آینهام،
کوبیده به دیوار آسانسوری
که بیوقفه بالا میرود،
پایین میرود.
تمام دخترانی که به دیدنت میﺁیند را میشناسم
با گریههایشان گریه میکنم
با خندههایشان میخندم
بوسههایشان را میبوسم
همه فکر میکنند چقدر شبیه مناند.
کافیست خود واقعیام را ببینند
شیشهای که همه چیز از پشت آن پیداست،
جیوهای که طلا را میبلعد
و تصویرهای محض و مضحک،
که به ضربهای تکهتکهام کنند.
اما به من بگو
دختری که برای دیدنت میﺁید
آخرین لحظه
موهایش را کجا مرتب میکند؟
۱۳۸۷/۰۷/۲۶
فقط کابوس
تقدیم به مادرم که سرفههایم را با دستمالهای گرمش آرام میکرد.
1
خواب میدیدم
دستها و پاهایم به زنجیر بسته بودند
جیغ میکشیدم
نعره میزدم
بر لبهی پنجره معلق مانده بودم
روی تنم پر از ضخم بود
روی دستهایم، پاهایم، پشتم، سینهام
روی صورتم جای ضخمها میسوخت
آسمان ابری بود و میغرید
رعد به زنجیرها زد، زنجیرها پاره شدند
به تنم زد، به رعشه افتادم
نعره میزدم، جیغ میکشیدم
به هیجان سقوط از خواب پریدم
سرفه میکردم
مادرم دستمال گرم روی سینهام گذاشت
خوب شدم.
2
میان شعلههای آتش آرام قدم میزدم
شناور بودم
زردی و سرخی آتش را لمس میکردم
لطافت مه داشت
تو بیرون، میان مه ایستاده بودی و میخندیدی
قهقهه میزدی
نعرهی خندههایت آسمان را ابری میکرد
میترسیدم
خودم را میان شعلهها پنهان میکردم
نگاهت شعلهها را میترکاند
محو میکرد
عریان بودم
تنم به برندگی نگاهت زخم برمیداشت
جای زخمها قرمز میشد
میسوخت
درد میکرد
همهی تنم درد میکرد
مثل گرگی درنده و بدخو
در لحظهی هجومت از خواب پریدم
تشنه بودم
سرفه میکردم
مادرم دستمال گرم روی سینهام گذاشت
آرام شدم.
3
باران میبارید
هقهق گریه میکردم
تمام آب باران را گریه میکردم
شب بود
در کوچههای تنگ و تاریک میرفتم
خیسی آب به تنم آغشته میشد و روی زمین راه میافتاد
از پای پنجرهی تو میگذشت
روی آسفالت خیابان کشیده میشد
به شوری اشک بود
از پنجره خاکستر سیگارت را بیرون ریختی
خاکستر روی آب پخش شد
روی زمین راه افتاد
شور شد
روبروی پنجرهات ایستادم
نور نارنجی چراغ خواب از ته اتاق پیدا بود
دود سیگار پیدا بود
صدای موسیقی میﺁمد
صدای قدمهای مردی که در اتاق قدم میزند
و صدای به هم خوردن درها و پنجرهها
زلزله شد
شیشهها شکست
دیوارها از هم پاشید
نور نارنجی زیر آوار خاموش شد
از سرما میلرزیدم
از خواب پریدم
سرفه میکردم
مادرم هنوز بیدار بود
دستمال گرم روی سینهام گذاشت
آرام شدم
خوابیدم.
4
در به در کوچههای شهرهای غریبه
به هر طرف میدویدم
نفسنفس میزدم
باد لابلای شاخ و برگ درختها میپیچید
شب بود
سگهای سیاه پارس میکردند
طوفان دکههای تلفن را از جا میکند
دکهها با صدای مهیبی زمین میافتادند
تلفنﻫا خرد میشدند
از گوشی همهی تلفنها صدای بوق اشغال میﺁمد
صدای بوق اشغال در باد میپیچید
در صدای به هم خوردن برگها میپیچید
در صدای خورد شدن شیشه و فلز میپیچید
میدویدم و فریاد میزدم
صدای بوق اشغال در سرم میپیچید
کابلها از جا کنده میشدند
ویلان در باد وحشی به تنم میخوردند
به سینهام، به صورتم، به دستهایم
راه خانه را گم کرده بودم
در تاریکی زخم میخوردم
نفسنفس میزدم، میدویدم
سرفه میکردم
مادرم دستمال گرم روی سینهام میگذاشت
آرام میشدم.
5
خواب میدیدم مردهام
در فضا معلق بودم
پرواز میکردم، قدم میزدم
تا پنجرهی تو کشیده شدم
نور نارنجی از ته اتاق پیدا بود
نه رنگ دود بود و نه صدای موسیقی
روی تخت خواب بودی
اتاق عطر نارنج داشت
طنین ضربههای قلبت را در خودم میشنیدم
طنین ضربههای قلبت در فضا پیچیده بود
در همهمهی باد، در باران
غلت که میزدی قطع میشد
غلت که میزدی دنیا فرمان سکوت میگرفت
صدای قلبت را در خودم برداشتم و از پنجره بیرون رفتم
سرفه نمیکردم
آرام خوابیده بودم
مادرم ولی هنوز بیدار بود
بالای سرم نشسته بود و گریه میکرد
دستمال گرم را گذاشته بود روی سینهی خودش.
1
خواب میدیدم
دستها و پاهایم به زنجیر بسته بودند
جیغ میکشیدم
نعره میزدم
بر لبهی پنجره معلق مانده بودم
روی تنم پر از ضخم بود
روی دستهایم، پاهایم، پشتم، سینهام
روی صورتم جای ضخمها میسوخت
آسمان ابری بود و میغرید
رعد به زنجیرها زد، زنجیرها پاره شدند
به تنم زد، به رعشه افتادم
نعره میزدم، جیغ میکشیدم
به هیجان سقوط از خواب پریدم
سرفه میکردم
مادرم دستمال گرم روی سینهام گذاشت
خوب شدم.
2
میان شعلههای آتش آرام قدم میزدم
شناور بودم
زردی و سرخی آتش را لمس میکردم
لطافت مه داشت
تو بیرون، میان مه ایستاده بودی و میخندیدی
قهقهه میزدی
نعرهی خندههایت آسمان را ابری میکرد
میترسیدم
خودم را میان شعلهها پنهان میکردم
نگاهت شعلهها را میترکاند
محو میکرد
عریان بودم
تنم به برندگی نگاهت زخم برمیداشت
جای زخمها قرمز میشد
میسوخت
درد میکرد
همهی تنم درد میکرد
مثل گرگی درنده و بدخو
در لحظهی هجومت از خواب پریدم
تشنه بودم
سرفه میکردم
مادرم دستمال گرم روی سینهام گذاشت
آرام شدم.
3
باران میبارید
هقهق گریه میکردم
تمام آب باران را گریه میکردم
شب بود
در کوچههای تنگ و تاریک میرفتم
خیسی آب به تنم آغشته میشد و روی زمین راه میافتاد
از پای پنجرهی تو میگذشت
روی آسفالت خیابان کشیده میشد
به شوری اشک بود
از پنجره خاکستر سیگارت را بیرون ریختی
خاکستر روی آب پخش شد
روی زمین راه افتاد
شور شد
روبروی پنجرهات ایستادم
نور نارنجی چراغ خواب از ته اتاق پیدا بود
دود سیگار پیدا بود
صدای موسیقی میﺁمد
صدای قدمهای مردی که در اتاق قدم میزند
و صدای به هم خوردن درها و پنجرهها
زلزله شد
شیشهها شکست
دیوارها از هم پاشید
نور نارنجی زیر آوار خاموش شد
از سرما میلرزیدم
از خواب پریدم
سرفه میکردم
مادرم هنوز بیدار بود
دستمال گرم روی سینهام گذاشت
آرام شدم
خوابیدم.
4
در به در کوچههای شهرهای غریبه
به هر طرف میدویدم
نفسنفس میزدم
باد لابلای شاخ و برگ درختها میپیچید
شب بود
سگهای سیاه پارس میکردند
طوفان دکههای تلفن را از جا میکند
دکهها با صدای مهیبی زمین میافتادند
تلفنﻫا خرد میشدند
از گوشی همهی تلفنها صدای بوق اشغال میﺁمد
صدای بوق اشغال در باد میپیچید
در صدای به هم خوردن برگها میپیچید
در صدای خورد شدن شیشه و فلز میپیچید
میدویدم و فریاد میزدم
صدای بوق اشغال در سرم میپیچید
کابلها از جا کنده میشدند
ویلان در باد وحشی به تنم میخوردند
به سینهام، به صورتم، به دستهایم
راه خانه را گم کرده بودم
در تاریکی زخم میخوردم
نفسنفس میزدم، میدویدم
سرفه میکردم
مادرم دستمال گرم روی سینهام میگذاشت
آرام میشدم.
5
خواب میدیدم مردهام
در فضا معلق بودم
پرواز میکردم، قدم میزدم
تا پنجرهی تو کشیده شدم
نور نارنجی از ته اتاق پیدا بود
نه رنگ دود بود و نه صدای موسیقی
روی تخت خواب بودی
اتاق عطر نارنج داشت
طنین ضربههای قلبت را در خودم میشنیدم
طنین ضربههای قلبت در فضا پیچیده بود
در همهمهی باد، در باران
غلت که میزدی قطع میشد
غلت که میزدی دنیا فرمان سکوت میگرفت
صدای قلبت را در خودم برداشتم و از پنجره بیرون رفتم
سرفه نمیکردم
آرام خوابیده بودم
مادرم ولی هنوز بیدار بود
بالای سرم نشسته بود و گریه میکرد
دستمال گرم را گذاشته بود روی سینهی خودش.
۱۳۸۷/۰۷/۱۹
رویای آچه
نمیدانم «رویای آچه» منتشر شده است یا نه. یک سال و نیم پیش متن پیشنویساش را همراه چند داستان دیگر با اجازهی خود آقای امیربختیار از روی کامپیوتر بابا برداشته بودم و هنوز نخوانده بودمش. قشنگ بود. البته احتیاج به یکسری اصلاحات داشت که قطعن تا حالا انجام شده. داستان روایت مردی بود، ویران شدهی عشق. کمتر پیش میﺁید که داستانی تکراری بخوانی و همچنان به اصلیتش مومن بمانی. داستانهای آقای امیربختیار از این دستاند. روایتهایی هستند که اصیل نوشته میشوند. شاید البته شناخت من از نویسنده هم در قضاوتم دخیل باشد. خوب یادم هست که با چه اشتیاقی منتظر کلاسهای درسش میشدیم و چه لذتی میبردیم از گوش دادن به قواعد دستور زبانی که به هیچ دردمان نمیﺧورد. روزهای کسل کنندهی انتظار در صف کنکور را این کلاسها تنوع میدادند. باید اعتراف کنم حتی یک جمله هم از آن کلاسها به یاد ندارم که بتوانم بگویم فلان مطلب را آقای امیربختیار به من یاد داده. ولی شلوار کردی گشاد و اصالت زندگی و صدایی که از پشت سبیلهایش بیرون میﺁمد و رنگ مهر داشت را خوب یادم هست. یک سال و نیم پیش که برای برداشتن این پیشنویسها اجازه گرفتم فهمیدم که این مرد هم از آنهاست که با عشق دوستش دارم. روز بعد، سرشب کلی راهش را کج کرده بود و آمده بود که فقط کتابش را به من هدیه کند. غیر از اسم خودم چیز دیگری از نوشتهاش را به یاد ندارم. از جلد کتاب هم فقط تصویر پرندهای آویخته یادم مانده. اما از باقی کتاب، کلی تصویرهای زنده در ذهنم دارم. وقتی از داستان یا شعر یا هر نوشتهای تصویرهای زنده در ذهنم بماند، طوری که نتوانم آنها را از خاطرات خودم جدا کنم، با جرات میگویم که نوشتهی خوبیست. درست مثل نوشتههای آقای امیربختیار. باید ایمیلش را پیدا کنم و برایش بنویسم.
پینوشت: آدرس وبلاگ آقای امیربختیار رو پیدا کردم. اینجا کلیک کنید.
پینوشت: آدرس وبلاگ آقای امیربختیار رو پیدا کردم. اینجا کلیک کنید.
اشتراک در:
پستها (Atom)