۱۳۹۴/۱۰/۰۱

یلدات مبارک



اولین بار بود که تبریک یلدا می‌شنید از کسی: «سلام سراب، یلدات مبارک.»
به همین صراحت و همین اختصار. نور، اتاق را روشن‌تر کرده بود. تنش گرما می‌گرفت از کلمات. هوا غلیظ‌تر بود؛ اتاق، تنگ‌تر.
زکیه خانم از جلوی در اتاق رد شد. پیراهن سیاهش یک‌وری شده بود روی تنش. موهای نامرتبش ول بود روی سرش. روسری‌اش را سنجاق کرده بود به گوشه‌ی لباسش. رفت و برگشت. «سراب خانم دیگه نوبت اتاق شماست. اجازه هست؟»
چشم دوخت به زکیه خانم و لبخند زد. ایکاش این لبخند رو به تو بود. ایکاش این نگاه تو بود. «بفرما زکیه خانم. الان بلند می‌شم».
- «پاشو خانم پشتت خم شد پشت اون کامپیوتر. زود اتاقتو جارو می‌زنم، تر و تمیز بشه».
بلند شد از جا. توی دلش چیزی به جا نبود. گوشت و استخوانش نرم‌تر شده بود. توی حجم پستان‌هایش خالی‌تر بود. بازوهایش سنگینی می‌کرد. خسته بود. راه نمی‌توانست برود. از کی تا بحال کسی یلدا را تبریک می‌گوید؟ «سلام سراب...» اسمش به خیالش مقدس شده بود. شیرین شده بود. ترش بود. در دهان آب می‌شد و دهانش پر آب می‌شد و لب‌هایش خشک. «...سراب، یلدات مبارک»!
از اتاق رفت بیرون. بوی گل پیچیده بود توی سرش. رفت و خودش را جمع کرد روی مبل. سرش را گذاشت یک طرف و پاهایش را جمع کرد توی شکمش.
«چیه مادر ناخوشی»؟
- «نه خوبم. زکیه خانم رفته اتاقمو تمیز کنه، موندم علاف».
- «پاشو برو ببین چی کار داره می‌کنه اگه چیزی لازم داره بده دم دستش».
خودش را به زور از روی مبل بلند کرد. راه افتاد سمت اتاق. انگار خیابانی را طی می‌کند. انگار پا روی ماسه‌های بیابانی می‌گذارد. زمین داغ بود. کف پاهایش می‌سوخت. به اتاق نمی‌رسید. به اتاق رسید.
- «چیزی لازم نداری زکیه خانم»؟
- «نه خانم گل. الان تموم می‌شه».
زکیه خانم دستمال را بی دقت می‌کشید لابلای کتاب‌ها و عروسک‌ها. همه چیز را جابجا می‌کرد. رد دستمالش همه جا می‌ماند. آشغال هنوز این جا و آن جا روی زمین بود. زکیه خانم گفت: «تموم شد سراب خانم. بیا بشین سر درس و مشقت».
روی شیشه‌ی مانیتور رد راه راه کشیدگی دستمال مانده بود. سراب دستمال گردگیری خودش را از توی کمدش برداشت و کشید روی شیشه‌ی مانیتور. نه محکم. آرام. با حوصله. ایکاش این صورت تو بود و دست من که کشیده می‌شد روی نرمی گونه‌هات. روی پلک‌هات.
نشست روی صندلی. سرش را تکیه داد روی میز و دست‌هایش را آویخت. پاهایش را تکیه داد روی زمین. سر برداشت و خیره شد به صفحه‌ی سیاه. وقت چیست حالا؟ درس و مشق؟
بلند شد و رفت از اتاق بیرون. زکیه خانم رفته بود روی چهارپایه و دکور اتاق نشیمن را تمیز می‌کرد. «نیفتی زکیه خانم». 
- «نه دختر مواظبم».
- «یه چایی بریزم برات»؟
- «دستت طلا. خیر ببینی».
بخار از لابلای درزها، کناره‌های قوری بالا می‌رفت. سراب دو تا لیوان و استکان مخصوص مامان را برداشت و گذاشت توی سینی. چای ریخت و قوری را باز گذاشت روی حجم بخار. مچ دستش از داغی بخار سوخت. بگذار کفاره‌ی عشق باشد این. بگذار کفاره‌ی شوق شنیدن نامم باشد از دهان تو، نه، خواندن اسمم باشد که به فشار انگشت‌های تو روی کلیدها نوشته شده. دستش را گرفت زیر سردی آبی که از شیر می‌ریخت. درد دلخواهی لجوج مانده بود روی مچ دستش. بگذار داغ بماند روی تنم. یاد این نیمه روزی که یادم کرده‌ای. یلدایی که معنا داده‌ای.
آب از دستش می‌چکید و درد مستقیم می‌رفت تا توی شکمش. سینی را برد توی اتاق نشیمن و گذاشت روی میز. «زکیه خانم بیا خستگی بگیر یه کم». 
مامان آمد نشست روی مبل و همانطور که تکیه می‌داد، استکان چای خودش را هم برداشت. زکیه خانم آمد و نشست روی زمین، کنار میز. لیوان چایش را برداشت و دعایی خواند و همانطور داغ سرکشید.
- «قند بردار زکیه خانم».
- «نه مادر دکتر قدغن کرده برام. گفته اگه روزی یه دونه قند بیشتر بخوری، عمرت کف دست خودته».
- «مامان بلند شد از جا و گفت: «بذار کشمش بیارم برات». زکیه خانم هورتی از چای داغ کشید و ذکری زیر لب گفت. رد بخار سوخت روی دست سراب. توی دلش چیزی سر جا نبود. توی تنش جای چیزی خالی بود. مامان یک ظرف کشمش آورد و با دستمزد زکیه خانم توی پاکت، گذاشت روی میز. «یلدات مبارک باشه زکیه خانم».
- «دستت درد نکنه خانم‌. خیر ببینی».
زکیه خانم پاکت را لوله کرد و گذاشت جایی میان سینه و لابلای لباس‌ها سنجاقش کرد. دستی به موهای نامرتبش کشید و روسری‌اش را روی شانه جابجا کرد. زیر لب دعا خواند. هورت از چای کشید و بلند شد.
از کی تا بحال کسی یلدا را تبریک می‌گوید؟ «...یلدات مبارک سراب»!
رد داغی روی مچ دستش سوخت.

۱۳۹۴/۰۸/۱۴

عاطفه‌ی حماقت‌بار



از خدامون بود یکی بمیره تا بتونیم یه روز کامل با بچه‌های خاله‌م باشیم. اوناها بزرگتر بودن و از خونه کمتر درمیومدن و برای همین ما رو از صبح می‌بردن می‌ذاشتن اونجا تا عصر که مراسم خاکسپاری تموم بشه و خسته و هلاک بیان دنبالمون. 
چیز زیادی از مرگ نمی‌فهمیدیم، اما لذت یک روز کامل با هم بودن و اطمینان از اینکه تا عصر نمیان دنبالمون با هامون بود. یادم نیست صبح خاکسپاری کدوم خدابیامرز بود، به محضی که رسیدیم به بچه‌ها با شوق و ذوق شروع کردیم به شمردن که: آخ جون هنوز اول، دوم، سوم، هفتم، چهلم... خاله و مامانم با چشمای قرمز باد کرده از گریه، تو چادرای سیاه که خیلی بهشون میومد گفتن: خاک بر سرتون... طرف مرده شماها دارین اینطور خوشحالی می‌کنین؟
می‌دونستیم که میرن تمام راه تو ماشین هی حرف می‌زنن از زمین و زمان و وسطاش هی اشک می‌ریزن، گاهی بیشتر، گاهی کمتر...
آرزومون بود که بهمون اجازه بدن چند ساعت بریم خونه دوستامون. یه مهمونی تنهایی بریم. یه شب خونه‌شون بخوابیم...
امروز که دیدم به هرکی می‌رسم با هیجان و اضطراب میگم: فردا شب سپنتا قراره بخوابه تو مهدکودک. بار اولشه که تنهایی جایی می‌خوابه... تازه فهمیدم که چقدر نگرانم. به همه می‌گفتم: اون خوشحاله، من اما خیلی نگرانم.
شاید تا دیروز که تصمیمش هنوز به این بود که شب اونجا نمونه، با وجودی که حرص می‌خوردم عجب بچه‌ی بی‌بخاریه، ته دلم قرص‌تر بود. دیروز که رفتم دنبالش و با خوشحالی گفت تصمیم خودشو گرفته، دلم هوری ریخت تو. 
پسرکم... پسرکم کوچولوم که داره بزرگ میشه، که هنوز نصف شبا میاد خودشو جا می‌کنه زیر پتوی من و حتی اگه تمام شب کنار من خوابیده باشه، باز سهمیه‌ی زیر پتوی مامان خوابیدن دم صبحش سر جاست، او که اینطور من رو به خودش عادت داده و من به حضورش اینهمه دلگرمم، حالا می‌خواد یه شب با دوستاش دور از من بخوابه. هم راضی‌ام از اینکه داره بزرگ میشه و هم با همه‌ی وجودم نگرانم و این نگرانی رو با تمام جسمم حس می‌کنم.
مامان من حتی هنوز بعد اینهمه سال که ازش جدا زندگی می‌کنم، بازم دلواپسه و بازم دلتنگی می‌کنه و تا همین چند سال پیش بهم می‌گفت هیچ وقت منو نمی‌بخشه که ازش دور زندگی می‌کنم. جرات نمی‌کنم ازش اجازه بگیرم برای اینکه بعد از مردنم بتونم اعضای بدنم رو اهدا کنم. تا شروع می‌کنه به دلتنگی کردن حرف رو کوتاه می‌کنم و دلم نمی‌خواد از این دور بدونم که دلتنگی‌هاش اشک می‌شن و جسم و روحش رو می‌خراشن.
یادم نمیره اون وقت‌هایی رو که دیرتر میومدیم خونه، جایی بودیم یا کاری داشتیم و وقتی برمی‌گشتیم می‌دیدیم بابا داره تو کوچه قدم می‌زنه و سیگار می‌کشه. یا روی مبل جلوی تلویزیون خوابش برده اما همونجا مونده تا مطمئن بشه که ما برگشتیم. 
مامان من هیچ وقت حاضر نبود حتی به این موضوع فکر کنه که یه روزی ممکنه دور از هم زندگی کنیم. من اما خیلی زود دارم خودمو آماده می‌کنم. سعی می‌کنم قدر این روزهایی که سپنتا هنوز پیش ما هست رو بدونم. و حالا مطمئنم که هیچ وقتِ هیچ وقت به دوریش عادت نمی‌کنم.
عجب عاطفه‌ی حماقت باری!!

۱۳۹۴/۰۷/۱۶

گنجینه‌های کوچک


دیروز عصر که رسیدم مهدکودک، پسرکم شاکی آمد سراغم و همینطور یکبند حرف می‌زد و اعتراض می‌کرد به اینکه با پاول دعوایش شده بود. پاول بهترین دوست همکلاسی‌اش است که با هم فقط وقت می‌گذرانند. بس که از همه چیز می‌گفت نمی‌فهمیدم موضوع چیست. از آن طرف پاول آمده بود و هی می‌گفت سپنتا یا اونو بده به من و یا من دیگه هیچ وقتِ هیچ وقت باهات دوست نیستم. هیچ وقت!... هم خنده‌ام گرفته بود و هم کنجکاو بودم بدانم این دعوای دوستانه سر چیست. دعوا سر این تکه‌ی چوب بود. سپنتا می‌گفت خودم اول پیدایش کرده‌ام و دلم نمی‌خواهد به او بدهمش. می‌گفت من جای مخفی چوب‌های خودم را دارم و هر چوبی که پیدا می‌کنم می‌گذارمش آنجا. پاول می‌گوید چوب‌هایت را بده به من و در عوض از گنج من بگیر. ولی گنج او فرق دارد. چوب نیست. مثلن بلوط است. خلاصه که اوضاعی بود. ظاهرن بر سر این گنجینه‌ها دعوا و کتک کاری هم کرده بودند. این یکی زده بوده به سینه‌ی آن یکی و آن یکی این یکی را انداخته بوده زمین. هنوز هر دو عصبانی بودند و هنوز پاول اصرار می‌کرد و هنوز سپنتا از گنج کوچکش محافظت می‌کرد که مبادا دزدیده شود...

- گنجینه‌های کوچکی دارند بچه‌ها.
- امروز باز با هم دوست شده بودند. رویاهای کوچکی دارند بچه‌ها.

۱۳۹۴/۰۶/۱۲

پرنده‌ها


اخباری مثل کشتن سگ‌ها و گربه‌ها در خیابان، یا حتی حمله کردن و به آتش کشیدن پناهگاه‌هایشان، کشتن آنها در مراکز درمانی و همه و همه، جز این نیست که به آدم احساس بی‌پناهی و درماندگی بدهد. در خیابان‌های شهرهای بزرگ ما، حیوان بودن امن نیست. از زمانی که به یاد دارم، همیشه بچه‌ها با سنگ و کلوخ، پرنده‌ها و یا گربه‌ها را نشانه می‌گرفتند. این شعر اریش فرید، شاعر اتریشی در سرم زنگ می‌زند که: بچه‌ها شوخی شوخی به قورباغه‌ها سنگ می‌زنند، قورباغه‌ها جدی جدی می‌میرند. حیوانات بی‌گناه جدی جدی در خیابان‌های شهرهای بزرگ ما می‌میرند. ساکنین شهرهای بزرگ ما با اینهمه هنوز خود را بانیان حقوق بشر می‌دانند. افسوس.
این عکس را چند روز پیش در شهری که زندگی می‌کنم، در یکی از گذرگاه‌های پر رفت و آمد گرفته‌ام. بستنی می‌خوردیم و به نان بستنی، پرنده‌ها را مهمان می‌کردیم. پرنده‌ها می‌آیند تا به این نزدیکی. و این اتفاق عادی است. اینجا هم بچه‌ها به دنبال پرنده‌ها می‌دوند و آنها را می‌ترسانند، اما پرنده‌ها در امنیت حضور آدم‌ها هنوز دوباره برمی‌گردند و در دسترس‌ترین جاها، لانه می‌سازند و روی تخم‌هایشان می‌خوابند. از تفریحات پسرک من یکی همیشه این بوده است که نان بخریم و برای پرنده‌ها بریزیم. شتابشان را برای برداشتن نان‌ها ببینیم. آنها را تا کنار خودمان بکشانیم. مثلی قدیمی هست که می‌گوید: آدمیزاد به آدمیزاد زنده است. اما زنده بودن آدمیزاد بی حضور حیوانات، کم ارزش است.

۱۳۹۴/۰۵/۳۰

روتین


یک وقتی دوستی می‌گفت چیزی بهتر از روتین برای بچه‌ها نیست. راست می‌گفت. روتین بچه‌ها را منظم می‌کند و بخصوص برای بچه‌های کوچک، به آنها احساس امنیت بیشتری هم می‌دهد. تصور کنید حتی خود ما، وقتی جایی می‌رویم، قراری داریم، برنامه‌ای داریم که می‌دانیم موضوع از چه قرار است، اطمینان و اعتماد بیشتری داریم. فرض کنید کسی به شما تلفن کند و بگوید: «بیا اینجا». هزار فکر با خودتان می‌کنید. شاید بچه‌ها هزار فکر نداشته باشند، اما همین ندانستگی مایه‌ی اضطراب می‌شود. 
بارها و بارها با سپنتا روتین را امتحان کرده‌ام. بازی‌ها برای بچه‌ها تکراری می‌شوند و باید هر از چند گاه مدل بازی و یا ریتم آن را تغییر داد، هرچند که روتین در کل تغییر نمی‌کند. اوایل مجبور بودم یکی یکی کارهایش را یادآوری کنم. مثلن: بلوز خوابت رو دربیار، شلوار خوابت رو دربیار، حالا بلوز جدید رو بپوش، شلوار رو بپوش... تا پیش از سپنتا واقعن نمی‌دانستم که این عادت‌ها چه سخت یاد گرفته می‌شوند. بچه‌های کوچک حافظه‌های کوچکی دارند. اما حالا پسرکم بزرگ شده. می‌تواند تمام کارهای صبح خودش را تنهایی انجام بدهد. اما هنوز پیش می‌آید که کارهایی را از قلم بیندازد، وقتی صبح دلش نمی‌خواهد برای رفتن به مهدکودک حاضر شود یا شب دلش نمی‌خواهد به رختخواب برود. به قول دوستی حتمن به یاد دارد، اما ترجیح می‌دهد از یاد برده باشد.
بهرحال... امروز که دنبال روش‌هایی برای مستقل‌تر و سریعتر کردن بچه‌ها می‌گشتم، به این تصویر رسیدم. پرینت گرفتم که بچسبانم به در اتاق سپنتا و شاید زمانی که صرف بهانه جویی برای «یادم رفت» می‌شود را صرفه جویی کنم. یکی از همکارها خواست که برای او هم بفرستم، برای اتاق بچه‌هایش. فکر کردم شاید به درد باقی بچه‌ها هم بخورد. بهرحال بازی تازه‌ای می‌تواند باشد. به امتحان کردنش می‌ارزد.

۱۳۹۴/۰۵/۲۷

درمورد من

اواخر فروردین پنجاه و هفت به دنیا آمدم. از این رو عاشق بهارم. تابستان‌ها را دوست دارم. پاییزها غمگینم و زمستان‌ها امیدوار. از کودکی‌ام بیشتر از هر چیز، باغچه‌های سبزی‌کاری‌ام را به یاد دارم و عصرهای دوچرخه سواری را. هنوز اگر حوصله کنم پشت پنجره‌ی آشپزخانه، در گلدان‌ها سبزی می‌کارم. اگر نترسم، دوچرخه سوار می‌شوم. 
غربت را اولین بار وقتی ده ساله بودم، در مشهد شناختم. بعد از آن هر سال عوض شدن مدرسه، این حس را در من تازه نگه داشت. بیست سالم که بود ازدواج کردم و این تغییر به شهر و بعد به کشور رسید. حالا دیگر هیچ غربتی من را نمی‌ترساند. چمدانم همیشه در دسترسم است تا از جایی به جایی دیگر بروم.
سالها پیشتر از ازدواجم، عاشق همسرم بودم و هنوز دوستش دارم. گاه به گاه در میان نوشته‌هایم از او به اسم «دانشمند» یاد کرده‌ام. این دنیای دیوانه را می‌شناسد و هر از گاه چیزی به آن اضافه می‌کند. پسرکی دارم که سریعتر از حد حوصله‌ی من دارد بزرگ می‌شود. خانه‌ام را بی این دو نمی‌خواهم.
غیر از آن چیزهایی که در مدرسه و از کتابخانه‌ی بزرگ پدرم یاد گرفته بودم، به اجبار، فرانسوی و بعد آلمانی و انگلیسی را هم یاد گرفته‌ام. به شوق نوشتن و لذت ترجمه کردن، سختی این اجبارها را کمتر حس می‌کنم. روزانه نوشتن از عادت‌های قدیمی من است و اگر چند روزی دست به کی بورد نزده باشم، کلافه و عصبانی‌ام. کلافگی‌ها و عصبانیت‌هایم را هم همین روزانه نوشتن‌ها تخفیف می‌دهند. 
رشته‌ی تحصیلی دانشگاهی‌ام، مهندسی کامپیوتر است. لذت برنامه نویسی را با لذت ترجمه کردن یک شعر برابر می‌دانم. ترجمه‌ی زبان آدمیزاد به زبان کامپیوتر، ماشین را وامی‌دارد تا کاری کند. امیدوارم ترجمه‌ی متنی به زبان ما، آدمیزاد را به کاری وادارد.
بیش از هر مذهبی به نیروهای دنیا معتقدم. عشق و نفرت، خنده و گریه، سلامتی و بیماری... همه و همه مثل گهواره‌ای در آغوشمان گرفته‌اند و تابمان می‌دهند. تا کی که به خواب رویم. 

ماهی نارنجی



تو کی آمده بودی
که حالا داری می‌روی؟

ماهی نارنجی
تقلا می‌کند در حوضچه‌ی کوچک انگشت‌های من
می‌اندازمش به آب
مگر من گفته بودم زیر پیراهنم بروی؟
برگرد به آب! برگرد
هوای تن من، آب نیست
برگرد! تنم رود نیست
من فقط می‌خواستم یک ساعتی در این رود شنا کنم
برمی‌گردم و باز شنا می‌کنم
دور باش از تنم!
زیر لباس‌های من خفه می‌شوی

ماهی نارنجی!
آمده بودی
تقلا نکن!
حالا داری می‌روی.

هشت توصیه برای مشاجره‌ی موثر

- آماده باشید! می‌شود برای یک مشاجره‌ی موثر از پیش آماده بود. اعتراض‌ها و استدلال‌های حریف را پیش بینی کنید.
- جواب‌های قانع‌کننده بدهید و حریف خود را متقاعد کنید. او را با سوال‌های ناگهانی در جواب سوال‌هایش غافلگیر کنید. اما خیال نکنید که همیشه باید حق با شما باشد.
- فقط درمورد موضوع حرف بزنید. مشاجره را به موضوعات دیگر نکشید.
- هر استدلال باید شامل این سه قسمت باشد: ادعا، توجیه، مثال
- به هیچ وجه مشاجره را شخصی نکنید. فقط به موضوع بپردازید. به هیچ وجه حریف خود را خطاب نکنید و مراقب باشید که حرمت او را نشکنید.
- مهمترین قسمت بحث را برای آخر کار نگه دارید. بخصوص قسمت‌های احساسی را که بعد از آن ممکن است امکان ادامه‌ی مشاجره نباشد.
- تنش‌ها را با کمی طنز تعدیل کنید.
- پیش از ترک محل، مشاجره را به نتیجه برسانید، یا قرار اقدام بگذارید، یا دست کم قول مساعد بدهید.

-----------
از تکلیف‌های کلاس زبان بود که به فارسی برگرداندم.

۱۳۹۴/۰۵/۰۲

اشتفن


فکر می‌کنم امروز خوب شده‌ام که وقتی رسیدم اشتفن نگاهی با حوصله و عمیق به من کرد و آرآم طوری که هم جلب توجه بکند و هم نه، گفت: «هووم». بلوز و شلوار آبی پوشیده‌ام امروز. صبح جلوی آینه خودم را دیدم و به خودم گفتم «پوف، عجب وضع هشلهفی». تی‌شرت گشادم افتاده روی شلوار لی و یقه‌ اش کج ایستاده. گردنبد قدیمی از ریخت افتاده‌ای که خودم با سنگ‌های قرمز درست کرده‌ام را انداخته‌ام دور گردنم و از همان سنگ‌ها دستبندی‌ هم انداخته‌ام دور مچم. یک جفت گوشواره‌ی کوچک قرمز هم به گوش‌هایم کرده‌ام که قدر ته سنجاقند. هدفون به گوشم بود و رادیو گوش می‌کردم. بهرحال همه‌ی اینها در مجموع شاید برای اشتفن چیز خاصی شده بود که آرام، طوری که هم جلب توجه کند و هم نه، گفت «هووم».
اشتفن آدم جالب و خاصی‌ست. مدت‌هاست به این فکر می‌کنم که ایکاش برای تولدش یک کلیپ درست کنیم و رفتارهای خاصش را به رخش بکشیم. مطمئنم که خوشش می‌آید برای اینکه واقعن آدم خاصی نیست، اما دلش می‌خواهد که خاص به نظر برسد و برای آدمی که دلش می‌خواهد خاص به نظر برسد، چی بهتر از اینکه رفتارهای خاصش را ثبت کرده باشند؟ خیلی به ندرت تابحال با آدم خاصی برخورد کرده‌ام که خاص بودن جزو ذاتش باشد. آدم‌های خاص معمولن خاص بودن را انتخاب می‌کنند و بعد در همان قالب می‌مانند. باید زندگی کسل کننده‌ای باشد زندگی خاص. ولی خب بعضی‌ها، مثل اشتفن، خاص بودن را انتخاب می‌کنند. یک جفت کفش اسپرت قرمز دارد اشتفن که خیلی خوشگلند. روزهایی که این کفش‌ها را می‌پوشد با خودم فکر می‌کنم که ایکاش برویم توی یک کافه بنشینیم با هم قهوه و کیک بخوریم. یا برویم به یک رستوران معمولی، چیپس و پنیر بخوریم و درمورد والیبال دخترها حرف بزنیم. خنده‌های ریز شیطانی‌اش را دوست دارم، وقتی که دلش نمی‌خواهد لو برود.
بسته‌ی شکلات نعنایی را از کشوی میز آوردم بیرون و سرم را برگرداندم رو به اشتفن و گفتم «هوم»؟ میز کار اشتفن پنج قدمی آن طرف‌تر و کمی عقب‌تر از میز من است. اوایل از اینکه می‌توانست صفحه مانیتور من را ببیند ناراحت بودم، اما خب چیدمان اتاق اینطور است. نیشش را باز کرد و گفت «هوم»! بلند شد و آمد و یک شکلات برداشت. قوری زردش را برد به آشپزخانه که پر از آب جوش کند و برای خودش چای دم کند و با شکلات بخورد. وقتی برگشت آمد دوباره بالا سرم و به اشاره اجازه گرفت یکی دیگر بردارد: «هوم»؟ سر تکان دادم، شکلات توی دهنم را مکیدم و به تاکید گفتم «اوهوم»!
اشتفن چای سیاه نمی‌خورد. نمی‌دانم چه چای بدطعمی دارد که گیاهی است و من متوجه بوی بدش نمی‌شوم. در آن قوری به آن بزرگی، یک دانه چای کیسه‌ای می‌اندازد و تعارف به من هم می‌کند. یکی دو روز که حوصله نداشتم تا آشپزخانه بروم از همان چای نوشیدم، اما حالا دیگر لب نمی‌زنم. خودم می‌روم توی لیوان خالدار قرمزم دو تا چای کیسه‌ای سیاه می‌اندازم با پنج تا حبه قند و می‌آورم کنار دستم و می‌گذارم ده دقیقه‌ای بماند خوب رنگ بیندازد و دم بکشد. بعد آرام آرام می‌نوشمش. بخصوص بعد از ناهار یک یا دو لیوان چای غلیظ خستگی‌ام را در می‌کند. وقتی من چای بعد از ناهارم را می‌نوشم، اشتفن دراز می‌کشد روی زمین پشت میز کارش و استراحت می‌کند. زمین اتاق کارمان موکت است و برای همین راحت است. حدود ساعت یازده و نیم می‌رود کمی قدم می‌زند و بعد ناهار می‌خورد و بعد می‌آید اینجا، مسواک می‌زند و می‌خوابد تا بچه‌ها از ناهار برگردند. من همینجا پشت میز کارم ناهار می‌خورم. ناهار خوردن پشت میز کار را دوست دارم. همزمان فیس بوک چک می‌کنم یا چت می‌کنم. اشتفن اما هیچ وقت پشت میز کارش غذا نمی‌خورد. می‌گوید برای سلامتی خوب نیست. چای سیاه هم برای سلامتی‌اش ضرر دارد. قهوه هم همینطور، بدخوابش می‌کند. خوراکی هم که کسی تعارفش می‌کند، حتمن از میزان طبیعی بودنش می‌پرسد. فقط از شکلات و میوه نمی‌گذرد. شکلات‌های نعنایی را واقعن دوست دارد. از توالت که برگشتم نشانم داد که دو تا دیگر برای خوردن با چای بی‌رنگ و بویش برداشته. لبخند زد. لبخند زدم.
لبخند قشنگی دارد اشتفن. وقتی قهقهه می‌زند زشت می‌شود، اما وقتی لبخند می‌زند و یا آرام از چیزی خنده‌اش می‌گیرد، بانمک است. می‌شود مثل یک پسربچه‌ی شیطان که دارد بازیگوشی می‌کند. یک پسربچه‌ی شیطان با هیکل یک آدم بزرگ. هیکل خوبی دارد اشتفن. نه خیلی چاق است و نه خیلی لاغر. بازوهایش همه ماهیچه‌اند. خودش می‌گوید بس که پشت کامپیوتر نشسته قدش چند سانتی‌متر کوتاهتر شده. غش کرده بودم از خنده که اشتفن؟؟؟ آدم مگر قدش کوتاه می‌شود؟ خیلی جدی گفت «باور کن»! و خندید. از همان خنده‌ها که تبدیلش می‌کند به یک پسربچه‌ی شیطان. دلم می‌خواست عین یک بچه بغلش کنم و روی هوا چرخش بدهم تا از خنده ریسه برود. با هم می‌رفتیم کافه‌ی آن طرف خیابان که با بچه‌ها قهوه بخوریم. اشتفن که قهوه نمی‌خورد. یک معجونی می‌خورد با سس سویا و نمی‌دانم چی. حتی دلم نمی‌خواهد چنین معجونی را بشناسم. هنوز به خیابان نرسیده بودیم که ایستاد. گفتم مگر نباید از خیابان رد بشویم؟ مگر قرارمان آن طرف خیابان نیست؟ گفت چرا. گیج شده بودم. تا برسیم به کافه هی می‌پرسیدم و جواب‌های عجیب و غریبش را نمی‌توانستم بفهمم. بالاخره فهمیدم که گاز اگزوز ماشین‌ها برای سلامتی‌اش ضرر دارد و برای همین چند متری با فاصله از خیابان می‌ایستد تا وقتی که بخواهد بگذرد. گفت «آخ اشتفن» و دوباره شیطانی خندید.
پرسید «شکلات‌ها تمام شدند»؟ بسته‌ی شکلات را جمع کرده بودم و گذاشته بودم توی کشو. باز درشان آوردم و دو تا شکلات دیگر برداشت. دوباره برای خودش از قوری زرد بزرگش چای ریخت و رفت توالت. تا برگردد دمای چای اندازه می‎‌شود. روی صندلی جابجا شدم. مزه‌ی شکلات را در دهنم مزه مزه کردم. چای غلیظم را آرام آرام نوشیدم. حوصله‌ی کار کردن نداشتم. 

۱۳۹۴/۰۴/۲۰

از اینکه هنوز می‌خوانیدم، ممنونم



خیلی وقت است که وقت نمی‌گذارم برای وبلاگ نوشتن. فیس بوک هست و سریع است و واکنش دوستان را سریع با چندتایی لایک و کامنت‌های گذرا منتقل می‌کند. همه چیز آنجا ساده‌تر و سریع‌تر است و البته بی‌حوصله‌تر. ایرادی که هرکسی ممکن است به فیس بوک بگیرد همین بی‌حوصله بودن و بی‌تاب کردن است. بهرحال... بی‌قراری‌های آدمی را دوستان آرام می‌کنند و آنجا در آن محیط آبی، دوستان در دسترس‌اند. 
امروز برای کاری آمدم سراغ وبلاگ و چشمم افتاد به نمودار پیچ در پیچ آمار و خجالت کشیدم از خودم. مطالب این وبلاگ هنوز خوانده می‌شوند و هنوز از پس سالها بیرون کشیده می‌شوند. چه شوقی! شاید بی‌مهری کرده‌ام به این فضای دوست داشتنی و این یار دوران که مدت‌ها با خوب و بد من همراه بوده و دلگرمم نگه داشته. شاید این یکی دو ماه بیشتر فرصت کنم و بیشتر به سر و گوش این خانه دست بکشم. نمی‌دانم. مدتی هست که حساب گذران روزها را ندارم. هر روز در همان روز زندگی کرده‌ام و برای روز بعد و نهایتن برای هفته‌ی بعد آماده شده‌ام. حالا یکی دو ماه فرصت بیشتر دارم و مگر یکی دو ماه چقدر است؟ چشم بر هم زدنی است.
دوست دارم رنگ‌ها و طرح‌ها را اینجا عوض کنم و بیشتر بنویسم. تا چه پیش آید.
عکس این برق را خودم با دوربین کوچک خودم گرفته‌ام.