۱۳۸۸/۰۳/۱۷

دلیل بودن

شعر از: کلود سورنه
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
--------------------

می‌‏بینم، می‌‏شنوم، می‌‏گویم
بخاطر کورها می‏‌بینم
بخاطر کرها می‌‏شنوم
بخاطر لال‏‌ها می‌‏گویم
دنیا تجسم می‌‌یابد
-کر، لال، کور-
جایی می‌‌جویم برای رفتن
جایی برای ماندن.

ایستاده روی پلک‏هایم

شعر از: پل الوار
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

ایستاده روی پلک‏هایم
موهایش فرو ریخته بر موهایم،
فرم دست‏های مرا دارد،
رنگ چشم‏های مرا دارد،
خودش را در سایه‏ام غرق می‏کند
مثل سنگی در آسمان. 
چشم‏های همیشه باز دارد و
نمی‏گذاردم که بخوابم.
رویاهایش پر از نور
خورشیدها را بخار می‏کنند،
مرا می‏خندانند،
می‏گریانند و می‏خندانند،
مرا به حرف می‏آورند
بی‏ آنکه چیزی برای گفتن داشته باشم.

۱۳۸۸/۰۳/۱۶

دشت

شعر از: یوهان بوبروفسکی
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
--------------------

برکه.
برکه.
حریصانه می‌‌جوی،
کرانه‌‌ها را. زیر ابر،
ماهیخوار. سفید، تابان،
هزاره‌‌ها
چوپان‌‌ها. همدم باد

من بر کوهستان صعود کردم
آنجا بود که زندگی می‌‌کردم. 
شکارچی من بودم، اما ساقه‌‌ی علف
مرا در رطوبت‌‌اش به دام انداخت.

گفتن را به من بیاموز، ساقه‌‌ی علف!
مردن را و شنیدن را به من بیاموز!
دیرپا، گفتن را بیاموز، سنگ!
ماندن را به من بیاموز، آب!
دیگر از من نپرس و از خودت، باد!

هیپریون

شعر از: امینسکو
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

درست مث تو قصه‌‏ها بود
یه دختر جوون و خوشگل
مث همیشه
می‏‌خوام براتون از یه خانواده‏‌ی اشرافی بگم.

سفید بود، مث برف
یکی یه دونه
مث یه باکره بود، بین فرشته‌‏ها
ماه، وسط آسمون.

تو تاریکی طاقای بلند
تند و تیز می‌‏رفت سمت اون پنجره‏‌ی روشن
که هیپریون از اونجا پیدا بود.

دختر اونو می‏‌دید که رو دریاها
می‏‌درخشه و بالا میاد
و قایقای سیاه رو
رو یه جاده‌‏ی پرت، پیش می‏‌بره.

دختر هر روز اونو می‌‏دید و 
اینطوری گر می‏‌گرفت؛
اونم به نوبه‏‌ی خودش
عاشق دخترک شد.

انگار که تو رویاهاش، دختره
همه لحظه‏‌هاشو تو دست می‌‏گرفت و 
فوت می‏‌کرد سمت اون
اینطوری قلبش و روحش پر می‌‏شدن.

کی می‌‏دونست که اون واسه چند نفر
شبو روشن کرده بود
وقتی می‌‏رسید به قصر تاریک و
دختره جلو روش ظاهر می‏‌شد.

پا به پا، پشت سر دختره
می‌‏سرید و می‌‏لغزید
و از اخگرای سردش
یه رشته‏‌ی داغ می‌‏بافت.

و وقتی که شاهزاده خانوم می‏‌خوابید
وقتی که آروم رو تختش دراز می‏شد
اون می‌‏رفت و نزدیکش می‏‌شد و 
دستای دختر
مژه‏‌های نورانی‌‏شو می‌‏بست.

و از آینه نور زیاد
مث سیل رو تن دختره می‌‏ریخت
پلکای لرزونش آروم می‌‏گرفتن
صورتشو برمی‏‌گردوند.

دختره تو آینه
یه خنده می‌‏دید که می‏‌لرزه
خنده‌هه می‌‏خواست از وسط رویاها
با یه جاذبه‏‌ی قوی
خودشو به قلب دختره برسونه.

و دختره روبروش گریه می‏‌کرد:
شاهزاده‌‌‏ی شبای روشنم
بیا
پس چرا نمیای؟

هیپریون شیرین من
رو یه پرتوی نور سر بخور
از آسمون پایین بیا
که آتش جاویدت
همه‌‏ی زندگیمو روشن کنه.

[...]

آه، بیا گنجینه‌‏ی من
دنیای رویا را رها کن
منم هیپریون، عاشق تو که
تو که زیباترین عروس دنیا خواهی شد.

پدر، خواهش می‏‌کنم مرا از این زندان برهان
و از این ابدیت سنگینی که در آن اسیرم
بلندترین نردبان دنیا
تو را برای همیشه راحت می‌‏کند.

بخت دیگری به من بده
هر قیمیتی که باشد
چون تو حقیقت مرگی
و سرچشمه‏‌ی زندگی.

نگاه پر اشتیاق مرا بگیر
و هاله‏‌ام را که همیشه می‌‏درخشد
در عوض ساعتی به من فرصت بده
ساعتی برای عشقی بی‌‏نظیر...
این اقبال است که شما را
در تنگنا می‌‏فشرد
من اما در دنیای بزرگم
سرد و جاوید باقی می‌‏مانم.

[...]

قانون

شعر از: آندره لار
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

اشکی شیشه‌‏ای
قلبی سنگی
روحی از غبار
دریایی سوزان
فریادی خاموش
خورشیدی کبود
عقابی در دام
آسمانی به رنگ خون...

پس قانون کجاست؟
قانونی که اینهمه را ممنوع کند!

هیچ

شعر از: فرانسوا داوید
به فارسیِ نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

يه نفر هست
كه هيچ چيزو دوست نداره
نه پرتوی آفتاب
نه غروب آفتاب
نه طلوع آفتاب
نه حموم آفتاب گرفتن
نه شنا كردن زير آفتاب
نه آفتاب نيمه شب
نه حتی خورشيد گرفتگی رو.
يه نفر هست
كه هيچ چيزو دوست نداره
غير از خودش.

دختر و پسر

شعر از: فرانسوا داوید
به فارسیِ نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

پسر به دختر نگاه می‌‌كند
دختر به پسر نگاه می‌‌كند.
باقی پسرها می‌‌خندند
باقی دخترها ادا در می‌‌آورند.
اما پسر به دختر نگاه می‌‌كند
اما دختر به پسر نگاه می‌‌كند.

آنها را مسخره می‌‌كنيم، داد می‌‌زنيم
با انگشت نشانشان می‌‌دهيم، می‌‌خنديم
وقتی كه پسر به دختر نگاه می‌‌كند
وقتی كه دختر به پسر نگاه می‌‌كند.

اما هركدام از پسرها و هركدام از دخترها
آرزو دارند يك روز جای آنها باشند
جای اين پسری كه به دختر نگاه می‌‌كند
جای اين دختری كه به پسر نگاه می‌‌كند.

چشم در چشم

شعر از: فرانسوا داوید
به فارسیِ نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

اونا به هم نگاه می‌كنن
و تو چشم هم
همو مي‌بينن.
خب آره، اين آقا كوچولو
بله خب، اين خانوم كوچولو
تو مردمك چشماشون
خودشون رو می‌‌بينن.
اونا تو عمق چشماشون
از اينكه به هم نگاه می‌‌كنن
خوشحالن.

دیروز، امروز، فردا

شعر از: فرانسوا داوید
به فارسیِ نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

آنها هم را دوست داشتند
اما ديگر هم را دوست ندارند
چرا؟
ديروز به هم می‌‌گفتند:
«عشق من،
هميشه دوستت خواهم داشت»
امروز به هم می‌‌گويند:
«وای كه چقدر از تو متنفرم».
كودك حرف‌‌هايشان را می‌‌شنود
ولی چيزی نمی‌‌فهمد
او آنها را هميشه يكسان دوست دارد
هردو را مثل هم
فردا، مثل امشب.

خانه به دوش

شعر از: پیر روردی
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
--------------------

دری که باز نمی‌‏شود
دستی که می‌‏گذرد
به فاصله از جامی که می‏‌شکند
چراغ دود می‏‌کند
اخگرها می‏‌جهند
آسمان تیره‏‌تر است
بر بام‏‌ها

جانورانی بی‌‏سایه
نگاهی، خال سیاهی
خانه‌‏ای که واردش نمی‌‏شوند.

گربه و گنجشک

شعر از: فرانسوا داوید
به فارسیِ نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

گربه‌‌ای با مهر
به گنجشكی نگاه می‌‌كند.
حس می‌‌كند كه چقدر زيباست
چقدر جذاب است
می‌‌خواهد پرنده را نوازش كند
در دهانش بگيرد
با پنجه‌‌ها لمسش كند
دستش را دراز می‌‌كند...
اما پرنده پرواز می‌‌كند
و گربه
غمش را در صدايش می‌‌ريزد
بخاطر ناتوانی در اثبات عشقش.
و پرنده آواز می‌‌خواند
دور از او
دور، دور،
دورتر.

ننگ

شعر از: فرانسوا داوید
به فارسیِ نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

روی تخته سياه خون پاشيده
سلاح‌‌ها هستند و غم‌‌ها.

دوست داشتن ننگ نيست.

فريادهای كودكان است و
ناله‌‌های بی‌‌گناه

دوست داشتن ننگ نيست.

هنوز سيم‌‌های خاردار هستند و
مين‌‌ها، بمب‌‌ها، خمپاره‌‌ها.

دوست داشتن ننگ نيست.

خرسك من

شعر از: فرانسوا داوید
به فارسیِ نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

ديگه هيچ دگمه‌‌ای
رو شلوار قشنگش نداره.
بندك شلوارش رو
گم كرده.
پوشال توی تنش
از سرش بيرون زده.
و رو صورتش
چرك‌‌مُرد شده.
اما من با همه‌‌ی اينا
درست مث قبل
دوسِش دارم.

هميشه دوسِت دارم
خرسك من.

احساس

شعر از: آرتور رمبو
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

با شب‌‏های آبی تابستان، به کوره‎‌‏راه‌‏ها خواهم رفت،
زخم خورده از گندم‏‌ها، اسیر یکی ساقه‌‏ی تکیده‌‏ی علف:
طراوت را، رویاوار، زیر پاهایم حس خواهم کرد.
باد را خواهم گذاشت تا از سر لختم بگذرد.

حرف نخواهم زد، هیچ اندیشه نخواهم کرد:
عشق بی‌‏حد اما در روحم اوج خواهد گرفت،
و دور خواهم شد، بسیار دور، کولی‌‏وار،
با طبیعت، - شادمان، انگار که با زنی.

شب بهاری

شعر از: آلفرد دو موسه
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

الهه
شاعر، سازت را بردار و به من بوسه‌‏ای بده؛
رز وحشی غنچه‏‌هایش را حس می‏‌کند، می‌‏شکفد،
بهار امشب زاده می‌‏شود؛ بادها در آغوشش خواهند گرفت؛
و گنجشک کوچک سپیده را انتظار می‏‌کشد،
بهارها، بوته‏‌های سبز جان می‌‏گیرند.
شاعر، سازت را بردار و بوسه‌‏ای به من بده.

شاعر
چقدر ته دره تاریک است!
چیزی شبیه بادبان انگار
آن پایین روی بیشه تاب می‏‌خورد.
از چراگاه بیرون می‏‌‌رفت؛
علف تازه زیر پاهایش تلف می‏‌شد؛
چه خیال واهی غریبی؛
رخت برمی‌‏بندد و ناپدید می‏‌شود.

الهه
شاعر، سازت را بردار؛ شب بر چمنزار
باد صبا می‌‏رقصد در بادبان عطرآگینت.
گل سرخ، هنوز باکره، به حسادت در می‌‏بندد
بر زنبوری مرواریدگون؛ مخمور از مرگ.
گوش کن! سکوت همه جا را می‏‌گیرد؛
رویایی از معشوقه‌‏ات.
امشب، زیر درختان لیمو، بر شاخ‏وبرگ‏‌های تیره
پرتوی غروب، لطیف‌‏تر از همیشه، خدانگهدار می‌‏گوید.
امشب همه چیز گل می‏‌دهد: ابدیت طبیعت
خود را می‏‌انبارد از رایحه، عشق و زمزمه،
مثل هم‌‏ﺁغوشی سرخوشانه‌‏ی زوج‏‌های جوان.

شاعر
چرا قلبم چنین تند می‏‌زند؟
درونم را چه می‏‌شود
که چنین می‏‌ترسم؟
به درم می‌‏کوبند؟
چرا روشنی چراغ نیمه مرده‏
چنین خیره‏‌ام می‏کند؟
خدای توانا! تمام تنم می‏‌لرزد.
که می‏آید؟ که مرا می‏ﺧواند؟ -هیچ‏کس.
تنها هستم؛ ساعت است که زنگ می‌‏زند؛
آه از این تنهایی فلاکت‏‌بار!

الهه
شاعر، سازت را بردار؛ شراب جوانی
جوش می‌‏زند امشب در رگ‌‏های خدا.
سینه‏‌ام بی‌‏قرار است؛ لذت هوس پریشانش می‌‏کند.
و بادهای بیگانه آتش بر لب‌‏هایم می‏‌گذارند.
آه، کودک بی جنب و جوش! نگاه کن، من زیبایم.
از اولین بوسه‏‌هایمان چیزی به یاد نداری؟
وقتی که بس رنگ پریده بودی، بالهایم را که لمس کردی،
و وقتی که با چشم‌‏های گریان خود را به آغوشم افکندی.
و من تلخی رنج‌‌ات را تسکین دادم.
افسوس! در اوج جوانی خودت را با عشق می‏‌کشتی.
تسکینم بده امشب، من خودم را با امید می‌‏کشم.
برای زنده ماندن تا صبح، به دعا نیاز دارم.

شاعر
تویی که با صدایت مرا می‏ﺧوانی؟
آه الهه‌‏ی من، تویی؟
آه، گل من! مانای من!
تنها تویی، پاکدامن و باوفا
که هنوز دلبسته به عشق توام!
آری، تو اینجایی، این تویی، با موهای طلایی‌‏ات،
این تویی، آموزگارم! خواهرم!
و حس می‌‏کنم، در این شب ژرف،
پرتوهایی که در قلبم می‏‌سرند
از پیراهن طلایی تواند که طوفان زده‏‌ام می‌‏کنند.

الهه
شاعر، سازت را بردار؛ این منم، مانای تو،
که در این شب غمگین و ساکت می‌‏بینی،
مثل پرنده‌‏ای که جوجه‏ها صدایش می‏‌زنند،
برای گریستن با تو، از بلندی آسمان‏‌ها به زیر آمده است.
بیا، تحمل کن ای یار. تلخی‌‏های تنهایی
فرسوده‌‏ات می‏‌کنند، در دلت چیزی شکوه می‏‌کند؛
عشق‌‏هایی خواهی یافت، عشق‏‌های زمینی،
سایه‌‏ای از خوشی، چیزی شبیه خوشبختی.
بیا دربرابر خدا سرود بخوانیم؛ در افکار تو سرود بخوانیم،
در خوشی‌‏های از دست رفته‏‌ات، در کیفرهای گذشته‌‏ات؛
برویم، در بوسه‌‏ای، تا دنیایی ناشاخته.
از طنین زندگی‌‏ات، بر حسب اتفاق، بیدار شویم،
با هم از خوشبختی حرف بزنیم، از بالیدن و از دیوانگی،
و این رویای ما باشد، و زایش‌مان.
گوشه‌‏هایی از سرزمین‌‏هایی که فراموش می‌‏کنیم را بسازیم؛
برویم، ما تنهاییم، دنیا از آن ماست.
این از اسکاتلند سبز و ایتالیای قهوه‏‌ای،
یونان، مادرم، سرزمین عسل‏‌های بس مطبوع،
آرگوس و پتیلیون، شهرهای قتل عام شده،
و مسا، خدای محبوب کبوتران،
و سینه‏‌ی پرموی پلیون در کشاکش تغییر؛
و تیتارس آبی، و خلیج نقره‏ای
که نقش قوها را در آب‌‏هایش منعکس می‏‌کند،
سفیدی اولوسون بر سفیدی کامیر.
به من بگو، آوازهایمان به کدام رویاهای طلایی می‌‏کوبند؟
اشک‏‌هایی که قرار است بریزیم از کجا می‌‏آیند؟
امروز صبح، وقتی که روز به پلک‏هایت ضربه زد،
کدام فرشته‌‏ی غمگین بر بالین‌‌ات زانو زده بود،
یاس‏ها را بر پیراهن نازکت می‏‌‌تکاند،
و تمام عشق‌‏های رویایی‌‏اش را برایت بازگو می‌‏کرد؟
امید را، غم را، یا شادی را سرود خواهیم کرد؟
در خون شمشیرهای پولادین آیا، غوطه خواهیم خورد؟
عاشق را با کلاف‌‏های ابریشمین آیا، به دار خواهیم آویخت؟
یاوه‏‌ها را در پیغام‌‏ها آیا، به باد خواهیم داد؟
خواهیم گفت آیا، که کدام دست، چراغ‌‏های بی‌‏شمار را
از روغن مقدس زندگی و ابدیت عشق
در بناهای آسمانی، روز و شب خواهد افروخت؟
بر سر تارکین فریاد خواهیم زد: «اکنون زمان، زمان سایه‌‏هاست!»
همچون مرواریدی آیا، در دل دریاها فرو خواهیم رفت؟
بز را تا آبنوس‌‏های تلخ آیا، همراهی خواهیم کرد؟
سودا زده آیا، بر آسمان بالا خواهیم رفت؟
دنبال خواهیم کرد آیا، صیاد را در کوهستان‌‏های پرنشیب؟
گوزن او را می‌‏پاید؛ گریه می‏‌کند و التماس می‌‏کند؛
خلنگ‌‏زارش او را انتظار می‌‏کشد؛ بره‏‌هایش هنوز نوزادند؛
صیاد می‏‌زندش، گلویش را می‏‌برد، و با قلبی که هنوز زنده است
جسدش را بر دوش سگ‏‌های عرق کرده می‏‌اندازد.
باکره‌‏ای را با گونه‌‏های سرخ آیا نقش خواهیم کرد؟
سر به هوا، کنار مادرش، در راه رفتن به مراسم نیایش
دعا روی لب‏‌های نیمه بازش فراموش شده
و پسرکی دنبالش می‌‏کند.
به لرزشی گوش می‌‏دهد، که از طنین مهمیز سوارکاری بی‏‌باک،
در ستون‏‌ها منعکس می‏‌شوند.
به قهرمانان گذشته‌‏های دور فرانسه
از بر کردن سلاح‏‌ها بر کلون برج‏‌هایشان،
و از زنده کردن افسانه‏‌های پیش پا افتاده
که نام‏‌آوران فراموش شده‌‏شان به نغمه سرایان می‌‏آموزند آیا
چیزی خواهیم گفت؟
مرثیه‏‌ای ملایم را آیا، سفید خواهیم پوشاند؟
مرد واترلو آیا به ما از زندگی‌‏اش خواهد گفت؟
و از آنچه از رمه‏‌های مردم دزدیده است
پیش از آنکه آنان را از شب ابدی بازگرداند
وقتی که بر تپه‏‌ی کوچک سبزش، یک جفت بال را بریده بود
و دست‏‌هایش را روی قلب آهنینش جفت کرده بود.
به پایه‌‏ی هجونامه‌‏ای قوی آیا خواهیم کوبید؟
به نامی که هفت بار در آن به فروش رفته
از زور گرسنگی، در عمق فراموشی،
به تحریک خواستن و ناتوانی،
پیشاپیش نبوغی که به امید توهین کرده است،
و با خارهایی گزیده شده که بازدمشان بویناک است؟
سازت را بردار! سازت را بردار! دیگر نمی‌‏توانم خاموش بمانم؛
بال‏‌هایم مرا با نسیم بهار بالا می‏‌برند.
حالاست که باد مرا ببرد؛ به زودی زمین را ترک خواهم کرد.
ذره‌‏ای از توام؛ برای خدا گوش کن! وقت رفتن است.

شاعر
خواهر عزیز من، تنها اگر
بوسه‌‏ای از لب محبوبی و
قطره اشکی از چشم‌‏های من بایدت،
بی چشم‏‌داشتی به تو خواهم‌‌شان بخشید؛
چیزی از عشق‏‌مان را به تو خواهم بخشید
که به یادش داشته باشی،
وقتی که در آسمان‌‏هایت بالا می‌‏روی.
من آوازم را نه از امید می‏‌خوانم،
نه از شهرت، نه از خوشبختی،
افسوس! نه حتی از رنج.
لب‏‌ها سکوت پیشه می‏‌کنند
برای گوش دادن به حرف‌‏های دل.

الهه
به گمانت همچون باد پاییزم؟
که بر مزاری اشک می‌‏نوشد
و درد برایش چیزی جز طعم آب نیست؟
وای شاعر! منم که بوسه‌‏ای به تو می‏‌دهم.
ساقه‏‌ی علفی که می‏‌خواستم از اینجا برچینم،
این بطالت توست؛ دردت از آن خداست.
بگذار گسترده شود این زخم مقدس
که خواه دلواپسی‏‌ات باشد و خواه بردباری‌‏ات،
فرشتگان سیاه تو را در عمق دل جا داده‌‏اند:
چیزی جز درد به این عظمت به ما بر نمی‌‏گردد
اما برای تحمل کردنش، آه شاعر، گمان مبر
که صدای تو باید این پایین خاموش بماند.
سخت‏‌ترین ناامیدی‌‏ها زیباترین سرودها هستند،
و من آن را از ابدیت می‌‏دانم که ناب‌‏ترین اشک‏‌ها هستند.
وقتی که مرغ ماهیخوار، خسته از سفری طولانی
در مه شبانگاهی به نیزارش برمی‌‏گردد،
جوجه‏‌های گرسنه‏‌اش به استقبالش می‏‌دوند
با نگاه به او که از دور می‏‌آید، بر آب‏‌ها می‌‏ریزند.
با تصور به چنگ آوردن و تقسیم شکاری که برایشان آورده،
با فریادهای شادی به سمت پدرشان می‌‏دوند
با به هم زدن منقارهایشان روی غبغب‏‌های زشت‏‌شان.
پدر پیروزمند از تخته سنگی بالا می‏‌رود،
بال‏‌هایش را سرپناه جوجه‌‏ها می‏‌کند،
شکارچی غمگین به آسمان‏‌ها چشم می‌‏دوزد.
خون از شکاف باز سینه‏‌اش جاری‏‌ست؛
عمق دریاها را بیهوده گشته است؛
اقیانوس تهی بوده و ساحل خالی؛
به جای هر غذایی قلبش را آورده.
تیره و ساکت، بر سنگ گسترده
پسران اندرون پدر را می‌‏ﺧورند،
در عشق بلندش، دردش را می‌‏ﺧواباند،
و به خون جاری از سینه‏‌اش نگاه می‌‏کند،
در ضیافت مرگش، می‏‌لنگد و می‏‌افتد،
مست از خوشی، مهر و ترس.
گاه اما در میان این مراسم قربانی الهی،
خسته از مردن، در عذابی بس طولانی
از اینکه کودکان زنده‏‌اش نگذارند، می‌‏ترسد؛
پس بلند می‌‏شود، بال‏‌هایش را در باد باز می‌‏گذارد،
و قلبش را با فریادهای وحشیانه می‌‏کوبد،
چنین خداحافظی غم‏‌باری، شبانه شکل می‌‏گیرد،
که مرغان دریایی ساحل‏‌ها را ترک می‌‏کنند،
او که رفته اما به ساحل برمی‌‏گردد،
با حس گذشتن از مرگ، خودش را به خدا می‌‏سپارد.
شاعر! این همان چیزی‏‌ست که شاعران بزرگ انجام می‏‌دهند.
آنها به هر چیزی که زمانی زنده باشد، اجازه‌‏ی لذت بردن می‏‌دهند؛
اما سرور‏ انسانی در خدمت چنین جشن‏‌هایی
اغلب به قصه‏‌ی پلیکان‌‏ها شبیه است.
وقتی که آنها از امیدی که به آن خیانت شده می‏‌گویند،
از غم و فراموشی، از عشق و بدبختی،
تدبیری برای گشودن دل نیست.
حرف‏‌هایشان مثل شمشیر است:
یک منحنی روشن خیره کننده در هوا می‌‏گذرد،
اما همیشه قدری طعم خون نیز در فضا می‌‏ماند.

شاعر
آه، الهه! خیال سیری ناپذیر،
از من اینهمه نخواه.
آنجا که باد شمال می‌‏گذرد،
انسان چیزی بر ماسه نمی‌‏نویسد.
زمانی در جوانی‏‌ام
بی‌‏وقفه روی لب‏‌هایم
آمادگی آواز خواندن همچون پرنده‌‏ای بود؛
اما من جان باختگی سختی را تحمل کردم،
و آنچه من بگویم بسیار کمتر از آن چیزی‏‌ست که گذرانده‌‏ام،
اگر این رنج را بر سازم موسیقی می‌‏کردم
همچون نی خشکی می‏‌شکست.

در ساحل دریا

شعر از: ریمون رادیگه
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------


در ساحل دریا
برای تا ابد جوان ماندن
همچون آفرودیت
از آفتاب ناهار می‌‌‌خورم و
از ماه، شام.

گویی آن پری دریایی هستم
که در موج‌‌های تلخ، شاد است و
وقت خواب
بالشی غیر از موج‌‌ نمی‌‌‌خواهد.

بر ماسه‌‌ها، آفتاب
می‌‌درخشد چون زورقی گم بر آب.
نه دیگر نیازی‌‌ست به فریبایی‌‌‌تان
و نه به اسفنج و نه به گچ‌تان.

ونوس بیدارخواب است
بخاطر جان‌‌‌های خیس غم‌‌آلودتان.

ونوس بی‌نقاب

شعر از: ریمون رادیگه
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

ونوس، نه فقط رازهای خودش
که رازهای مادرش را نیز
بر من آشکار می‌‌کند:
پیش از این به دریا نگاه می‌‌کردم
همچون نگاه کردن کودکی که خواندن نمی‌‌داند
به کتاب‌‌ها.

ونوس، بی یاری ِ مادری
از آسمان‌‌های دیوانه آمده است و
خودستایی می‌کند.
رنج باید کشید، الهه
که دانش‌آموز ساده‌‌ای شما را انکار می‌‌کند.

روان خواندنم می‌‌آموزد
دریا 
با موج‌‌هایی
شبیه شکن‌شکن‌های مادرانه‌‌ی دلی.
بفرمایید، این هم ازخام‌‌‌دستی تان!
این است انتقام جویی ِ پسرکی ساده‌‌دل که منم: 
تاوان آموزه‌‌های‌‌تان، پر هول و وحشت

وا می‌داردم که بخوانم
تا آموزگار شما باشم.

دیوار

شعر از: اوژن گیوویک
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

چه تواناست دیوار
به چشم مجروحی
که همیشه در پیکارها
به آن تکیه کرده است.

اینچنین است که مرگ
مردن را مجاز می‌کند
با اشتیاق بیشتر
و کمی آزادی.

۱۳۸۸/۰۳/۱۵

برف

شعر از: روبرت والزر
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
--------------------

برف بالا نمی‌‏افتد
اما پایین می‏‌جهد
و همانجا می‌‏خوابد،
دیگر هرگز بالا نمی‌‏رود.

او، مطابق طبیعت خاموش‏‌اش
زیر صورتک‏‌های خود است،
نه ذره‏‌ای از صفحه‌‏ی تو.
حتی اگر تو هم همانطور آرام بودی.

آرمیدن و چشم ‏انتظار بودن
لطافت‏‌های ناب اویند
و بخصوص طبیعت‏‌اش،
او در تواضع زندگی می‌‏کند.

برف هرگز برنمی‌‏گردد
به آنجا که از آن آمده،
نمی‏‌رود، کجا برود؟
آرامش: این خوشبختی از آن اوست.

راه هنر

شعر از: شارل بودلر
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
--------------------

برای بلند کردن یک وزنه‌ی سنگین
همت سیزیف لازم است!
باید دل به کار داد
راه هنر بس طولانی است و زمان کوتاه.
دور از مقبره‌های سرشناس
حوالی قبرستانی پرت
قلب من، مثل طبلی در خفا
آهنگ عزا می‌زند.
ــ نگین‌های بسیار در خاک خفته
در ظلمت و فراموشی
دور از کلنگ‌ها و کاوشگران؛
دریغ که گل‌های بسیار
عطرشان به لطافت یک راز
در تنهایی ژرف خویش فرومی‌ریزند.

سوال دوست داشتن

شعر از: فرانسوا داوید
به فارسیِ نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

دوسَم داری؟
بچه‌‌هه می‌‌پرسه
تو منو دوس داری؟
مطمئنی كه دوسم داری؟
اگه كار بدی بكنم چی
بازم دوسم داری؟
اگه بچه‌‌ت نبودم چی
هنوزم دوسم داشتی؟
اگه اصلن به دنيا نميومدم چی
بازم همينطوری دوسم داشتی؟
بگو ديگه، تو منو دوس داری؟
دوسم داری؟

افسون

شعر از: شارل بودلر
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
--------------------

زیبا هستم ای مردم! همچون رویایی به سختی سنگ،
و سینه‌‌ام، جایی‌‌ست که هرکس در نوبت خویش زخم می‌‌خورد،
تا عشقی را در جان شاعر بدمد
گنگ و ابدی، مثل ذات.
من بر مسند لاجوردی آسمان می‌‌نشینم
همچون افسانه‌‌ای که در ادراک نمی‌‌گنجد.
من قلبی از برف را به سپیدی قوها پیوند می‌‌زنم؛
بیزارم از تحرکی که خطوط را جابجا می‌‌کند،
هرگز نمی‌‌گریم و هرگز نمی‌‌خندم.
شاعران دربرابر منش‌‌ والایم
که گویی از مفتخرترین یادبودها وام گرفته‌‌ام،
روزگارشان را به ریاضت تحصیل گذراندند؛
در عوض، من
برای افسون کردن این عاشقان سربراه
در آینه‌‌های زلالی که همه چیز را زیباتر نشان می‌‌دهند
چشمانم را دارم
چشمان درشتم را، با درخششی جاویدان!

قلب

شعر از: فرانسوا داوید
به فارسیِ نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

برای نشان دادن عشق
يك قلب كوچك می‌‌كشيم
و اغلب قلب بزرگ می‌‌شود،
بزرگ می‌‌شود
جوهر سياه، سرخ می‌‌شود
كاغذ سفيد بلند می‌‌شود
و شروع می‌‌كند به تپيدن
محكم،
محكم‌تر.
جرأت نمی‌‌كنيم لمسش كنيم،
به خود می‌‌لرزيم
وقتی كه اين قلب را او
روی قلب خودش می‌‌گذارد.

صرف فعل

شعر از: فرانسوا داوید
به فارسیِ نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

من دوست دارم
تو دوست داری
او دوست دارد
اين صرف فعل «دوست داشتن» است.
اما من، تو، او
صرف فعل «نفرت داشتن» را دوست نداريم
كمی زشت است اینکه بگوییم:
«من نفرت دارم»
ما متنفريم از اینکه بگوییم:
«آنها نفرت دارند».

عشق به مادربزرگ

شعر از: فرانسوا داوید
به فارسیِ نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

مادربزرگم را دوست دارم
چشمان شيرينش را
خنده‌‌ی شيطنت‌‌بارش را
و كيك‌‌های خوشمزه‌‌اش را.
چروك‌‌های صورتش را دوست دارم
كه به زيبايی رودخانه‌‌هاست.
بلوزهای بافتنی‌‌اش را دوست دارم
كه با دست‌‌های خودش بافته:
زبردست و پر حوصله.
بوسه‌‌هايش را دوست دارم
شب بخير گفتن‌‌هايش را دوست دارم.

همه چيز مادربزرگم را دوست دارم
حتی عصبانی شدن‌‌هايش را
دوست دارم.

حماسه‌ی آتش

شعر از: پل فور
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

در ساعت غروبم
تک‌تک خاطراتم می‌‌سوزند.
منِ من
در حال نفس تازه کردن از آتش‌‌هایشان
تلی از خاکستر را فتح می‌‌کند.
خداحافظ قلب من
خداحافظ زندگی من
خداحافظ نفس کشیدن
خدانگهدار گفتن، مثل فروختن -
او ولی خاکسترها را نمی‌‌خرد.

بی‌ عشق و بی‌ نفرت

شعر از: پل ورلن
ترجمه از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

می‏‌گرید در قلبم
آنسان که بر شهر می‌‏بارد
این ضعف از کجاست؟
بر قلبم چه گذشته؟

آه، نجوای ملایم باران
بر زمین و بر شیروانی‌‏ها
برای قلب دلتنگ
آه، آواز باران

بی‌‏دلیل می‌‏گرید
در قلبی پرآشوب
چرا؟ مگر خیانتی شده؟
این زاری بی‌‏دلیل است.

چه خوب است
ندانستن چرای بدترین رنج
بی‌‏ عشق و بی‌ ‏نفرت
همین رنج است در قلبم.

بخاطر زندگی

شعر از: پارک ای‌مون
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

اندیشیدن
برای حرف‌ زدن
و حرف ‌زدن
برای اندیشیدن

برای نداشتن چیزی برای گفتن
برای نداشتن چیزی برای اندیشیدن
اندیشیدن
اندیشیدن و آنگاه حرف‌ زدن
حرف ‌زدن و آنگاه اندیشیدن

بخاطر بی‌‌اندیشه‌‌گی
بخاطر بی‌‌حرفی
اندیشیدن گفته‌‌ها
و گفتن اندیشه‌‌ها
و عمل به اندیشه‌‌ها
برای گفتنشان

برای نداشتن چیزی برای گفتن
برای نداشتن چیزی برای اندیشیدن

بخاطر زندگی
بخاطر ناتوانی مرگ
بخاطر تهیا
بخاطر دلواپسی
و تنهایی.

رها

شعر از: پارک ای‌مون
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

وقتی چشم‌‌ها را اندکی باز می‌‌کنم
سایه می‌‌شوم
وقتی می‌‌بندمشان
اشیاء می‌‌بینند که
دیگر دیده نمی‌‌شوند –همه همین است
اگر آنها را بسته نگه دارم
تندیس بودا هزار تکه می‌‌شود
اگر دوباره چشم‌‌ها را باز کنم
ناله‌‌ی اشیاء
چیزی نیست جز هیاهوی درایی چوبی
که گوش‌‌های مرا بیدار می‌‌کند.

آنگاه که پندارهایم را رها می‌‌کنم
به این‌‌سو و آن‌‌سو پراکنده می‌‌شوند
اگر دست از اندیشیدن بکشم
اندیشه
چیزی جز پندارِ اندیشه نیست

اگر چهارزانو بنشینم
پاهایم کرخ می‌‌شوند
و اگر با وجود این همانطور بمانم
فقط درد است
از زانوانی که تیر می‌‌کشند.

چشم‌‌ها را باز می‌‌کنم
می‌‌بندم‌‌شان
اندیشه‌‌هایم را رها می‌‌کنم، برمی‌‌گردند.
تنها اطمینان
آرامش هرج‌ و مرج است.

چشم‌‌‌ها را باز می‌‌کنم و می‌‌بندم
چشم‌‌ها را می‌‌بندم و باز می‌‌کنم
می‌‌اندیشم و بس می‌‌کنم
تنها در کنج تکه ‌جایی برای نشستن
و این چیزی نیست جز من.

صندوق خالی پست

شعر از: پارک ای‌مون
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

امروز نیز صندوق پست
خالی‌‌ست

بیهوده برای سومین بار بازش می‌‌‌کنم
هنوز خالی‌‌ست

یکبار دیگر
می‌‌روم که بازش کنم.

ترانه‌ی زن نانوا

شعر از: ژان فولان
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

نانوا را قلبم می‌شناسد
تنش مثل یک مرمر عتیقه
تنها در نهانخانه کار می‌کند
تا برای من نانی سحرانگیز بپزد
من فقط برای او زنده‌ام و
فقط اوست که می‌داند
چطور چشمان طلایی‌ام را تماشا کند.
راز زیبای گل گندم؛
راز تو را خواب می‌کند
فقط بر او اثر نمی‌کند.

برف

شعر از: پارک ای‌مون
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

به هرکجا که نظر می‌‌اندازم
بر برف

صفحه‌‌ای سفید
منتظر که بر خود شعری بنویسد
پرمایه

از چه بنویسد؟
باد، آفتاب
دریا و ستارگان

شعر از ابر می‌‌نویسد
از فراز کلمات.

نیایش

شعر از: ژان فولان
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

حالی، دختران موطلایی که از بیشه می‌ﺁیند
روزی خواهند مرد
خیلی پیش از آن اما
تاج‌های نیلوفری‌شان خواهند پوسید.
از میانشان یکی، دستش به تیغ خراشیده
خون را از زخم خویش می‌مکد،
هم ‌اوست
که بر بدنی به لطافت ظریف‌ترین جوانه‌ها
جای هزارها خراش را
بر شاخه‌ی پستان‌هایش نمی‌بیند.
دختران موطلایی!
می‌بایست بر رختخواب خالی رودخانه‌ها
میان رز‌های درشت و گل‌های جارو می‌خوابیدید
تا زنبورها گرداگردتان
نیش‌هاشان را در فرونشاندن عطش انتقام‌ها
از دست بدهند.

آه، زندگی

شعر از: فرناندو پسوآ
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

بیا ای شب، محوم کن، بیا مرا غرق کن در سینه‌‏ات.
آه، دلپذیری آن دنیا، مایه‌‏ی اندوه بی‏‌پایان،
غم «دیگرجا»ی روی زمین، اندوه بی‌‏صدای دنیا.
مادری بسیار کهن با احساساتی بی تجسم،
خواهری دوست داشتنی، باکره و دلتنگ، با ایده‌‏های ناهمگون،
همسری که همیشه همراه برنامه‏‌های تمام نشدنی ماست،
راه پیوسته و رها شده‏‌ی سرنوشت ما،
کفر نامعلوم ما، محروم از خوشی،
مسیحیت سست ما، محروم از ایمان،
بوداگری بی‏‌رمق ما، بی عشق به چیزها و به جذبه‌‏ها،
تب‏‌مان، رنگ پریدگی‌‏مان، بی‏‌تابی ضعف‏‌هایمان،
زندگی‌‏مان، آه، مادر، زندگی‌‏مان بر باد رفته..

آرزوها

شعر از: فرناندو پسوآ
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

من در قلبم
مثل جعبه‌‏ای که از پری درش بسته نمی‏‌شود
تمام جاهایی که بوده‏‌ام
تمام بندرهایی که به آنها رسیده‏‌ام
تمام منظره‏‌هایی که از پنجره‌‏ها و دریچه‌‏ها
یا در پستوها در رویا دیده‌‏ام را
جا داده‏‌ام
همه چیز، به اندازه‌‏ی همه ‏چیز
و این بسیار کمتر است از آرزوهایم.

بیا ای شب

شعر از: فرناندو پسوآ
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

بیا ای شب دیرینه و هنوز همان،
ملکه‌‏ای که خلع شده زاده شده،
که در درون به سکوت شباهت می‌‏برد، شب
با ستاره‏‌های گذرای براق
بر پیراهنت، با یراقی از ابدیت.

بیا، مثل موج،
بیا، سبک،
بیا کاملن تنها، با تشریفات،
با دست‌‏های آویخته، بیا
و کوهستان‌‏های دوردست را زیر پای درختان به هم فشرده جا بگذار،
مغشوش در سرزمینی، که هر زمینی می‌‏بینم از آن توست،
از کوهستان حجم واحدی بساز با بدنت،
تمام ناجوری‏‌هایی که از دور به چشمم می‌‏ﺁیند را پاک کن،
همه‏‌ی راه‏‌هایی که آنجا بالا می‏‌روند،
همه‏‌ی تنوع درختانی که در دوردست یک سبز ژرف تاریک می‌‏شوند،
همه‏‌ی خانه‌‏های سفید با غبار دودکش‏‌هایشان درمیان درختان،
و فقط یک روشنی باقی بگذار، یک روشنی دیگر، و باز یکی دیگر،
در پهنه‌‏ای مه‌‏ﺁلود و از هم گسیخته‏‌ای مغشوش،
در پهنه‏‌ای که مخفی کردنش در آنی غیر ممکن است.

بانوی ما
بانوی ناممکن‏‌ﻫایی که به عبث جستجوشان می‌‏کنیم،
بانوی رویاهایی که در تاریک روشن پنجره به ما می‌‏رسند،
چیزهایی که در آغوش می‏‌گیریم
بر ایوان‏‌های بزرگ هتل‏‌های بین‌‏المللی
با موزیک‌‏های اروپایی‌‏شان، صداهای دور و نزدیک،
این چیزهای آزار دهنده
که می‏‌دانیم هرگز انجامشان نمی‏‌دهیم...
بیا گهواره‏‌مان باش،
بیا نوازشمان کن،
به سکوت بوسه‌‏ای بر پیشانی‌‏مان بزن،
چنان آرام بر پیشانی که بوسه را حس نکنیم
که ناگهان روح را منقلب کند
و با موجی از موسیقی هق‏‌هق رها شود
از آنچه که بسیار قدیمی‏‌ست در ما،
آنجا که تمام درختان شگفت ریشه می‌‏گیرند،
درختانی که میوه‏‌هایشان رویاهای دوست داشته شده و در آغوش کشیده شده‌‏ست
چون می‏‌دانیم که آنها هیچ ارتباطی با آنچه در زندگی هست ندارند.

بیا با تشریفات بسیار،
تشریفات بسیار و سرشار
از آرزویی که بر هق‌‏هق پوشیده است،
شاید بخاطر اینکه روح بزرگ است و زندگی کوچک،
که بدن ما عامل تمام رفتارها نیست،
که ما جز به آنچه در آغوشمان داریم نمی‏‌رسیم،
جز در محدوده‏‌ی نگاهمان نمی‌‏بینیم.

بیا دردآور،
به دردناکی نگرانی‌‏های شرم‌‏ﺁگین،
سختی غم خطاها،
دست خنک روی پیشانی تب‏‌دار پستی‌‏ها،
طعم آب روی لب‌‏های خشک خستگی‏‌ها.
بیا، از انتهای
افق پریده رنگ،
بیا مرا بدزد
از این سرزمین دلواپسی‌‏های بی‏‌فایده
جایی که من مثل گیاه زندگی می‌‏کنم.
مرا بچین از زمین خودم، مینای فراموش شده،
برگ به برگ بخوان بر من، چیزی از آینده نمی‏‌دانم،
گلبرگ‏‌هایم را برای خوشایندت بکن،
برای لذت تازه و ساکتت.
تو از من، برگی به شمال خواهی انداخت
آنجا که شهرهای «امروز»اند، که من بسیار دوستشان می‌‏داشتم؛
از من، برگ دیگری به جنوب خواهی انداخت
جایی که تمام دریاها را دریانوردان فتح کرده‏‌اند!
برگ دیگری از من را، به غرب بیانداز،
آنجایی که سرخ می‌‏شود، گر گرفته، که شاید «آینده» باشد،
که من دوستش دارم، بی اینکه بشناسمش؛
و برگی دیگر، برگ‏‌های دیگر، آنچه از من می‏‌ماند،
به شرق بینداز،
به شرق، جایی که همه چیز از آنجا می‌‏ﺁید، روز و ایمان،
شرق پرشکوه، سرسخت و گرم،
به شرقی دور، که هرگز ندیده‏‌ام،
شرق بودایی، برهمایی، شینتویی،
شرق همه‏‌ی آنچه که ما نداریم،
همه‏‌ی آنچه که ما نیستیم،
شرقی که –کسی چه می‌‏داند- شاید مسیح هنوز آنجا زندگی می‌‏کند،
جایی که شاید خدا به واقع وجود دارد، و همه را هدایت می‏‌کند...

بیا روی دریاها،
روی وسیع‏‌ترین دریاها،
روی دریاهایی که افقی واضح ندارند،
بیا و روی پشت عرق کرده‏‌اش دست بکش،
سحرآمیز رامش کن،
ای رام کننده‏ و خواب کننده‌‏ی جنبندگان!

بیا، با توجه زیاد،
بیا، مادرانه،
گام به گام، پرستاری قدیمی، که نشسته بودی
بر بالین خدایانی که کسی دیگر اعتقادی به آنها ندارد،
که دیده بودی زاییده شدن یهوه و ژوپیتر را،
که خندیده بودی، زیرا که همه چیز از نظر تو دروغ و عبث بود.

بیا شب نشئه و ساکت،
بیا شب به روپوش سفیدی بپیچ
قلبم را...
متین، مثل نسیم شمال در بعدازظهری روشن،
آرام، مثل نوازش یک مادر،
با ستاره‏‌های درخشان در خالی دستانت،
و ماه رمزآلود، که نقاب می‌‏زند به چهره‏‌ات.
وقتی که می‏‌ﺁیی،
تمام آواها به گونه‌‏ای دیگر طنین می‏‌اندازند،
تو که می‏‌ﺁیی تمام صداها خاموش می‌‏شوند،
کسی آمدنت را نمی‌‏بیند،
کسی نمی‏‌داند که تو آمده‌‏ای،
و ناگهان درمی‌‏یابند که همه چیز ستانده شده،
که همه مرزها و رنگ‏‌هایشان را از دست داده‌‏اند،
که هنوز در گنبد آسمان یک آبی روشن هست،
هلال کاملی رسم شده، یا دایره‏‌ای سفید، یا نور تازه‌‏ی سفیدی که می‌‏ﺁید،
ماه هستی راستینش را آغاز می‏‌کند.

دوازده

شعر از: ورونیک واله
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
--------------------

روبروی هشتمین بطری
تنهایی هجوم می‌‏ﺁورد...
فقط می‏‌بایست منتظر چیزی شد
که هرگز نخواهد آمد.

دل نازک، چشم‌‏ها برق می‏‌‌زنند
نا امیدی می‏‌تازد...
در عمیق‏‌ترین دالان‏‌های درونش
دنبال چیزی می‏‌گردد
که هنوز او را روی زمین نگه داشته...

همه چیز غبار گرفته، سیاه
او منتظر است؛ هنوز امیدوار...
روبروی دهمین بطری،
هنوز می‌‏گردد...

با ناامیدی
به دنبال دلیل ماندن می‌‏گردد...
نزدیکان ترکش کرده‏‌اند،
تنها مانده در دنیا...

هیچ چیز نگهش نمی‏‌دارد،
خواب می‏‌ربایدش...
می‏‌رود، بدون ما
پیش از آنکه بتواند
جعبه‌‏ی دوازده‌‏تایی‌‏اش را تمام کند.

اگر کلماتی باشند

شعر از: هانی میشاییل
ترجمه از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

نمی‌‌دانم
اگر کلماتی باشند
که بتوانند عطر پوستت را
داشته باشند، روشنی در چشم‌‌هایت
می‌‌زید، حرارتی
که ناگهان در من می‌‌پیچد، آنگاه
که تو لمسم می‌‌کنی، حس کردن
راست شدن موهایت
بر سر انگشتانم،
پوست پلک‌‌هایت
به تردی گلبرگ
زیر لب‌‌هایم.

اگر برای اینها کلماتی بودند
می‌‌توانستم همه را بی‌‌درنگ
بر کاغذ ثبت کنم
برای وقتی اینجا نیستی
(چیزی که اغلب اتفاق می‌‌افتد).

با خودم

شعر از: هانی میشاییل
ترجمه از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

غیر داوطلبانه، تقریبن
بی اعلان
تو را با موزیکی که دوست نداری
با زبانی که نمی‌‌دانی و نمی‌‌فهمی
با خودم که دوست نداری
مخلوط می‌‌کنم.

در مسیر

شعر از: هانی میشاییل
ترجمه از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

در مسیر رفتن به اتاقی
پر از غریبه، از مقابل خانه‌‌ی کسی گذشتم
که می‌‌شناختم‌‌اش.
پشت پنجره‌‌های چراغان شده
تابلوی محبوب‌‌اش
هنوز همان‌‌جا آویزان بود
به این ترتیب، سال‌‌هاست
زیر خورشید ماه مارس
بین سپیدارهای هنوز برهنه
فرود آمدن تابوت و
آن‌چه از او مانده بود را ندیده‌‌ام.
این لحظه گرهی شد
در هستی‌‌ام که مدت‌‌هاست
حس نمی‌‌کنم‌‌اش. مثل چهره‌‌ای
که اغلب چه بی‌‌احساس
زیر حجم عظیمی از زمان دفن شده،
در برابر چشم‌‌های‌‌ام حاضر است.

کسی را دوست داشتن

شعر از: هانی میشاییل
ترجمه از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

کسی را دوست داشتن.

پیش از این فکر می‌‌کردم
که می‌‌دانم چیست.
از اینرو جرأت می‌‌کردم بگویم
کسی را دوست دارم.

امروز، نمی‌‌توانم
بدون عذاب وجدان
حتی دیگر به آن فکر کنم.

آزادی

شعر از: هانی میشاییل
ترجمه از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

به طور فلسفی
در حال درخشیدن بر زندگی
سیب‌‌زمینی‌‌ها را می‌‌جوشانم
یک اثبات غیر قابل انکار
برای آزادی.

من دورم

شعر از: امانوئل روبله
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

من دورم
خوابی و مرا می‌‏شنوی
عشق من اقیانوس را می‏‌پیماید و
برای زمزمه با تو می‏‌آید
و لب‏‌هایت را می‏‌بوسد.

تو در رویایت می‏‌خندی
آنجا که منم
خوب می‏‌بینم که می‌‏خندی
وقتی زمزمه‏‌ی دوستت دارم را
از من می‌‏شنوی.

ساعت‌‌های پراگ

شعر از: امانوئل روبله
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

پراگ، پراگ، درخشش طلا
قدم می‌‏زدیم
تو بس سبک
بر بازوان من، بس جوان، بس روشن
پراگِ صدها برج
و هزاران کلیسا
زیر آسمان مرواریدگون ژانویه
و عشق ما
با ما
سر خم کرده بود بر امواج رود
بین طاق‌‏های پل

ساعت ساختمان شهرداری
مثل یک کیک عسلی بزرگِ تزئین شده
در جشن‌‏های نوئل اسپانیا
شماره‏‌های نقره‌‏ای پریده‌‏رنگ داشت
و خروسی مدام بر آن می‌‏خواند
درست مثل صبح‏‏‌های زندگی؛
دستگاه از کار افتاده بود
مرگ دیگر زنگ نمی‌‏زد
و ما مسخره‏ می‏‌کردیم
که مرگ، نامیراست.
قلب‏‌های چون میخک شکفته‌‏مان
پر بود از غفلت.

نه چندان دور از ساختمان قدیمی شهرداری
در محله‏‌ی یهودیان
ساعتی بود با نشانه‌‏های عبری
که عقربه‏‌هایش خلاف جهت می‏‌چرخیدند
گویی زمان را آزاد می‌‏کرد
و دنیایی می‏‌آفرید
بی‏‌شروع و بی‌‏پایان
که آنجا خوشبختی، چشم‌‏های تو را داشت
آه، عشق گذشته‌‏ی من!

نمی‌‏توانم آن زمستان آواره را برگردانم
بی اینکه یادی از پراگ کنم و دیوارهای قدیمی‏‌اش
و بی اینکه آخرین شعر را به یاد بیاورم
شعری که دو پاره بود
در کوچه‏‌های قصر
بی اینکه از میدان وانسیسلاس یاد کنم
شب
وقتی که روز و شب
بالای سر ما
با مفهومی معکوس می‏‌گشتند
مثل عقربه‏‌های دو ساعت
در آن ژانویه‏ی پراگ
که مرگ و زمان
دست از دنبال کردنمان کشیده بودند.


----------------------------------------
پ.ن.: ساعت بزرگ «هتل شهر» در شهر قدیم یادگاری از قرن پانزدهم است. این از سه قسمت مجزا تشکیل شده: نمایش مجسمه‏های کوچک، محیط و گاهشمار. نمایش مجسمه‏های کوچک هرساعت با حضور یک اسکلت، نشانه‏ی مرگ، آغاز می‌‏شود. او با یک دست طناب زنگ را می‏‌گیرد و با دیگری ساعت شنی را بالا می‌‏آورد. نمایش با آواز خروسی تمام می‌‏شود.
پ.ن.ن.: یهودیان اعداد را نمی‌‏شناختند: هر حرف از الفبای عبری ارزش عددی خودش را داشته، تقریبن شبیه لاتین قدیمی. حروف عبری همچون بسیاری از زبان‌‏های شرقی از راست به چپ نوشته می‌‏شوند و به همین دلیل است که ساعت هتل شهر یهودیان برعکس می‌‏گردد.

۱۳۸۸/۰۳/۱۴

چقد دوست دارم

شعر از: فرانسوا داوید
به فارسیِ نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

دوسِت دارم
به بزرگی قلبم.
نه، بيشتر از اين.
دوسِت دارم
به بزرگی بغلم.
وای، نه، خيلی بيشتر!
دوسِت دارم به بزرگی زمين
مثل خورشيد
مثل ستاره‌‌ها.
نه، نه، نه، اين خيلی كمه
دوسِت دارم...
دوسِت دارم...

دوسِت دارم اونقدر كه نمی‌‌تونم بگم
و بازم
يه خورده بيشتر.

درمورد ییلماز گونی

ییلماز گونی نخستین نامی است که همیشه هنگام صحبت از سینمای ترک و کرد مطرح می‏شود. سرنوشت درخشان این پسر ساده‌ی روستایی کرد مهاجر با تاریخ سینمای کشورش آمیخته است. علاقه‌ی او به سینما به دوران نوجوانی‏اش برمی‏گردد که سینمای سیارش را به میان چادرنشین‌ها می‏برد. به این ترتیب او توانایی تصاویر و سلیقه‌ی عمومی مردم را کشف کرد. ییلماز گونی با چهره‌ای آفتاب سوخته و منشی والا بخاطر قدرت بازی و شناخت علایق مردم، خیلی زود با لقب «شاه زشت» در سینمای ترک مشهور شد. او دهه‌ی ۱۹۶۰ را به تهیه‌ی فیلم‌های مستندی از تحولات اجتماعی ترکیه گذراند. با «سئیت هان» در سال ۱۹۶۸ که داستان عشقی ناگوار یک کرد است و «گرگ‌های گرسنه» در سال ۱۹۶۹، تحولی را در سینمای ترک ایجاد می‏کند. فیلم «امید» در سال ۱۹۷۰ او را با استعدادهایش به سینماگران اروپایی شناساند. فیلم‌های او را آثاری نئورئالیسم می‏ﺩانند که جهان روستایی با گروه‌های کوچک مردمی وابسته به شغل‌های ناپایدار و محکوم نظام سرمایه‌داری، درهم‌شکسته و خشن را برای اولین بار بر پرده‌های سینمای کردستان بردند. موفقیت‏های اجتماعی فیلم‌های ییلماز گونی و حمایت کردها و دانشجویان از او چنان دولت را نگران کرد که پس از کودتای نظامی ۱۹۷۰ او را به اتهام تبلیغ کمونیسم و سپاراتیسم به دوازده سال زندان محکوم کردند. او در زندان نیز به نوشتن فیلم‌نامه و به روی صحنه بردنشان با کمک دستیاران خارج از زندان‏اش ادامه داد. «رمه» و «یول» شاهکارهای پس از زندان وی هستند که نگاهی شکسپیری بر ظلم نظام سیاسی، کهنه گرایی احتماعی و وضعیت زنان جامعه‏ی کرد و ترک دارند. او در سال ۱۹۸۰ به خاطر نوشته‌ها و فیلم‌هایش به بیش از صدسال زندان و ممنوعیت ادامه‏ی کار هنری محکوم شد، اما پس از چندین‌بار تلاش در پاییز ۱۹۸۱ از راه دریا به فرانسه فرار کرد و همانجا پناهنده شد. در بهار ۱۹۸۲ فیلم «یول» نخل طلایی جشنواره‏ی فیلم کن را با فیلمی از «کوستا گاوراس» شریک ‌شد.

مجله‏ی «میدل ایست» مصاحبه‏ی زیر را در ژانویه‌ی ۱۹۸۳ چاپ کرده است که در خلال آن می‌توان بیشتر به زندگی و طرز فکر این سینماگر بزرگ پی برد.

«سوال: فیلم‌های گذشته‌تان را چطور ارزیابی می‌کنید؟
ییلماز گونی: هم‌چون تمام کارگردان‌های ترک و کرد در مسیرم با ظلم‌های طبیعی نظام حاکم روبرو شده‌ام. در طول تمام دوره‌ی زندگی سینمایی‌ام بارها روش‌های متفاوت برای بیان اندیشه‌هایم را امتحان کرده‌ام و باید با صداقت اعتراف کنم که تا امروز هیچ کدام از آثارم آنچه را که خواسته‌ام، به طور کامل بیان نکرده‌اند؛ نه در شکل و نه در محتوا. تمام این آثار راه‌ حل‌هایی هستند برای رسیدن به صلح. «رمه» در واقع داستان مردم کرد است اما من نتوانستم از زبان کردی در این فیلم استفاده کنم. اگر از زبان کردی استفاده کرده بودم همه‌ی همکارانم به زندان می‌افتادند. فیلم «یول» را موفق نشدم به کردی صحیح دوبله کنم و درعوض سعی کردم این نقص را با موزیک اصلاح کنم.

سوال: از آنجا که شخصیت‌های اصلی فیلم‌های شما کرد هستند و فضای اصلی آن‌ها کردستان است، چطور می‌توانید این فیلم‌ها را خارج از کشورتان بسازید؟
ییلماز گونی: اینجا ما با مشکل دیگری روبرو هستیم و آن اینکه در عمل فقط یک هنرپیشه‌ی حرفه‌ای داریم: «تونسل کورتیز» که نقش پدر در فیلم «رمه» را بازی می‌کند. بقیه همه غیرحرفه‌ای‌هایی هستند که هرگز در فیلمی بازی نکرده‌اند. آوردن هنرپیشه‌های حرفه‌ای از ترکیه غیرممکن است… و آنهایی که در اروپا هستند جرات نمی‌کنند در فیلم‌های من بازی کنند. آنها حتی قبول نمی‌کنند که با من حرف بزنند.

سوال: چطور ممکن است بازیگران ترک نخواهند برای کارگردانی که «نخل طلایی» برده بازی کنند؟
ییلماز گونی: آن‌هایی که در دوره‌های صلح سرودهای انقلابی می‌خوانند، در زمان‌های بحرانی ترجیح می‌دهند خودشان را مخفی کنند. بگذریم. من یک فیلم‌ساز ترکیه‌ای هستم اما یک همکار حرفه‌ای ندارم.

سوال: شما به مشکلات فنی که در فیلمبرداری خارج از کشورتان با آن‌ها روبرو شده‌اید اشاره کردید، اما مشکل اصلی اینجاست که وقتی ارتباط شما با ترکیه قطع است، چطور خلق می‌کنید؟
ییلماز گونی:‌ موضوع فیلم بعدی من زندان است. آنجا من ظلمت و اندوه را تصویر خواهم کرد. این چیزها احتیاجی به چشم‌انداز ندارند.

سوال: چرا زندان؟
ییلماز گونی: به دو دلیل. اول اینکه این بهترین موضوعی‏ست که به موقعیت فعلی ترکیه مربوط است و دوم اینکه من دوباره حاضر به فیلمبرداری در فضاهای اروپایی نیستم.

سوال: در واقع شما یک سینماگر ترک هستید که بیشتر از هر چیز آدم‌ها و طبیعت کشورش را توصیف می‌کند. اما فیلم‌های شما را هموطنانتان نمی‌بینند و حالا شما بخاطر تبعید از این مردم و این طبیعت دور افتاده‌اید. این مشکل را چطور حل می‌کنید؟
ییلماز گونی: ما قطعن راه نشان دادن این فیلم‌ها را به مردم خودمان پیدا خواهیم کرد. اما نمی‌دانم به شما بگویم چطور. بعد از این فیلم درمورد زندان دیگر قرار نیست فیلمی در فضای مصنوعی درمورد کردستان بسازم.

سوال: چه وقت فهمیدید که کرد هستید؟
ییلماز گونی: درواقع من یک کرد واقعی‌ام. مادرم کرد و پدرم یک کرد زازا بود. دوران کودکی‌ام، تا پانزده سالگی در خانه کردی حرف می‌زدیم. بعد من از خانواده جدا شدم. خانواده‌ای که بسیار به شناختم از خودم آسیب رساند. در تمام این مدت در گوشم می‌خواندند که کردستان و زبان کردی دیگر وجود ندارد. من اما حرف زدن‌ها و آوازخواندن‌های کردی را می‌شنیدم. می‌دیدم که کردها در موقعیت بسیار دشواری هستند. اصلیت پدرم از «سیورک» است که من تا شانزده سالگی آنجا را ندیده بودم. همانجا توانستم به رنج‌های یک خانواده‌ی بی‌ریشه پی ببرم. پدر و مادرم مدام می‌گفتند که «شماها از ریشه‌هایتان بریده‏اید»… و در ۳۴ سالگی توانستم سرزمین مادرم، «"مووچ» را ببینم. او اهل قبیله‌ی «جیبران» است که اساس داستان «رمه» سرگذشت این قبیله‌ی چادرنشین است.

سوال: کردستان در فیلم بعدی شما چه جایگاهی خواهد داشت؟
ییلماز گونی: موقعیت کرد یک موقعیت بسیار مشکل است؛ نه فقط در ترکیه، حتی در عراق و ایران. یک روز می‌خواهم فیلمی بسازم در ارتباط با داستان تلاش یک فرد برای متولد یا دوباره متولد شدن. فاصله‌ی مردم کرد از یکدیگر باید از چشم‌اندازهای مختلف مطرح شود. مطرح کردن این مشکل به صورت کاملاً بی‌طرف بسیار مشکل است. چنین داستانی نیز فقط سرشار از پیروزی‌ها نیست، بلکه شکست‌ها، اشتباه‌ها و فریب‌ها را نیز نشان خواهد داد.

سوال: شما به خاطر کارتان در فرانسه اقامت می‌کنید؟
ییلماز گونی: من با یک مجوز خاص، فقط برای فیلمبرداری این فیلم در فرانسه مانده‌ام. به من اجازه‌ی اقامت در زمان تهیه‌ی فیلم داده‌اند. بعد از این را نمی دانم. حالا نمی‌خواهم از آینده صحبت کنم.»

ییلماز گونی سرانجام در سپتامبر ۱۹۸۴ در پاریس، در سن ۴۷ سالگی، در اوج شهرت و به دلیل بیماری کهنه‌ای یادگار از زمان زندان مرد. یک روزنامه‌ی ترک خبر فقدان وی را چنین اعلام کرد: فیلم تمام شد!