۱۳۸۸/۱۱/۰۳

می‌‏شناختمت

شعر از: آنتونیو راموس روسا
ترجمه از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

می‌‏شناختمت
اگر با ماسک سفیدت می‌‏آمدی.
شاید بر عرشه‏‌ی یک کشتی
بین ابرها و حاشیه‌‏ها.

می‌‏شناختمت
از آزادی بی‌‏پروایت
از درخشش گرداگردت
از گیرایی رایحه‌‏ات.

در سکوت شب

شعر از: آنتونیو راموس روسا
ترجمه از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

روشنی که می‌‌‏فسرد به تمامی
نورها که باز نفس می‌‏کشند
پرچم‌‏ها که می‌‏افتند
مردان که خاموشی می‌‏گیرند
روح که به آرامی در سکوت می‌‏میرد
وقتی که دریا و آسمان
در گذر از نفس سایه‏‌ها
شبانه به هم می‏‌رسند
وقتی که نور در تو می‌‏میرد
آخرین پرتو از روز
و تو در سکوت شب قدم می‌‏گذاری
با خورشیدی که زیر آب‏‌هاست
در سکوت شب.

نمی‏توانم عشق را...

شعر از: آنتونیو راموس روسا
ترجمه از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

نمی‌‏توانم عشق را به قرنی دیگر موکول کنم
من نمی‌‏توانم
حتی اگر فریاد در گلو خفه‌‏ام کند
حتی اگر نفرت بترکد بشکند مشتعل شود
زیر کوه‏‌های خاکستری
کوهستان‌‏های خاکستری

نمی‏‌توانم این در آغوش گرفتن را به تعویق بیندازم
که دو روی یک سکه‌‏اند
عشق و نفرت

هیچ چیز را نمی‌‏توانم به تعویق بیندازم
حتی اگر شب وزن قرن‌‏ها را بر شانه‌‏هایم بیندازد
حتی اگر سایه روشن پگاه دیر برسد
نمی‏‌توانم زندگی‌‏ام را به قرنی دیگر موکول کنم
عشقم را
و فریاد آزادی‌‏ام را نیز

نه من نمی‌‏توانم قلب را به تعویق بیندازم.

۱۳۸۸/۱۱/۰۲

جدایی

شعر از: مارسلین دبورد-والمور
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
--------------------

ننویس. من غمگینم و می‌‏خواهم خاموش باشم.
تابستان‏‌های زیبای بی‌‏تو، شب‌‏های بی‌‏چراغ‏‌اند.
دست‌‏هایم را باز بستم، بی توان داشتن‌‌ات،
تپش قلبم، ضربه‏‌هایی بر مزار است.
ننویس!

ننویس. به خودمان فقط مردن یاد می‌‏دهیم.
فقط از خدا می‌‏خواهم... فقط از تو، که چه دوستت داشتم.
در عمق غیابت، شنیدن از تو که دوستم داری،
شنیدن صدایی‏‌ست که هرگز به آسمان نرسیده.
ننویس!

ننویس. می‏‌ترسانمت؛ من از حافظه‌‏ام می‏‌ترسم؛
صدای تو را در خود دارد که گاه مرا صدا زده‌ای.
آب جاری را به کسی که توان نوشیدن ندارد نشان نده.
نوشته‌‏ای عزیز، تصویری زنده‌ ا‏ست.
ننوس!

این کلمات شیرین را ننویس که یارای خواندنم نیست:
گویی صدای تو بر قلبم می‌‏ریزدشان؛
و سوختنشان را در گذر از خنده‌‏هایت می‏‌بینم؛
گویی به بوسه بر قلبم داغ می‏‌خورند.
ننویس!

۱۳۸۸/۱۱/۰۱

دیدم

شعر از: سوفیا آندرسون
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

منظری دیدم از سنگ و رود
که ابرهای تیره مثل عنکبوت
در تاریک روشن هوا
در سرما و بین رزها
برش کوه‌‏ها را می‏‌جویدند.

تصویرهای زیادی دیدم
از زمین و آسمان
غوطه‌‏ور بر جسم خدایی
که چنین هم‌آغوشی با طبیعتی
هدیه می‌‏کند.

۱۳۸۸/۱۰/۲۸

زیبای من




روزی هزاربار
هزاربار پنجره را باز می‏کنم
که با چشم‏های شوخ‌ات
در قاب پنجره بخندی
با اشتیاق
در قاب پنجره می‏خندم
زیبای من!

۱۳۸۸/۱۰/۲۴

در جزیره‏ای دوردست

شعر از: تئودور دو بانویل
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

در جزیره‏‌ای دوردست
مرگ به خواب می‌‏رود
کنار چشمه
بوته‏‌ی رز گل می‏‌دهد
خود را تمام سال
به زیباترین گل‏‌ها می‌‏آراید.

بُرشی‌ تزئینی‌ است
از هزاران رنگ،
سینه‏‌ای مرمرین
بر سیل شرابی شیرین.

ستاره‌‏ی سفیدی‌‏ست
با پرتوی ایزدی
که اشک‌‏های سفید
به قلب زنبق‌‏های سفید می‏‌ریزد.

درگاهی‌‏ست پر از طلسم
بر پاهای لرزانم
آنجا که سر برای آرمیدن می‌‏‏نهم.

بهشتی جان‌‏بخش است
گواراتر از یک هم‌‏آغوشی
که شب، در روشنی نور ماه
عطر می‌‏پاشد.

پیشانی توست
بافته‏‌ی موهای قهوه‌‏ای توست
لب‏‌های توست،
آه فاطمه!

۱۳۸۸/۱۰/۱۷

خاطرات غیاب

- از کامنت دوستی که محاسبه‏ی تاریخ کرده بود متوجه شدم انگار خیلی وقت است برای وبلاگم چیزی ننوشته‏ام. گمان کنم تا رسیدن این مطلب سه هفته گذشته باشد. هیچ متوجه گذشت زمان نبودم. کارهای نیمه‏تمامی بود که باید تمام می‏کردم. چند روزی سفر بودم و باقی را درگیر گذراندن زمان. چیزهایی هم هست برای تعریف کردن.
- هفته‏ی پیش بالاخره فهمیدم این موجود کوچک دوست داشتنی درون تنم مذکر است. خبر تازه‏ای نبود چون همه، بدون استثنا، حتی کسانی که من را ندیده‏اند، بدون هر آزمایش پزشکی کودکم را پسر تشخیص داده بودند. وقتی تردید می‏کردم که مبادا تصویرها اشتباه کنند، دکتر چیزی را نشانم داد و گفت ببین... کودکم حالا حسابی بزرگ شده و یک کیلو وزن دارد. هیچ فرقی نمی‏کرد دختر باشد یا پسر. حضورش، ضربه‏های گاه آزار دهنده‏اش به درونم و ارتباط زیبای احساسی در گروه کوچک سه نفری‏مان را با چیزی عوض نمی‏کنم. شادی و شوری که به زندگی‏مان می‏بخشد توصیف نشدنی‏ست. گاه نیمه شب‏ها بیدارم می‏کند و گاه چنان آرام می‏خوابد که می‏ترسم حرکاتم بیدارش کند.
- هفته‏‌ی پیش در تولد یک زندگی مشترک هم حاضر شدم: مراسم سخت و پر لذت خواستگاری برای عروس و دامادی که هیچ کدام غریبه نبودند. از همان زمان تولد هم را شناخته‏اند و حالا قرار است همسر و همراه باشند. از بچگی هم‏بازی بوده‏اند و سالهاست آرزوی یکی شدن دارند، اما... برگزاری یک مراسم چقدر سخت است. زمان سنگین و سخت می‏گذرد. مثل اینکه تمام بار مسوولیت سالهای پیش رو را با خود دارد. هیچ کس غریبه نبود اما حرف‏ها غریبگی می‏کردند و به زبان نمی‏آمدند. نگاه‏ها غریبگی می‏کردند و راحت چرخ نمی‏زدند. دل غریبگی می‏کرد و ساده نمی‏تپید.
- دنبال فرصتم که قصه‏ی آن شب را بنویسم. قصه‏ی داماد را که وقت حاضر شدنش هم آب قطع شد و هم برق. قصه‏ی داماد عجولی که جمله‏ی معروفش همیشه «هیچ وقت برای هیچ کار دیر نیست» بوده. از کمردرد می‏نالید و صدایش گرفته بود که صبح روز بعد بی‏دلیل خوب شد. دنبال توجیح نشانه‏ها بود که چرا در شروع ماجرا پاکی و روشنی را از دست داده. یکی گفت فکر نکرده ببین چند مورد شنیده‏ای که شب دامادی کسی آب قطع شده باشد یا داماد از چیزی به گریه افتاده باشد. راست می‏گفت. اغلب اضطراب و هراسی که با خود داریم حتی بر اشیاء اطرافمان اثر می‏گذارد. چای می‏ریزد. پا به جایی گیر می‏کند. ظرف شیرینی می‏افتد... خوشبختانه همه چیز آن شب به خیر گذشت. نه چیزی ریخت و نه چیزی افتاد و نه چیزی شکست. پرم از شوق. پرم از آرزو.
- کتاب شعری از شاملو را به من رسانده‏اند پر از یادداشت تصحیحات. هنوز نمی‏دانم یادداشت‏ها به خط کیست، اما حضور آیدا و نزدیک‏ترین دوستان شاعر را لابلای صفحات حس می‏کنم. خطوط از قلم افتاده یا تاریخ‏های دقیق با مداد نوشته شده‏اند. جابجا کاغذهای باریک رنگی از لابلای صفحات بیرون زده‏اند. باقی کتاب سفید و انگار دست نخورده است. یکی دو هفته‏ای قرار است فقط شعر بخوانم. عاشقانه‏های شاملو را واقعن دوست دارم. در بی‏تحرکی این روزهایم که استراحت نزدیک به مطلق برایم تجویز شده، شعرها مایه‏ی دلگرمی و بهانه‏های اشتیاق‏اند.
- تمام این ماجراها را نوشتم از بی‏حرفی که گیجم و در جریان‏های زندگی عجیب تمرکزم را از دست داده‏ام. می‏نویسم و باز می‏نویسم و خسته نمی‏شوم.