۱۳۸۸/۰۲/۲۳

روایت

چهارزانو نشسته بود کف حوض و میله‏ی فواره را بغل زده بود. نور ماه اطراف تنش می‏لغزید. آب زیر سینه‏اش آرام موج می‏خورد. زن پوزخندی زد و از نیم‏پله پایین رفت. یک پا را گذاشت لبه‏ی حوض و به شیر آب تکیه زد. گفت: «یه وقتی من عاشق یه مردی شدم که زن داشت. نفهمیدم چطور اتفاق افتاد، ولی عاشق بودم. بعد یه مدتی زنشو ول کرد، رفت یه زن دیگه گرفت. منم موندم علاف. حالا تو هم عاشق این دختره شدی که چی بشه؟ توقع داری فرار کنه باهات؟ اگه طلاق بگیره بره زن یکی دیگه بشه چی؟»
چیزی نگفت. حتی نگاه نکرد. زن قدم به آب گذاشت. نور ماه سرگردان شد. زیر بغلش را گرفت و در حالی که بلندش می‏کرد گفت: «بلند شو. آدم حق داره عاشق بشه، ولی احمق که نباید بشه. اینجا نشستی سرما می‏خوری میفتی، سه روز منو علاف می‏کنی. پاشو خیالم راحت بشه می‏خوام بخوابم».
سطح آب با تنش بلند شد و پایین ریخت. نور ماه تکه تکه شد و کوبیده شد به دیواره‏ها. آب با تن هردو کشیده شد و ریخت کف حیاط. زن گفت: «اینطوری نیا تو. لباساتو همین جا دربیار بنداز رو بند، می‏رم برات لباس میارم». رفت و لباس ﺁورد. با شورت ایستاده بود جلوی در و نگاه می‏کرد. می‏لرزید. زن گفت: «خواستی می‏تونی بیای تو تخت من بخوابی».
با تن یخ زده زیر پتو خزید. زن بهش جا داد و بغلش کرد. بین سینه و بازوهای زن مخفی شد. زن سرش را بوسید و نوازشش کرد. جسم خودش را به یاد آورد بین حجم بازوهای پدرش. به پژواک گفت: «عاشقی چیز خوبیه، ولی آدم نباید که به خودش آسیب بزنه. آدم عاشق همه چیزش مقدسه، حتی تنش».
بی‏قراری مثل بی‏قراری پرنده‏ای بود که از ترس اسارت بین دست‏ها بی‏حرکت شده باشد. پلک‏ها روی هم بند نمی‏شدند. نور ماه افتاده بود روی آب حوض و آرام می‏لغزید.