۱۳۸۵/۰۲/۰۸

هذیان (1)

سیب درشت سرخی میان سفره ی هفت سین گذاشته ام
امشب قرار بود سال نو بشود
ستاره ها وحشیانه در آسمان می خندند
گلابی زردی را گاز می زنم
موهایم سفید می شوند
ماهی قرمز را در تنگ بلور دار می زنم
سیب سرخ به سفره ی هفت سین نمی آید
ماهی به تنگ بلور نمی آمد
من به آینه نمی آیم
سرخی سیب سفره را لکه دار کرده
سیب را دار می زنم
طعم گلابی را دوست ندارم
آینه زل زده به شبی که قرار بود نو بشود
عجب بارانی می بارد
سرخی سیب را می شوید
رعد به آینه می زند
برق هزار تکه ستاره چشم هایم را کور می کند
قرار بود امشب نو بشوم
ماهی مرده را لای کتاب حافظ می گذارم
سیب سرخم هزار تکه شده
گم شده
پای سفره خوابم می برد
باران مرا هم از پای سفره می شوید
گلابی گاز زده در تنگ بلور می خندد
یک نفر باید سفره را دار بزند
قرار بود امشب نو بشوم.

هذیان (2)

نه صدای جاروی رفتگر می آید
نه صدای اذان صبح از مسجد محله
من ولی از خواب پریده ام
رد داغی دست هایت همه ی تنم را پر تاول کرده
عجب بارانی می بارد
همه ی گنجشک های عالم امشب خیس می شوند
*
اگر دلت می خواهد کانال را عوض کن
تا یک فیلم سکسی ببینی
شاید هم اخبار را بیشتر دوست داشته باشی
از این کانال همیشه فیلم های رومانتیک پخش می شود
همیشه دختری هست که در سپیده ی بعد از باران
سوار و اسب بالدارش را انتظار می کشد
همه ی ستاره ها به رویش لبخند می زنند
و اشک هایش به رودخانه می ریزند
*
امشب ستاره ها از خنده ریسه رفته بودند
خدا عصبانی از خواب پریده بود
بد خواب شده بود شاید که می غرید
آب از چشم ستاره ها راه افتاده بود
*
فیلم های رومانتیک فقط به درد تماشاگری می خورد
که باور می کند پاهای دختر از شبنم دم صبح تر شده
من ولی خودم در اخبار شنیدم که
سیل رفتگری را با خود برده است
خودم از پشت پنجره دیده بودم که
باران تندی می بارید
*
کانال را عوض کن
خدا از اخبار و فیلم های سکسی خوشش نمی آید
فقط گریه ی دخترک های عاشق را دوست دارد
وقتی کنار جنازه ی جوانی بر اسب سفید بالدارش
زانو زده باشد
*
ستاره ها هنوز می خندند
تاول های تنم ترکیده است و درد می کند
بد خواب شده ام
کانال را عوض کن
من فیلم های رومانتیک را دوست ندارم.

۱۳۸۵/۰۲/۰۲

بی نام

از حسادت آسمان می ترسم
اسپند دور سر لحظه ها می گردانم
چشم زد کنار بالشم سنجاق می کنم
«و ان یکاد» می خوانم
حالا که باز
به خواب های شبانه ام آمده ای.

۱۳۸۵/۰۱/۲۹

تولد، تولد، تولدم مبارک

سلام. امروز تولدم است. بیست و هشت سال پیش، در یک چنین روزی، ساعت دوازده ظهر به دنیا آمدم. طبق شواهد برای به دنیا آوردن خودم خیلی مامان را اذیت نکرده ام. دو ساعت بیشتر در بیمارستان معطل نشده. به یاد هم نمی آورد که آن روز چند شنبه بود.
با یک حساب سر انگشتی، تا حالا ده هزار و دویست و سی و هفت روز، یعنی چیزی حدود دویست و چهل و پنج هزار و ششصد و هشتاد و سه ساعت، از دنیا مصرف کرده ام. اگر روزی هشت ساعت هم خوابیده باشم، تقریبا صد و شصت و سه هزار و هفتصد و هشتاد و نه ساعت از دنیا دیده ام. یاد آن سایت معروف افتادم که هرچند وقت یکبار دوستی لطف می کند و لینکش را برایم می فرستد تا با وارد کردن تاریخ و ساعت تولدم، همه ی این تاریخ ها را همراه با گذشتن سریع ثانیه ها و صدم ثانیه ها ببینم و سرگیجه بگیرم.
حساب کردن روزها و زمان های گذشته اصلا برایم جالب نیست. گرچه هیچکس نمی داند که چقدر زنده خواهد ماند، ولی می شود درموردش رویا پرداخت. من مطابق رویاهای خودم قرار است تا هشتادسالگی سالم زندگی کنم. خدا می داند که در این پنجاه و دو سال باقیمانده چه بلاهایی قرار است بر سر اطرافیانم بیاورم. چیزی حدود نوزده هزار و یازده روز فرصت دارم. زندگی می کنم.

۱۳۸۵/۰۱/۲۷

بی نام

خود را به تمامی احساس می کردم
آنگاه که پوست سخت درخت را ترکاندم
بر جوانه ام شکوفه زدم
سیب سرخی شدم،
ترد و شاداب
هدیه ی آفتاب.

در تصور آن لذت رخوتناک ماندم
که از شاخه ام بچینی و
مرا گاز بزنی

که عطرم شامه ات را پر کند و
شیرینی ام جان ات را.

اکنون خود را به تمامی احساس می کنم
نه توان ماندن دارم و
نه جرات رها شدن و افتادن و با درد خویش غلتیدن.

آفتاب می پوساندم.
روزی شاید از درون سینه ام
جوانه ای بروید
آنگاه که خاک سرد مرا بلعیده باشد.

دلم می خواد با هم شام بخوریم

(این قصه را قبلا با بیان دیگری نوشته بودم. اینجا)

ستاره کنترل تلویزیون را روی میز انداخت و گفت: «اینم که باز تکراریه.»
بشقاب پر از پوست میوه را برداشت و از پیچ نیم دیوار آشپزخانه که تو می رفت گفت: «راستی من فردا میرم یه روسری قرمز واسه بارونی مشکی م بخرم. اگه دیر کردم دلواپس نشی.»
با پایش پدال سطل زباله را فشار داد و بشقاب را در گودی سیاه آن خالی کرد. بشقاب را در سینک ظرفشوی گذاشت و دوباره برگشت پای تلویزیون. کانال را عوض کرد، قدری مکث کرد و بعد کمی هیجان زده گفت: «به! بالاخره یک هیچ شدن.» و تلویزیون را خاموش کرد.
رومیزی و گلدان روی میز را مرتب کرد. استکان خالی چای را که از روی میز کامپیوتر برمی داشت، سهیل گفت: «پس منم فردا سر راه ماشین رو می برم تعویض روغن.»
ستاره گفت: «یه سر هم به مامانت بزن. برامون شله زرد نگه داشته.»
سهیل چین انداخته بود بین ابروهایش، خم شده بود به طرف صفحه ی مانیتور و تند تند روی ماوس و صفحه کلید، کلیک می کرد.
ستاره کمی به صفحه نگاه کرد. خط ها و عددها و شکل ها هیچ مفهومی برایش نداشتند. به آشپزخانه که می رفت گفت: «درضمن شام نیمرو داریم. هر وقت کارت تموم شد بگو که تخم مرغ ها رو بشکنم.»
سهیل گفت: «بشکن. میام.»
ستاره دو تا تکه نان سنگک از جایخی بیرون کشید و داخل فر برقی گذاشت. درجه را روی سه تنظیم کرد و گفت: «راستی اگه مامانت بهمون نون نداد، یه بسته از این نون ماشینی ها از سعیدآقا بگیر.»
سهیل گفت: «همه ی اینا رو بنویس. یادم نمی مونه.»
ستاره اجاق برقی را روشن کرد. ظرف پیرکس مخصوص نیمرو را روی آن گذاشت و کمی روغن مایع در آن ریخت. چند تا تخم مرغ از یخچال بیرون آورد و بلند با خودش گفت: «تخم مرغ هم نداریم.»
بشقاب و قاشق و چنگال و لیوان از سبد پای ظرفشویی برداشت و روی سنگ نیم دیوار آشپزخانه چید. تخم مرغ ها را شکست در ظرف پیرکس و پوسته هایشان را که می ریخت در سطل زباله گفت: «امشب آشغال هم نداریم. قربونعلی که اومد، فقط ماهیانه بهش بده.»
فر برقی چند تا بوق زد. ستاره نان ها را از آن بیرون آورد و کرد درون نایلون و گذاشت کنار بشقاب ها. زیر بشقابی حصیری را که جلوی بشقاب ها صاف می کرد گفت: «حاضره دیگه. بیا.» و با دستگیره هایی که گل های صورتی داشتند، ظرف تخم مرغ را روی زیربشقابی گذاشت. نوشابه از یخچال بیرون آورد و نشست همانجا، روی صندلی فلزی سفید، که پشتی کوتاه داشت و رویه ی چرمی قرمز. از تخم مرغ ها در بشقابش گذاشت. نوشابه در لیوانش ریخت. یک تکه نان برداشت. قدری با غذا بازی کرد و آهسته آهسته شروع کرد به خوردن.
صدای موسیقی پیچید در فضای اتاق. سهیل با دقت زیر و بم صدا را تنظیم کرد و وقتی بالاخره به آشپزخانه آمد تا روی صندلی خودش با رویه ی آبی بنشیند، ستاره بیشتر غذایش را خورده بود.
سهیل بشقابش را کنار گذاشت و ظرف پیرکس را جلوی خودش کشید. ستاره یک تکه نان جلوی دستش گذاشت و گفت: «خوبه که ازت می پرسم کی کارت تموم میشه. دو نفر آدم که بیشتر نیستیم. فقط سر شام همدیگه رو می بینیم که تو همیشه دیر میای.»
سهیل سرش را بلند نکرد. چیزی هم نگفت. ستاره لیوان نوشابه را سرکشید، بلند شد و گفت: «حالا تنهایی شام بخور ببین خوبه.» بشقابش را برداشت و گذاشت در سینک ظرفشویی. سهیل نگاهش کرد، لبخند زد و گفت: «حالا قهر نکن. بداخلاق!»
ستاره رفت و از روی میز کامپیوتر قلم و کاغذ برداشت. روبروی سهیل، خم شد روی سنگ نیم دیوار و روی کاغذ نوشت: «-خیارشور –نان –سس قرمز -نوشابه».

۱۳۸۵/۰۱/۲۳

دخترانه

به جون خودت راست میگم. امروز که رفتم پای اینترنت چراغ مسنجرش روشن بود. کلی ذوق کردم. ولی به روی خودم نیاوردم. پرسیدم منتظر کسی هستی؟ گفت احتمالا. منم نه گذاشتم نه ورداشتم گفتم خب من مزاحمت نمی شم و میرم. نمی دونی. قلبم داشت گرپ گرپ تو سینه م جابجا می شد. فکر کردم اگه با کس دیگه ای قرار داشته باشه دیگه هیچ وقت بهش محل نمیدم. داشتم از حسودی می مردم. داشتم پس می افتادم. آخه می دونی؟ نمی خواستم به همین مفتی از دستش بدم. پسره خوب تیکه ایه. یک و هشتاد قدشه. چشمای درشتی هم داره هر کدوم این هوا. خودشم تو کارخونه ی باباش کار می کنه. خلاصه از اوناست که رو دست می برنش. خودمو خیلی عادی و بی خیال نشون دادم که انگار اصلا برام مهم نیست و گفتم می تونم بپرسم منتظر کی هستی؟ وای دختر نمی دونی. اگه بهت بگم باورت نمیشه. خیلی عادی برگشت گفت منتظر تو بودم. منو میگی؟ انگار یه سطل آب یخ ریخته باشن رو سرم، یهو خشکم زد. سرتاپام خیس عرق شد. همه ی موهای دستام سیخ شده بودن. دیگه نمی دونی، داشتم بال درمیاوردم. ولی به خودش که هیچی نگفتم. گفتم حالا یه خورده ذوق بزنم با خودش میگه دختره هلاک من بوده. داشتم این طرف ضعف می کردم ها، ولی برگشتم خیلی خشک و خالی فقط نوشتم ممنون. همین. حالا باهام قرار گذاشته می خواد ببیندم. نمی دونم. می ترسم قبول نکنم بره دنبال یکی دیگه. گفتم حالا بذار فکرامو بکنم. اگه همون اولم قبول می کردم که بد بود. با خودش می گفت دختره هوله. گفتم حالا هیچ عجله ای نیست، بذار اول بیشتر با هم آشنا بشیم، بعد. خلاصه که امروز بختم گفته. دعا کن جور بشه، یه شیرینی درست و حسابی بهت میدم. تو فقط دعا کن.

۱۳۸۵/۰۱/۲۱

گناه

در مرزهای ما
گناه یعنی عشق
یعنی شور، شوق، آزادی
گناه یعنی شنیدن صدای بالهای چکاوک
یعنی نور، رها شدن، خندیدن
گناه یعنی من،
یعنی تو

در مرزهای من اما
گناه یعنی رنجاندن
رنجیدن
دروغ گفتن و
بی بهانه گریستن
نشستن و بی ترانه پژمردن
رفتن و شب را بی ستاره پرستیدن

در مرزهای من
گناه یعنی
ندیدن
نشنیدن
نخواندن
یعنی که عاشقی را
بی دغدغه فراموش کردن.

پاییز

خورشید چه ناشیانه اطراف تنم پرسه می زند
حنای تازه بر موهایم گذاشته ام
باران از در و دیوار سینه ام می بارد
ستاره ها به تمام فصل های سال
یک اندازه می تابند

تا ابد

اگر آن شب رویایی تمام نشود
تا سحر در آغوشت خواهم ماند
تا ابد لب هایت را میان دندان هایم خواهم گزید
و موهایت را میان انگشتانم هزار رشته خواهم کرد.

بعضی چیزها هیچ وقت تمام نمی شوند
درست مثل خورشید
وقتی خارج از زمین ایستاده ای
یا مثل چشم های خوشرنگ تو
وقتی در قاب های شیشه ای نشسته ای.

۱۳۸۵/۰۱/۱۹

مرگ و زندگی

باز عازم سفر هستم. یک سفر طولانی و غریب. اینبار ولی خداحافظ نمی گویم. دیگر هیچ وقت به هیچ کس خداحافظ نخواهم گفت. نمی خواهم رد مرگ را در پس این گذارها ببینم. نه نمی خواهم. پشت سرم آب نریزید و آینه نگردانید. آنقدرها دور نمی روم که گم بشوم. مثل همیشه زود برمی گردم. من هیچ جا دوام نمی آورم. هیچ جا آنقدر دوام نمی آورم که عادتی بشوم. زیاد دلبسته نمی شوم. خیلی زود هم گذشته ام را فراموش می کنم. می بخشی اگر برایت ادای آدم های عاشق را در آورده بودم. شاید این نقش زیاد به من نمی آید. هنرپیشه ی خوبی نیستم، می دانم.

اگر مرگ نهایت است، پس چرا در مسیر
بوته های گل های زیبا هستند؟
و وقتی که باد پاییز آنها را به تمامی از بین می برد
چرا تماشای رفتن، چشمی را به گریه می اندازد؟

اگر زندگی نهایت است، پس چرا در مسیر
سنگ های بسیار بر چمنزار و خارها بر گل ها هستند؟
در طول سفر، آه! ما باید همه چیز را
با خون خود لکه دار کنیم، با اشک خود خیس کنیم.

(شعر از لوییز آنجلیک برتن – ترجمه از خودم)