۱۳۹۵/۰۹/۱۱

تقویم کریسمس







اول برای دوستانی که نمی‌دانند تقویم کریسمس چیست بنویسم که کریسمس بیست و پنجم دسامبر است. مردم از روز اول تا روز بیست و چهارم، روزها را می‌شمارند تا به کریسمس برسند. این شمارش را با بیست و چهار هدیه که معمولن شکلات است انجام می‌دهند. هر روز یک شکلات می‌خورند تا تمام شود؛ هر روز یک هدیه را باز می‌کنند تا تمام شود.
کریسمس رسم ما نیست، اما من این رسم هدیه باز کردن را خیلی دوست دارم. قرار شده هر شب یک هدیه را باز کنم... تا شب یلدا. این هدیه‌ها تقدیم به تمام دوستانی که هدیه گرفتن را دوست دارند.
این هدیه‌ها را می‌توانید از کانال تلگرام «به خورشید سلام می‌کنم» بردارید. 
اینجا: telegram.me/navabpourn

۱۳۹۵/۰۷/۲۶

دانشجو


دوباره دانشجو شده‌ام. به زبانی دیگر و در مکانی دیگر. به قول یکی از دوستان حالا باز باید منتظر بود که هر روز بیایم و بنویسم که ای داد و ای فغان، امتحان دارم؛ درس دارم؛ پروژه دارم.... 
فردا اولین روز کلاس‌هاست. حسابی نگران و پر از ترسم. نمی‌دانم چطور پیش برود. چطور باشم و چطور باشد. نه آن بی‌پروایی بیست سالگی را دارم و نه پختگی پنجاه سالگی را. به خیال خودم هنوز جوانم و به چشم دیگران پیر شده‌ام. ترجیح می‌دهم فکر و خیال نکنم. بطری آب و کاغذ و قلم بگذارم توی کیفم و لباس معمولی خودم را بپوشم و بروم... هرچه پیش آید... فقط خدا کند که به خیر بگذرد. 
فیس بوک از خاطرات سه سال پیشم به یادم آورد که نوشته بودم: حالا چشم‌هایم را می‌بندم و محال‌ترین آرزو را آرزو می‌کنم. چشم‌هایم را باز می‌کنم و امکانش را انتظار می‌کشم.

- چهار سال قرار است فوق لیسانس کامپیوتر بخوانم.

۱۳۹۵/۰۷/۱۵

جشن مهرگان



جشن مهرگان بعد از جشن نوروز از مهمترین جشن‌های ایرانی است که در حال حاضر کمتر کسی به آن اهمیت می‌دهد. این جشن در روز دهم مهر که تیر روز از ماه مهر است برگزار می‌شود.
مردم در این روز لباس‌ها یا دست‌کم زیورآلاتی به رنگ ارغوانی می‌پوشند و با کارت‌های شادباش به دیدن همدیگر می‌روند. این شادباش‌ها را معمولن معطر می‌کنند و در لفافه‌ای زیبا می‌پیچند.
سفره‌ی مهرگان پارچه‌ای‌ست به رنگ ارغوانی که در میان آن گلی شکفته می‌گذارند. در اطراف این گل برگ‌هایی از درخت گز، هوم یا مورد می‌چینند و نیز میوه‌های پاییزی که بهتر است سرخ باشند. خوراکی‌هایی که ممکن است بر این سفره بچینند عبارتند از: سنجد، انگور، انار، سیب، به، ترنج (بالنگ)، انجیر، بادام، پسته، فندق، گردو، کُـنار، زالزالک، ازگیل، خرما، خرمالو و چندی از بوداده‌ها همچون تخمه و نخودچی.
آب و نان از مهمترین اجزاء سفره‌ی مهرگانند. نانِ مخصوص مهرگان از آمیختن آرد هفت نوع غله گوناگون مانند گندم، جو، برنج، نخود، عدس، ماش و ارزن تهیه می‌شود. 
شمع، شکر، شیرینی، خوردنی‌های محلی و بوی‌های خوش مانند گلاب از دیگر لازمه‌های سفره‌ی مهرگانند.
مردم در این روز دور هم جمع می‌شوند و از خوراکی‌های سفره می‌خورند و پایکوبی می‌کنند. در پایان مراسم، گرداگرد آتش افروخته، به نشانه‌ی تجدید پیمان‌های گذشته، دست‌های هم را می‌گیرند.
گمان می‌رود در دوران گذشته در جشن مهرگان موسیقی ویژه‌ای نواخته می‌شده که متاسفانه از آن آگاهی در دست نیست.

۱۳۹۵/۰۷/۱۳

دست خط


پسرکم فارسی خوب حرف می‌زند؛ هرچند که لهجه‌ی مشهدی و آلمانی را قاطی حرف زدنش می‌کند، اما درست جمله می‌سازد و دایره‌ی لغات خوبی دارد. در مدرسه خواندن و نوشتن آلمانی را با سرعت یاد می‌گیرد و خانم معلمش پیغام فرستاده که سپنتا قواعد خواندن را یاد گرفته. فارسی را اما هنوز نمی‌تواند و بیشتر نمی‌خواهد که بخواند. می‌ترسد از اینکه دیگر شب‌ها برایش قصه نخوانم. مقاومت عجیبی دارد که کتاب قصه را نخواند، مبادا که لذت قصه شنیدن را از دست بدهد. حروف فارسی را هم از چپ به راست یکی یکی نقاشی می‌کند. از وقتی مدرسه را شروع کرده، آخر هفته‌ها آرام آرام توی خانه خواندن و نوشتن فارسی تمرین می‌کنیم و حالا می‌تواند جمله‌های با حروف محدود را بخواند. هنوز وقت خواندن شک می‌کند که این «تـ» بود یا «نـ». هنوز «ج، چ، ح، خ» را اصلن یاد نگرفته. هنوز وقت نوشتن باید یادآوری کنم که «از راست به چپ»... با اینحال پیش می‌رود. سعی می‌کنم دست از تکرار نکشم که فراموش نکند. امشب به خواهش من اسمم را روی برگه‌ی تمرینم نوشت. خودم را خوشبخت‌ترین مادر دنیا می‌دانم. دست خطش را هرچند که زیبا نیست، اما خیلی دوست دارم.

۱۳۹۵/۰۷/۰۷

خبرچین



تا جایی که یادم هست همیشه خبرچینی در کلاس‌های ما از مواهب بود. کسی که خبرچینی می‌کرد همیشه سوگلی معلم بود و گاه به گاه پاداش هم می‌گرفت. قانون همیشه شامل خبرچین‌ها نبود و آنها اغلب اجازه داشتند بی‌قانونی کنند. آنها حتی می‌توانستند بدون جریمه، تنبلی کنند. معلم‌ها همیشه خبرچین‌ها را دوست داشتند و گاه با آنها گفتگوی خصوصی داشتند. در کل در جامعه‌ی ما همیشه خبرچین بودن مزیت داشت بیشتر از اینکه ضرر داشته باشد.
امروز جلسه‌ی مادر و معلم بود با حضور سپنتا. صحبت از خوبی‌ها و بدی‌های سپنتا بود. چه کار می‌کند. چه کار نمی‌کند. چه کار بهتر است بکند و چه کار نباید انجام بدهد. یکی از ایرادهای خانم معلم به سپنتا این بود که خبرچینی می‌کند. بچه را توبیخ کرد که تو حق نداری خبر از بچه‌ها برای من بیاوری. گفت چند بار هم توی حیاط آمده گزارش کارهای بچه‌ها را داده و گفته‌ام که نباید اینها را به من بگویی. با صراحت به بچه گفت اگر کسی کاری کرد که تو اذیت شدی، بیا بگو. فلان وقت گزارش دادنت درست بود. اما همینطوری از کارهای بچه‌ها که کی چه کار می‌کند و کی چه کار نمی‌کند را نه؛ حق نداری گزارش کنی. هم اینکه به تو مربوط نیست و هم اینکه دیگران را از خودت دور می‌کنی. 
خب این اولین بار است که سپنتا با این قضیه مواجه می‌شود و خوشحالم از اینکه پسرکم با این سیستم روابط اجتماعی را یاد می‌گیرد.

۱۳۹۵/۰۶/۱۸

برای حل مشکل خودتان اقدام کنید


جالب‌ترین آدم‌هایی که تا بحال در زندگی‌ام دیده‌ام آنهایی بوده‌اند که وقتی گفته‌ام دلم می‌خواهد فلان کار را بکنم، گفته‌اند: خب بکن. و وقتی شروع کردم بهانه آوردن گفته‌اند: اینها بهانه‌اند. 
من فکر می‌کنم این دقیقن همان چیزی‌ست که هر آدمی در زندگی‌اش لازم دارد. یک کار سخت یا خسته کننده یا کاری که فکر می‌کنی هیچ وقت از عهده‌اش برنمی‌آیی، دقیقن همان کاری‌ست که هیچ وقت شروعش نکرده‌ای. کاری که شروع بشود، حتمن پیش میرود. توصیه‌ای که من همیشه به سپنتا می‌کنم این است: کاری که می‌خواهی تمام کنی را شروع کن. وقتی خسته‌ای به جای اینکه خودت را ولو کنی روی تخت، سریعتر باش. تندتر لباس عوض کن که زودتر به آرامش برسی. خودم همین تازگی دو هفته‌ی تمام بحثی از زبان را که نمی‌فهمیدم توی کیفم می‌بردم و می‌آوردم و سختم بود مطالبش را بخوانم. بالاخره یک وقتی آدم شروع می‌کند و از آن به بعد، واقعن همه چیز متفاوت پیش می‌رود.
بدترین برخوردی که در این مورد دیدم دوستانی بوده‌اند که وقتی کنارشان نشسته‌ام و غر زده‌ام که فلان کار را نمی‌توانم یا نمی‌خواهم انجام بدهم، فلان مشکل را دارم، فلان کار سخت است یا آرزوی فلان چیز را دارم، من را در بهانه پیدا کردن همراهی کرده‌اند. 
بعضی شبه دوستان هم هیچ حرفی نمی‌زنند. انگار که تو و مشکلات تو بی‌اهمیت‌تر از آن است که خودشان را درگیرش کنند. نمی‌دانند که مشکلات هر کسی برای خودش بزرگ‌اند و آرزوهایش برای خودش دست نیافتنی‌اند.
آدمیزاد باید صبور و پرطاقت باشد. با دیگران و بخصوص با دوستانش صادق باشد. نه آنها را برنجاند و نه تعریف بی‌خودی کند. نه ناامیدشان کند و نه امید واهی بهشان بدهد. نه مثل سنگ سکوت کند و نه فرصت حرف زدن را از آنها بگیرد. 
اگر می‌خواهید به دوستتان لطفی کنید، به او بگویید آرزویش را دنبال کند و برای حل مشکل خودش اقدامی کند. بیشتر بشنوید و کمتر حرف بزنید. هر آدمی آنقدر لیاقت و توانایی دارد که برای زندگی خودش تصمیم بگیرد. که مشکلات خودش را مطابق شرایط زندگی خودش حل کند. نسخه نپیچید. قضاوت نکنید و هی نگویید اشتباه می‌کند یا اگر من جای او بودم چنین یا چنان می‌کردم. همراه باشید و بالیدنش را تماشا کنید. 
یادتان باشد، خسته کننده‌ترین آدم‌ها آنهایی هستند که مشکلات امروزشان همان مشکلات یک سال پیش‌شان است. برای حل مشکلات خودتان اقدام کنید. همین.

۱۳۹۵/۰۶/۱۴

ماکسی فوق‌العاده



ماکسی خیلی فوق‌العاده نیست
اما این برای کسی مهم نیست
پدر و مادرش اینه آرزوشون
که تئاتر کار کنه دخترشون
بشه ستاره‌ی سینما و تلویزیون
ملکه‌ی چین که هست بهتر از اون
یا بهترین ورزشکار زن
ده بار بیشتر رکوردو بزن
فوق‌العاده‌ترین دختر روی زمین
ماکسی باید بشه دقیقن همین.

ماکسی تلاش کن، ستاره بشو
پدر و مادر هلش می‌دن به جلو
وقتی ماکسی به خونه می‌رسید
اول یک کمکی دراز می‌کشید
پاپ کورن بود و مشق مدرسه
کلاس سوارکاری بود و تنیس و فرانسه
اسکیت و شنا و تند نویسی
کلاس موزیک بود و بدنسازی
رقص و آواز و شمشیربازی
یهو مریض شد و افتاد ماکسی.

مادر نمی‌تونست بهش دست بزنه
پدر می‌گفت نذار تو تخت بمونه
وقت نداریم باید عجله کنی
صبح و شب برنامه‌ش پره ماکسی.
بعد از هزار تا کار روزمره
کلاس سوارکاری و تنیس و فرانسه
اسکیت و شنا و تند نویسی
کلاس موزیک و بدنسازی
رقص و آواز و شمشیربازی
یهو مریض شدن و افتادن سه تایی.

تو بگو از این قصه چه درسی می‌گیری؟
وحشتناکه داشتن بچه‌ی رویایی
یک گند فوق‌العاده
عروسک کوکی بی‌اراده. 


شعر از: هانس گئورگ اشتنگل
ترجمه: نفیسه نواب‌پور

۱۳۹۵/۰۵/۲۹

عمران

من از خودم خجالت می‌کشم وقتی بچه‌ای بی‌پناه می‌شود. آدمی نمی‌داند که زخمی از کودکی خودش را چطور مرهم بگذارد وقتی هر روز بیش و بیشتر از احوال کودکان رنج‌های ناعادلانه با خبر می‌شود. ایکاش کودکیِ شاد و آرامی نداشتم. و ایکاش بچه نداشتم. بارها با خودم فکر کرده‌ام که ایکاش بچه نداشتم و خودم را اینهمه بخاطر محبت مادرانه‌ام سرزنش نمی‌کردم. بخاطر هر زخم کوچکی بر دست یا پای پسرم که قلب من را می‌خراشد. بخاطر اینهمه ناز کشیدن، وقتی دلش می‌خواهد که لوسش کنم.
زندگی چقدر بی رحم است. چقدر ساده آدمیزاد را از گوشه‌ای به گوشه‌ای دیگر پرتاب می‌کند. از حالی به حالی. از احوالی به احوالی. دستاورد دنیای مدرن و خاصیت ارتباطات بیش از همه شاید این باشد که آدم را مستأصل می‌کند، وقتی می‌بینی کودکی در بهتی بزرگتر از جسم کوچکش نشسته و تو نیستی که در آغوشش بگیری؛ صورت خونینش را پاک کنی و یک آبنبات به دستش بدهی. 
آدمیزاد فقط غرق خودش و دنیای خودش می‌تواند باشد. کمتر آری، اما بیشتر نه. رنج‌آور است این.

- عکسی نخواستم بگذارم برای این نوشته.

۱۳۹۵/۰۴/۲۰

بابا کی برمی‌گردد؟


پسرکم این روزها برای پدرش دلتنگی می‌کند که در سفر است. پسرکی که هنوز از دیدن کارتن‌های معمولی با کمی چالش غمگین می‌شود و حتی وقت دیدن یک مسابقه‌ی سرگرم کننده، وقتی بازیکن‌ها وارد مسیری می‌شوند، اولین سوالش همیشه این است که اینها چطور برمی‌گردند؟ چطور راه خروج را می‌توانند پیدا کنند؟ پسرکی که حاضر نیست نام آن دختر افسانه‌ای را به زبان بیاورد که مجبور شد بخاطر عشق‌اش هفت سال در بند باشد؛ پسرکی که وقتی با دوستانش می‌رود اردو، کابوسش این می‌شود که جایی گیر بیفتد و ما نتوانیم پیدایش کنیم؛ این روزها سوال‌هایش مدام اینها هستند که بابا کی برمی‌گردد؟ چطور برمی‌گردد؟ اگر برنگردد چی؟
روی تقویم دیواری اتاقش علامت زده که بابا کدام روز برمی‌گردد. تاریخ را بهتر از من به خاطر دارد. عکس و اسم هتل بابا را با کنجکاوی پیدا کرده. برنامه‌ی قطارهایش را دارد. با اینحال از من می‌پرسد که ممکن است بابا برنگردد؟ اگر از گروه تحقیقی که هست جدا بشود؛ اگر گم بشود چی؟ اگر بمیرد چی؟
به پسرکم دروغ نمی‌گویم. بابا تنها نیست. گم نمی‌شود و اگر گم بشود، دوستانش و افراد گروهش، پلیس یا گروه آتش نشانی خیلی زود پیدایش می‌کنند. ولی اگر بمیرد؟ خب ممکن است بمیرد. و وقتی کسی می‌میرد، دیگر نیست. 
تمام وجودم غم می‌شود... عزیزی از زندگی‌ام اگر بمیرد... دیگر نیست! 
بی‌رحم است زندگی.

۱۳۹۵/۰۳/۱۷

مراسم شروع مدرسه


یک هفته مانده بود به شروع مدرسه، رفتیم چهارتایی با ماشین جلوی مدرسه، مامان و بابا نشستند توی ماشین. من دست خواهرم را گرفتم و بردمش، خودم را برای سال دوم و خواهرم را برای سال اول ثبت نام کردم. قدبلندی کردم و روی فرمی را انگشت زدم و کلی هم حرص خوردم که امضا دارم برای خودم. چرا مجبور باشم انگشت بزنم مثل آدم های بی سواد؟
به حتم، پیش از آن، مامان و بابا با مسوولین مدرسه حرف زده بودند و قرار و مدارها را گذاشته بودند، اما در ذهن آن روزهای من این خاطره چنین حک شده.
این روزها درگیر ثبت نام مدرسه ی سپنتا هستم. چهار پنج ماه پیش رفتیم درخواست ثبت نام دادیم. دو ماه گذشت تا جواب گرفتیم و مطمئن شدیم کدام مدرسه می رود. هفته ی پیش جلسه ی توجیه اولیا بود. کلی فرم و لیست خرید دادند دستمان. ما را بردند به کلاس بچه‌ها و یک ساعت بیشتر درمورد همه چیز حرف زدند. دو روز طول کشید تا فرم ها را پر کردم. امروز رفتم و باز کلاس بچه ها و وسایلشان را دیدم که نمی فهمم چطور دفتری بخرم یا منظور از تاس و مهره چیست...
بهرحال... همه چیز فرق دارد. ما را روز اول می بردند می گذاشتند دم در مدرسه و می رفتند. چه دل بزرگی داشتند. دوتا و سه‌تا و بعدتر حتی چهارتایی می‌نشستیم روی نیمکت‌هی چوبی و مدام دستمان می‌رفت توی چشم و چال همدیگر. اینجا میزهای کوچک دو تا دوتا چسبیده‌اند به هم. هر بچه برای خودش فضای خودش را دارد. کشو دارد زیر میزش. یک قفسه برای وسایلش دارد. یک کشوی دیگر برای چیزهای دیگر دارد. یک کمد برای لباس‌های ورزش دارد. صندلی راحت کوچکی دارد و تازه توصیه کرده‌اند یک تشکچه‌ی کوچک برایش ببریم که راحت‌تر باشد. یک تشک ببریم که بعد ناهار کمی استراحت کند. و تازه معلم کلاس جزو سختگیری‌هایش می‌گوید کلاس را ول نمی‌کند که با بچه‌ها برود توی توالت. یا مثلن کلی خواهش و تمنا می‌کنند که وقتی بچه را می‌آورید مدرسه یا وقتی می‌آیید دنبالش، توی کلاس و سر میز بچه‌ها نیایید. از دم در کلاس دیگر ولش کنید که خودش بیاید و وسایلش را خودش مرتب کند. مدرسه دو روز زودتر از جشن سال اولی‌ها شروع می‌شود. خواهش کرده‌اند بچه‌ها آن دو روز بیایند که فضای مدرسه و جای توالت و کلاس را یاد بگیرند. یک هفته‌ی اول به مرتب کردن کلاس می‌گذرد و بعد یک ماه تازه کلاس درس بطور رسمی شروع می‌شود. بگذریم از اینکه تا آخر سال نه امتحان دارند و نه نمره. 
نگرانی‌ام بیشتر از این بابت است که این سیستم را نمی‌شناسم. جشن شروع مدرسه برایم غریب است. این شادی‌ها و این وسواس‌ها و این تشریفات را نمی‌شناسم. و حرص می‌خورم وقتی گلایه از چنین سیستمی می‌شنوم.

۱۳۹۵/۰۳/۱۶

نه ساده و نه طبیعی


همیشه ی خدا، از بچگی، ترجیح می دادم خونه بمونم. از مهمونی رفتن بدم میومد. مجبوری می رفتم مدرسه. کلاسای دانشگاه رو می پیچوندم. حوصله نداشتم برای کارای خودم حتی بیرون برم. می گفتم حاضرم تو خونه گشنگی بکشم اما برای خریدن نون بیرون نرم.
سه سال پیش، سه سال بود که مجبور شده بودم بمونم تو خونه. مدام با سپنتا بودم. حتی فرصت نمی کردم آرایشگاه برم و موهام بر خلاف معمول تمام عمرم بلند شده بود. ذهنم یه لحظه آزاد نبود. حالم بد بود. کلافه و غمگین و عصبانی بودم. و از خونه زدم بیرون...
سه سال پیش، وقتی حسابی مریض بودم و رییسم اومد دم در اتاقم و بهم گفت که وقتی مریضی بهتره نیای اینجا و همه رو مریض نکنی، از وحشت می خواستم بمیرم. از اینکه بمونم تو خونه وحشت داشتم. در و دیوار خونه انگار منو می خوردن. می دونستم که خونه موندن یعنی یکی دو ساعتش به گریه کردن گذشتن. باقیش به مرور غم ها. بیرون رفتن از خونه هم جذابیتی برام نداشت. حضورم توی شهر و بین مردم، بدون حضور سپنتا، یه جورایی مثل این بود که لخت نشسته باشم جای مجسمه ی مرکز شهر. از همه چی می ترسیدم و از همه فرار می کردم. هر چیز کوچکی عصبانیم می کرد و بغض مدام بود که تا توی گوش هام نفوذ کرده بود.
حالا درست سه سال گذشته. امسال هم درست مثل سه سال پیش، یه هفته ای هست که بارون مدام می باره. موهام دوباره دارن بلند می شن و این بار نه به اجبار، به میل خودم. حالا هنوز حضورم بی حضور سپنتا کمی لخت به نظرم میاد، اما تازه کشف کردم که شاپینگ چقدر خوبه. برای رفع خستگی می تونم تنهایی برم تو فروشگاهها وقت بگذرونم. از خدا می خوام که باز بمونم خونه و از تنهایی خودم لذت ببرم. هفته ی گذشته، تقریبن تمام هفته خونه بودم و جز برای کارای واجب بیرون نرفتم. می بینم که باز خونه موندن رو دوست دارم. باز عاشق تنهایی خودم هستم. با یک فرق بزرگ... 
حالا قدر لحظه های خودم رو می دونم. وقتم رو تلف نمی کنم یا اگه تلف کنم می دونم که دارم چی کار می کنم. یه هفته خونه بودم و خیلی کارا کردم. 
تمام هفته هربار توی سرم این شعر از شاعری که اسمش رو فراموش کردم چرخیده: ایکاش وقتی که مرگ می آید / همه چیز مثل امروز باشد / ساده و طبیعی... با خودم فکر کردم که نه هیچ چیز ساده است و نه هیچ چیز طبیعی. مرگ هم اگر خواست بیاد، قدمش روی چشم. اما من هنوز کلی کار دارم که انجامشون بدم. 

۱۳۹۵/۰۲/۱۳

مدرسه


حوصله ی خاطره نوشتن ندارم از روز اول مدرسه که دم در خداحافظی کردیم و مامان و بابا رفتند که هردو به روز اول مدرسه ی خودشان برسند. از اینکه ما را به صف کردند تا کلاس بندی مان کنند و معلم خوش اخلاقی قلم و کاغذ به دست می خندید و کاغذش را می گذاشت روی سر بچه ها که چیزی درش یادداشت کند و به شوخی نوک قلم را می زد روی سر دخترها. که رفتم به یک خانمی گفتم می خواهم توی کلاس حوری باشم. پرسید حوری کیه؟ فامیلش چیه؟ گفتم نمی دونم. گفت برو پیداش کن و بشین کنارش. من اما حوری را پیدا نمی کردم و آخر سر هم توی کلاس هم نیفتادیم. 
حوصله ندارم بنویسم از اینکه خانم معلم کلاس اولم خانم سلیمانی بود و چقدر دوست داشتنی بود تا روزی که در دوازده سیزده سالگی دوباره دیدمش و با هم رفتیم گردش و قداستش به چند ساعت توی دلم از بین رفت و شاید از همان موقع باورم به قداست هر آدمی و هر چیزی از بین رفت و شاید از همان موقع در بدر تمام عمرم به دنبال معبود مقدسم گشتم تا وقتی که بالاخره ندایی با صلابت توی گوشم زد که تو خود معبود مقدسی.
حوصله ی مرور کردن خاطرات خودم را ندارم تمام روزهای مدرسه که سه سال، فقط سه سال آرام بود و باقی همه هیاهوی شهری بزرگتر از اندام کوچک من بود با همکلاسی هایی که به آن هیاهو عادت داشتند و من نداشتم. با چشم و هم چشمی ها، تنگ نظری ها، عادت ها و رفتارهای تمام بچه شهری ها که من هیچ کدامشان را بلد نبودم. سالهای سال پیچیده شدن در مانتو و مقنعه ی سیاه و مدام مرور کردن لیست گناه ها و مجرم بودن به هر دلیل بی دلیلی. مدام شاگرد تنبل بودن و حوصله نداشتن که مشق های بی پایان را بی دلیل بنویسم و حساب های ساده را بی دلیل تکرار کنم. جان بکنم که عددها و اسم ها را در کتاب های تاریخ و جغرافی بخوانم و بدتر، حفظ کنم. همیشه فکر می کردم که من اشتباهم، چون برخلاف همه، درس ریاضی را می فهمیدم و دیکته بلد بودم اما دو تا اسم ساده را حوصله نداشتم حفظ کنم. توی ذهنم نمی ماند و دوست نداشتم بفهمم نتیجه ی فرمول های شیمی چی می شود یا کدام پادشاه قبل و بعد از کدام پادشاه دیگر بوده. چیزهایی که اگر توی ذهنم مانده بودند، حالا شاید، و فقط شاید زندگی ام متفاوت بود.
حوصله ی به یاد آوردن آنهمه روزهای سرد و تلخ را ندارم. روزهای ترس و اجبار. اجبار. اجبار. و هرچه فکر می کنم جز چند مورد استثنایی از دوستی ها و یا معلم های بی نظیر، باقی تمام دوران تحصیلم، دوازده سال به رخوت و کدورت گذشت. متاسفم این را بگویم که من از مدرسه بیزارم. حتی از پا گذاشتن توی محیط مدرسه بدم می آید. عوقم می گیرد. یک زمانی دلم می خواست معلم بشوم اما بعدتر دیدم که نه، معلمی کار من نیست. من اصلن هوای مدرسه را نمی توانم نفس بکشم، چه برسد که بخواهم آنجا زندگی کنم.
... 
امسال تابستان پسرکم می رود کلاس اول. می رود توی مدرسه. و مدرسه هی جلسه می گذارد. اینکه این محیط و این سیستم را نمی شناسم واقعن سردرگمم می کند. هربار که پسرکم درمورد مدرسه سوال می کند، سعی می کنم با جواب های منطقی و ساده نگرانی هایش را برطرف کنم. اما وقتی به من می گوید که دوست ندارد برود مدرسه، دلم می خواهد بزنم زیر گریه. نمی دانم وقتی خودم هیچ خیری در مدرسه ندیدم، حالا چطور پسرکم را قانع کنم که مدرسه از مهدکودک بهتر است؟ 
ایکاش مدرسه ها جاهای بهتری بودند.

۱۳۹۵/۰۲/۰۴

گور نوشته‌ها

شعر از: هاینتز کاهلا
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

ا
در اینجا کسی آرمیده
که هرگز دروغ نگفته.
امیدواریم که استخوان هایش به تعداد
کامل باشند.
مجبور بودیم
مخفیانه جمع شان کنیم
وقتی که هرچه می شنیدیم
دروغ بود.

اا
این مرد
از گرسنگی مرده است.
از دشمنانش هیچ نستانده.
باج نداده.
به چشمان تک تک شان نگریسته
از فرط نجابت؛
این قانون زندگی اش بود.
پسرش
گران ترین سنگ قبر را برایش تعبیه کرده.

ااا
این زن
هرگز نه نگفته است.
می خواست محبوب همگان باشد.
نخستین آری را وقتی شنید
که خاک بر گورش می ریخت.

۱۳۹۵/۰۲/۰۳

اندر حکایت احزاب هم پیمان

شعر از: هاینتز کاهلا
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

رهبرتان را بگذار
با آرامش
اشتباه های خودش را
مرتکب شود.

گردوی سخت

شعر از: هاینتز کاهلا
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

این درخت تنومند
با بی شمار گردوی اش
فقط برای این اینجاست
که درختی باشد با گردوهایی
که درختانی شوند با گردوهایی؟

۱۳۹۵/۰۱/۲۳

مرجان


مارتین را که با حال خراب همراه آمبولانس روانه کردند، تیم وسایلش را جمع کرد و گفت که می‌رود خانه. مرجان باید می‌ماند تا ساعت شش و هنوز ساعت دو نشده بود. کجا می‌رود؟ دلش شور افتاد و مشغول کار خودش شد. کمی دلسوزی و کمی حسادت زنانه را مخلوط کرد و بالاخره ساعت هنوز چهار نشده بود که ایمیل نوشت برای تیم: 
درمورد موضوعی که امروز صبح پرسیدی، فایل پیوست را ببین. 
امیدوار بود که تا آخر وقت جواب از تیم بگیرد. اما تیم حتی توی فیس بوک هم آنلاین نبود. دلگیر شده بود از بیمار شدن مارتین؟ خاطرات بد از این ماجرا برایش زنده شده بود؟ یا رفته بود به این بهانه دختری را ببیند؟ خدا نکند که دوست دختر گرفته باشد. تا یک ساعت بعد، از فکر اینکه تیم ته دلش شاد بوده از این فرار، دلخور بود. حالا کجاست؟ کجا رفته؟ 
ساعت شش دیگر کسی توی دفتر نبود. آخرین نفر ساعت پنج و نیم رفته بود و مرجان همه‌ی حواسش را داده بود به کارش که قبل از شش تمام بشود. تمام نمی‌شد. نیمی از حواسش به تیم بود که چرا ناگهان وسایلش را جمع کرده بود و رفته بود. سعی می‌کرد به یاد بیاورد حالت چهره‌اش را که غم زده بود؟ آشفته بود؟ عادی بود؟ یا برقی از شادی کودکانه در چشم‌هایش داشت؟ چشم‌های ریز آبی رنگش را وقت خداحافظی به یاد نمی‌آورد. هیچ فکرش را هم نکرده بود که تیم بخواهد به آن زودی برود و فرصت نکرده بود که چشم‌ها و حالت چهره‌اش را خوب تماشا کند. تیم وسایلش را برداشته بود و گفته بود: می‌روم خانه. تا مرجان بخواهد سر بلند کند، تیم از اتاق رفته بود بیرون. هیچ کس نپرسید که کجا می‌روی یا چرا داری به این زودی می‌روی. او فقط رفته بود.
مرجان چراغ را خاموش کرد. در اتاق را قفل کرد و با عجله رفت به جلسه‌ای برسد که تا ساعت هشت طول می‌کشید. بعد از جلسه تنهایی تا ایستگاه اتوبوس رفته بود و خط دوازده را سوار شده بود و نیم ساعت بعد رسیده بود خانه. به محضی که مرجان در را باز کرده بود، هم اتاقی‌اش که خوش لباس نبود اما لباس‌های خیلی خوشرنگی می‌پوشید، خودش را رسانده بود توی راهرو و مرجان را دعوت کرده بود برای گپ زدن با یک دوست ایرانی. تازه آشنا شده بود با یک دختر دانشجوی سبزه و بانمک که شنیدن حرف‌هایش خسته کننده نبود. با اینحال تا ساعت ده و نیم مدام صدایی توی سر مرجان می‌گفت: «خسته‌ام»! و مرجان توی سرش به صدا دستور می‌داد: «خفه»! صدا چند دقیقه‌ای آرام می‌گرفت و باز دوباره شروع می‌کرد به اعتراض کردن. 
بالاخره دوست ایرانی خداحافظی کرد و مرجان رفت به اتاق خودش. دکمه‌ی دامن و گیره‌ی سوتین‌اش را که باز کرد، حس کرد پستان‌ها و شکمش از تو دارند باد می‌کنند. خستگی توی تنش جا پیدا کرده بود که منتشر بشود و آرام آرام بیرون بریزد. مرجان لباس خواب راحتش را پوشید. روی تخت نشست و کمرش را تکیه داد به بالش‌ بزرگ پشت سرش. چشم‌هایش را بست و یادش آمد که به مادرش قول داده حتمن امشب ایمیلی برای بهادر بنویسد. به کندی از روی تخت بلند شد و نشست پشت میز کامپیوتر. تا کامپیوتر بالا بیاید، باز یاد تیم و رفتن ناگهانی‌اش افتاد. ایکاش جواب ایمیل بعد از ظهر را داده باشد.
مرجان صفحه‌ی ایمیل را باز کرد و فقط دو تا ایمیل تبلیغاتی داشت. یکی تخفیف از فلان فروشگاه لوازم خانگی و یکی پیشنهاد گردش آخر هفته به فلان هتل. هر دو را نخوانده دیلیت کرد و صفحه‌ی چت با تیم را باز کرد. آخرین بار دو روز پیش بوده که تیم با کسی چت کرده. با کی حرف زده؟ با مرجان؟ توی این دو روز با هیچ کس دیگری حرف نزده یا جای دیگری دارد برای چت کردن با دیگران؟ دو روز پیش مرجان یک فایل را بهانه کرده بود و خواسته بود از تیم که برایش بفرستد و تیم هم فایل را فرستاده بود. نوشته بود: «مرجان عزیز! فایل را با ایمیل برایت فرستادم». 
مرجان چندین بار جمله را دوباره خواند: «مرجان عزیز! فایل را با ایمیل برایت فرستادم» و باز به یادش آمد که به مادرش قول داده امشب حتمن برای بهادر ایمیل می‌نویسد. بهادر نوه‌ی خاله‌ی پروین خانم، از دوست‌های قدیمی مادر مرجان بود که توی یک ماه گذشته دو بار با خانواده‌اش آمده بود برای خواستگاری. مامان از خانواده‌ی بهادر خیلی خوشش آمده و می‌گوید از آن مایه‌دارهای اصیل‌اند. بابا هم راضی است و حالا فقط مانده رضایت مرجان. قرار بر این شده که مرجان با بهادر آشنا بشود و به جای ارتباط حضوری که ممکن نیست، ارتباط ایمیلی داشته باشند. بهادر اولین ایمیل را اینطور زده بود برای مرجان که «مرجان خانم، امیدوارم جسارت بنده را بابت تاخیر بپذیرید برای اینکه من دو روز فقط به این فکر می‌کردم که چی بنویسم».... مرجان هم کلی فکر کرده بود و اسم فامیل بهادر به یادش نیامده بود و بالاخره نوشته بود: «جناب بهادر خان...». و بعد هر روز برای هم ایمیل زده بودند و با هم چت کرده بودند و برای هم عکس فرستاده بودند و حالا از آخرین پیغام یک هفته گذشته بود و مرجان هنوز جواب ننوشته بود. چی می‌توانست جواب بنویسد برای کسی که گفته بود «دلم می‌خواهد شما را بنشانم روی بالش پر و دو تا فرشته را استخدام کنم که مدام به کارهای شما رسیدگی کنند و بادتان بزنند و شما دست به سیاه و سفید نزنی. فقط خانم خانه‌ی من باشی و مادر یکی یکدانه برای بچه‌های من». و بعد نوشته بود: «آنقدر پول به پایت می‌ریزم که نیاز نداشته باشی توی غربت کار کنی و درس بخوانی». و مرجان با خودش فکر کرده بود که دلش نمی‌خواهد کسی آنقدر پول به پایش بریزد که پاهایش از کار کردن و درس خواندن بریده بشوند. با خودش فکر کرده بود که چه بی ربط است روی بالش پر نشستن و مادری کردن. مگر می‌شود دست به سیاه و سفید نزد و بچه بزرگ کرد؟ با خودش فکر کرده بود که دلش نمی‌خواد خانم خانه‌ی کسی باشد و بچه‌های کسی را مادری کند؛ بلکه می‌خواهد خانم خانه‌ی خودش باشد و مادر بچه‌های خودش. و این را کمتر مردی و حتی کمتر زنی می‌فهمید. مامان گفته بود «خوشی زده زیر دلت و بهانه‌ می‌کنی. طرف آنقدر پول دارد که تا آخر عمرت مجبور نباشی کار کنی». مرجان ولی گفته بود که «پس اینهمه دارم درس می‌خوانم اینجا و به خودم سخت می‌گیرم برای چی»؟ مامان گفته بود: «برای اینکه شوهر پولدارتر گیرت بیاید». و مرجان بحث نکرده بود و قول داده بود به مامان که حتمن امشب جواب ایمیل بنویسد برای بهادر. مامان گفته بود: «فکر بابات را هم بکن که خیلی عصبانی می‌شود اگر بفهمد داری دبه می‌کنی». و گفته بود: «ما اینجا هی خون دل بخوریم و هی از خواستگارهای تو پذیرایی بکنیم و تو تره هم برای ما خورد نمی‌کنی». و مرجان با خودش فکر کرده بود: «مگر من خواستم شوهر کنم؟ مگر من خواستگار را فرستادم؟ من که اصلن آنجا نیستم». 

مرجان غرق فکر و خیال، کلیک کرد روی پنجره‌ی چت با تیم و نوشت: 
- سلام تیم! امروز بعد از رفتن مارتین انگار آشفته شدی. اجازه دارم بپرسم چی ناراحتت کرد؟ 
بعد چشم دوخت به پنجره‌های تو در تو که پنجره‌ی چت با تیم باز شده بود روی پنجره‌ی ایمیل برای بهادر. دست‌هایش را از روی میز برداشت و از دو طرف تنش پایین انداخت. چانه‌اش را گذاشت روی میز و چشم دوخت به صفحه. یک دقیقه خیلی طولانی گذشت تا تیم جواب داد:
- سلام. مشکلی نبود. چرا می‌پرسی؟
- به نظرم رسید انگار خاطراتی از گذشته در تو زنده شده و آشفته‌ات کرده.
- نه، فقط حوصله نداشتم توی بحث‌های مربوط به آن ماجرا باشم.
- ولی هیچ بحثی نشد.
- من از کجا می‌دانستم؟ 
- :)
- حتم دارم خودت ناراحت شده‌ای که اینطور خیال کردی.
- خب آره. من ناراحت شدم. همه ناراحت شدیم.
- آره.

مرجان ماند که حالا چی بنویسد؟ چطور حرف را کش بدهد و بیشتر تیم را وادار کند به حرف زدن؛ به حرف نوشتن. ایکاش می‌شد برای تیم بنویسد که خیلی خسته است. بعد برود توی رختخواب دراز بکشد و برایش بنویسد که حالا دراز کشیده‌ام توی رختخواب. حالا بالشم را مرتب می‌کنم. حالا پتو را کشیده‌ام زیر چانه‌ام. حالا از شدت خواب‌آلودگی کلمه‌ها را درست نمی‌بینم. حالا دیگر خوابم... اما تیم هنوز آنقدر وارد زندگی خصوصی مرجان نشده بود که مرجان بخواهد از زندگی خصوصی‌اش برایش بنویسد. بعد از یک سال هنوز تیم نمی‌دانست که مرجان کجا زندگی می‌کند اما بهادر هنوز یک ماه نگذشته، دکور اتاق مرجان را هم دیده و حتی آن قاب کوچک عکس مادربزرگ را روی دکور سفید گوشه‌ی اتاق دیده و اینهمه سرک کشیده به زندگی خصوصی مرجان. از همه چی پرسیده که چی می‌خری؟ چی می‌خوری؟ چی می‌پوشی؟ کجا می‌روی؟ کجا می‌خوابی؟ با کی حرف می‌زنی؟ و هنوز یک ماه نشده، شکایت برده پیش مامان که چرا مرجان جواب ایمیل نمی‌دهد.
صدای بنگ خفیفی مرجان را به خود آورد. پیغام تیم بود که نوشته بود: 
- فردا عصر آزادی؟
فکر مرجان هزار جا بود. فردا باید باز تا هشت شب برود جلسه و بعد خسته بیاید خانه و بیفتد روی تخت. باز شاید مجبور باشد برای بهادر ایمیل بنویسد. شاید مجبور باشد به مامان تلفن بزند و با او سر موضوع بی اهمیتی بحث کند. برای تیم نوشت:
- هشت به بعد آره.
- دوست داری بعدش با هم شام بخوریم؟
مرجان یکه خورد و شادی مثل خون منتشر شد توی بدنش. خستگی رفته بود و پشت پنجره نشسته بود و داشت از پنجره تاریکی شب را تماشا می‌کرد. مرجان نوشت: 
- کجا؟

قرار شام فردا شب را با تیم گذاشت و خداحافظی کرد. دلش نمی‌خواست پنجره‌ی چت با تیم را ببندد. یک بار دیگر جمله‌های کوتاهی که آن شب برای هم نوشته بودند را خواند. بعضی جمله‌ها را دوباره خواند. بعضی را طولانی نگاه کرد. روی بعضی کلمات دست کشید. و بعد پنجره را بست. پنجره‌ی سفید ایمیل هنوز آن زیر باز بود. رنجی از سرتاسر بدنش گذشت. خستگی رو برگرداند و نگاهش کرد. بلند شد و چند قدم توی اتاق راه رفت. باز رفت و نشست و رو کرد به تاریکی پشت پنجره . مرجان چشم دوخت به اسم بهادر و کلماتی که یک هفته پیش برای مرجان نوشته بود. حروف و کلمات درهم می‌گذشتند و سیاه و سفید با هم قاطی می‌شدند. مرجان پیشانی‌اش را گذاشت روی خنکی میز. کمی صبر کرد. چند بار آرام و عمیق نفس کشید. بعد سر برداشت. پنجره‌ی ایمیل را بست. کامپیوتر را خاموش کرد. به رختخواب رفت. پتو را کشید تا زیر گردنش. زانوهایش را بالا آورد و چسباند به سینه‌اش. دست‌هایش را حلقه کرد دور پاهایش. چشم‌هایش را نبست تا سوزش خواب خودش بیاید و آنها را ببندد و جسم را از خیال رها کند.

سکوت ما



شاهراهی از کلمات است
سکوت ما
سکون انگشت‌های نازکمان
و نگاهمان
که از پس سبزینه‌ی گیاه
نجوای خاطره‌ای را 
می‌شنود.

۱۳۹۵/۰۱/۱۳

دست راست



از روزی که برگشتیم از ایران و دست راستم ماند لای در قطار، تقریبن دو هفته می شود که دستم از کار افتاده. پریروز بالاخره رفتم دکتر و دستم را باند پیچید و قرار شد بیشتر استراحتش بدهم تا خوب بشود.
دیروز با سپنتا رفتیم پارکی که دوست دارد و بر حسب اتفاق افتاد از روی صندلی و دست راستش آسیب دید. امروز رفتیم دکتر و دستش را باند پیچیدند و قرار شده بیشتر استراحتش بدهد تا خوب بشود.
خوشبختانه هیچ کدام خیلی مهم نیستند و با کمی استراحت بهتر می شوند. مشکل فقط این است که رنگ باندهای دست هایمان با هم فرق دارند.

۱۳۹۴/۱۱/۲۴

بخاطر بسپار



بخاطر بسپار
عشق من
روزهایی را که ما بر زمین خود ایستاده‌ایم
و باران از آسمان بالای سرمان 
بر بدن‌های سردمان می‌بارد
قلب‌هایمان را
که عطر نان برشته می‌دهد
و دست‌هایمان
که خاطرات را نوازش می‌کنند

به خاطر بسپار عشق من
روزها و شب‌ها را
که رویاها و واقعیت‌های ما تسخیرشان می‌کند
دوستم بدار
و به خاطر بسپار
عشق من!
که حقیقت دوست داشتنی‌ست
من و تو حقیقتیم
بر زمین خود ایستاده‌ایم
و باران را از آسمان خود می‌نوشیم.