۱۳۹۶/۰۷/۱۱

زمان خالی

شعر از: هاینریش مولر
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

خورشید به آتش کشید
سایه‌ی دیروزم را
در بهاری خسته

گرد و غبار بر کتاب‌ها

شب اما زمان سریعتر می‌گذرد
بی وزش بادی از سمت دریا
انتظار برای هیچ.

سرآغاز

شعر از: گاتفرید بِن
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

تغییر را باید که بتوانی، باید که بپذیری،
یک بار شانس می‌زند و یک بار بدبیاری
دست برندار، نباید که بگذاری و بگذری
وقتی که نور از زمانه دریغ می‎شود.

طاقت بیار، انتظار بکش،
در سقوط، در جریان، در سکون،
قوانین عجیب و غریب ظهور نمی‌کنند
تو تنها نیستی، نگاه کن:

طبیعت دارد گیلاس‌هایش را آماده می‌کند
خودش به تنهایی، از همین شکوفه‌های کوچک بهاری
و گیلاس‌ها هسته‌هایشان را سفت می‌کنند
تا سالی نیکو از راه برسد.

کسی چه می‌داند که نطفه‌ها از کجا می‌آیند
یا تاج‌های پادشاهی چطور شروع می‌کنند به درخشیدن
طاقت بیار، انتظار بکش، بپذیر
تاریکی را، کهنگی را، سرآغاز را.

۱۳۹۶/۰۲/۲۷

در تاریکی مطلق

شعر از: کیم آدونیزیو
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

دلم می‌خواهد نقاشی‌های روی پوستت را لمس کنم
در تاریکی مطلق، وقتی که نمی‌توانم ببینمشان.
جای دقیق هر کدامشان را می‌دانم
می‌دانم که خطوط شکسته‌ی رعد و برق
درست بالای نوک پستان‌ توست
به لمس پیدا می‌کنم
پیچ و تاب آب را بر شانه‌ات
همانجا که ماری پیچ و تاب خورده
رو در روی اژدهایی.

تو را که به خود می‌کشم
در آغوش نگهت می‌دارم و آرام می‌مانیم
عاشق بوسیدن تصویرهای روی پوست توام.
آنها باقی‌اند تا روزی که خاک شوی
هرچه بین ما پیش بیاید، آرام بگذرد یا دردی شود میانمان
آنها هنوز باقی‌اند.
چنین پایستگی ترسناک است.
برای همین است که در تاریکی لمسشان می‌کنم؛
تو هم امتحان کن، لمسشان کن.

پیش از هرچیز: دوستت دارم

شعر از: کریستینا روسِتی
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

پیش از هرچیز: دوستت دارم
اما پس از عشق به تو
از من آوازی سرریز می‌شود 
که از هر صدایی بلندتر است،
آواز پرنده‌ی تازه‌خوانِ درونم.
دیگر چه دِینی دارد؟ عشق دیرباز من
و یا عشق تو، که گاه از موم محکمتر است؛
من عشق می‌ورزیدم و تو را حدس می‌زدم
تو من را تفسیر می‌کردی و
عشق می‌ورزیدی به آنچه امکان داشت باشم یا نباشم
نه، سبک سنگین کردن‌های ما هردو اشتباه بود.
به حتم عشق نه «مالِ من» است و نه «مالِ تو»
عشق در «من» و «تو»ی جدا از هم، رهاست
«من»، «ما» می‌شود و «ما» می‌شود «من» در عشق
عشقِ سرشار می‌داند که «تو» «مالِ من» نیستی
هردو برابریم و همپای هم
هردوی ما، در عشقی که ما را یکی می‌کند.

۱۳۹۶/۰۲/۲۶

بوسه بر زمین

 شعر از: یوسف کمون‌یکا
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

به آنی، با علف‌های بلند رقصید
مثل مردی که می‌پیچد بر زنی.
لوله‌های تفنگ‌های ما
سفید و گرم می‌درخشیدند.
هاله‌ی آبیِ پرنده را که شلیک کردم
او هنوز به خود می‌بالید.
کاغذ عکس مچاله را
از میان انگشت‌هایش کشیدم.
راه دیگری نبود برای گفتن اینکه:
من عاشق بودم.
صبح دوباره همه جا را روشن کرد،
جز آن خمپاره‌انداز در دوردست را
و تبر بر جایی فرود آمد.
کیف پولش را از جیبش بیرون آوردم
و تن‌اش را چرخاندم
تا نتواند حتی زمین را ببوسد.

ناخن‌ها

شعر از: دبیلیو. اس. مروین
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

به تو غم دادم، تا از دیوارت بیاویزی
مثل یک تقویم تک رنگ.
من پارگی آستینم را می‌پوشم.
به این سادگی نیست.

میانِ هیچ کجای من و هیچ کجای تو
خیال می‌کردی که من راه را می‌دانم
اما خیال بافته بودی.
آه، من می‌دانم
اما عذر نمی‌خواهم که به این سو چرخیده‌ام
مثل آینه‌ای بر خطی، پذیرفتنش سخت است
که چطور اینهمه تصویر را در خود دارد:
رو به دیگر سو می‌کند، چیزهایی را از دست می‌دهد و
چیزهای دیگری در خود بازمی‌تابد.

اگر دنیا دست من بود
دروغ‌ها را رسوا می‌کردم
فقط اگر می‌توانستم مطمئن باشم که چه را از دست داده‌ام.
رد پاهایم را نمی‌پوشانم من
عیانشان می‌کنم، تا چشم‌ها بازند.
اما کسی به یاد نمی‌آورد که آن چیز، چه بود.
آخرین بار کی داشتم‌اش؟
شبیه حلقه بود یا نور؟
یا برکه‌ای پاییزی بود
راکد و یخ زده
سردتر می‌شد و بزرگتر.
می‌تواند هر چیزی باشد آن چیز.
بهرحال، هیچ چیز دیگر نمی‌تواند آن را به من برگرداند.

من دیده‌ام
دست‌های تو را مثل درخت‌هایی که سیل از سر گذرانده‌اند.
بارها و بارها همان فیلم،
و پیرمردی که پول‌هایش را می‌شمرد
تا آخرین قران
و دیگر هیچ، پایانی تهی.

رعد و برق، زخم‌های آینده را نشان من داده است.

من مدت‌های مدید بر کسی نگریسته‌ام
در تنهایی خویش، مثل کلیدی در قفل
بی اینکه کسی چرخانده باشدش.

به این سادگی نبود.

زمستان به روشنی به یادت می‌آورد، برداشتِ پاییزی را
که هیچ کمکی نبود
و بذر سخن چینی پراکنده بود
وقتی که تو رفته بودی.
اما حالا
ناخن‌ها انگشت‌ها را می‌بوسند که: خداحافظ
و تنها بختیاری من خونی است که از من می‌ریزد.

وقتی که تنها بختیاری من، خون است که از من می‌ریزد
برای گفتن حقیقت یا دروغ
آنچه من دارم زبان نیست: زخم است.