدم‌ها من را به جایی بکشد. هیچ وقت این موج من را سمت ضریح نکشید. چندباری تلاش کردم بروم رو به جلو. قدری هم جلوتر رفتم، اما نفسم نمی‌کشید و تنم نمی‌کشید جلوتر. التماس مردم را برای پیش رفتن و دست زدن به ضریح نمی‌فهمیدم. شاید این همان راه پشتی‌شان بود که آمده بودند از آن بگذرند. نه پیش رویم راهی بود ونه پشت سرم. آدم‌ها چسبیده بودند به هم. همدیگر را هل می‌دادند و می‌زدند و له می‌کردند که شاید به قدر چند لحظه، جای امنی برای خودشان باز کنند. چند لحظه‌ی بویناک، لابلای به هم مالیده شدن صورت‌ها و چادرها و دست‌ها. 

فرودگاه پربود از آدم غریبه. پر از تن‌هایی که انتظار می‌کشیدند و چشم‌هایی که دنبال طعمه می‌گشتند. دنبال چی بودند آن چشم‌ها؟ بعضی دنبال لقمه‌ای نان می‌گشتند و بعضی دنبال لقمه‌ی نان اضافه. بهانه زیاد بود برای پرسه زدن در آن فضاهای خالی. نمی‌خواستم گرسنه بمانم. شکم خالی نمی‌توانست آنهمه حرف را، آنهمه فکر و خیال را در کاسه‌ی سر جابجا کند، مرتب کند و نظم بدهد و نتیجه‌ای بگیرد. بیسکویت خریدم برای خودم و باقی پولم را سه تا چسب زخم و یک بسته آدامس گرفتم. آدامس می‌خواستم چه کار کنم؟ چسب می‌خواستم بزنم روی کدام زخم؟ فکر می‌کردم آنهمه حرف و آنهمه فکر و خیال، خراش داده‌اند کاسه‌ی سرم را. کاش می‌شد روی زخم‌های سر را هم چسب زد. کاش می‌شد روی زخم‌های دل را چسب زد. کاش می‌شد به فکر و خیال‌ها آدامس داد که بجوند و مشغول خودشان باشند و آدم را رها کنند. این فکر و خیال‌ها اما رهایم نمی‌کردند. می‌خواستند که من چه کار کنم برایشان؟ دنبال جایی بودند که محکم در آن جا بگیرند؟ و حالا که جا را گیر آورده بودند و محکم خودشان را در آن جا داده بودند، پس چرا اینقدر می‌لولیدند؟ چرا آرام نمی‌گرفتند؟ چرا رهایم نمی‌کردند که بفهمم کجای دنیا هستم و چه کار دارم می‌کنم و چه کار باید بکنم؟ من هم اگر می‌توانستم خودم را در آغوش تو جا کنم، شاید همینطور آنقدر می‌لولیدم که کلافه‌ات کنم. همان بهتر که آمدم بیرون. همان بهتر که دارم می‌روم به دنیای خودم. دنیای خودم اما کجاست؟ کجا بودم؟ کجا می‌رفتم. برمی‌گشتم مشهد و می‌گفتم یک شب کجا خوابیده‌ام؟ از خانه آمده بودم بیرون و گفته بودم می‌روم حرم. گفته بودم که دلم می‌خواهد همانجا بمانم تا صبح. حالا صبح شده بود و داشتم برمی‌گشتم. از حرم برگشته بودم؟ دست رسانده بودم به ضریح؟ شبم تا صبح چطور گذشته بود؟ نکند بی‌خبر مانده باشم از اتفاقی، آنجا که نبوده‌ام. نکند کسی من را دیده باشد یا ببیندم بین راه. چه کار کردم؟ چرا خطر کردم اینطور که یک شب با تو باشم؟ تو که خودت هراس گم شدن عکس زنی را داشتی. زنی که شاید قرار بود تو را یکراست ببرد اول خط.

تشنه بودم. حلق خودم را از خشکی حس می‌کردم. زبانم طعم چوب گرفته بود. بطری آبم خالی بود و فراموش کرده بودم از خانه‌ات پرش کنم. از دیروز خالی شده بود بین راه. صبح آب ریخته بودم در کتری برقی و پش از آنکه تو بیدار بشوی، چای دم کرده بودم. پیش از آنکه تو بیدار بشوی، یک لیوان برای خودم چای تازه دم ریخته بودم. چای را در تنهایی خودم نوشیدم. گرم بود. تلخ بود. چرا نگشته بودم دنبال قند یا شکر؟ منتظر چی بودم؟ منتظر بودم که تو بیدار بشوی و شکر را از کنار کتری برداری و چای خودت را شیرین کنی؟ به وقتش بیدارت کردم. در دلت می‌خواستی که هنوز خواب باشی. می‌خواستی که خواب مانده باشی. می‌خواستی که خوردشید از سمت دیگری طلوع کرده باشد. خورشید اما از همان سمت همیشگی طلوع کرده بود و تو فراموش کرده بودی که من تمام شب را پرسه زده‌ام در خانه‌ات. تمام شب، پشت دیوار اتاقی که در آن خوابیده بودی، بی‌خواب بودم. عکس آن زن را همانجا، روی میز کارت پیدا کرده بودم، قاطی باقی عکس‌هایی که ریخته بودند از پاکت بیرون. فکر کردم این عکس هم از پاکت افتاده است بیرون. گذاشتم سر جای خودش. جایی که جایش نبود. صبح که آشفته دنبال عکس می‌گشتی فهمیدم جای آن عکس آنجا نبوده است. جای باقی چیزها چطور؟ دستنوشته‌ها و فاکتورهای خرید را گذاشته بودم جای خودشان؟ دسته کلیدی که دو کلید بهش وصل بود را گذاشته بودم سر جای خودش؟ اسکناس‌ها را درست گذاشته بودم لای کیف پول؟ دنبال چی می‌گشتم روی میز کار تو؟ دنبال راهی بودم که من را ببرد یکراست اول خط؟ نشانه‌ای می‌خواستم از خودم؟ از تو؟ می‌خواستم که با من حرف بزنی؟ کجا؟ روی کاغذها؟ بین حرف‌ها و نوشته‌ها؟ نوشته‌های تو همه همانجا بودند. چرا نخواندمشان؟ صبر کردم که سر فرصت بخوانم؟ کی؟ مگر قرار بود تا ابد بمانم آنجا؟ مگر قرار بود آن نوشته‌ها را داشته باشم برای همیشه؟ مگر نمی‌دانستم که تا صبح چهار ساعت بیشتر نمانده است؟ فکر کرده بودم آن نوشته‌ها حریم خصوصی تواند؟ پس چرا دست برده بودم به حریم خصوصی‌ات؟ وقتی حریم خصوصی کسی را لمس می کنی، کم و زیادش چه اهمیتی دارد؟ چرا فکر کرده بودم که فرق می‌کند؟ چرا فکر می‌کردم که فرق می‌کنم؟ تو دنبال عکس‌های آن زن می‌گشتی. زنی با لب‌های سرخ. سرخی خون را دوست دارم. برقی که خون می‌زند را دوست دارم، وقتی از زخمی جاری می‌شود. کاسه‌ی سر من هم حتمن حالا پر از خون است. پر از زخم است. کاش می‌شد چسب زد روی این زخم‌ها. کاش می‌شد دردشان خوب بشود زود. کاش می‌شد رد همین زخم‌ها را بگیرم و بروم تا برسم اول خط و از همانجا یکراست بروم مرکز آسمان.

آسمان را دوست دارم. ابرها را در آسمان دوست دارم. دیدن ابرها از بالا سرشان را دوست دارم. قرار نبود برگردم. آمده بودم که با تو بمانم تا ابد. اما حالا بالای ابرها، هوا را می‌شکافتم و با سرعت برمی‌گشتم مشهد. مشهد کسی را داشتم که منتظرم باشد. کسی که منتظرم باشد و نگرانم باشد تا از حرم برگردم و برسم خانه. که گوشی را بردارم و تلفن بزنم و بگویم حالا خانه‌ام و خیالش راحت بشود. خیالش راحت بشود که حالا باز کسی هست که محکم بغلش کند و آرام بگیرد در بویناکی روزهایی که بیهوده آرام می‌گذشتند. به تو چرا نگفته بودم که قرار نیست برگردم. نگفته بودم که قرار نیست برگردم به آن آغوشی که باور می‌کند من شب را تا صبح نالیده‌ام در حرم. نگفته بودم که قرار نیست آن جایی برگردم که از صبح تا عصر به فکر باشم چه دروغی بگویم؛ چه داستانی ببافم. این دروغ‌ها و این داستان‌ها را برای چی می‌گفتم؟ راه پشت رابطه‌ی من بود با کسی که دوستش نداشتم؟ که بروم و برسم اول خط؟ کجا می‌خواستم بروم از اول خط؟ بیایم پیش تو؟ بروم خودم را گم کنم در هیاهوی اطراف ضریح؟ اصلن مگر می‌شد رسید به اول خط؟ با لباس سفید رفته بودم به آن خانه و کی می‌شد که باز با لباس سفید از آنجا بیایم بیرون؟ منتظر چی بودم؟ معجزه‌ای که من را از آنجا، از آن خانه، از آن بغل محکمی که اندازه‌ی من نبود، بکشد بیرون؟ خودم چرا نمی‌توانستم از آنجا بیرون بیایم؟ چرا می‌آمدم بیرون و باز برمی‌گشتم؟ من آن بغل محکمی بودم که او را در خودش جا داده بود؟ چند لحظه، در بویناکی فضایی که کسی زباله‌هایش را جمع نکرده بود؟ من آن مسیر بودم که قرار بود کسی را برسانم اول خط؟ که کجا برود؟ کجا میخواست برود؟ من را که نمی‌توانست هرجا ببرد با خودش. معطل مانده بودم تا بگذرد؟ رد پاها بماند بر تنم؟ در کاسه‌ی سرم؟ زخم کند کاسه‌ی سرم را؟ زخم بزند دلم را؟ زخم‌های کهنه را دوباره بشکافد؟

بیدار شدم. هواپیما با صدا و تکان می‌نشست روی زمین. کوله پشتی‌ام را می‌بایست برمی‌داشتم و می‌انداختم پشتم. مانتوام را می‌بایست از پشت مرتب می‌کردم. سرم را می‌بایست می‌انداختم پایین و با سرعت خودم را می‌رساندم اول خط تاکسی، خودم را جا می‌دادم در فضای خفه و بویناک کوچک ماشینی که مردی از صبح آنجا نفس کشیده بود. می‌بایست خودم را می‌رساندم خانه. خانه‌ی خودم. می‌بایست گوشی تلفن را برمی‌داشتم و تلفن می‌زدم و می‌گفتم که برگشته‌ام. می‌گفتم که شام گرم حاضر می‌کنم و منتظر می‌مانم که برسد خانه. می‌گفتم که هستم و بمانم و باشم. ایکاش هنوز خواب بودم در آسمان.

پیچک سفید


رسیدیم توی هال، دیدیم دخترک از پنجره‌ی باز طبقه‌ی دوم خودش را رسانده است تو و مثل جن پیش رویمان سبز شد. می‌گفت اینهمه راه از نمی‌دانم کجا آمده که تربت را ببیند. لابد عاشق شده بوده که دست برنمی‌داشته. تربت خوش هیکل بود. خوش قیافه هم بود. یعنی به چشم من خوب بود. لب‌هایش نه خیلی نازک بودند و نه خیلی کلفت. چشم‌هایش نه خیلی ریز بودند و نه خیلی درشت. نگاهم که می‌کرد حس می‌کردم نگاهش نفوذ می‌کند به تنم. نه اینکه جایی را بشکافد، حس می‌کردم از راه دهان و بینی شاید، مثل هوا یا مثل خون پخش می‌شود توی تنم. خیلی سال بود که با هم زندگی می‌کردیم. با اخلاق‌های هم کم و بیش می‌ساختیم. ساعت خواب و بیدار همدیگر را می‌دانستیم. سلیقه‌ی غذای هم را می‌شناختیم. پیش هم گریه کرده بودیم، خندیده بودیم. با هم سفر رفته بودیم. هرچه بود با هم زندگی کرده بودیم. دوستش داشتم. هروقت که حس می‌کردم می‌خواهد چیزی بنویسد یا کاری را تمام کند، هرچند می‌دانستم روزهایم خالی و دلگیر می‌شوند، اما شاد بودم بابتش. می‌دانستم که هربار کار تازه‌اش، بهترین کارش است. بعد اگر دلش می‌خواست می‌نشست و عین پسر بچه‌ای که بخواهد ماشین اسباب‌بازی جدیدش را نشان بدهد، شعر یا قصه یا نوشته‌ی تازه‌اش را برایم می‌خواند. اجازه نمی‌داد بار اول را خودم بخوانم. یکبار کاغذ را به زور از دستم کشیده بود و نزدیک بود کاغذش را پاره کند. من هم کم‌کم یاد گرفته بودم چطور به آنچه می‌خواند گوش کنم که فکر نکند توجه نکرده‌ام یا حواسم پرت بوده یا خوشم نیامده است. اگر خوشم نمی‌آمد، می‌گفتم. مثلن می‌گفتم این جمله را یا این مفهوم را دوست نداشتم. اما خب فایده هم نداشت. کار خودش را بخاطر خوشامد من خراب نمی‌کرد. این دخترکِ چسبناکِ تازه وارد هم ظاهرن عاشق همین نوشته‌ها شده بود. می‌گفت می‌خواهد تربت را بهتر بشناسد. روز اول که آمده بود سراغ تربت، من تنها بودم خانه. دعوتش کردم تو و برایش چای ریختم و یک قاچ هم از کیک تولد تربت مانده بود، گذاشتم پیش دستش. به نظرم آمد خجالتی است. بچه سال بود. شانزده یا هجده ساله به نظر می‌رسید. رنگ موهایش روشن بود و چشم‌هایش خیلی نه، ولی درشت بود. دست‌هایش، دست‌های یک دختر بچه بودند، با ناخن‌های کوتاه جویده. تربت که آمد فهمیدم از قبل همدیگر را می‌شناخته‌اند. آدرس خانه را هم خود تربت به او داده بود. شب توی اتاق، به تربت گفتم پس چرا چیزی از او به من نگفته بودی؟ گفت فکر نمی‌کرده که دخترک بیاید اینجا. حرف‌های بی‌خودی زد و آسمان ریسمان به هم بافت که همه چیز به هم بپیچد و من گیر ندهم. من هم گیر ندادم. از آن شب دخترک بیشتر از یک هفته ماند توی خانه‌ی ما. شب اول، تربت طبق معمول بیدار مانده بود توی اتاق کار خودش، چسبیده به اتاق خوابمان. به دخترک یک اتاق دادم در طبقه‌ی همکف و روی زمین برایش رختخواب پهن کردم. طبقه‌ی دوم ساختمان را لازم نداشتیم و همیشه خالی بود. این خانه را پدربزرگ من، وقتی که ارث مادری به او می‌رسد، می‌خرد و یک مدتی هم اجاره‌اش می‌داده که کمک خرجش باشد. بعدتر می‌داده جوان‌های فامیل، اول زندگی‌شان را آنجا بگذرانند تا زندگی‌شان پا بگیرد. به ما هم خانه را برای یکی دو سال داده بود. اما بعد مرد و دیدیم توی وصیت نامه‌اش نوشته هرکه آنجا ساکن است، خانه باشد برای خودش. این شد که ما اول زندگی صاحب یک خانه‌ی بزرگ دو طبقه شدیم. توی فکر بودم که طبقه‌ی بالا را اجاره بدهم اما حوصله‌ی دردسرهایش را نداشتم. فکر می‌کردم آرامش دو نفری‌مان به هم می‌ریزد. فکر می‌کردم چند نفر آدم هی بخواهند بالا راه بروند یا هی بخواهند از راه پله بروند و بیایند، یا بخواهند هی در را باز و بسته کنند. احتیاج به پول کرایه‌ی خانه نداشتیم. اما جا داشتیم برای کسی که بیاید مهمانی. تربت مهمان زیاد داشت. از همه جا برایش مهمان می‌رسید؛ دوست و آشنا و فامیل از دور و از نزدیک. برای مهمان، طبقه‌ی بالا را جارو می‌زدیم و رختخواب مرتب می‌گذاشتیم و یک یا هردو اتاق و آشپزخانه را می‌گذاشتیم در اختیارشان. مهمان‌های تربت که بودند، تربت هم بیشتر وقتش را با همانها، طبقه‌ی بالا می‌گذراند. من می‌رفتم در طول روز سر می‌زدم، اگر لازم بود جایی را تمیز می‌کردم یا اگر چیزی کم بود می‌بردم و می‌آوردم. تربت خودش همانجا غذا درست می‌کرد و من هم اگر آشنا بودم، همانجا می‌ماندم. وگرنه می‌آمدم پایین به کار و زندگی خودم می‌رسیدم. تربت هم می‌رفت و می‌آمد و هم به من می‌رسید و هم به مهمان‌های خودش. برای این دخترک اما فکر کرده بودم یک شب قرار است بماند و بهتر است همانجا پایین، توی اتاق کنار راهرو بخوابد. اما دخترک انگار دلش نمی‌خواست برود. آن روز که از پنجره‌ی طبقه‌ی دوم تو آمده بود، بیشتر از یک هفته از بودنش گذشته بود. گفته بودم که بس است دیگر و باید برگردد به همانجایی که از آن آمده. تقریبن دعوایش کرده بودم. جیغ کشیده بود سرم که تربت فقط مال تو پتیاره نیست. من هم گفته بودم می‌توانم مثل یک سگ از خانه بیرونت بیندازم و او گفته بود که نمی‌توانم. نمی‌دانستم واقعن اگر نخواهد برود، چه کار باید بکنم. تربت خیلی حرف نمی‌زد. شب اول را دخترک تا صبح کنار تربت توی اتاق کارش بیدار مانده بود. صبح که فهمیدم، عصبانی شدم. قرار نبود خلوت تربت را بگیرد ازش. جوش می‌زدم که حتمن نگذاشته عزیزم به کارش برسد. اما تربت انگار ناراضی نبود. از اینکه شبش را با دخترک گذرانده خوشحال هم بود. فکر کردم خب اگر خودش ناراضی نبوده، اشکال ندارد. اگر نمی‌خواست که روی خوش نشانش نمی‌داد. اما ته دلم حسادت زنانه هم داشتم. زنی تمام شبش را با تربت گذرانده بود و من خوابیده بودم. من گاهی که بیدارخوابی می‌زند به سرم، می‌روم کنار تربت می‌نشینم و با هم چای می‌نوشیم و چیزی می‌خوانم یا قدری حرف می‌زنیم، اما می‌دانم که حواس تربت را پرت کرده‌ام. می‌دانم که کلافه می‌شود اگر یک ساعت طول بکشد آنجا ماندنم. اگر حرف بزنم یا شوخی کنم یا چیزی بپرسم، بیشتر خسته می‌شود. حالا دخترکی تمام شب کنارش توی اتاق کارش بوده و او هم اصلن کلافه نشده است. روز بعد دلشان خواست که با هم بروند، شهر را بگردند و کتاب فروشی مورد علاقه‌ی تربت را ببینند. ناهار بیرون خورده بودند و وقتی برگشتند، دیدم که تربت برای دخترک یک بغل کتاب خریده است. عصر هم با هم رفتند به یک کافه که دخترک نشانی‌اش را داشت و شب هم انگار رفته بودند سینما. به من اینطور می‌گفتند. سه روز به خودم فرصت داده بودم و با خودم شرط کرده بودم که عصبانی نشوم و فکر و خیال بی‌خود نکنم تا قائله بخوابد. اما قائله نخوابید. روز چهارم عصبانی بودم. به تربت گفتم این رفت و آمدهایش و اینهمه وقت صرف دخترک کردن را تمام کند. گفتم بفرستش برگردد به ولایت خودش. اما انگار تربت هوس داشت بیشتر وقتش را با دخترک بگذراند. شوخی می‌کرد. سر حال آمده بود. دخترک هم خودمانی‌تر می‌شد و طوری رفتار می‌کرد که انگار من هووی پیرش هستم. می‌گفتم اگر تربت خوشحال است خب بگذار خوشحال باشد، اما ته دلم جوش می‌خوردم که چطور یک دختر بچه اینطور مردی را به وجد می‌آورد. بین من و تربت خیلی چیزها عادی شده بود اما این دختر، تمام تازگی بود. یک هفته بیشتر شده بود که دخترک مانده بود همانجا. به همه جای خانه سر می‌کشید. توی همه کار دخالت می‌کرد. درمورد همه چیز اظهار نظر می‌کرد. سوال می‌کرد. جواب‌های تند سرزنش‌آمیز می‌داد. ایراد می‌گرفت. تهدید می‌کرد. چند روز اول ملاحظه‌ی مهمان بودنش را می‌کردم اما بعد کلافه و عصبی، حس می‌کردم از پسش برنمی‌آیم. بدتر این بود که تربت همراهم نبود. دلش رفته بود. چه می‌دانستم تنش هم رفته است یا نه. بوسه‌های تربت و بغل کشیدن‌هایش و لخت شدن و لخت کردنش آنقدر متفاوت بود و آنقدر هیجان انگیز بود که دلم نمی‌خواست این تجربه‌ را با کسی شریک شوم. دست که می‌کشید روی تنم انگار ماهی می‌لغزید روی پوستم. نوک پستان‌هایم را که می‌مکید اصلن حس نمی‌کردم که لبی هست و دندانی هست. چنان فرز تنم را توی دست‌هایش می‌چرخاند و محکم نگهم می‌داشت که حس می‌کردم امن‌ترین جای دنیا، نوک قله‌ی بالاترین کوه، در گرمای خورشید و در پناه ابرم. پروانه‌های سفید می‌ریختند روی تنم و پرهایشان را به هم می‌زدند. باد نمی‌وزید. گرما نمی‌سوزاند. تاریک نبود. نور چشمم را نمی‌زد. چطور می‌توانستم این خوشی، این امنیت و این لذت را واگذار کنم به دیگری؟ به کسی که ناگهان آمده بود و می‌خواست آنچه را من سالها برای حفظش نگران بوده‌ام را به زور از من بگیرد؟ شاید نه به زور؛ ولی نگه داشتنش برای من هیچ وقت ساده نبود. تربت می‌گفت که دخترک خوب می‌نویسد. می‌گفت شعرهایش را بخوان، تازه‌اند. مغرور می‌گفت همه‌ی کتاب‌های این قفسه را در همین یک هفته خوانده است. کتاب‌هایی که من توی عمرم خوانده بودم را اگر می‌گذاشتی کنار هم، شاید می‌شد دو طبقه. شعر هم نمی‌نوشتم. خیلی که همت می‌کردم خاطرات روزانه‌ام را می‌نوشتم در یک دفتر کوچک و کیف می‌کردم وقتی تربت ورقش می‌زد و چیزی از لابلایش بیرون می‌کشید. مثلن می‌پرسید تو واقعن مزه‌ی فلان غذا را دوست نداشتی؟ یا بی‌مقدمه نگاهم می‌کرد و می‌گفت حتمن همین امشب به خانم فلانی تلفن می‌زنم. یا می‌گفت حق با تو بوده یا نبوده است درمورد فلان موضوع. دوستان زیادی داشت که کتاب زیاد می‌خواندند یا خوب می‌نوشتند؛ زن یا مرد. اما این یکی انگار فرق می‌کرد. تربت با شوق می‌گفت که شاعر خوبی می‌شود این دختر. دلش می‌خواست مثل یک بچه تربیتش کند. من اما می‌ترسیدم از این رابطه‌ی پدرانه و دختری که دلش نمی‌خواست فقط دختر باشد. می‌خواست زن باشد؛ رقیب باشد. نمی‌توانستم هیچ کدامشان را کنترل کنم. کنترل خودم هم از دست خودم در رفته بود. آن شب که دخترک از پنجره‌ی طبقه‌ی بالا تو خانه رفته بود، مهمان بودیم خانه‌ی یکی از دوستان تربت. زن میانه سالی بود، خیلی مهربان و تربت هم خیلی دوستش داشت. برایمان ریحان تازه چیده بود از باغچه‌ی خودش و توی یک دستمال سفید گلدار، وقت خداحافظی داده بود دستم. هردومان را بغل کرده بود و بوسیده بود و روانه‌مان کرده بود. پیش از آن دخترک را برده بودیم ایستگاه قطار گذاشته بودیم. یک قدری پول بهش داده بودم که بلیط بخرد و برگردد به همانجا که از آن آمده‌ است. وسایلش را جمع کرده بودم و توی یکی از چمدان‌های کهنه‌ی مادرم گذاشته بودم و داده بودم دستش. اما وقتی برگشتیم دیدیم عین جن پیش رویمان ایستاده است. دلم نمی‌خواست آدم غریبه آنطور توی دست و پایم و توی زندگی‌ام باشد. دلم می‌خواست برود. خواستم بیرونش کنم و جیغ و داد راه انداخت. تربت گفت باشد با هم حرف بزنند که فردا برود. مطمئن نبودم. آن شب اصلن نفهمیدم چقدر خوابیدم و چقدر بیدار بودم. غلت می‌زدم و خوابم می‌برد و کابوسی از جا پرتم می‌کرد به هوا. نفهمیدم چطور گذشت. نفهمیدم کی از هوش رفتم. صبح بیدار شدم و دیدم دخترک نیست. تربت خوابیده بود روی مبل طبقه‌ی پایین. شروع کردم دور و اطراف را گشتن که ببینم دخترک چیزی با خودش نبرده باشد از خانه‌ام. به نظرم رسید همه چیز سر جای خودش هست. چیزی از خانه کم نشده بود. من اما می‌گشتم. همه گوشه کنار خانه را می‌گشتم که ببینم چی با خودش برده است. تربت خواب بود روی مبل. نمی‌دانستم خودم را به چی باید مشغول کنم تا بیدار شود. نمی‌دانستم دنبال چی می‌گردم یا دنبال چی باید بگردم. حتم داشتم که دخترک چیزی را دور از چشم من با خودش برده است. دیدم ریحان‌ها توی دستمال سفید گلدار، روی جاکفشی مانده‌اند و از تازگی افتاده‌اند.