۱۳۸۷/۰۶/۰۹

در کوچه‌های غریبه

در کوچه‌های غریبه‌ی این شهر
هیچ خاطره‌ای بر دیوارها نقش نمی‌شود
هیچ خاطره‌ای در پیاده‌روها آواز نمی‌خواند
هیچ خاطره‌ای روی نیمکت هیچ پارکی نمی‌نشیند
شهر غریب عریان از خاطرات را دوست دارم
شهر من تویی
زیبایی نگاه و خنده‌هایت را دوست دارم
خشم‌ها و فریادهایت را ولی دوست ندارم
بی‌مهری‌هایت را،
تیغ‌هایی که پوست تنم را می‌خراشند،
دوست ندارم.

من عاشق بچه‌های این شهرم
بچه‌ها در پارک‌ها
با زبانی که هیچ طعمی ندارد شعر می‌خوانند
با اسباب‌بازی‌هایی که رنگ هیچ خاطره‌ای ندارند
با خنده‌های شاد و کودکانه
بازی می‌کنند
من اما گریه‌هایشان را دوست ندارم
پا به زمین کوبیدن و جیغ کشیدنشان را
دوست ندارم.

سر به هوا و تلخ
در کوچه‌های غریبه‌ی این شهر
می‌گذرم.