۱۳۸۵/۱۱/۰۳

پرلاشز، موزه یا گورستان


گورستان «پرلاشز»، وسیع‌ترین فضای سبز در محدوده‌ی داخلی پاریس است که از آن با عنوان موزه‌ای در فضای باز یاد می‌شود که هرساله دو میلیون گردشگر از سراسر دنیا از آن دیدن می‌کنند و به همین دلیل از نظر جلب گردشگر در ردیف دیگر مکان‌های توریستی شهر از قبیل کلیسای نتردام، موزه‌ی لوور، برج ایفل یا طاق تریومف قرار می‌گیرد.
به نظر می‌رسد موفقیت منحصر به فرد گورستان «پرلاشز»، بیشتر به‌خاطر تصورات نامطلوب عمومی نسبت به گورستان‌هاست که آنها را فضاهایی نحس و دردآور مجسم می‌کنند. این البته بدین خاطر است که در گذشته گورستان‌ها فضاهایی بسته در مجاورت کلیسا بودند و مخصوص به خاک سپاری مردگان. در آن زمان بجز تعداد محدودی مقبره‌، همه‌ی مردگان در گورهای عمومی دفن می‌شدند.
در سال 1785، وقتی که گورستان معروف «سنت اینوسان»، یکی از بزرگترین گورستان‌ها در قلب شهر، بسته شد، میلیون‌ها استخوان پوسیده به گورهای عمومی قدیمی که به «کاتاکومب» (دخمه‌ی گور) تغییر نام داده بودند، منتقل شدند. اما نیاز به ایجاد گورستانی بزرگ برای شهر احساس می‌شد. سرانجام با هم‌اندیشی «الکساندر برونیار» معمار و «کاترومر دو کوینسی» باستان‌شناس، گورستان «پرلاشز»، شبیه باغ‌های انگلیسی، در 21 می 1804، با قوانین جدیدی که توسط ناپلئون وضع شد، مورد بهره‌برداری قرار گرفت.
اینجا یک فضای عمومی‌ و گردشی است. فضایی غیر مذهبی و همگانی که از این پس زیر نظر شهرداری اداره می‌شود و بی توجه به ریشه یا مذهب، متعلق به همه‌ی شهروندان است. مرده‌ها در قبرهای عمومی یا اجاره‌ای بطور موقت یا دائمی دفن می‌شوند.
چنین سیستم پذیرشی به خانواده‌ها‌ آزادی کامل برای برپایی بناهای یادبود داد که یکی از دلایل ویژه‌ی موفقیت «پرلاشز» شد. به این ترتیب تنها با گذشت چند دهه، بناهای یادبود، مکان‌های نیایش، اتاقک‌ها و ستون‌ها بر قبرها چندبرابر شدند که بسیاری از آنها بسیار دیدنی‌اند. تعیین محل قبر و بنای یادبود در این گورستان آزاد است و هیچ گروه‌بندی مذهبی، اجتماعی یا سیاسی در فضای آن وجود ندارد. در این گورستان افراد سرشناس زیادی آرام گرفته‌اند که می‌توان نام تعدادی از پرطرفدارترین آنها را در نقشه‌ی راهنمای گورستان دید و از آن جمله می‌توان به پروست، اسکار وایلد، بالزاک، پل آلوار و صادق هدایت اشاره کرد.
افراد عادی می‌توانند فقط به اطلاعات حک شده بر روی سنگ‌ها دسترسی داشته باشند. اما اطلاعات موجود در پرونده‌های مردگان، به دلیل اینکه مربوط به زندگی خصوصی افراد می‌شود، محرمانه‌اند. با این‌حال برای کسانی که علاقه به شناخت شجره‌نامه‌ها دارند آرشیوهایی برای دسترسی به اینگونه اطلاعات شخصی وجود دارد که براساس قوانین خاصی قابل دسترسی‌اند. همچنین مجموعه‌ی کتاب‌نگاری درمورد «پرلاشز» و دیگر گورستان‌های پاریس در شهرداری این شهر موجود است.
برای رفاه گردشگران، شهرداری پاریس گردش‌های گروهی منظمی همراه با راهنما برای نشان‌ دادن گورهای معروف و توضیح شرح حال‌های مختصری از آنها ترتیب می‌دهد. هزینه‌ی معمولی برای هر نفر در هر دور گردش، شش یوروست. برای افراد بین 7 تا 25 سال و برای خانواده‌های پرجمعیت و نیز خانواده‌های ساکن پاریس هزینه‌ی نصف دریافت می‌شود. از افراد زیر هفت سال، روزنامه‌نگاران، کارمندان شهر پاریس، جانبازان جنگی و همراهشان، معلولین معمولی درصد بالا و همراهشان و نیز از افراد بیکار هزینه‌ای دریافت نمی‌شود. علاوه بر این تسهیلاتی برای گردش‌ در گروه‌های خاص از جمله نابینایان، ناشنوایان، افراد معلول یا دوچرخه سواران وجود دارد.
همچون دیگر گورستان‌های شهر، مقررات ویژه‌ای در محیط داخلی گورستان «پرلاشز» وجود دارد که باید توسط گردشگران رعایت شود. از این جمله می‌توان به ممنوعیت مواردی همچون همراه داشتن سگ یا حیوانات خانگی دیگر، بالارفتن از درختان یا بناهای یادبود، فروافکندن آنها، تخریب یا حک کردنشان، استفاده از الکل یا وسایل برپایی پیک‌نیک، استفاده از دستگاه پخش صوت یا آلات موسیقی، استفاده از دوچرخه یا وسایل نقلیه‌ی شخصی بدون مجوز، فعالیت‌های تبلیغاتی یا سینمایی، و دادن انعام به کارکنان گورستان اشاره کرد.
اکنون برخلاف گذشته‌ی نه چندان دور گورستان‌ها، «پرلاشز» محل رفت‌وآمد افراد بسیاری از قبیل کارکنان گورستان، افراد محلی، خانواده‌های مردگان، گردشگران و افرادی که روزهای یکشنبه برای هواخوری می‌آیند است که این مکان را علاوه بر خوابگاه مردگان، به مکانی زنده تبدیل کرده است.
گردآوری و ترجمه: نفیسه نواب‌پور

۱۳۸۵/۱۰/۲۷

سایه

بیا گریه کنیم
حالا که خوب می‌دانیم
گریه هیچ دردی را دوا نمی‌کند
و عشق
چون سایه‌های ثابت بر دیوار
حتی به آفتاب نگاهی نمی‌کند
دیگر هیچ راه به هیچ جا نمی‌رسد
گنداب خون در تنمان پخش می‌شود

بیا گریه کنیم
حالا که چنین از پا افتاده‌ایم
و هر نگاه بی‌هدفی
ما را از هویتمان خالی می‌کند
حالا که در حوالی ما
هیچ چیز زنده نیست
حالا که در دل
به خنده ریشخند می‌زنیم

بیا گریه کنیم.

۱۳۸۵/۱۰/۲۶

دو بيتي

خواهم ز لب لعل تو نوشم مي ناب
آنگه به جهان زاده شوم مست و خراب

افسوس نمی‌خورم كه من باخته‌ام
جان در گرو باده و دل در پی آب

۱۳۸۵/۱۰/۲۰

انتظار

(برای تینا و انتظارهای بی‌پایانش)

فقط به انتظار تو
نشسته‌ام
ستاره‌ها برف‌ها را پارو می‌کنند و
از من آدم‌برفی می‌سازند.

می‌آیی، می‌دانم
پیدایم می‌کنی و
با اشاره‌ی انگشتی
آبم خواهی کرد.

۱۳۸۵/۱۰/۱۹

معرفی خانه‌ی شاعران جهان

«خانه‌ی شاعران جهان»، مطابق آنچه گروه ویراستاران این سایت در معرفی خود می‌گویند، مدعی هيچ اتفاق و جريان و مانيفستی در ادبيات معاصر ايران نيستند. به گفته‌ی آنها، محتوای سایت نتیجه‌ی انتخاب سليقه‌ای و البته آگاهانه‌ی گروهی از ويراستاران و مترجمان است که سال‌هاست خواننده‌های جدی شعرجهان‌اند و از سر تفنن و معلومات شعر نمی‌خوانده‌اند. در اين فضا اين گروه می‌کوشند تا در پاسخ به ضرورتی اجتماعی شعرهای محبوبشان را در قالب يک آنتولوژی‌ از شعر مدرن جهان منتشر کنند. گروه مدیریت سایت «خانه‌ی شاعران جهان»، نتیجه‌ی تلاش خود را به مناسبت هشتادویکمین سالگرد تولد شاملو، به کسانی که با عشق و علاقه شعر می‌خوانند تقدیم کرده‌اند.
به منظور معرفی این تلاش ارزنده به عنوان مرجعی قابل اعتماد، تصمیم گرفتم سوالاتی را با مدیر محترم این سایت، آقای محسن عمادی، مطرح کنم. این مصاحبه در مجله‌ی الکترونیکی شعر «وازنا» منتشر شده است. ( متن کامل )

۱۳۸۵/۱۰/۱۶

دیدار با فروغ


با هیجان گفتم: «برای جمعه برنامه گذاشتم. از نظر تو اشکالی نداره؟»
سرش به کار خودش گرم بود. نگاهی کرد و گفت: «حالا که گذاشتی».
حالا بعد از اینهمه سال نگاه‌های دانشمندانه را خوب می‌شناسم. در نگاهش هیچ مخالفتی نبود. نفهمیدم چرا. شاید ذهنش شلوغتر از این است که بخواهد به این چیزها فکر کند. برایش توضیح دادم که تولد فروغ است و قرار شده با تینا بروم و آنجا مهدیه را هم ببینیم.
نگاه مرددی انداخت و پرسید: «منم باید بیام»؟
نه، هیچ لزومی به آمدن یک دانشمند برای جشن تولد فروغ وجود ندارد. دلایل کاملن مشخصی هست. دانشمندها فرصت‌هایشان را برای نوشتن، تصحیح، یا مطالعه‌ی مقالات علمی جدید صرف می‌کنند. چند ساعت ایستادن در هوای سرد و گوش دادن به شعر و دیدن دوستان که کار نیست. شاید کمی مضحک هم باشد. با این حال با همه‌ی مهرش و درحالیکه در نگاهش طلب آزادی موج می‌زد گفت که اگر دوست داشته باشم همراهم می‌آید. دوست نداشتم همراهم باشد، چون می‌دانستم کمی که بایستد کمرش درد می‌گیرد و حوصله‌اش سر می‌رود.


خبر را از اینترنت دیده بودم و همه را راه انداخته بودم. یکی از دوستانم که خیلی دلم می‌خواست به این بهانه ببینمش به طعنه گفته بود: «مراسم تولد بر گور...»! و به یادم آورده بود که «هر مرگ اشارتی‌ست به حیاتی دیگر». با تینا و کورش رفتیم تا تجریش و از آنجا قرار بود من راهنمایشان باشم که کوچه را پیدا نکردم. چند وقت پیش، یک روز جمعه تنهایی رفته بودم آنجا، کلی سرما خورده بودم، پشت در مانده بودم و برگشته بودم. و حالا می‌ترسیدم که باز مبادا کسی در را برایمان باز نکند. اما در باز بود. پسربچه‌ی پانزده شانزده ساله‌ای نفری هزار تومان ورودی گرفت و راهمان داد. فضایی غریب.
گورستان‌ها همیشه فضاهایی غریبند. سکوتشان در آن ازدحام جمعیت شگفت‌انگیز است. هرکسی سرش به کار خودش گرم است. مرده‌ها حرف نمی‌زنند، به کار همدیگر کاری ندارند، هیچ وقت عجله ندارند، دلشان برای چیزی جوش نمی‌زند، آنها فقط نگاه می‌کنند. قبرستان را بخاطر همین نگاه‌های خاموش دوست دارم. انسان‌هایی که زمانی برای خودشان هیاهویی داشته‌اند و حالا اینطور آرام گرفته‌اند.
بی اینکه لازم باشد دنبال چیزی بگردیم، حضور آدم‌ها ما را به سمت در آهنی و طرف دیگر قبرستان کشید. پیرزن دعا می‌کرد و مرحبا می‌گفت به همتمان. فکر کردم شاید فروغ را می‌شناسد و مراسم امروز را می‌فهمد. رد شدیم. بیست نفری پراکنده دور سنگ قبری ایستاده بودند که رویش گل‌ و شمع می‌سوخت. گل‌ها از سرما و شمع‌ها از آتش خودشان. وقتی که هیجانم را با احساس خجالت بیان کرده بودم، تینا پرسیده بود مگر آنجا کسی ما را می‌شناسد؟ نه، آنجا کسی ما را نمی‌شناخت. حتی فروغ. و خیال کردم که سنگ قبرش فقط بهانه‌ای‌ست برای اینکه ظهر جمعه با عجله ناهار بخوری، کلی راه بروی، از سرما بلرزی و خسته بشوی و برگردی. از همان بلوط‌هایی که از کنار صادق‌ هدایت برداشته بودم، برای فروغ هم برده بودم. چیز با ارزش‌تری برایش نداشتم.
آدم‌ها کم‌کم بیشتر می‌شدند. یک نفر مدام از شاملو شعر می‌خواند. یک خانم مسن مدام از فروغ می‌خواند. پسری شعر علی کوچیکه را بسیار قشنگ و نمایشی خواند. خانمی تصویری از فروغ را که گمان کنم با رنگ روغن کشیده بود آورد. کیک کوچکی آوردند و رویش شمع‌های سرخ باریکی روشن کردند. بعضی‌ها دسته‌های گل آورده بودند. دختری کارت تبریک آورده بود. و بیشتر از اینها شعر بود که خوانده می‌شد. یا شاید هم جملات احوال‌پرسی که رد می‌شد به هوا.


رفتم و اطراف پرسه زدم. هادی شعر آهنگینی را خیلی خوب می‌خواند. پیرزن نشسته بود جلوی در اتاقش و حرص می‌خورد. می‌گفت آواز می‌خوانند. فروغ را که نمی‌شناخت. برایش هیچ تفاوتی هم نداشت که زیر این خاک چه خبر است. می‌گفت اینجا پیر شده‌ام و تابحال کسی از این کارها نکرده. پسربچه گفت ولش کن. گفتم می‌روم و می‌گویم آرام باشند. تا من بخواهم برگردم، مرد میانه‌سالی رفت و خواهش کرد که آواز نباشد. هادی دوبار دیگر آواز خواند و هیچ کس فکر نکرد که پیرزن چقدر ناراحت شده باشد. فکر می‌کنم اغلب دلشان می‌خواست خوش بگذرانند.
بغیر از فروغ، رهی معیری، ایرج میرزا، ملک‌الشعرا بهار و قمرالملوک وزیری هم آنجا بودند که از همه بیشتر ایرج‌میرزا را دوست دارم. شعرهای خیلی قشنگی روی قطعه‌های فلز حک شده و به سنگ حجیم قبرش نصب شده بود. از همه جالب‌تر برایم حجم سنگ‌های قبر بود. طرح‌دار و مدل‌دار و گاهی برای مشخص کردن شخصیتی که نامش بر سنگ حک شده، حصاری یا مشخصه‌ای نیز اطرافش دیده می‌شد. دیدنی بود. پیش‌تر در مورد سنگ قبر خودم نوشته بودم. خب سنگ‌های حجیم این گورستان هم بد نبودند. ولی از مدتی پیش که درمورد سوزاندن جسد شنیدم، این ایده را بیشتر می‌پسندم. ترجیح می‌دهم جسدم سوخته شود تا ذره ذره بپوسد و خوراک کرم‌ها و مورچه‌ها شود. اینکه خاکستر به آب ریخته شود ایده‌ی خوبی‌ست. دلم نمی‌خواهد که خاکسترم به آب رودخانه‌ای ریخته شود. اقیانوس هم خیلی بزرگ است. دریاچه‌ای مثل خزر که هم کوچکتر است و هم مال این خاک و هم آدم می‌تواند مطمئن باشد به این زودی‌ها خشک نمی شود، بهتر است. یادم باشد از دانشمند بپرسم و دریاچه‌ی مناسبی برای خاکسترم پیدا کنم.


یک اتفاق ساده که آنجا افتاد، قضیه‌ی فرستادن صلوات بود. زنی خواست حالا که برای فروغ شعر خوانده می‌شود برای شادی روحش صلواتی هم فرستاده شود. کسی اعتراض کرد و ما هم که دنبال موضوع می‌گشتیم، شروع کردیم به بحث کردن. البته نشنیدم که کسی صلوات بفرستد. به عقیده‌ی من هرکسی اعتقاد دارد روح کسی با صلوات شاد می‌شود، خب صلوات بفرستد. اگر هم اعتقاد ندارد که هیچ. ولی هم درخواستش اشتباه است و هم اعتراضش. چرا اینهمه به کار هم کار داریم؟ مهدیه می‌گفت که چون فروغ به اثر صلوات اعتقادی نداشته، نباید برایش صلوات بفرستیم. ولی آدم از کجا بداند اعتقاد دیگران را؟ می‌پرسید «تو مگر برای هدایت فاتحه خواندی»؟ نه. من با اعتقادات خودم زندگی می‌کنم و نه با خوشایند دیگران. آدم که نمی‌تواند مدام در حال تفتیش عقاید دیگران باشد.
با وجود اینکه برف روی اغلب قبرها محکم شده بود و مسیرهای خوبی برای سرسره بازی درست کرده بود، درختی همانجا تازه جوانه زده بود. کنار قبر فروغ چند درخت بلند بود که مهدیه با علاقه و مهر زیبایی می‌گفت ریشه‌های این درخت در خاک فروغ است. شاید خود، فروغی تازه باشد.
یک مورد دیگر هم که دلم می‌خواهد حتمن بنویسم، درمورد پا گذاشتن روی سنگ‌های قبر است. ما اغلب بی‌اعتنا از روی سنگ‌ها می‌گذریم تا سنگ قبری که می‌شناسیم را پیدا کنیم. بعد پا می‌گذاریم روی سنگ‌های دیگر تا سنگی که خودمان دوست داریم را تمیز کنیم و گل رویش بچینیم. غبار سنگ قبر عزیزی برایمان عزیز است و فراموش می‌کنیم قبرهای دیگر هم عزیزانی دارند. گفتم از روی سنگ کنار بیایید. پرسیدند چرا؟ گفتم اگر صاحب این قبر را می‌شناختید اینطور رویش می‌ایستادید؟ گفتند نه. گفتم پس بیایید کنار. ولی فایده ندارد. من البته خودم اعتقادی به این چیزها ندارم. ولی قبرهای زیادی بخاطر تولد فروغ لگد شدند.
دوربینم دست کورش بود. خودم حوصله‌ی عکس گرفتن نداشتم و دوربین هم کمی ایراد داشت. این عکس‌ها را همان اول که خلوت‌تر بود، کورش عنبری گرفته است.

۱۳۸۵/۱۰/۱۱

بی‌نام

می‌دوم
پایم به ساقه‌ی گیاهی می‌گیرد و
زمین می‌خورم
لای پرزهای قالی دفن می‌شوم

گل‌ها و ستاره‌ها اسیرم می‌کنند
ساقه‌ها به دست ‌و پایم می‌پیچند
جیغ می‌کشم
ستاره‌ها پرنور می‌شوند
بندها تکه‌تکه می‌شوند
فضا پر از برگ گل می‌شود

زیر گلبرگ‌ها دفن می‌شوم.