۱۳۸۷/۱۰/۱۱

نوئل کی بود

(این متن را به سفارش یک دوست می‏نویسم)


نوئل بیست‏وپنجم دسامبر است. این جشن گرچه مربوط به تولد مسیح است و جشنی مذهبی به حساب می‏آید، اما بیشتر بهانه‏ای برای دور هم جمع شدن خانواده به حساب می‏آید. مردم جشن پایان سال را به هم تبریک می‏گویند. تعطیلات از یکی دو روز قبل از نوئل شروع می‏شود و تا چهارم ژانویه طول می‏کشد.
زیبایی‏های جشن نوئل از حدود دو هفته قبل شروع می‏شود. بازار رونق می‏گیرد و نوئل بهانه‏ی تبلیغات می‏شود. فروشگاه‏ها فضاهای مخصوصی را به تزئینات درخت کریسمس و لوازم مربوط به پذیرایی و مهمانی ترتیب می‏دهند. اینجا شکلات از مهمترین چیزهایی‏ست که بخصوص برای هدیه دادن می‏خرند. بسته‏های کادویی برای بچه‏ها معمولن بزرگتر از حد معمول انتخاب می‏شوند. بازارهای فصلی مخصوص نوئل و جشن‏ها و فعالیت‏های فرهنگی هم در این محدوده‏ی زمانی زیادند. مثلن بازار نوئل امسال در محدوده‏ی وسیعی در میدان مرکزی شهر بصورت غرفه‏های چوبی برپا ‏بود. در میان این بازار محدوده‏ی بازی برای بچه‏ها، زمین پاتیناژ و جنگل برفی مصنوعی ساخته بودند. یکی از جذابیت‏های این فضا چرخ‏وفلک بسیار بزرگی بود که در ارتفاع آن می‏شود تا چندین شهر دورتر را دید.
رنگ طلایی برای بشقاب‏های یکبار مصرف و یا دستمال‏های سفره و وسایل تزئینی جشن‏های نوئل غالب است. طلایی، قرمز، بنفش و سبز از رنگ‏هایی هستند که کنار برف مصنوعی تزئینات جشن‏ها و درخت‏های کریسمس استفاده می‏شوند. قیمت یک درخت کریسمس معمولی اینجا حدود بیست‏وپنج یورو بود. درخت نوئل را همه تزئین نمی‏کنند، مگر اینکه اعتقادات مذهبی داشته باشند یا تزئینات و چراغ‏های چشمک زنش را کنار خانواده دوست داشته باشند. ستاره‏ی بالای درخت را کسانی فراموش نمی‏کنند که اعتقادات مذهبی شدید داشته باشند.
در ایام نوئل که بازار نوئل برپا می‏شود و مردم خرید نوئل می‏روند، همه‏جا تزئینات نوئل دارند. عروسک‏ها، درخت‏ها، برچسب‏ها و هرچیز دیگری می‏تواند ویترین‏ها را شکل تازه‏ای بدهد. اما بهترین تزئینات را آرایشگاه‏ها دارند: گوزن‏های سفید و بابانوئل‏ها در صحنه‏های برفی. بابانوئل از ملزومات جشن نوئل است. در بازار نوئل، کنار درخت‏های تزئین شده، اغلب بابانوئل‏ها ساعت حضور دارند. روی صندلی مخصوصشان می‏نشینند و با مردم عکس یادگاری می‏گیرند. عکس یادگاری گرفتن از برنامه‏هایی‏ست که توسط شهرداری برنامه‏ریزی می‏شود و من هرجا دیدم مجانی بود. خیلی از مردم عروسک بابانوئلی که از نردبان کوتاهش بالا می‏رود را از شاخه‏ی نورانی، از پشت پنجره‏ آویزان می‏کنند.
اما کنار تمام این تفریحات و جاذبه‏ها، سختی تشریفات هم هست. در زمانه‏ای که افراد خانواده گاه در شهرها و یا حتی کشورهای دور زندگی می‏کنند، دور هم جمع شدن خانواده قدری خسته کننده است. گذشته از این اغلب جوان‏ها ترجیح می‏دهند روزهای تعطیل آخر سال را با دوستان و یا در سفر بگذرانند. شب نوئل همه‏ی مغازه‏ها زود تعطیل می‏کنند. برای بچه‏ها هم این شب خیلی خوشایند نیست که مجبورند زودتر از همیشه حدود ساعت نه بخوابند. چون اگر دیر بخوابی ممکن است شانس هدیه گرفتن از بابانوئل را از دست بدهی. روز نوئل از دلگیرترین روز سال است. بازار تعطیل است. همه در خانه پیش خانواده می‏مانند. هوا هم طبعن باید سرد باشد. از تفریحات این روزها سینما یا تئاتر یا رستوران رفتن یا دیدن نمایش‏های عمومی برنامه‏ریزی شده است. قیمت غذای شب نوئل در یک رستوران معمولی گاه از حد صد یورو هم می‏گذرد. درعوض روزهای آرام بعد تا پایان تعطیلات روزهای سفر و وقت گذرانی با دوستان است. امسال خیلی از مردم شکایت از اوضاع بد اقتصادی دارند و می‏گویند تمایلی به خوش گذرانی‏های سال نو ندارند. شکایت مردم از بیشتر شدن تعداد بی‏خانمان‏ها و یا تمدید نشدن قراردادهای کاری‏ست.
عکس‌های مربوط به بازار نوئل نیس را اینجا ببینید.

۱۳۸۷/۰۹/۳۰

عروسک 5

دست انداخت دور کمرم و کشیده شدم روبروی تنش. سرم خوابید روی سینه‏اش. دست انداختم دور کمرش. بوی عطری هزار ساله داشت. همیشه بوی همین عطر از بین صفحه‏های کتاب‏هایی که قرض می‏گرفتم بیرون می‏زد. گفت: «از این عطر یه مدتی دیگه گیر نمیومد. کلی گشتم تا بالاخره سفارش دادم یکی از دوستام از شمال برام آورده». گفتم: «دیوونه. خودت خسته نشدی»؟ گفت: «عوضش می‏دونی چند هزار ساله عطر هیچ زنی رو نداشتم تو بغلم»؟ گفتم: «شوهر دارم». گفت: «حالا که اینجا تنهایی، هیچ فرقی نمی‏کنه اگه هر اتفاقی بینمون بیفته». گفتم: «خودم فرقشو می‏فهمم». گفت: «می‏ﺧوام بخورمت. نمی‏دونستی که من عاشقتم»؟ دستم حرکت کرد روی پشتش و سرم مخفی شد توی تنش. گفتم: «نکن. شوهر دارم. بچه دارم». سر بلند کرد و گفت: «اصلن چرا ازدواج کردی»؟ سر بلند کردم و گفتم: «چه می‏دونم. خر بودم». از بین دست‏هاش بیرون سر خوردم و گفتم: «تو چرا زنتو ول کردی»؟ دست‏ کشید به صورتش. خندید و گفت: «از خریت استعفا دادم». رفتم سراغ ضبط صوت که چیزی برای گوش کردن پیدا کنم. پرسید: «چای یا قهوه»؟ نگاهش کردم. یک خورشید داغ بود که نگاهم می‏کرد. گفتم: «چای. کیسه‏ای نباشه لطفن. دم کن برام». مشغول دم کردن چای بود که گفت: «من ولش نکردم. خودش رفت. می‏ﺧواست بچه‏ش تو یه دنیای بهتر بزرگ بشه». گفتم: «تو چرا نرفتی»؟ گفت: «دلم نمی‏ﺧواست از اینجا برم. دیگه با هم نمی‏ساختیم». شکر و شکلات آورد و گذاشت روی میز. کنار من، کنار ردیف سی‏دی‏ها ایستاد و گفت: «دخترم حالا بزرگ شده. پونزده سالشه. تو مسابقات پاتیناژ مقام آورده. ویولن می‏زنه. پدرسگ خوشگل هم شده. عین مامانش». سی‏دی انتخاب می‏کرد و از ردیف بیرون می‏کشید و پرسید: «چی گوش می‏دی؟ من فقط کلاسیک دارم». گفتم: «تو هنوز از این چرت‏وپرت‏ها گوش می‏دی»؟ از ته دل خندید و گفت: «آره، تازه کجاشو دیدی. موزارت پیدا کردم اجرای جدید با گیتار. عالیه». یکی از قوطی‏ها را از بین انتخاب‏هایش بیرون کشید و بقیه را دست من داد و گفت: «حتمن خوشت میاد». سی‏دی‏ها را چیدم در قفسه. صدای گیتار پیچید در نیمه روشن اتاق. نشستم روی مبل. رفت پشت دیوارک آشپزخانه و مشغول ریختن چای شد. از کیفم آینه برداشتم و رژ. لب‏هایم خشک شده بودند.

یاد


یک روز بی‏هوا گذاشتی و رفتی
حتی نگاهم نکردی
نشستم و گریه کردم
تنها بودم
نشستم و
گریه کردم

هرشب دعا می‏کردم برگردی.

*

قرن‏ها بعد...
یک شب خواب دیدم انار می‏خوری و
می‏خندی

بیدار شدم
یادم آمد قرن‏هاست که یادت نکرده‏ام
از همان روزی که دوباره برگشتی.

۱۳۸۷/۰۹/۲۲

سخنرانی رییس سیاتل

شنیدم این متن به صورت کتاب فارسی منتشر شده. من از فرانسه برگردانده‏ام و اولین بار در یک کتاب کودک به آن برخوردم. چون حرف‏هایی درمورد عدم اصالت این متن خواندم، به خودم اجازه دادم چینش متن را قدری با سلیقه‏ی خودم سازگار کنم. هرچند که هنوز دلم می‏خواست بعضی جمله‏ها حذف شوند یا طور دیگری نوشته شوند، اما نخواستم دستی به متنی که همه بعنوان یک متن اصیل قبول دارند بزنم. این متن را در سالروز تولد شاملو به آیدای او تقدیم می‏کنم که تمام مدت کار در رویاهایم حضور داشت. این متن را با چیزهایی که به آن اضافه کرده‏ام به صورت یک فایل پی‏دی‏اف از اینجا بگیرید.


«آیا می‏توان آسمان یا حرارت زمین را خرید یا فروخت؟ چه طرز فکر عجیبی. وقتی که ما مالک طراوت نسیم و زلالی آب نیستیم، شما چطور می‏توانید آنها را از ما بخرید؟ ذره ذره‏ی این زمین برای مردم من مقدس است.
هر سوزنک کاج، هر ذره‏ی خاک، پرده‏ی مه بر سیاهی جنگل، شفافیت نور و زمزمه‏ی حشرات، همه در ذهن و زندگی مردم من مقدس‏اند. شیره‏ی جاری در تن درختان، خاطرات مردمان سرخ‏پوست را با خود دارند.
مردگان مردم سفید، وقتی که میان ستاره‏ها بالا می‏روند، زمین زادگاهشان را فراموش می‏کنند. مردگان ما ولی هرگز زیبایی این زمین را فراموش نمی‏کنند؛ زیرا که زمین مادر مردمان سرخ‏پوست است. ما جزئی از این زمین هستیم، همانطور که او جزئی از وجود ماست.
گل‏های معطر خواهران ما هستند، گوزن و اسب و عقاب برادران ما. بلندی کوه‏ها، طراوت سبزه‏زار، بدن گرم اسب‏ها و خود انسان، همه به یک خانواده تعلق دارند. ما پیشنهاد شما را برای خرید زمین‏هایمان بررسی خواهیم کرد، اما ساده نیست، زیرا این زمین‏ها برای ما مقدس‏اند. چیزهای زیادی در این زمین‏ها وجود دارند.
آب درخشان جوی‏ها و رودها فقط آب نیست؛ خون نیاکان ماست.
اگر ما زمین‏هایمان را به شما بفروشیم، شما باید این چیزهای مقدس را به خاطر بسپارید و به کودکانتان نیز بگویید. باید به کودکانتان بیاموزید که هر انعکاس نور بر آب زلال برکه‏ها، گذشته و خاطرات مردم من را بازگو می‏کند. زمزمه‏ی آب، صدای پدران ماست. رودخانه‏ها برادران ما هستند: آنها عطش ما را فرو می‏نشانند، قایق‏هایمان را می‏برند و غذای کودکانمان را می‏دهند. اگر ما زمین‏هایمان را به شما بفروشیم، شما باید به یاد داشته باشید که رودخانه‏ها برادران شما نیز هستند. باید این را به کودکانتان نیز بیاموزید و با رودها به همان مهری رفتار کنید که با برادرانتان رفتار می‏کنید.
مردمان سرخ پوست همیشه دربرابر سفیدپوستان فروتن‏اند، همانطور که ستیغ کوه در برابر طلوع خورشید پس می‏نشیند. اما خاکستر پدران ما در سراسر این زمین پراکنده است. به همین خاطر است که این تپه‏ها و این درختان برای ما مقدس‏اند.
ما می‏دانیم که مردمان سفید پوست طرز فکر ما را نمی‏فهمند. برای مردم سفیدپوست هیچ تکه‏ای از زمین با دیگری متفاوت نیست. آنها بیگانه‏هایی هستند که از عمق شب می‏آیند و زمین را مطابق نیازهایشان تاراج می‏کنند. زمین را برادر خود نمی‏دانند، دشمن می‏دانند. وقتی سرزمینی را فتح می‏کنند، آنجا را به باد می‏دهند و می‏روند. آنها آرامگاه پدرانشان را پشت سر رها می‏کنند و زمین فرزندانشان را خراب می‏کنند و می‏روند. آنها با زمینی که مادر انسان است و با آسمانی که برادر اوست مثل چیزهای خریدنی رفتار می‏کنند؛ مثل چیزهایی که می‏توانیم بفروشیم؛ مثل گوسفندان یا مرواریدهای درخشان. اشتهای این انسان زمین را می‏بلعد و پشت سر چیزی جز بیابان باقی نمی‏گذارد.
زندگی ما با زندگی شما فرق دارد. چهره‏ی شهرهای شما چشمان مردمان سرخ‏پوست را می‏خراشد. شاید بخاطر اینکه مردم سرخ‏پوست مردمی وحشی‏اند و نمی‏فهمند. در شهرهای مردمان سفیدپوست هیچ جای آرامی وجود ندارد. هیچ جایی برای گوش دادن به رویش جوانه‏ها در بهار یا شنیدن هیاهوی بال زدن حشره‏ها وجود ندارد. من شهرهای شما را دوست ندارم، شاید به این خاطر که وحشی‏ام و نمی‏فهمم؛ اما در شهرهای شما فقط دشنام به گوش می‏رسد.
به من بگویید انسان چطور زنده می‏ماند اگر نتواند به فریاد تنهایی بوف یا وراجی‏‏های شبانه‏ی غوک در اطراف برکه گوش بدهد؟ من سرخ پوستم و نمی‏فهمم. سرخ‏پوست‏ها ترجیح می‏دهند به لطافت صدای باد، وقتی که آهسته بر سطح برکه‏ای می‏گذرد گوش دهند. آنها لطافت باران یا نسیمی سرشار از عطر کاج‏ را ترجیح می‏دهند.
باد برای مردمان سرخ پوست ارزشمند است زیرا به همه چیز یکسان می‏وزد: حیوانات، درختان و انسان، همه در یک هوا نفس می‏کشند. مردمان سفیدپوست ولی برای هوایی که تنفس می‏کنند ارزشی قایل نیستند. مثل مردی نیمه‏جان که دیگر گندیدن در چرک و خون را احساس نمی‏کند. اما اگر ما زمین‏هایمان را به شما بفروشیم، شما باید به خاطر بسپارید که هوا برای ما ارزشمند است؛ چرا که روحش را با تمام هستی‏هایی که به آنها زندگی می‏بخشد تقسیم می‏کند. هوایی که آخرین انسان تنفس خواهد کرد همان هوایی‏ست که اولین انسان نفس کشیده. و همین هوا باید به بچه‏های ما نیز روح زندگی بدهد.
اگر ما به شما این زمین را بفروشیم، شما باید آن را مثل یک مکان مقدس حفظ کنید؛ جایی که مردم می‏توانند رایحه‏ی گل‏های چمنزار را در هوا حس کنند.
ما پیشنهاد شما را برای خرید زمین‏هایمان بررسی خواهیم کرد، زیرا می‏دانیم که اگر زمین‏هایمان را نفروشیم، مردمان سفیدپوست با سلاح‏هایشان خواهند آمد و زمین‏های ما را خواهند گرفت؛ و اگر قبول کنیم، فقط یک شرط خواهیم داشت: مردمان سفیدپوست باید با جانوران این زمین مثل برادرانشان رفتار کنند.
من یک وحشی‏ام و باقی کاربردهای زمین را نمی‏فهمم. من هزارها گاو وحشی را در حال پوسیدن بر سبزه‏زار دیدم. قطاری در حال حرکت به آنها زده بود و مردمان سفیدپوست رهایشان کرده بودند. من یک وحشی‏ام که نمی‏فهمم اسب آهنی دودزا می‏تواند از گاوهای وحشی ارزشمندتر باشد.
گاوهای وحشی را ما فقط به خاطر نیاز به زنده ماندن می‏کشیم. انسان بدون حیوانات چیست؟ اگر تمام جانوران روی زمین از بین بروند، مردم از تنهایی خواهند مرد؛ زیرا هرچه بر سر جانوران بیاید، به زودی بر سر انسان نیز خواهد آمد. همه چیز به هم مربوطند.
شما باید به فرزندانتان بیاموزید که بر روی زمین، زیر پاهایشان، خاکستر پدربزرگ‏های ماست. برای اینکه فرزندانتان به زمین احترام بگذارند، به آنها بگویید که زمین سرشار از زندگی مردم ماست.
به فرزندانتان همان چیزی را بیاموزید که ما به فرزندانمان می‏آموزیم: زمین مادر ماست. هرچه بر سر زمین بیاید، بر سر فرزند زمین نیز می‏آید. اگر انسان تف بر زمین بیندازد، تف بر خود انداخته است. ما می‏دانیم که زمین به انسان تعلق ندارد، این انسان است که به زمین تعلق دارد. ما می‏‏دانیم که همه چیز به هم ارتباط دارد، مثل هم‏خونی یک خانواده.
ما پیشنهاد شما را برای رفتن به مناطق حفاظت شده نیز بررسی خواهیم کرد؛ سرنوشتی که شما برای مردم من رقم می‏زنید. ما در ناهمگونی و صلح زندگی می‏کنیم. چه اهمیتی دارد که روزهای باقیمانده‏ی عمرمان را کجا بگذرانیم؟ فرزندان ما پدرانشان را تحقیر شده در ناکامی دیدند. جنگجویان ما شکست را شناختند. بعد از این ناکامی، آنها روزهای بیهوده‏ای را خواهند گذراند و بدن‏هایشان را با غذاهای مطبوع و نوشیدنی‏های مصنوعی آلوده خواهند کرد.
چه اهمیتی دارد که ما این روزهای باقیمانده را کجا بگذرانیم؟ سرخ‏پوست‏ها با این روش زندگی به زودی نابود خواهند شد. شاید فقط چند ساعت، یا چند زمستان از عمر مردم ما باقی مانده باشد و نه بیشتر. از فرزندان گروه‏های بزرگی که زمانی بر این خاک زندگی می‏کردند یا گروه‏های کوچکی که هنوز در جنگل‏ها پرسه می‏زنند، چندان باقی نخواهد ماند. از این فرزندان شاید هیچ کدام برای گریستن بر سرنوشت قبیله‏ای دیرین باقی نمانند. قبیله‏ای با مردمی که توانایی‏ها و امیدهایی شبیه شما داشته‏اند.
اما چرا حرف از گریستن برای نابودی این قبیله می‏زنم؟ زیرا قبیله‏ها را گروه‏های انسان‏ها می‏سازند. انسان‏ها، شاید شبیه موج‏های دریا، در قبیله‏ها می‏آیند و می‏روند. وقتی تمام انسان‏ها قبیله‏ای را ترک کنند، قبیله دیگر وجود نخواهد داشت.
ما پیشنهاد شما را برای خریدن زمین‏هایمان بررسی می‏کنیم، و اگر قبول کنیم، برای مطمئن شدن از داشتن مکان حفاظت شده‏ای‏ست که به ما وعده داده‏اید. آنجا شاید بتوانیم روزهای کوتاه باقیمانده‏مان را همانطور که دوست داریم بگذرانیم. وقتی که آخرین فرد سرخ‏پوست از روی این زمین ناپدید شود، خاطره‏اش بیش از سایه‏ی گذرای ابری بر سبزه‏زار نخواهد بود.
این رودها و این جنگل‏ها روح مردم من را پناه خواهند داد، چون که مردم من این زمین را مثل کودکی که تپش قلب مادرش را دوست دارد، دوست دارند. با اینحال، اگر ما زمین‏مان را به شما فروختیم، همانطور دوستش بدارید که ما دوستش داشته‏ایم. همانطور مراقبتش کنید که ما مراقبش بوده‏ایم.
اگر به آلوده کردن جای خوابتان ادامه دهید، در یک شب زیبا، در زباله‏های خود خفه خواهید شد.
فقط خدا می‏داند که چرا شما بر این زمین و بر مردم سرخ‏پوست چیره شده‏اید. این رازی‏ست. ما مردمی وحشی هستیم و نمی‏فهمیم که چرا باید گاوهای وحشی کشتار‏ شوند، اسب‏ها رام شوند، گوشه‏های پنهان جنگل‏ها انباشته از بوی آدمیزاد شود و چهره‏ی تپه‏های پوشیده از خرمن با کابل‏های تلفن ضایع شود. روزی خواهد رسید که از خود بپرسید:
جنگل انبوه کجاست؟ نابود!
عقاب کجاست؟ دیگر نیست.
روزی خواهد رسید که دیگر نه اسب‏های چابک داشته باشید و نه چیزی برای شکار. آن روز پایان زندگی کردن و زنده ماندن خواهد بود.
ما مردمی وحشی هستیم، اما می‏دانیم که یک روز مردمان سفیدپوست کشف خواهند کرد: خدای ما یکی‏ست. هرچند که خدای مردمان سفید پوست با آنها قدم می‏زند و با هم مثل دو دوست حرف می‏زنند؛ اما خدای ما یکی‏ست. او این زمین را دوست دارد. زمین به چشم او ارزشمند است و خودش این زمین زیبا و پرنعمت را حفظ خواهد کرد. کسی چه می‏داند، شاید مردم سفیدپوست حتی پیش از قبیله‏های سرخ‏پوست نابود شوند.
این سرزمین را به همان صورتی که می‏گیرید حفظ کنید. این زمین را با همه‏ی توانتان و با همه‏ی قلب‏تان برای کودکانتان نگه دارید و همانطوری دوستش بدارید که خدا همه‏ی ما را دوست می‏دارد. کسی چه می‏داند، شاید ما همه با هم برادر باشیم».

ترجمه‏ی: نفیسه نواب‏پور

۱۳۸۷/۰۹/۱۹

عروسک 4

گفتم: «یادته عروسکمو انداختی تو دریا»؟ گفت: «یادته چقد بی‏خودی گریه کردی»؟ گفتم: «بی‏خودی؟ هنوزم از دستت عصبانی‏ام».
دنبالم می‏دوید و من جیغ می‏کشیدم. عروسکم را می‏خواست بدزدد. گردن عروسک را محکم گرفته بودم و از صخره‏ها بالا می‏رفتم. تندتر از من می‏دوید و راحت‏تر از من پا روی سنگ‏ها می‏گذاشت. میان‏برها را بلد بود و گاه از روبرو می‏رسید. عروسک را محکم بغل کرده بودم و از پشت دست‏درازی می‏کرد. عروسک را گرفته بود و روی هوا تکان می‏داد و دست من به بلندی‏اش نمی‏رسید. پایش را گاز گرفتم و به تلافی عروسک را انداخت و با پا شوت کرد. عروسک پرت شد توی آب. من جیغ کشیدم. موج زد. عروسکم کوبیده شد به سختی صخره‏ها و با موج تا وسط دریا رفت. گریه می‏کردم و داد می‏زدم. از پشت محکم تنم را گرفته بود که دنبال عروسکم نروم. پشت هم معذرت می‏ﺧواست.
گفت: «نمی‏خواستم اذیتت کنم. فقط بازی می‏کردم. نشونه‏گیریم اشتباه بود». دستم را گرفت و بوسید. به صورتم نگاه کرد. ترافیک بزرگراه را تماشا می‏کردم. لبخند زدم.
عروسکم را یکی دوبار دیگر دیدم که به صخره کوبیده شد. هنوز می‏خندید. خنده‏ی درشتی که زهرا با نخ شیرینی روی صورتش دوخته بود. یک چشم نداشت. سیاهی چشمش کنده شده بود و مامان فرصت نکرده بود بدوزد. موهایش سیخ سیخ کوتاه شده بود. عروسکم بین موج‏ها و صخره‏ها مچاله می‏شد. غلت می‏خورد. تا می‏شد. مثل وقتی که لای ملافه‏ها لگدش می‏کردم. مثل وقتی که توی شکم آدم‏برفی بود.
پرسید: «حالا چی بود بالاخره اسمش»؟
روی صندلی کج شدم. از تمام خط‏های صورتش شیطنت می‏بارید. گفتم: «اونقدرهام دوستش نداشتم. خودم خیلی اذیتش کرده بودم. اگه اونطور پیله نکرده بودی، منم اونطور حساس نمی‏شدم. عروسک‏هام هیچ وقت اسم نداشتن».

۱۳۸۷/۰۹/۱۵

عروسک 3

هوا سرد بود. تا لیف به تنم بکشم آب را داغ کردم رو به دیوار. آب داغ بخار کرد. بخار در بخار پیچید و بالا رفت. بیشتر و بیشتر. یکهو فضای کوچک حمام پر از بخار شد. وحشت کردم. آب را بستم. رطوبت را نفس کشیدم. دست کشیدم روی در شیشه‏ای. آن طرف همه چیز شفاف بود. حوله، لباس‏های تا شده، مایع دستشویی. شیر آب عرق کرده بود. لای در شیشه‏ای را باز کردم و بخار در فضای بیرون پخش شد. دوباره آب را داغ کردم. بخار از روی زمین بلند شد. زهرا کیسه‏ی حمام را می‏کشید روی تنم. جیغ می‏کشیدم و فرار می‏کردم. دستم را محکم می‏گرفت و کیسه را می‏کشید روی پشتم. قربان صدقه‏ام می‏شد. دست از کار می‏کشید و من را می‏نشاند روی پایش. برایم قصه می‏گفت و سرم را به خوردن آلو یا کشک گرم می‏کرد و کیسه را آرام‏تر می‏کشید روی دست‏هایم. بعد کیسه را می‏کشید روی صورتم. لیف سفید با الیاف پلاستیکی را کشیدم روی دست‏ها و صورتم. محکم. محکم‏تر. رفتم زیر آب داغ. زهرا آب داغ را می‏گرفت روی سرم و من جیغ می‏کشیدم و فرار می‏کردم. دستم را می‏گرفت که روی زمین سر نخورم. بلند بلند برایم شعر می‏خواند و قربان‏صدقه می‏رفت. روی تشت مسی می‏نشست و اگر از دستش در می‏رفتم و با خواهش و تمنا برنمی‏گشتم مجبور می‏شد بلند شود و گوشه‏ی دیوار بغلم کند. دست‏هایم را از دو طرف باز کردم. آرنج‏هایم خورد به دیوار دو طرف. قدم برداشتم. زیر دوشی به قدر یک قدم بزرگم بود. زهرا با آن قد بلندش حتمن سرش به پایه‏ی دوش گیر می‏کرد. تشت کوچک مسی را پر از آب می‏کرد و می‏ریخت روی سرم. عروسکم را خودم می‏شستم. یک عروسک پلاستیکی داشتم با موهای فرفری و پیراهن چین‏دار قرمز. مانده بود پشت شیشه‏ی ماشین و آفتاب داغ تابستان سرش را غر کرده بود. عروسک را لخت می‏کردم و کف می‏مالیدم روی تنش. لباسش را زهرا برایم می‏شست و از گیره آویزان می‏کرد. سر عروسکم را که دید به من قول داد یک عروسک پارچه‏ای برایم بدوزد. یک روز که دویدم تا هدیه‏ی ورودش را بگیرم، از زیر چادر سیاهش عروسک پارچه‏ای را به من داد. عروسک پلاستیکی را نفهمیدم کجا گم کردم.

عروسک 2

عروسک پارچه‏ای را دار زده بودم. از شاخه‏ی گیاه، بی‏حرکت آویزان بود. روی تنش آرام برف می‏بارید. می‏خندید. خنده‏ی بزرگش را زهرا با نخ شیرینی سرخ روی صورتش دوخته بود. جای چشم‏هایش دو تا دکمه‏ی سیاه گذاشته بود و نخ‏های کاموای قهوه‏ای را مثل مو روی درز سرش بند کرده بود. موهایش را خودم دوبار کوتاه کرده بودم و بلند نشده بود. شاید اگر گره‏های نخ شیرینی را می‏بریدم می‏شد لبخندش را کوچکتر کنم. می‏شد که اصلن عروسکم نخندد. بخاری نفتی گرگر می‏کرد و سرما روی شیشه‏ی سرد بخار کرده بود. شکل عروسک دار زده را روی شیشه کشیدم. بدون لبخند؛ با یک خنده‏ی معمولی؛ و با لبخند بزرگی که زهرا روی صورتش دوخته بود. با کف دستم شکل را پاک کردم. دستم یخ کرد. مامان کنار بخاری خوابیده بود و پتو را تا نزدیک چشم‏هایش بالا کشیده بود. رد گچ دورتادور کاسه‏ی آب روی بخاری مانده بود. آب پایین رفته بود. بی‏حرکت کنار بخاری ایستادم. مامان غرغر کرد: «چقد راه می‏ری». جم نخوردم. صبر کردم تا دوباره بخوابد. یک تکه آشغال از توی دماغم درآوردم و از لابلای شبکه‏ها، روی محفظه‏ی داغ بخاری انداختم. آشغال دماغم صدا کرد؛ باد کرد؛ سیاه و مچاله شد. بخاری داغ بود. سینه و شکمم داغ شده بود. پشتم سرد بود. دوباره رفتم پشت پنجره. عروسکم می‏خندید. روی سرش برف نشسته بود. نقشه می‏کشیدم برای بریدن خنده‏اش. طرح یک آدم‏برفی بزرگ توی ذهنم بود. فکر کردم جای چشم‏های آدم‏برفی می‏شود چشم‏های عروسک را گذاشت. فکر کردم برای اینکه آدم‏برفی چاق‏تر باشد، عروسک را می‏گذاریم وسط شکمش. اگر مامان اجازه بدهد، شال‏گردنم را می‏پیچم دور گردنش.

۱۳۸۷/۰۹/۰۹

عروسک

صدایش مثل خنجری آواره بود درون تنم. توی رختخواب بود و خواب بود. به حرفش می‏کشیدم. جواب می‏داد. از پس میلیون‏ها کیلومتر کابل، نوازشم می‏کرد. کابل‏های وحشی به در و دیوار درونم می‏کوبیدند. بغضم گم شده بود. سرما از شکاف‏های دکه‏ی تلفن تو می‏زد. دلم هوای گرمی تن داشت، زیر پتو. گفت: «خب بیا بغلم کن. دلم تنگ شده برات». گفتم: «گه خوردی». یکه خوردم از خوردم. یکه خورد. سگ سیاه لاغری دور تا دور دکه‏ی تلفن گشت. همه‏ی پایه‏ها را بو کشید. به دیوار شیشه‏ای شاشید. مایع رقیق زرد رد گذاشت روی شیشه. هنوز حرف می‏زد. گوش نمی‏کردم. لابلای زخم‏ها دنبال بغضم می‏گشتم. می‏گفت: «اینقد لجم گرفته بود اون روز که گفتی بگو دوسم داری». گفتم: «اون روز دلم می‏خواست بشنوم». «نچ» آبداری گفت و اینکه «نمی‏گم. خودت می‏دونی که چیزی رو دوبار تکرار نمی‏کنم» بغلم گرفته بود و می‏بوسیدم. گفتم: «بگیر بخواب. منم میام کنارت می‏خوابم». از قید بوسه‏هایش رها شدم. چیزهایی گفت و چیزهایی گفتم. گوشی تلفن روی پایه بند نمی‏شد. خیس عرق بودم. سرما دنبال شکاف‏ها می‏گشت که زیر لباس‏هایم بخزد. عروسکی پارچه‏ای بودم در خشونت تقابل موج‏ها و صخره‏ها. با دست‏های یخ زده کلیدها را در قفل‏ها چرخاندم. لباس‏ها را محکم‏تر به خودم پیچیدم. مچاله روبروی حرارت تند بخاری نشستم. بغضم را پیدا کردم. زخم خورده بود و خون‏آلود؛ تب داشت.

۱۳۸۷/۰۹/۰۲

برای تولد وبلاگم

روزهای تولد روزهای پر رمز و رازی هستند که ترجیح می‏دهم به جای فراموش کردن، گوش بسپرم به رازهایشان و محو تماشای معجزاتشان شوم. روزهای تولد روزهایی استثنائی‏اند، هرچند که هرسال و برای همه اتفاق می‏افتند. شیطنت رنگ‏های شاد یک روز تولد همیشه حتی از پشت غبارهای تاریک مرگ‏آلود هم آدم را پر از امید می‏کنند. روزهای تولد روزهایی هستند که به اندازه‏ی همه‏ی گذشته‏ی کسی گنجایش خاطره دارند و به اندازه‏ی همه‏ی آینده‏اش گنجایش امید. بنا به رسم معمول که روزهای تولد روزهای هدیه‏اند، فکر کردم چه هدیه‏ای بهتر است از یک داستان برای این کودک چهار ساله‏ام؟
قصه‏ی زیر را از ترجمه‏ی فرانسه برگردانده‏ام و با سلیقه‏ی خودم بازنویسی کرده‏ام. حتمن قصه‏اش را وقتی بچه بوده‏اید با ترجمه‏ی دیگری خوانده‏اید. نویسنده‏اش را هم حتمن می‏شناسید: هانس کریستین آندرسون.


قصه‏ی شاهزاده خانم واقعی

روزی، روزگاری، در زمان‏های قدیم، شاهزاده‏ی جوانی به فکر ازدواج با یک شاهزاده خانم افتاد، اما دلش یک شاهزاده خانم واقعی می‏خواست. به همین خاطر، برای پیدا کردن یک شاهزاده خانم واقعی، راه افتاد دور دنیا. او با دخترهای زیادی آشنا شد. شاهزاده خانم‏ها کم نبودند، اما هیچ کدام شاهزاده خانم واقعی نبودند. همیشه اشکالی وجود داشت. همیشه همه چیز آنطور که باید نبود. شاهزاده، غمگین و ناراحت و دست خالی به خانه برگشت.
مدتی گذشت تا اینکه یک شب تاریک و طوفانی که رعد و برق همه را به وحشت می‏انداخت و باران سیل‏آسا می‏بارید، کسی دروازه‏ی شهر را کوبید. پادشاه پیر رفت و در را باز کرد. پشت در یک شاهزاده خانم بود که ادعا می‏کرد یک شاهزاده خانم واقعی‏ست. اما زیر آن باران و در آن طوفان به هرچیزی شبیه بود غیر از یک شاهزاده خانم. موها و لباس‏هایش خیس شده بودند و از نوک بینی‏اش آب چکه می‏کرد. راه که می‏رفت از کفش‏هایش آب بیرون می‏ریخت. خلاصه که حسابی به هم ریخته بود، اما خودش می‏گفت یک شاهزاده خانم واقعی‏ست.
ملکه‏ی پیر با خودش فکر کرد که «خب، خواهیم دید»! اما چیزی به روی خودش نیاورد. به اتاقی رفت که شاهزاده خانم قرار بود شب آنجا بخوابد. همه‏ی رختخواب‏ها را از روی تخت بلند کرد و یک نخود آنجا گذاشت. بعد روی نخود بیست‏تا تشک پنبه‏ای پهن کرد و روی تشک‏ها بیست‏تا پتوی پر قو انداخت. شاهزاده خانم شب روی این رختخواب خوابید.
صبح، وقتی که همه بیدار شدند و از شاهزاده خانم پرسیدند شب چطور خوابیده، با ناراحتی گفت: «اوه، خیلی بد بود. تقریبن همه‏ی شب چشم به هم نگذاشتم. خدا می‏داند چی توی تخت بود که همه‏ی تنم از سفتی‏اش کبود شده. وحشتناک بود». با این جواب همه مطمئن شدند که او یک شاهزاده خانم واقعی‏ست. چون فقط یک شاهزاده خانم واقعی می‏تواند چنین پوست حساسی داشته باشد که بتواند سفتی یک نخود را از زیر بیست‏تا تشک پنبه‏ای و بیست‏تا پتوی پر قو حس کند.
شاهزاده‏ی جوان که به آرزوی داشتن یک شاهزاده خانم واقعی رسیده بود، همانجا از او خواستگاری کرد و با هم ازدواج کردند. نخودی که زیر تخت شاهزاده خانم گذاشته بودند را هم به موزه‏ی شهر بردند تا برای همیشه آنجا بماند.

ترجمه‌ی نفیسه نواب‌پور

۱۳۸۷/۰۸/۰۴

آینه

آینه‏ام،
کوبیده به دیوار آسانسوری
که بی‏وقفه بالا می‏رود،
پایین می‏رود.

تمام دخترانی که به دیدنت می‏ﺁیند را می‏شناسم
با گریه‏هایشان گریه می‏کنم
با خنده‏هایشان می‏خندم
بوسه‏هایشان را می‏بوسم
همه فکر می‏کنند چقدر شبیه من‏اند.
کافی‏ست خود واقعی‏ام را ببینند
شیشه‏ای که همه چیز از پشت آن پیداست،
جیوه‏ای که طلا را می‌بلعد
و تصویرهای محض و مضحک،
که به ضربه‏ای تکه‏تکه‏ام کنند.

اما به من بگو
دختری که برای دیدنت می‏ﺁید
آخرین لحظه
موهایش را کجا مرتب می‏کند؟

۱۳۸۷/۰۷/۲۶

فقط کابوس

تقدیم به مادرم که سرفه‏هایم را با دستمال‏های گرمش آرام می‏کرد.

1
خواب می‏دیدم
دست‏ها و پاهایم به زنجیر بسته بودند
جیغ می‏کشیدم
نعره می‏زدم
بر لبه‏ی پنجره معلق مانده بودم
روی تنم پر از ضخم بود
روی دست‏هایم، پاهایم، پشتم، سینه‏ام
روی صورتم جای ضخم‏ها می‏سوخت
آسمان ابری بود و می‏غرید
رعد به زنجیرها زد، زنجیرها پاره شدند
به تنم زد، به رعشه افتادم
نعره می‏زدم، جیغ می‏کشیدم
به هیجان سقوط از خواب پریدم
سرفه می‏کردم
مادرم دستمال گرم روی سینه‏ام گذاشت
خوب شدم.

2
میان شعله‏های آتش آرام قدم می‏زدم
شناور بودم
زردی و سرخی آتش را لمس می‏کردم
لطافت مه داشت
تو بیرون، میان مه ایستاده بودی و می‏خندیدی
قهقهه می‏زدی
نعره‏ی خنده‏هایت آسمان را ابری می‏کرد
می‏ترسیدم
خودم را میان شعله‏ها پنهان می‏کردم
نگاهت شعله‏ها را می‏ترکاند
محو می‏کرد
عریان بودم
تنم به برندگی نگاهت زخم برمی‏داشت
جای زخم‏ها قرمز می‏شد
می‏سوخت
درد می‏کرد
همه‏ی تنم درد می‏کرد
مثل گرگی درنده و بدخو
در لحظه‏ی هجومت از خواب پریدم
تشنه بودم
سرفه می‏کردم
مادرم دستمال گرم روی سینه‏ام گذاشت
آرام شدم.

3
باران می‏بارید
هق‏هق گریه می‏کردم
تمام آب باران را گریه می‏کردم
شب بود
در کوچه‏های تنگ و تاریک می‏رفتم
خیسی آب به تنم آغشته می‏شد و روی زمین راه می‏افتاد
از پای پنجره‏ی تو می‏گذشت
روی آسفالت خیابان کشیده می‏شد
به شوری اشک بود
از پنجره خاکستر سیگارت را بیرون ریختی
خاکستر روی آب پخش شد
روی زمین راه افتاد
شور شد
روبروی پنجره‏ات ایستادم
نور نارنجی چراغ خواب از ته اتاق پیدا بود
دود سیگار پیدا بود
صدای موسیقی می‏ﺁمد
صدای قدم‏های مردی که در اتاق قدم می‏زند
و صدای به هم خوردن درها و پنجره‏ها
زلزله شد
شیشه‏ها شکست
دیوارها از هم پاشید
نور نارنجی زیر آوار خاموش شد
از سرما می‏لرزیدم
از خواب پریدم
سرفه می‏کردم
مادرم هنوز بیدار بود
دستمال گرم روی سینه‏ام گذاشت
آرام شدم
خوابیدم.

4
در به در کوچه‏های شهرهای غریبه
به هر طرف می‏دویدم
نفس‏نفس می‏زدم
باد لابلای شاخ و برگ درخت‏ها می‏پیچید
شب بود
سگ‏های سیاه پارس می‏کردند
طوفان دکه‏های تلفن را از جا می‏کند
دکه‏ها با صدای مهیبی زمین می‏افتادند
تلفن‏ﻫا خرد می‏شدند
از گوشی همه‏ی تلفن‏ها صدای بوق اشغال می‏ﺁمد
صدای بوق اشغال در باد می‏پیچید
در صدای به هم خوردن برگ‏ها می‏پیچید
در صدای خورد شدن شیشه‏ و فلز می‏پیچید
می‏دویدم و فریاد می‏زدم
صدای بوق اشغال در سرم می‏پیچید
کابل‏ها از جا کنده می‏شدند
ویلان در باد وحشی به تنم می‏خوردند
به سینه‏ام، به صورتم، به دست‏هایم
راه خانه را گم کرده بودم
در تاریکی زخم می‏خوردم
نفس‏نفس می‏زدم، می‏دویدم
سرفه می‏کردم
مادرم دستمال گرم روی سینه‏ام می‏گذاشت
آرام می‏شدم.

5
خواب می‏دیدم مرده‏ام
در فضا معلق بودم
پرواز می‏کردم، قدم می‏زدم
تا پنجره‏ی تو کشیده شدم
نور نارنجی از ته اتاق پیدا بود
نه رنگ دود بود و نه صدای موسیقی
روی تخت خواب بودی
اتاق عطر نارنج داشت
طنین ضربه‏های قلبت را در خودم می‏شنیدم
طنین ضربه‏های قلبت در فضا پیچیده بود
در همهمه‏ی باد، در باران
غلت که می‏زدی قطع می‏شد
غلت که می‏زدی دنیا فرمان سکوت می‏گرفت
صدای قلبت را در خودم برداشتم و از پنجره بیرون رفتم
سرفه نمی‏کردم
آرام خوابیده بودم
مادرم ولی هنوز بیدار بود
بالای سرم نشسته بود و گریه می‏کرد
دستمال گرم را گذاشته بود روی سینه‏ی خودش.

۱۳۸۷/۰۷/۱۹

رویای آچه

نمی‏دانم «رویای آچه» منتشر شده است یا نه. یک سال و نیم پیش متن پیش‏نویس‏اش را همراه چند داستان دیگر با اجازه‏ی خود آقای امیربختیار از روی کامپیوتر بابا برداشته بودم و هنوز نخوانده بودمش. قشنگ بود. البته احتیاج به یکسری اصلاحات داشت که قطعن تا حالا انجام شده. داستان روایت مردی بود، ویران شده‏ی عشق. کمتر پیش می‏ﺁید که داستانی تکراری بخوانی و همچنان به اصلیتش مومن بمانی. داستان‏های آقای امیربختیار از این دست‏اند. روایت‏هایی هستند که اصیل نوشته می‏شوند. شاید البته شناخت من از نویسنده هم در قضاوتم دخیل باشد. خوب یادم هست که با چه اشتیاقی منتظر کلاس‏های درسش می‏شدیم و چه لذتی می‏بردیم از گوش دادن به قواعد دستور زبانی که به هیچ دردمان نمی‏ﺧورد. روزهای کسل کننده‏ی انتظار در صف کنکور را این کلاس‏ها تنوع می‏دادند. باید اعتراف کنم حتی یک جمله هم از آن کلاس‏ها به یاد ندارم که بتوانم بگویم فلان مطلب را آقای امیربختیار به من یاد داده. ولی شلوار کردی گشاد و اصالت زندگی و صدایی که از پشت سبیل‏هایش بیرون می‏ﺁمد و رنگ مهر داشت را خوب یادم هست. یک سال و نیم پیش که برای برداشتن این پیش‏نویس‏ها اجازه گرفتم فهمیدم که این مرد هم از آنهاست که با عشق دوستش دارم. روز بعد، سرشب کلی راهش را کج کرده بود و آمده بود که فقط کتابش را به من هدیه کند. غیر از اسم خودم چیز دیگری از نوشته‏اش را به یاد ندارم. از جلد کتاب هم فقط تصویر پرنده‏ای آویخته یادم مانده. اما از باقی کتاب، کلی تصویرهای زنده در ذهنم دارم. وقتی از داستان یا شعر یا هر نوشته‏ای تصویرهای زنده در ذهنم بماند، طوری که نتوانم آنها را از خاطرات خودم جدا کنم، با جرات می‏گویم که نوشته‏ی خوبی‏ست. درست مثل نوشته‏های آقای امیربختیار. باید ایمیل‏ش را پیدا کنم و برایش بنویسم.

پی‌نوشت: آدرس وبلاگ آقای امیربختیار رو پیدا کردم. اینجا کلیک کنید.

۱۳۸۷/۰۶/۰۹

در کوچه‌های غریبه

در کوچه‌های غریبه‌ی این شهر
هیچ خاطره‌ای بر دیوارها نقش نمی‌شود
هیچ خاطره‌ای در پیاده‌روها آواز نمی‌خواند
هیچ خاطره‌ای روی نیمکت هیچ پارکی نمی‌نشیند
شهر غریب عریان از خاطرات را دوست دارم
شهر من تویی
زیبایی نگاه و خنده‌هایت را دوست دارم
خشم‌ها و فریادهایت را ولی دوست ندارم
بی‌مهری‌هایت را،
تیغ‌هایی که پوست تنم را می‌خراشند،
دوست ندارم.

من عاشق بچه‌های این شهرم
بچه‌ها در پارک‌ها
با زبانی که هیچ طعمی ندارد شعر می‌خوانند
با اسباب‌بازی‌هایی که رنگ هیچ خاطره‌ای ندارند
با خنده‌های شاد و کودکانه
بازی می‌کنند
من اما گریه‌هایشان را دوست ندارم
پا به زمین کوبیدن و جیغ کشیدنشان را
دوست ندارم.

سر به هوا و تلخ
در کوچه‌های غریبه‌ی این شهر
می‌گذرم.

۱۳۸۷/۰۴/۲۹

عاشقانه‌ای برای یلدا

(برای هیچ‌کس)

زمستان را در سرمای هزارها درجه زیر صفر می‌گذراندم
کاسه‌ی سرم یخ زده بود
خون در رگ‌هایم یخ زده بود
پاها و دست‌هایم قالب‌هایی از یخ بودند
چشم‌هایم بلورهای کوچک یخ‌زده‌ بودند که یلدا رسید
از لحظه‌ی رسیدنش روزها بلندتر شدند
حجم آفتاب بیشتر شد
سرما کمتر شد.
یلدا عشق بود، نور بود، آتش بود
با موهای طلایی و پوستی آفتاب خورده
رقصان و ترانه‌خوان
با خنده‌ها و شادی‌های بی‌مانندش
با مهر بی‌پایانش
به تنهایی بهاری کامل بود
یخ‌ها را آب کرد، خورشید شد، تابید، گرم کرد
خون گرم در رگ‌هایم جاری شد
در غلظت بهاری‌اش ناگزیر درختی شدم
جوانه‌ها سرتاسر پوستم را شکافتند
با اصرار و شتاب بیرون زدند
یلدا از نفس نیفتاد
ریشه در اصالتش زدم
در اصرارش، در ایمانش
ریشه‌هایم در فضا محکم شدند
میوه‌هایی ترد و شیرین دادم
هوای تازه تمام حجم شش‌هایم را پر کرد
تکیه بر ریشه‌هایم
با اعتماد به درخشش نگاهش
خودم را برای خواب سنگین زمستان آماده می‌کنم.

شانس


در دست‌های تو
محکم به پایه‌های جام می‌چسبم
با هر نوش، بالا می‌روم
میان زمین و آسمان
بین جام‌ها معلق می‌شوم
(وضعیت خطرناکی‌ست!)
در عوض این شانس هست
که از پایه‌ی یک جام به دیگری بپرم
دست‌های تازه،
لب‌های تازه را کشف کنم.

۱۳۸۷/۰۴/۱۵

بی‌نام

خدا آه کشید
برگی از نفسش نلرزید

گریست،
سیلی به راه نیفتاد

به پهنه‌ی بی‌کران مخلوقاتش خیره شد
چیزی به او خیره نشد

فریاد زد:
از اینجا می‌روم
صدایش هیچ جا منعکس نشد

بلند شد
قلمرو خدایی‌اش را رها کرد و رفت
با قدم‌های بلندش،
گام‌های محکمی که هیچ زمینی را نلرزاند.

اسب‌های سیاه‌قلم

(با نگاهی به شعر «اسب‌های معدن» از لیندا ماریا باروس)

اسب‌های سیاه‌قلم را ببین
که به سختی زندگی یک اسب
بر کاغذ سفید
در محدوده‌ی قاب‌های چوبی
از سیاهی زغال جان گرفته‌اند.
یال‌های لختشان، پراکنده در باد
سم بر کاغذ می‌کوبند
و حضورشان
تنها بر دیوار نمایشگاه‌ها واقعی‌ست
نمی‌توانند عشق بورزند
حتی نمی‌توانند بمیرند
تا وقتی به آتش بسوزند
یا سیلی بشویدشان
چون آنها را سیاهی زغال جان داده
سیاهی نشسته پیش چشم‌هاشان.

۱۳۸۷/۰۴/۰۸

حرف‌های نگفته

یک
چند وقت پیش، دوستی که ادعا می‌کرد دختری عاشقش شده و قصد ازدواج داشت، به دوست دیگری که دختر بود گفته بود فلان وقت زنگ نزنی که اگر با «خانم» باشم جواب نمی‌دهم. نمی‌دانم این ازدواج سر گرفت یا نه، ولی از همان وقت دیگر هیچ خبری از این «آقا» نیست. پیش خودم فکر کردم چطور آن وقتی که من از علاقه و تعهد و احترام به شوهرم می‌گفتم، همه‌ی دنیا شعارها و هذیان‌هایی بودند در برابر محکومیت‌ها و محدویت‌های زنانه و آن روزها آدم بودن به آزاد بودن معنا می‌گرفت، ولی در موقعیت‌هایی دیگر شعور مردانه راه خودش را می‌رود. فکر کردم که یا همه‌ی این شعارها تنها برای فریب من بوده و یا خام بودن بیش از حدشان مجالی برای قضاوت درست باقی نمی‌گذاشته‌اند. گذشته از این در بیشتر ارتباط‌ها اغلب اشتباهمان اینجاست که سعی نمی‌کنیم به کسی که دوستش داریم، آنچه هستیم را نشان دهیم؛ بلکه برعکس او را با آنچه دوست داریم یا دوست دارد باشیم فریب می‌دهیم. اشکال این است که در این شرایط خیلی زود به احساس خستگی می‌رسیم. عاشقی محدود کردن همه‌ی دنیا در یک شخص یا یک چیز نیست، بلکه هنر عشق انتشار از یک مرکز، یک شخص یا یک چیز به همه‌ی دنیاست. اگر عاشق شنیدن صدای پرنده‌ای، بار و بنه‌ات را جمع کن و به کلبه‌ای جنگلی برو، ولی یادت باشد اگر به زندگی در جنگل عادت نکنی یا مجبور می‌شوی دست از شنیدن صدای پرنده برداری و یا پرنده را در قفس می‌کنی و به شهر می‌آوری که در هر دو حال بازنده‌ای.

دو
چند وقت پیش بنا به ضرورتی مجبور شدم چند روزی رژیم بگیرم. از قضا در همان چند روز یک مهمانی برقرار شد. صاحبخانه‌ی مهربانمان که فهمید من یا شام و بستنی نمی‌خورم و یا شام خودم را می‌برم حسابی ناراحت شد. می‌گفت با این حساب پس بگو دیگر دوست نیستیم. هیچ نمی‌فهمم که دوستی چه ربطی به شام خوردن دارد. با این وصف باید درجه‌ی دوستی را با تعداد لقمه‌هایی که می‌خوریم بسنجیم. یکبار سر همین قضیه، پیش کسی که خیلی دوستش دارم، آنقدر چیز خورده بودم که بعد چند ساعت یکپارچه خشم بودم و فقط به دنبال راه فرار می‌گشتم. دور هم جمع می‌شویم که از دوستی‌هایمان لذت ببریم، نه اینکه چیز بخوریم. مورد دیگری که سر همین قضیه‌ی رژیم پیش آمد اینکه دوستم یکربع تمام با من بحث می‌کرد سر اینکه رژیمم را با سوپی که او درست می‌کند ادامه دهم. من باز نمی‌فهمم که چرا اصرار داریم در روش زندگی هم مداخله کنیم؟ بد نیست کمی به بلوغ و شعور هم احترام بگذاریم و برای هم حق آزادی فکر و رفتار قایل باشیم. وقتی قرار می‌گذاریم که ناهار بیرون ساندویچ ببریم، اگر من دلم بخواهد ساندویچ ناهارم را خودم آماده کنم، اینکه تعارف کنم یا شرایط خاص خودم را داشته باشم به خودم مربوط است. نیم ساعت بحث کردن سر این چیزها فقط هر دو نفرمان را خسته می‌کند.

سه
حرف از ورزش کردن و دویدن و این حرف‌ها بود که می‌گفت فکر کرده‌اند ما هم مثل زن‌های خودشانیم که اینطور به خودمان برسیم. وقتی که خودمان اینطور بی‌رحم خودمان را به زندان‌های ذهنمان پرت می‌کنیم، چه توقعی از دیگران می‌شود داشت؟ به طعنه از خودم می‌پرسم مپر فرق ما با زن‌های اینها چیست؟ و فکر می‌کنم که ما هزار جور فرق داریم. محیطی که ما در آن بزرگ می‌شویم در تصور هیچ کدامشان نمی‌گنجد. گذشته از نگرانی‌های اجتماعی که مثل مردها برای برخورداری از ساده‌ترین حقوق فردی و اجتماعی‌مان داریم، مشکلات خاص زنانه هم داریم. فرق ما در زنانگی‌مان با زن‌های اینها در این است که از بچگی مجبورمان کرده‌اند مقنعه بپوشیم که هیچ وقت یاد نگیریم کدام مدل مو بیشتر به صورتمان می‌آید. فرقمان این است که همیشه مجبور بوده‌ایم مانتوهای گشاد بپوشیم که به این فکر نیفتیم با شکم بزرگ چقدر بد قیافه می‌شویم. از اندام‌های خودمان شرم می‌کنیم که در حد یک سگ نجسمان می‌دانند. همیشه از دیدن رنگ‌هایی محروم شده‌ایم که می‌توانسته‌اند سرخوشمان کنند. باقی حقوق را هم خودمان از خودمان می‌گیریم: خوب نیست دختر بلند بخندد؛ خوب نیست دختر از درخت بالا برود؛ خوب نیست دختر تا دیروقت بیرون باشد؛ و هزار ممنوعیت دیگر.

چهار
یک وقتی قرار بود کسی را برای اولین بار ببینم که از بد روزگار زیاد از من گفته بودند و معلوم نیست چه تصوراتی در ذهنش ساخته بودند. موهایم را مثل همیشه‌ی خودم آرایش کردم که مامان اعتراض کرد اقلن خاطره‌ی بد از خودم در ذهنش نگذارم. همه کارمان همینطور است. همه‌ی این شماره‌ها که نوشته‌ام از همین بدبختی‌ست که نه به خودمان و نه به دیگران اجازه نمی‌دهیم خودمان باشیم. همه چیز را با معیارهایی می‌سنجیم که گاه با هم جور هم در نمی‌آیند. می‌گویم کسی که قرار باشد خوب و بد من را با مدل موهایم بسنجد، همان بهتر که اصلن نشناسمش. هیچ اصراری ندارم کسی دوستم داشته باشد. در عوض دست از کسی که من را همینطوری که هستم، یک انسان می‌بیند، نمی‌کشم. گاه به قدری قوانینمان سخت و پیچیده می‌شود که عاصی می‌شویم. آدم‌ها همان چیزی هستند که هستند. هیچ اجباری نیست که در نظر هم خوب جلوه کنیم. فقط باید سعی کنیم به هم آزار نرسانیم و به هستی‌های مستقل هم احترام بگذاریم.

۱۳۸۷/۰۳/۲۹

ترس

وقتی رسیدیم
پسرها پشت در ایستاده بودند
از ترس
که شاخ‌های جنی
روی سقف انباری پیدا بود.

ما بچه بودیم
نمی‌ترسیدیم
قرار گذاشتیم
تنهایی
بدون چراغ و چراغ‌قوه
رفتیم و دستمان را زدیم به دیوار ته انباری
پسرها اعتراض کردند
نشانه گذاشتند
ما باز تنها و بی‌چراغ رفتیم و
نشانه‌ها را آوردیم.

پدرم از روی سقف انباری
سر بریده‌ی بزی را پیدا کرد
با شاخ‌های خمیده

پسرها محو تماشای ما بودند
ما محو تماشای شاخ‌های زیبای بز

سر بریده را دور انداختند
پسرها رفتند
ما بزرگ شدیم
خواهرم اما،
سالها از تنهایی و تاریکی می‌ترسید.

۱۳۸۷/۰۳/۰۴

شراب تلخ

خسته بودم و سرم درد می‌کرد. باران نرمی می‌بارید. ماشین‌ها بی‌احتیاط رد می‌شدند و آب می‌پاشیدند. شلوار و کفش‌هایم خیس شده بودند. سردم بود. یک ایستگاه دورتر پیاده شدم جلوی فروشگاه. راست ولی رفتم سراغ قفسه‌ی مشروب‌ها. یک بطری شراب صورتی پروانس برداشتم و چیپس. نان و کالباس و کاهو هم برداشتم برای ساندویچ ناهار فردا. کوله‌پشتی سر دوشم سنگین شد. باران بند آمده بود و از پیاده‌‌روی باریک کنار جاده برمی‌گشتم. مغازه‌ها همه تعطیل بودند ساعت یک بعدازظهر. یک موتور با صدا و سرعت زیاد رد شد. همه‌ی پیاده‌رو را بوی دود گرفت. حالم بد شد. می‌خواستم عق بزنم. دلم فقط به بطری مشروب خوش بود و بسته‌ی چیپس. حسابی گرسنه بودم. توی حیاط چندتا پرتقال از درخت کندم. دوتا یازده‌تا، یک ده‌تا و باز چهارتا یازده‌تا پله بالا رفتم. پله‌ها را که می‌شمری خوبی‌اش این است که امیدت به بالا رسیدن بیشتر می‌شود. یا دست‌کم حواست پرت می‌شود به شمردن. در آپارتمان را که باز کردم بوی ظرف‌های نشسته‌ی شب قبل خورد به صورتم.

مزه‌ی مشروبم را با سیر و آبلیموی زیاد درست کردم. یک لیوان بزرگ برداشتم و پر کردم. تا خریدها را جابجا کردم و ظرف‌ها را شستم، کم‌کم همه‌ی بطری را خالی کرده بودم. اتاق گرم شده بود. گیج بودم. فیلم سکسی قدیمی را برای هزارمین بار پخش کردم. افتادم روی تخت خواب. دلم می‌خواست ساعت‌ها همانجا زیر پتو بخوابم. ساعت موبایل را کوک کردم و گذاشتم روی میز بالا سرم که باید به موقع بلند می‌شدم. باید مستی از سرم می‌پرید. باید شام درست می‌کردم برای شوهرم که خسته می‌رسید. ساعت که زنگ زد بلند شدم. شیشه‌ها را با آشغال‌ها بردم سر کوچه. دوش گرفتم. یک قوری قهوه‌ی قوی برای خودم گذاشتم و مشغول آشپزی شدم.

برای شام سوپ درست کردم و پیراشکی. مشغول درست کردن سالاد بودم که رسید. خسته بود و سر درد داشت. لباس عوض کرد و خوابید. شام را تنهایی خوردم. همه جا ساکت بود. لم دادم روی مبل و مجله‌ی زنان ورق ‌زدم. دستور غذای اسپانیایی را با دقت خواندم و جدول صفحه‌ی آخر را حل کردم. هوا سرد بود. دوست نداشتم بخوابم. دلم می‌خواست بروم به اتاق و ببینم نفس نمی‌کشد. می‌ترسیدم بالای سرش برسم و ببینم که هنوز زنده‌ است. بلند شدم. کمی دور خودم گشتم. برای خودم چای دم کردم. دوباره لم دادم روی مبل و کتاب رمانی نیمه‌تمام را دست گرفتم. می‌خواندم و گوش تیز کرده بودم برای صداهایی که ممکن بود از اتاق برسد. غرق داستان بودم که فهمیدم جلوی در اتاق ایستاده و نگاهم می‌کند. دلخور بودم از زنده بودنش. لبخند زدم و حالش را پرسیدم. بهتر بود و گفتم که خوشحالم. گرسنه بود. غذایش را آماده کردم و برایش میز چیدم. گفتم چای دم کرده‌ام که با هم بخوریم. دروغ می‌گفتم. دلم می‌خواست چایم را تنهایی خورده بودم.

کتاب رمان را بی‌خودی دستم گرفته بودم و نمی‌خواندم. کنارم آمد و دست کشید به موهایم. بوی تند عطر شانل می‌دادم که برای تولدم خریده بود. خم شد کنار صورتم و پای گوشم را بوسید. دوزانو نشست کنار مبل و ساق پاهایم را نوازش کرد. خواست لبهایم را ببوسد که سر گرداندم و گونه‌اش را بوسیدم. دست انداختم دور گردنش و سر گذاشت روی پایم. خیلی معطل نکرد. بلند شد. پشت پنجره‌ای‌ها را بست و تخت را مرتب کرد. چشم‌هایم از اشتیاق خوابیدن سرخ شده بود. سردم بود. دلم می‌ﺧواست با گرمای تنش گرم شوم. همین گرما ولی فراری‌ام می‌داد. درمانده بودم. دست انداخت و تنم را کشید به بغل خودش. پشت کردم و میان انحنای تنش جا افتادم. موهایم را از جلوی صورتش کنار زد و گردنم را بوسید. هوس کرده بودم دست بکشد به تنم. ضربه‌های منظم چیزی روی پشتم تحریکم می‌کرد. فکر کردم یک ماه بیشتر می‌شود که تن به تنش نداده‌ام. می‌ﺧواست شیطنت کند که بهانه‌ی صبح زود بیدار شدن آوردم. باز گردنم را بوسید و آرام شد. فاصله گرفتم که بخوابم. چشم‌هایم خیره مانده بودند به هوا و می‌سوختند.

بی‌نام

در ﺁغوشم می‌کشی
می‌بوسی‌ام
ستاره‌های دنباله‌دارت را ولی به من نمی‌دهی
هزارها ستاره‌ی دنباله‌دار را
در کیسه‌های نایلونی می‌ریزی
در کیسه‌ها را محکم می‌بندی
سر شب با ﺁشغال‌ها می‌گذاری پشت در.

۱۳۸۷/۰۲/۳۱

قورباغه و پیرمرد

روزی روزگاری، حوالی برکه‌ی زیبایی پر از نیلوفرهای سفید و صورتی، قورباغه‌ی کوچکی بود که روزها کاری نداشت جز جست‌وخیز کردن و بازی کردن. همه‌ی تفریحش پریدن از روی برگ‌های درشت نیلوفرها بود و جست‌زدن از روی تخته‌سنگ‌ها بر نمناکی زمین. کمی دورتر، در کلبه‌ای چوبی٬ پیرمرد غمگینی زندگی می‌کرد که هر روز، نزدیک ظهر، برای پر کردن کوزه‌ی سفالی‌اش کنار برکه می‌آمد. پیرمرد قدم‌های آهسته برمی‌داشت. اطرافش را می‌پایید. آبی به صورتش می‌زد. روی تخته‌سنگی می‌نشست و استراحت می‌کرد. قورباغه پیرمرد را می‌شناخت. پیرمرد قورباغه را می‌دید. کوزه‌ی پرآبش را به سختی به دوش می‌کشید و برمی‌گشت.

یک روز که قورباغه‌ مشغول بازی و جست‌وخیز بود، ناغافل از روی سنگی سر خورد و به پشت افتاد روی زمین. بی‌فایده شروع کرد به دست‌وپا زدن، داد زدن و کمک خواستن. ساعت‌ها گذشت تا اینکه نزدیک ظهر، صدای آشنای قدم‌های پیرمرد شادش کرد. دوباره به تقلا افتاد. فریاد کشید. پیرمرد نزدیک برکه شد. مشتی آب به صورتش زد. نگاهی به آسمان انداخت. آهی کشید و روی تخته سنگ نشست. قورباغه با همه‌ی توانش فریاد کشید. پیرمرد ولی نمی‌شنید. قورباغه شروع کرد به گریه کردن. میان هق‌هق گریه خواهش می‌کرد، التماس می‌کرد. پیرمرد نگاهی به دست‌وپا زدنش انداخت. دوباره آهی کشید. بلند شد و کوزه‌‌ی پرآبش را برداشت و از همان راهی که آمده بود برگشت.

قورباغه از خستگی آرام گرفت. از بی‌دفاع بودن خودش در آن حال ترسید. هر آن ممکن بود شکار پرنده یا ماری بشود. مورچه‌ها حتی می‌توانستند تکه‌تکه‌اش کنند. عنکبوتی اگر می‌رسید می‌توانست در تارهای چسبناک اسیرش کند. قورباغه اما هوای جست زدن بر برگ‌های درشت و معلق نیلوفرها را داشت. خودش را وادار کرد به تاب خوردن بر پشتش. دست‌وپا زدن‌ھایش را منظم کرد. دست‌ها و پاهایش را به ساقه‌های علف گیر داد. تلاش کرد و سرانجام چرخید. حس کردن نمناکی زمین زیر تنش تولدی دوباره بود. با چند جست کوتاه خودش را به آب برکه انداخت و بعد روی برگ نیلوفری پرید. به زمینی که بی‌رمق بر آن افتاده بود نگاه انداخت و مغرور بود از اینکه یاد گرفته چطور روی زمین غلت بزند. چطور بچرخد. چطور روی دست‌ها و پاهایش بلند شود.

بازی تازه‌ی قورباغه شده بود پریدن از روی تخته سنگ‌ها، به پشت غلتیدن، ساقه‌ی علف‌ها را گرفتن و روی شکم بلند شدن. یک روز که به پشت روی زمین افتاده بود و باد خوردن برگ درخت‌ها بر زمینه‌ی آبی آسمان را تماشا می‌کرد، پیرمرد برای برداشتن آب به کنار برکه آمد. زیر لب آوازی شاد زمزمه می‌کرد و در هر چند قدم، به شادی دور خودش می‌چرخید. یک مشت آب به صورتش زد، کوزه‌ی آبش را پر کرد و روی تخته سنگ نشست. اطرافش را که با دقت برانداز می‌کرد، چشمش به قورباغه افتاد. به نرمی با دو انگشت از روی زمین بلندش کرد. جلوی صورتش کمی نوازشش کرد و در آب برکه رهایش کرد. قوباغه هاج‌وواج مانده بود. روی برگ نیلوفری پرید که خوشی‌های پیرمرد را بپاید. پیرمرد چندبار بی‌هوا با خودش بلند خندید. نگاهی طولانی به آسمان انداخت، کوزه‌ی پرآبش را برداشت و از راهی که آمده بود برگشت.

قورباغه بازی را از سر گرفت. جست زد روی تخته‌سنگ. سر خورد. به پشت افتاد روی زمین. غلتید و بلند شد و باز جست زد روی تخته‌سنگ...

پدرم

(بابای خوبم! توقع دارم بدونید که بیشتر از همه‌ی دنیا دوستتون دارم. می‌دونم از دستم دلخور نمی‌شین بخاطر نوشته‌هام. از دور می‌بوسمتون.)

پدرم یک روز می‌میرد
مثل پتوی کهنه‌ای در گور می‌گذارندش
و جسمش تمام می‌شود
بچه‌هایی که از او زاییده‌ام بی‌سرپرست می‌شوند
من می‌مانم
تنها
با بچه‌هایی که بزرگ شده‌اند
بچه‌هایی که می‌میرند
بچه‌هایی که پیر می‌شوند
یا شیرخواره‌ می‌مانند.

پدرم بارها با من خوابیده است
بارها خون مرا نوشیده است
بارها در ضجه‌های من خندیده است
خنده‌هایی که هوا را می‌لرزاند
من را می‌لرزاند
موهایم را می‌لرزاند
میان کوه‌ها می‌پیچد و به آسمان می‌رود.

گاهی هم پیش می‌ﺁید
که پدرم از درد به خود بپیچد
تب کند
روی پیشانی‌اش دستمال خیس بگذارم
عرق کند
صورتش از درد سیاه شود
هربار ولی خوب می‌شود
آرام می‌شود
میان پیچ‌وخم کوه‌ها خودش را گم می‌کند
گم می‌شود
یا برمی‌گردد.

۱۳۸۷/۰۲/۱۹

زمستان



زمستان بود
برف می‌بارید
گونه‌های یخ‌زده‌اش سرخ بودند
انگشتان کوچک سردش سرخ بودند
می‌لرزید
می‌خندید
چتر شدم
در اطراف سرمای بی‌حد گونه‌ها و انگشت‌هایش
حرارت تنش از زیر لباس‌ها بیرون می‌زد
برف روی تنم سنگینی می‌کرد
می‌خندیدم
گونه‌ها و انگشتانم از سرما سرخ شدند
لبهایمان از داغی تن‌هامان سرخ شدند
آتش گرفتند
برف‌ها از آتش‌هایمان آب شدند
زیر آب دفن شدیم
سطح آب یخ بست.
برف سنگین می‌بارید.

سنگ

از عمیق‌ترین لایه‌های زمین آمدم
در شکاف‌ها نفوذ کردم
از پیچ‌وخم‌های ناهموار گذشتم
بالا آمدم
تا بلندترین قله‌ها بالا آمدم
جاری شدم
روان
بی‌مقصد
در شکاف‌ها نفوذ کردم
سرد شدم
سنگ شدم.

۱۳۸۷/۰۲/۱۶

بی‌نام





دختر گفت
شب‌ها را با مردان گذراندن
خرجی ندارد
جز یک دست پیراهن دکولته
و یک جفت جوراب ساق بلند

درعوض آنها
همه چیز برایت می‌خرند.

۱۳۸۷/۰۲/۱۳

بی‌نام

زمستان تمام شد
زلزله نیامد
بمبی زیر پاهایمان منفجر نشد
صدها کودک ولی از گرسنگی و سرما مردند
سال نو شد
چیزی عوض نشد
خورشید همیشه صبح زود طلوع می‌کند
شب از پیشمان می‌رود.

بچه‌ها را گرسنگی و سرما می‌کشد
مادران هرسال کودکان تازه به دنیا می‌ﺁورند.

۱۳۸۷/۰۱/۲۸

سه تا چین بشمار

بچه که بودیم، می‌رفتیم سراغ بزرگ‌ترها که از تعداد خط‌های روی پیشانی‌هایشان سنشان را حساب کنیم. می‌گفتند هر ده سال یک چین روی پیشانی اضافه می‌شود. حالا خودم هی می‌روم جلوی آینه و پیشانی‌ام را چین می‌اندازم که بتوانم از میان این خط‌های ناجور سه تا بشمارم. سی ساله شدم.
تولد وبلاگم را شاید فراموش کنم. حتی تولد ایلناز را هم فراموش کرده بودم. ولی فقط وقتی می‌فهمم آدم دیگری شده‌ام که تولد خودم را فراموش کرده باشم. بهار زیاد دیده‌ام و شادم از اینکه دختر بهارم. خسته شدم این مدت بس که زن بزرگی بودم. حالا می‌خواهم بین اینهمه شکوفه، روی چمن‌ها غلت بزنم و دنبال پروانه‌های سفید بدوم. بهار خوشرنگ‌ترین رنگ‌ها را دارد.

۱۳۸۷/۰۱/۱۷

بی‌نام





دختر
از چشمه آب می‌نوشد –
بوسه‌ی ماه

طالع


روزنامه را ورق می‌زنم
طالع امروزم... بد نیست
برای تو امروز...
عشق تازه‌ای جوانه می‌زند
...
عشق تازه...
امروز...
دور از من...
دور، دور، دور، دور...

به من بگو امشب با کدام دختر می‌خوابی
دروغ بگو
من از حقیقت عشق‌های تازه‌ات بیزارم.

۱۳۸۷/۰۱/۱۱

شعرهاي كوتاه عاشقانه

از بخش كودكان كتابخانه، كتابي پيدا كردم به اسم «شعرهاي كوتاه عاشقانه» كه آخر شب دراز كشيدم توي رختخواب و هرچه از آن را دلم خواست ترجمه كردم. فقط چند شعر خاص كه بازي با كلمات داشت يا به نظرم خيلي جالب نيامد را حذف كردم. شعرهاي زير انتخاب‌هايي از اين مجموعه‌اند. فايل پي‌دي‌اف مجموعه را از اينجا برداريد.



ننگ

روي تخته سياه خون پاشيده
سلاح‌ها هستند و غم‌ها.


دوست داشتن ننگ نيست.

فريادهاي كودكان است و
ناله‌هاي بي‌گناه

دوست داشتن ننگ نيست.

هنوز سيم‌هاي خاردار هستند و
مين‌ها، بمب‌ها، خمپاره‌ها.

دوست داشتن ننگ نيست.








موج

بر ماسه‌ها نوشتم
عشـــــــــق
اما آب بالا آمد و
پاكش كرد.
من دوباره تازه نوشتمش
دوباره و دوباره
بين هر دو موج
تا اينكه آب پس نشست و
فقط
عشـــــــــق
ماند.

با عشق

برای پسرکم که قرار بود یکی از همین شب‌های روشن زاده شود.
(این مطلب را خیلی وقت پیش نوشته بودم و قرار نبود اینجا منتشرش کنم که معنی شکایت و جلب ترحم و غم از آن برداشت نشود، ولی حالا که کامپیوترم مشکل دارد و همه چیزی که دارم به هم ریخته و از هم پاشیده، این مطلب را اینجا می‌گذارم که در این گیرودار گم نشود.)

+
من یک زن ساده‌ام
که می‌توانم خیلی ساده عاشق شوم
عشق ببازم و
ساده از آغوش عاشقم سر بخورم.
دلم می‌خواست می‌توانستم امشب عاشق شوم
عاشق یک مرد معمولی
که هر روز صبح، روبروی آینه
ریشش را می‌تراشد
لباس عوض می‌کند
سر کار می‌رود.

قرار بود پسرکم بزرگ شود
هر روز صبح، روبروی آینه
ریشش را بتراشد
لباس عوض کند
سر کار برود.

+
فکر می‌کردم
خواهی نخواهی پسرکم مردی خواهد شد.
من مردهای زیادی را می‌شناسم
که به آنها سلام می‌کنم
با هم حرف می‌زنیم، چای می‌نوشیم، کار می‌کنیم
در نگاهشان ولی چشم‌هایی وحشی می‌بینم
در خنده‌هاشان، دندان‌هایی خون‌آلود
و در رفتارهاشان
حیله‌هایی قدیمی
برای چنگ انداختن به زنی
که زن در اجتماع مردها
تنها طعمه‌ایست
برای زینت قفس‌های رنگارنگشان.

+
هرشب از دوردست
صدای نعره‌های مردی مست می‌آيد
كه زنش را شلاق می‌زند
به ستاره‌ای خيره می‌شوم
كه از حوالی ضجه‌های زن طلوع می‌كند
و پسركم را می‌بينم
که قرار بود یاد بگیرد
چطور زنی را دوست داشته باشد
چطور زنی را در آغوش بكشد
چطور شكنجه‌اش كند
يا ببوسدش.

+
خیال می‌کنم پسرکم زنده است
دستش را می‌گیرم
با هم از پیاده‌روهای کم‌عرض می‌گذریم
به یک پارک می‌رسیم
روی الاکلنگ بالا و پایین می‌رویم
از سرسره سر می‌خوریم
با هم تاب می‌خوریم.

خیال می‌کنم پسرکم بزرگ شده
دستم را می‌گیرد
با هم از خیابان رد می‌شویم
از فروشگاه خرید می‌کنیم
برمی‌گردیم.

+
پسرکم، پسرکم!
این شب‌ها ماه روشن از لابلای توری پنجره تو می‌تابد
چقدر خوب می‌شد اگر می‌توانستی پر بکشی
و روی نور ماه بازی کنی
چه خوب می‌شد اگر زندگی
کمی غیرواقعی‌تر بود
این شب‌های روشن
بجای اینکه کودکم را بغل بگیرم
به آغوش سرد ماه می‌روم
کودک می‌شوم
گریه می‌کنم و به خواب می‌روم.
پسرکم قرار بود یکی از همین شب‌های روشن
زاده شود.

+
سالها پیش می‌خواستم کودکی داشته باشم
با موهای خرمایی و
لب‌هایی کوچک
عین قرص ماه
خدا ولی پسرکی را از من گرفت
زیبا، عین قرص ماه
و به من گفت
برای اینکه بتوانم آن را از تو بگیرم
باید به تو می‌دادمش.
آه،
پسرکم را خدا از من گرفت
وقتی که فکر می‌کردم
ارزنده‌ترین هدیه‌ی عالم را به من داده است.

۱۳۸۷/۰۱/۰۴

بهار




روی تنت ماهی شدم
شانه‌ها به طعنه می‌گفتند
فصل شکفتن بوسه‌ها بهار است
زمستان جای خالی پروانه‌هاست.
چشم‌هایم را پروانه کردم و
آنقدر دست‌وپا زدم
تا به بهار رسیدم.

کشف



هر روز به فکر کشف راه‌های تازه‌ام
برای زودتر رسیدن به خانه‌ای
که چای تازه‌دم برای من
روی میز
بخار می‌کند.

۱۳۸۶/۱۲/۲۱

شب

حرام می‌شد شب اگر می‌خوابیدم
هلال ماه زیبا بود
شهر هلهله‌ی چراغ‌های روشن بود
باد می‌وزید
درها و پنجره‌ها می‌لرزیدند
شب می‌لرزید
تمام شب خواب بودی و کابوس می‌دیدی
تمام شب سرفه می‌کردم
روی تخت جا برای دراز کشیدن نبود
از آغوشت رفتم
در را بستم
روی زمین دراز کشیدم
کتابی و شعری و استکانی چای
کنار بستر خالی‌ام گذاشتم
به شهر فکر می‌کردم و زیبایی بی‌نظیر شب
به بستر داغ تو فکر می‌کردم و آشفتگی اتاقت
تو از رفتنم ترسیده بودی
من اما سرفه می‌کردم،
نمی‌خواستم بیدارت کنم.

گناه

خودم را در تمام شعرها جستجو می‌کنم
مخاطب تمام نامه‌ها می‌شوم
روی کارت‌های ویزیت و کاغذهای یادداشت شماره می‌شوم
میز می‌شوم، صندلی می‌شوم، کمد لباس‌ها می‌شوم
تو ولی ماشه را می‌کشی
لوله‌ی تفنگ را روی شقیقه‌ام می‌گذاری
استنطاق می‌کنی
شک می‎‌کنی
سوال‌هایت را عوض می‌کنی
در بندها اسیرم می‌کنی و
حرف‌هایم را باور نمی‌کنی.

باورم کن
با تو صادقم
گناهی کبیره نیستم.

خواب

صدایم می‌زنی
نگاهم می‌کنی
دست به تنم می‌کشی
شهر می‌شوم
خیابان می‌شوم
کوچه می‌شوم
روی پاهایت دراز می‌کشم
تمام لالایی‌ها را فراموش می‌کنی
خواب می‌آید
دور چشم‌هایم می‌گردد
نفسم را می‌بوید
روی تنم دست می‌کشد
خمار می‌شوم
ناگهان، وحشت‌زده بلند می‌شوی
سیگاری می‌گیرانی، طول اتاق را قدم می‌زنی
پای پنجره می‌ایستی
به کوچه پرت می‌شوم
در خیابان سر می‌خورم
در شهر گم می‌شوم
نمی‌دانم کجای دنیا، دست کسی را می‌گیرم
لبخند می‌زنم
از مغازه‌های مارک‌دار خرید می‌کنم.

۱۳۸۶/۱۲/۱۶

بگو زلزله بیاید

متن زیر را از نامه به دوستی می‌آورم که نگران زلزله بود.
از پیمان درمورد پیش‌بینی زلزله پرسیدم. قبلن هم برایم گفته بود که امکان ندارد. می‌گوید در حد چند دقیقه، آنهم ژاپنی‌ها می‌توانند پیش‌بینی کنند، ولی ما نه. می‌گوید از کلی پارامتر فقط چندتایش شناخته شده هستند و برای همین اصلن پارامتر برای تشخیص یا پیش‌بینی وجود ندارد. و می‌گوید اگر یک وقتی چنین خبری رسمن اعلام شود باید مطمئن باشی که یک خرابکاری شده و مثلن قرار است بمبی اتمی منفجر کنند.
خب این روزها می‌گذرد و اتفاقی نمی‌افتد. مثل همیشه.
درمورد خرابی ساختمان هم درست گفته بودم، بسته به شکل موج و طول موج زلزله، شکل خرابی هم فرق می‌کند. پیمان می‌گوید بهترین جا گوشه‌ی دیوار است. یعنی روی پایه‌ی ساختمان. که دیوارها ممکن است وسط بپاشند و سقف بریزد. و البته در کمال خونسردی می‌گوید که آنهم جای امنی نیست، چون ممکن است از همه چی جان بدر ببری و آخر سر یک آجر بیفتد روی سرت و بمیری. این که واضح است. کار زندگی از این حساب‌ها ندارد.
در مورد گسل‌ها هم که گفته بودم، تهران سه تا گسل اصلی دارد. یکی کهریزک و دو تا شمال. بسته به اینکه فعالیت این گسل‌ها چطور شروع بشوند، قدرت تخریبشان فرق می‌کند. پیمان طوری حرف می‌زد که انگار زلزله‌ی بم به نسبت زلزله‌ی تهران خیلی ناچیز است. می‌گفت عین زلزله‌ی نمی‌دانم کجا احتمال زیاد دارد که زلزله‌ای بزرگ با پس‌لرزه‌های پنج و شش ریشتری داشته باشد. و تازه همه‌ی اینها باز غیر قابل پیش‌بینی است.

شال سرخ

فرصت نبود که بخوابم.
شب کوتاه بود و ماه
پیش از آنکه سیر ببینمش بر گلدسته‌ها اذان می‌گفت
اتاق‌ها را جارو زدم
ملافه‌ها را شستم
روی میزها گلدان‌های یاس چیدم
چای دم کردم
که می‌دانستم صبح زود می‌رسی
آمدی
دور اتاق‌ها گشتی و زیر چشمی مادرت را می‌پاییدی
که مبادا شال سرخ دخترکی را دیده باشد
که شب‎‌ها در خواب می‌بوسی‌اش
شال سرخ را با ملافه‌های سفید شسته بودم
ملافه‌ها هنوز سفید بودند
و شال سرخ، سرخ.
عطر یاس در خانه پیچیده بود.

(نقاشی از:Amedeo Modigliani)

۱۳۸۶/۱۱/۱۹

صداها


هر خانه‌ی جدیدی که می‌روی
باید اول به صداها عادت کنی
صدای رفت‌وآمد همسایه‌ها و چرخ‌های خریدشان
صدای زنگ دوچرخه‌ی پستچی
صدای همهمه‌ی بچه‌ها وقت تعطیل شدن مدرسه
صدای بوق ماشین‌ها و رد شدن اتوبوس‌ها
صدای قفل در
و تمام صداهایی که از پیش و پشت دیوارها می‌گذرند.
فقط صدای تیک‌تاک منظم ساعت تغییر نمی‌کند
و صدای رد شدن ماه
از آسمان.

۱۳۸۶/۱۱/۱۷

خونه‌ی شیشه‌ای

یه خونه‌ی شیشه‌ای دارم
نوک قله‌ی تیز و بلند یه کوه
که برای رسیدن بهش
باید از دیوارای یخی بلند و پرتگاهای خطرناک بگذرم
با هراس یخ زدن و کم‌آوردن نفس
چشم‌اندازش ولی عالیه
حرف نداره:
قله‌های بلند برف‌گیر، دیوارای یخی
و اون پایین، شهر، عین کاغذای دفتر خاطراتم، شطرنجی.
واسه انتخاب جاش خیلی دقت کردم، هیچی کم نذاشتم
اون درست کنار یه دهنه‌ی کوچیک آتشفشانیه
که همیشه گرم می‌مونه.
وقتایی که خیلی خسته‌م
وقتایی که خیلی تنهام
وقتایی که عاشق می‌شم
یا وقتایی که یه جای خلوت واسه فکر کردن می‌خوام
همه چیزو ول می‌کنم و می‌رم
با یه دست لباس گرم و یه چوب دست
به خونه‌ی شیشه‌ای‌م
بالای قله‌ی برف‌گیر
و تمام شب کف زمینش دراز می‌کشم و
خیره می‌شم به آسمون.

۱۳۸۶/۱۱/۰۴

برای تویی که نبودی

مادرم همیشه می‌گوید هیچ‌وقت حس نکرده پیر شده. می‌گوید فقط سنش زیاد شده و خودش همان آدم است با همان احساسات و رفتارهای جوانی‌اش. بچه‌ که بودیم مادربزرگم پیر بود. حالا بعد اینهمه سال مادربزرگم هنوز پیر است و فقط پیرتر شده. انگار که مادربزرگ‌ها نمی‌توانند جوان باشند. انگار هیچ وقت تصور نکرده باشیم که آنها چندساله‌اند. پدرم که پنجاه ساله شد برایش تولد مفصلی گرفتیم. شاید خیلی هم مفصل نبود، ولی تحویلش گرفتیم که فکر نکند پنجاه ساله شده و از چشممان افتاده. مشکل بزرگ این است که می‌بینیم وقتی کسی سنش زیاد می‌شود، توانایی‌هایش کمتر می‌شود. مادربزگم وقتی پیر بود از ما بزرگتر بود، ولی وقتی پیرتر شد، ما از او بزرگتر شدیم. وقتی پیر بود، ملافه‌ی پتوهایمان را می‌دوخت و برایمان ترشی درست می‌کرد، حالا که پیرتر شده ما باید خوراکی‌های ترشی را خرد کنیم و درز لباسش را بدوزیم. با اینحال هنوز خودش بالای صندلی می‌رود که کابینت‌های آشپزخانه‌اش را مرتب کند. او هرسال پیرتر می‌شود ولی عوض نمی‌شود. هنوز تلاش می‌کند برای انجام دادن کارهای خودش. هنوز کسی به خودش اجازه نمی‌دهد روی حرفش حرف بزند. هنوز حواسش به پس دادن بازدیدها هست. هنوز روضه‌های سه‌شنبه صبحش برقرار است. هنوز شب‌های احیا بیدار می‌ماند. و هنوز اگر حواست نباشد، یواشکی روزه هم می‌گیرد.
به خودم فکر می‌کنم و به اینکه امسال سی‌ساله می‌شوم. ده سال بعد چهل ساله، بعد پنجاه ساله، شصت ساله. فکر می‌کنم چی در من ممکن است تغیر کند. فکر می‌کنم چی در من از ده سال پیش تابحال تغییر کرده. و همیشه نگرانم از اینکه چرا آدم فقط یکبار فرصت تجربه‌ی زندگی دارد.
با این فکرها چند روز پیش ایمیل پرمهری از دوستی که به قدر پدرم برایم عزیز است دریافت کردم. دوستی که می‌شود حرف‌هایم را برایش بنویسم و نگران نباشم از اینکه بخواهد نصیحتم کند یا سن و تجربه‌اش را به رخم بکشد. کسی که به من احساس دوستی می‌دهد. یک دوست خوب! چیزهایی که نوشته بود به نظرم جالب آمد. حرف‌های او از جایی‌ست که هنوز تجربه‌اش نکرده‌ام. جایی که همیشه برایم مبهم و رازآلود است. حرف‌های آقای صادقی از این نظر برایم جالب بود که همیشه نگران بودم مبادا بابا دوست نداشته باشد برایش تولد بگیریم. بابا همیشه شب تولدش منتظر است زودتر مراسم را تمام کنیم که بتواند بخوابد. خیلی وقت‌ها قبل از شروع مراسم تولد خوابش می‌برد. همیشه نگرانم که می‌دانم هیچ هدیه‌ای برایش کافی نیست. به چیزی احتیاج ندارد. هیچ چیز هم به قدر کافی برای تشکر از اینهمه سال و اینهمه محبت خوب نیست. آقای صادقی در این نوشته‌ها مراسم تولد را از دید بابا نوشته. از دید کسی که بهرحال ما همیشه فکر می‌کنیم مزاحم استراحتش شده‌ایم. از دید کسی که فکر می‌کنیم پیر شده و پیرتر می‌شود. با اجازه‌ی آقای صادقی، متن ایمیل ایشان را با حذف چند جمله و اصلاح ایرادهای تایپی همینجا می‌آورم:

«قدیم ها وقتی می خواستیم به کسی بگوییم که خیلی پیر است می‌گفتیم مثل چهل ساله هاست . وقتی صحبت از کسانی می‌شد که از نظر ما از کار افتاده بودند می‌گفتیم چهل پنجاه ساله. انگار خود پنجاه سالگی وجود مستقل نداشت و فقط در ارتباط باچهل سالگی بود که معنی می‌شد. راستی پنجاه سالگی چه احساسی دارد و پنجاه ساله‌ها با چه امیدی زندگی می کنند؟ این رازیست که تا به این سن نرسی نمی‌توانی پاسخش را بفهمی و وقتی فهمیدی درمقابل جوانی که احتمالا این سوال را بپرسد فقط لبخند می‌زنی!
نقطه مشترک همه پنجاه ساله های دنیا درخاطرات بسیارشان است . دوستی‌ها؛ دشمنی‌ها؛ عشق‌ها؛ هیجان‌ها و عواطف و احساسات مختلفی که اکنون فقط سایه‌ای باقی گذارده اند و طعم گسی که می‌تواند خوشایند یا ناخوشایند باشد.
پنجشنبه شب مصادف بود با سالگرد پنجاه و سومین سالروز تولدم. سرمای سختی خورده بودم و به تنها چیزی که نمی‌توانستم فکر کنم مساله تولد بازی و این قبیل چیزها بود. درسرمای بی‌سابقه تهران و ایران و نگرانی برای قطع گاز و آب و برق و زمین خوردن احتمالی خودت یا اطرافیانت روحیه‌ای برای فکرهای لطیف باقی نگذاشته بود تا چه برسد به تفکر من کی هستم و از کجا آمده‌ام و بقیه اندیشه‌های فلسفی.
زنگ آپارتمان که صدا کرد با خودم گفتم که آمدند. می‌آیند و تبریکی می‌گویند و مزاحم استراحت من می‌شوند. در که باز شد فقط گرما بود که وجودم را پر کرد. گرمای عشق و احساس. محبتی که خانه‌ام را لبریز کرده بود و چهره‌هایی که دوستشان داشتم و اگر زندگی فعلی من معنایی داشته باشد در وجود آن‌ها خلاصه می‌شود.
آن چه در این سن و سال به تعریف زندگی و اندوخته‌هایت کمک می‌کند همین‌ها هستند. کسانی که نه برای نیاز بلکه برای بخشیدن می‌آیند. بخشش محبت و عاطفه. می‌آیند که بگویند برایشان محترمی و عزیز. یادش بخیر حمید مصدق می‌گفت «درشب جشن عروسی عروسک های کودک خواهرمن ..... صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس –صحبت از سادگی و کودکی است– چهره‌ای نیست عبوس....».
شلوغ بود. صدای خنده‌ها و چهره‌های شاد سرمای وجود مرا و سرمای خانه‌ام را از بین برد و تنها یک احساس داشتم: شادی و محبت؛ محبت وشادی و اینکه فکر کنی تنها نیستی و تنها نبوده‌ای حتی در زمانی که می‌اندیشیدی از همیشه تنها تری!
از گرمای عشق سرشار بودم و فکر می‌کردم که بیهوده زندگی نکرده‌ام. حالا در این بالا -حتی بالاتر از آن پنجاه سالگی کذایی– می‌شود خیلی چیزها را دید و می‌شود به این نکته رسید که حرف نخست عشق است و فقط همین. و همین است که آن عزیز –فروغ– می‌گوید که تنها صداست که می‌ماند.....
اما تو؛ تو را هم دیدم و اطمینان دارم که خودت بودی. گرمایت را حس کردم و خوشتر شدم و شادمانیم را با وجود تو ودوستانم تکمیل‌تر کردم و اگر روزی جشن کوچکی داشته باشی و اگر کمی دقت کنی، در آن گوشه مرا می‌بینی که با لبخند به تو می‌گویم برایم عزیزی و دوستت دارم.
محمدرضا صادقی - 21/ دی ماه /1386»

۱۳۸۶/۱۱/۰۱

بی‌نام





دلم مانده آن طرف سیم‌های خاردار
وسط میدان مین
جایزه گذاشته‌ام برای برگرداندنش
کسی داوطلب نمی‌شود.

۱۳۸۶/۱۰/۲۴

لبخند



در سرزمین رویاهایم
سیب سرخی از درخت می‌چینم
غبارش را با گوشه‌ی پیراهنم می‌گیرم و
گازش می‌زنم.
دستم را می‌کشی
به دنیای واقعی می‌بریم
با قاشق طلایی خوش نقشی
کمپوت میوه‌های رنگارنگ
در کاسه‌های بلوز می‌ریزی.
یک گاز از سیب می‌زنم،
یک لبخند به تو.

۱۳۸۶/۱۰/۱۵

گردن‌آویز



روی کاغذ عکس
میان قلب طلایی کوچکی
روبروی آینه‌ای زنگ زده
آویخته به گردنم
زنی و مردی
همدیگر را تنگ در آغوش می‌فشرند
سالهاست که
نه زن سرش را برمی‌دارد
نه مرد از فشار بازوانش می‌کاهد
نه آینه تصویر دیگری می‌بیند
زنجیر ظریف گردن‌آویز اما
رد زخمی کهنه را بر گردنم
می‌خراشد.

۱۳۸۶/۱۰/۱۱

بی‌نام


بی‌نام


با دشمنم مصالحه می‌کنی
یعنی
قدم زدن دختر را در باغچه‌ی همسایه می‌پایی!


(نقاشی از: MARILYNE SMADJA)

عاشقانه

1
در هر کسی چیزی از زیبایی‌های تو عیان است:
یکی دهانش،
یکی ظرافت زیر چشم‌هایش،
یکی دست‌هایش.
در هر کسی چیزی از تو پنهان است:
چیزی از زنانگی‌ات،
چیزی از مردانگی‌ات،
چیزی از کودکی‌هایت.
به استقبال تمام زنان و مردان و کودکان می‌روم
همه را در آغوش می‌کشم
همه را می‌بوسم.
به اعتبار زیبایی‌های کم‌نظیرت
همه را زیبا می‌بینم.

2
خاطراتم را گرد می‌آورم
از دورترینشان
تا همین لحظه‌ی اکنون
از آنها چشم و بینی و دهان می‌سازم
چشم و بینی و دهان تو را
دست می‌سازم
دست‌های تو را
پاهای تو، اندام‌های زیبای تو
از آنها احساس می‌سازم
خشم‌ها و مهربانی‌های تو
غم‌ها و شادی‌هایت
قطره قطره اشک‌ها و تازگی خنده‌هایت
...