هربار که به «شازده کوچولو» میاندیشم، داستان کوچکی میسازم برای بیان احترام به این چیزی که مرا تا این حد به رویا میبرد.
روزگاری، دخترک دلفریبی بود که آرزو داشت شاهزادهای باشد در قصر باشکوه یک کتاب لغت، که آدم بزرگها آن را بر نیمکت پارکی فراموش کردهاند. آدم بزرگهایی که گمان میکردند میتوانند همهی روزهایی که برای فروش بطریهای آبی هوا و بطریهای زرد انباشته از حروف صرف کردهاند را با یک ماشین حساب جایگزین کنند. دخترک میخواست این کتاب بزرگ خانهای باشد در میان جنگلهایی که تا دوردست کشیده شدهاند. با صدها پنجره و بدون در. کلمات همهجا برای خدمت به او میرسند تا کارهایش را انجام بدهند، در پوشیدن لباس کمکش کنند و برای خوراکش خرما و شیر تهیه کنند.
او فکر میکرد که با خانهی کلمات میتوانند پادشاه یا شاهزادهای را مجذوب کند. کسی که او را دوست داشته باشد و به او مهر بورزد.
مردم به او پیشنهاد کردند که برای شناختن سکوت و نور به بیابان برود. شاید آنجا بتواند خیمهی آبی را پیدا کند. محل انزوای شاهزادهی جوانی که توسط آدم بزرگهای پول پرست فریب خورده است. مردم گفتند که شاهزاده قصرش را ترک کرده تا تنهایی و سکوت ماسهها را به دست آورد. آنها به دختر گفتند که شاید شاهزادهی جوان، با فرمانهای مختصرش تو را به خدمت بگیرد.
دخترک بی هیچ خستگی روز و شب در بیابان راه پیمود و خیلی زود در کنجکاویهایش، ویژگیهای بیابان را کشف کرد و در تخیلش آنچه که قرار بود برایش اتفاق بیفتد را میساخت. تا اینکه بالاخره خیمهای آبی را دید که مردی از آن به طرفش میآمد.
او بسیار لاغر و بلندقد بود. گونههای استخوانی و چشمهای آبی تندی داشت. از دور به انسان شبیه بود و از نردیک یک مجسمه بود. یک پیکرهی برنزی که حرکت میکرد. دختر او را با پشت دست و با احتیاط لمس کرد. صدای غریبی گفت:
- خوش آمدی به قلمروی فرمانروایی غمهای شاد!
- تو کی هستی؟
- من فقط محافظ خیمهی آبی شاهزاده هستم. یک مجسمهی گریخته از کارگاه یک مجسمهساز بزرگم.
- شاهزادهات کجاست؟
- او برای حرف زدن با خلبانی که بر ماسهها فروافتاده رفته است. اما او از مار بوآ و گوسفند میگوید. از گلی که وقت اشتباه سرفه میکند میگوید. از سیارههایی که دیده است میگوید. اما محافظ و خیمهاش را فراموش کرده است.
- تو فکر میکنی که او برنمیگردد؟
- نه، او بر نخواهد گشت. من هم زیاد اینجا نخواهم نماند. باید نزد مجسمهساز برگردم. زندگیام را به او مدیونم. میدانم که بخاطر از دست دادن من بسیار غمگین است. اگر برنگردم ویران خواهد شد. زیرا مردم شهر از او خواسته بودند مجسمهای بسازد به نام «مردی که راه میرود». من باید نماد توانایی دستان او باشم.
- همه به تو احتیاج دارند. من هم. لطفن همراهم بیا به جستجوی شاهزادهات.
مجسمه دست دخترک را گرفت و باهم به جستجو در صحرا پرداختند. شب آنها روشنایی درخشانی دیدند. آتشی بود که هرچه پیشتر میرفتند، دورتر میشد. در سپیدهی صبح آنها خود را مقابل خیمهی آبی یافتند. جایی که از آن شروع کرده بودند. دخترک نومید داخل خیمه شد و بر تخت خوابید. وقتی که بیدار شد، مجسمه رفته بود. دخترک با خود گفت که نباید گریه کند و باید منتظر شاهزاده بماند. و همانجا ماند.
شاهزاده نیامد. اما وقتی که دخترک به افق خیره شده بود، یک قافله از بیشمار حرف را دید که دست به دست هم به سوی خیمه میآمدند. آنها را کتاب لغتی با عجله فرستاده بود تا دخترک را به خانه برگردانند. چرا که شاهزادهای در خانه منتظرش بود.
روزگاری، دخترک دلفریبی بود که آرزو داشت شاهزادهای باشد در قصر باشکوه یک کتاب لغت، که آدم بزرگها آن را بر نیمکت پارکی فراموش کردهاند. آدم بزرگهایی که گمان میکردند میتوانند همهی روزهایی که برای فروش بطریهای آبی هوا و بطریهای زرد انباشته از حروف صرف کردهاند را با یک ماشین حساب جایگزین کنند. دخترک میخواست این کتاب بزرگ خانهای باشد در میان جنگلهایی که تا دوردست کشیده شدهاند. با صدها پنجره و بدون در. کلمات همهجا برای خدمت به او میرسند تا کارهایش را انجام بدهند، در پوشیدن لباس کمکش کنند و برای خوراکش خرما و شیر تهیه کنند.
او فکر میکرد که با خانهی کلمات میتوانند پادشاه یا شاهزادهای را مجذوب کند. کسی که او را دوست داشته باشد و به او مهر بورزد.
مردم به او پیشنهاد کردند که برای شناختن سکوت و نور به بیابان برود. شاید آنجا بتواند خیمهی آبی را پیدا کند. محل انزوای شاهزادهی جوانی که توسط آدم بزرگهای پول پرست فریب خورده است. مردم گفتند که شاهزاده قصرش را ترک کرده تا تنهایی و سکوت ماسهها را به دست آورد. آنها به دختر گفتند که شاید شاهزادهی جوان، با فرمانهای مختصرش تو را به خدمت بگیرد.
دخترک بی هیچ خستگی روز و شب در بیابان راه پیمود و خیلی زود در کنجکاویهایش، ویژگیهای بیابان را کشف کرد و در تخیلش آنچه که قرار بود برایش اتفاق بیفتد را میساخت. تا اینکه بالاخره خیمهای آبی را دید که مردی از آن به طرفش میآمد.
او بسیار لاغر و بلندقد بود. گونههای استخوانی و چشمهای آبی تندی داشت. از دور به انسان شبیه بود و از نردیک یک مجسمه بود. یک پیکرهی برنزی که حرکت میکرد. دختر او را با پشت دست و با احتیاط لمس کرد. صدای غریبی گفت:
- خوش آمدی به قلمروی فرمانروایی غمهای شاد!
- تو کی هستی؟
- من فقط محافظ خیمهی آبی شاهزاده هستم. یک مجسمهی گریخته از کارگاه یک مجسمهساز بزرگم.
- شاهزادهات کجاست؟
- او برای حرف زدن با خلبانی که بر ماسهها فروافتاده رفته است. اما او از مار بوآ و گوسفند میگوید. از گلی که وقت اشتباه سرفه میکند میگوید. از سیارههایی که دیده است میگوید. اما محافظ و خیمهاش را فراموش کرده است.
- تو فکر میکنی که او برنمیگردد؟
- نه، او بر نخواهد گشت. من هم زیاد اینجا نخواهم نماند. باید نزد مجسمهساز برگردم. زندگیام را به او مدیونم. میدانم که بخاطر از دست دادن من بسیار غمگین است. اگر برنگردم ویران خواهد شد. زیرا مردم شهر از او خواسته بودند مجسمهای بسازد به نام «مردی که راه میرود». من باید نماد توانایی دستان او باشم.
- همه به تو احتیاج دارند. من هم. لطفن همراهم بیا به جستجوی شاهزادهات.
مجسمه دست دخترک را گرفت و باهم به جستجو در صحرا پرداختند. شب آنها روشنایی درخشانی دیدند. آتشی بود که هرچه پیشتر میرفتند، دورتر میشد. در سپیدهی صبح آنها خود را مقابل خیمهی آبی یافتند. جایی که از آن شروع کرده بودند. دخترک نومید داخل خیمه شد و بر تخت خوابید. وقتی که بیدار شد، مجسمه رفته بود. دخترک با خود گفت که نباید گریه کند و باید منتظر شاهزاده بماند. و همانجا ماند.
شاهزاده نیامد. اما وقتی که دخترک به افق خیره شده بود، یک قافله از بیشمار حرف را دید که دست به دست هم به سوی خیمه میآمدند. آنها را کتاب لغتی با عجله فرستاده بود تا دخترک را به خانه برگردانند. چرا که شاهزادهای در خانه منتظرش بود.
نويسنده: طاهر بن جلون
مترجم: نفيسه نوابپور
مترجم: نفيسه نوابپور