۱۳۸۵/۰۵/۰۸

یک داستان

هربار که به «شازده کوچولو» می​اندیشم، داستان کوچکی می​سازم برای بیان احترام به این چیزی که مرا تا این حد به رویا می​برد.

روزگاری، دخترک دلفریبی بود که آرزو داشت شاهزاده​ای باشد در قصر باشکوه یک کتاب لغت، که آدم بزرگ​ها آن را بر نیمکت پارکی فراموش کرده​اند. آدم بزرگ​هایی که گمان می​کردند می​توانند همه​ی روزهایی که برای فروش بطری​های آبی هوا و بطری​های زرد انباشته از حروف صرف کرده​اند را با یک ماشین حساب جایگزین کنند. دخترک می​خواست این کتاب بزرگ خانه​ای باشد در میان جنگل​هایی که تا دوردست کشیده شده​اند. با صدها پنجره و بدون در. کلمات همه​جا برای خدمت به او می​رسند تا کارهایش را انجام بدهند، در پوشیدن لباس کمکش کنند و برای خوراکش خرما و شیر تهیه کنند.
او فکر می​کرد که با خانه​ی کلمات می​توانند پادشاه یا شاهزاده​ای را مجذوب کند. کسی که او را دوست داشته باشد و به او مهر بورزد.
مردم به او پیشنهاد کردند که برای شناختن سکوت و نور به بیابان برود. شاید آنجا بتواند خیمه​ی آبی را پیدا کند. محل انزوای شاهزاده​ی جوانی که توسط آدم بزرگ​های پول پرست فریب خورده است. مردم گفتند که شاهزاده قصرش را ترک کرده تا تنهایی و سکوت ماسه​ها را به دست آورد. آنها به دختر گفتند که شاید شاهزاده​ی جوان، با فرمان​های مختصرش تو را به خدمت بگیرد.
دخترک بی هیچ خستگی روز و شب در بیابان​ راه پیمود و خیلی زود در کنجکاوی​هایش، ویژگی​های بیابان را کشف کرد و در تخیلش آنچه که قرار بود برایش اتفاق بیفتد را می​ساخت. تا اینکه بالاخره خیمه​ای آبی را دید که مردی از آن به طرفش می​آمد.
او بسیار لاغر و بلندقد بود. گونه​های استخوانی و چشم​های آبی تندی داشت. از دور به انسان​ شبیه بود و از نردیک یک مجسمه بود. یک پیکره​ی برنزی که حرکت می​کرد. دختر او را با پشت دست و با احتیاط لمس کرد. صدای غریبی گفت:
- خوش آمدی به قلمروی فرمانروایی غم​های شاد!
- تو کی هستی؟
- من فقط محافظ خیمه​ی آبی شاهزاده هستم. یک مجسمه​ی گریخته از کارگاه یک مجسمه​ساز بزرگم.
- شاهزاده​ات کجاست؟
- او برای حرف زدن با خلبانی که بر ماسه​ها فروافتاده رفته است. اما او از مار بوآ و گوسفند می​گوید. از گلی که وقت اشتباه سرفه می​کند می​گوید. از سیاره​هایی که دیده است می​گوید. اما محافظ و خیمه​اش را فراموش کرده است.
- تو فکر می​کنی که او برنمی​گردد؟
- نه، او بر نخواهد گشت. من هم زیاد اینجا نخواهم نماند. باید نزد مجسمه​ساز برگردم. زندگی​ام را به او مدیونم. می​دانم که بخاطر از دست دادن من بسیار غمگین است. اگر برنگردم ویران خواهد شد. زیرا مردم شهر از او خواسته بودند مجسمه​ای بسازد به نام «مردی که راه می​رود». من باید نماد توانایی دستان او باشم.
- همه به تو احتیاج دارند. من هم. لطفن همراهم بیا به جستجوی شاهزاده​ات.
مجسمه دست دخترک را گرفت و باهم به جستجو در صحرا پرداختند. شب آنها روشنایی درخشانی دیدند. آتشی بود که هرچه پیشتر می​رفتند، دورتر می​شد. در سپیده​ی صبح آنها خود را مقابل خیمه​ی آبی یافتند. جایی که از آن شروع کرده بودند. دخترک نومید داخل خیمه شد و بر تخت خوابید. وقتی که بیدار شد، مجسمه رفته بود. دخترک با خود گفت که نباید گریه کند و باید منتظر شاهزاده بماند. و همانجا ماند.
شاهزاده نیامد. اما وقتی که دخترک به افق خیره شده بود، یک قافله از بی​شمار حرف را دید که دست به دست هم به سوی خیمه می​آمدند. آنها را کتاب لغتی با عجله فرستاده بود تا دخترک را به خانه برگردانند. چرا که شاهزاده​ای در خانه منتظرش بود.

نويسنده: طاهر بن جلون
مترجم: نفيسه نواب​پور

۱۳۸۵/۰۵/۰۷

گم شده

در کوچه​های کودکی​ات پرسه می​زنی
مرا می​جويی
ميان سفره​ی هفت​سين
خوب بگرد
شاید روبان سرخی
دور ساقه​های سبز گندم باشم
شاید نارنجی شناور در آبم
یا نقشی بر پوست نازک تخم​مرغ​ها
شاید سیبی، سنجدی یا سکه​ای باشم
در آینه نگاه کن
لبخند می​زنم
من را بنوش
شاید شیره​ی خرمالو باشم
بگرد
لای کتاب حافظ
میان ظرف شیرینی
شاید مرا خواب دیده​ای
به کوچه برگرد
من نیستم
هیچ وقت نبوده​ام

۱۳۸۵/۰۵/۰۲

کابوس

سالهاست که گاه‌به‌گاه دچار این کابوس می‌شود. کابوس اره‌ی برقی نجاری که تنش را قطعه قطعه می‌کند. درد و فریاد. و خون سرخ که می‌پاشد به دیوارها. و به سرتاپای ایستاده‌ی خودش. و قاه‌قاه می‌خندد در کیفی جنایت‌بار. از خواب می‌پرد. در تلاش‌هایش برای به‌هوش آمدن کمی سرخوش است و همه‌ی تنش درد می‌کند. می‌ترسد تکان بخورد و تکه‌هایش جابمانند روی رختخواب.
نزدیک صبح بود که از خواب پرید. رد اره‌ی برقی نجاری روی تنش درد می‌کرد. می‌ترسید تکان بخورد و تکه‌هایش جا بمانند روی رختخواب. سرخی خون کم‌کم از چشم‌هایش محو شد و نور ملایم صبح را از پشت پرده‌ی پنجره دید. صدای جیر‌جیر دور پرنده‌ها از دور و هوی مبهم عبور قطار در سرش پیچید. به خودش حرکت داد. دردهایش آرام شده بودند. عقربه‌های ساعت نیمه شب را نشان می‌دادند و پاندول از حرکت ایستاده بود. با خودش خندید و فکر کرد که زمان در اتاقش متوقف شده. سکوت و خلاء را در بی‌زمانی حس کرد و یاد کابوس قدیمی نشده‌اش افتاد. نیم‌خیز شد و لیوان آب را از میز کنار تختش برداشت.

مختصری درمورد ريمون راديگه( ۱۹۰۳-۱۹۲۳)


«او کوچک، پريده رنگ و نزديک​بين بود. موهايش آشفته بر گردنش ريخته بودند و در آفتاب اخم می​کرد. وقت راه رفتن می​جهيد و لی​لی می​کرد. برگه​ی کوچکی از دفترچه​ی جيبی​اش می​کند، کف دستش با آن سيگارتی درست می​کرد. طبق عادت آن را جلوی چشمش می​گرفت تا قطعه شعر کوتاهی را از رویش بخواند.» اين جملات را «ژان کوکتو» از «ريمون راديگه» به خاطر می​آورد. اين نابغه که تأثیر غیر قابل انکاری بر ادبیات سال‌های ۱۹۲۰ می‌گذارد را دوستانش «آقاکوچولو» می​ناميدند. پدرش «موريس راديگه» طراح و کاريکاتوريست معروفی بود که غير از ريمون شش فرزند کوچکتر از او نيز داشت.

«ريمون راديگه» بعد از اتمام تحصيلات اوليه، موفق به دريافت بورسيه​ی دبيرستان «شارلومان» پاريس می​شود. اما تمام وقتش را برای خواندن آثار نويسنده​های قرن هفدهم و هجدهم صرف می​کند. به طوريکه در پانزده سالگی قدرت ارزش​گذاری بر آثار «مادام​دولافايت»، «پروست»، «رمبو»، «مالارمه»، «لوتريامون» و ديگران را دارد که درسش را رها می​کند تا روزنامه​نگاری را تجربه کند. «ژوزف کوسل» درمورد او می​نویسد که زندگی​اش، هیچ از درونش منظم​تر نبود. نه خوش​آهنگ​تر، نه متعادل​تر، و نه قانونمندتر. «او می​توانست مدام مشروب بخورد. تمام شب را نخوابد. برای عشقبازی از اتاقی به اتاق دیگر پرسه بزند. و با اینحال ذهنش واضح و محکم کار کند. او منطقی شگفت​انگیز و قابل اعتماد داشت».

«ریمون رادیگه» مهمترين ملاقات زندگی​اش را در ۱۹۱۸ با «ژان کوکتو» انجام می​دهد که بلافاصله وجود استعداد پنهانی را در او کشف می​کند. او از شعرهايی که «راديگه» برايش می​خواند به شوق می​آيد و زمان زيادی را برای کمک به باليدنش صرف می​کند. آنها مجله​ی «خروس» را با «ساتی» و «پولان» منتشر می​کنند. «رادیگه» در اولین شماره، مقاله​ای می​نویسد که چنین با حروف درشت آغاز می​شود: «از سال ۱۷۸۹ مجبورم می​کنند که فکر کنم. من از این فکر کردن سر درد دارم». بعدها «ژان کوکتو» با اشاره به این جمله در نقدی از او می​نویسد: «انتقاد همیشه مقایسه می​کند. او ولی غیر قابل مقایسه است». به این ترتیب «ریمون» جوان خود را به جامعه​ی هنری آن زمان می​شناساند. از طریق این مجله او با کسانی همچون «آندره سالمون»، «ماکس جاکوب»، «پير رووردی» و «فرانسوا برنوار» آشنا می​شود. علاوه بر اين او با نقاشانی چون «ژان گری»، «پيکاسو»، «موديگليانی»، «ژان هوگو» و آهنکسازان جوانی چون «ميلو»، «ژرژ لوريک»، «فرانسيس پولان» و «آرتور اونوژه» معاشرت دارد که در آثار همه​ی آنها علاقه​ها و خصوصیات مشترکی را کشف می​کند.

«ريمون راديگه» پس از همکاری در بازبينی آثار «تريستا تزارا» و «آندره برتون»، در ۱۹۱۹ «پل و ویرجینی» را همراه «ژان کوکتو» می​نويسد و منتشر می​کند. سپس مجموعه شعر «گونه​های آتشين» را در ۱۹۲۱ منتشر می​کند و بعد همچنان با تشويق «ژان کوکتو» رمان «ديو در تن» را می​نويسد. اساس این رمان از آنجا آغاز می‌شود که «ریمون رادیگه» در جایی می‌نویسد:‌ «من به خوبی متوجه ایرادهای خود هستم. اما چطور اصلاحشان کنم؟ آیا این اشتباه من بوده است که وقت اعلام جنگ فقط دوازده سال داشته‌ام؟ درست زمانی که می‌خواستم خود را بشناسم و بسازم. زمانی که چهار سال از بهترین فرصت‌های پسران جوان در آن صرف شد.»
در این رمان داستان عشق دختر و پسر جوانی مطرح می‌شود که حالت‌های درونی قهرمان‌ها بیشتر با استفاده از ضمیر اول شخص بیان می‌شود. شوهر دختر جوان در خط مقدم جبهه می‌جنگد و «رادیگه» در این رمان پسر جوانی را در روزگار مبتلا به جنگ می‌سازد که بدون درک عشقی که در آن گرفتار شده، زندگی دختر را به بازی می‌گیرد و نابود می‌کند. او حتی وقتی که دختر در غیاب شوهرش از او باردار می‌شود، حاضر به قبول مسوولیتش نمی‌شود. گرچه این اثر بیشتر شبیه گزارش انسانی است که صادقانه خود را متهم می‌کند و گاه بسیار به زندگی و شخصیت نویسنده‌اش نزدیک می‌شود، اما نباید آن را یک اتوبیوگرافی تحریف شده دانست. این رمان بیشتر از آنکه عاشقانه باشد، تراژدی جنگ سالهای ۱۹۱۴ تا ۱۹۱۸ از نگاه یک پسر جوان است.

اين رمان در ۱۹۲۳ توسط «برنارد گراسه» با عنوان تبلیغاتی «اولین اثر یک رمان​نویس هفده ساله» منتشر می​شود که با وجود نگاه‌های بدبین و تحقیرآمیز، بلافاصله موفقيت بسيار زيادی کسب می​کند. «رادیگه» در مقاله‌ای برای معرفی کتابش در روز انتشار چنین می‌نویسد: «این یک حقیقت است که برای نوشتن باید زنده بود. اما من می‌‌خواهم بدانم در چه سنی حق داریم بگوییم «من زنده‌ام»؟… اگر کمی به این موضوع فکر کنیم به سادگی از اینکه فردی را بخاطر جوان بودنش تحقیر کنند متعجب می‌شویم. زیرا یکی از آنها رمان می‌نویسد.»

«ریمون رادیگه» در همین سال کار نگارش دومین و آخرین رمانش با عنوان «ضیافت کنت اورژل» را به پایان می‌برد. سپس ناگهان دچار تب حصبه می‌شود و در ۱۲ دسامبر می‌میرد.

می‌گویند که او این پایان زودرس زندگی‌اش را حس کرده‌است وقتی که در آخرین صفحه از رمان «دیو در تن» می‌نویسد: «مرد نامنظمی که قرار است به زودی بمیرد و شکی در آن ندارد، اغلب تحت تاثیر نظم اطراف خودش قرار می‌گیرد. زندگی‌اش تغییر می‌کند. کاغذهایش را مرتب می‌کند. خوب می‌خوابد و زود از خواب بیدار می‌شود. از شرارت‌هایش صرف‌نظر می‌کند و به این ترتیب مرگش بیشتر از آنکه خشونت‌بار باشد، غیرمنصفانه به نظر می‌رسد. او شاد زندگی می‌کند». او نیز در دو سال آخر زندگی‌اش نظمی شديد و داخلی به خود تحميل کرده است.

«ژان کوکتو» در مقدمه‌ی تاثیرگذاری که بر رمان «ضیافت کنت اورژل» می‌نویسد و در ۱۹۲۴ توسط «برنارد گراسه» منتشر می‌کند، آخرین حرف‌های دوست جوانش را اینطور به یاد می‌آورد:‌ «گوش کنید. امروز ۹ دسامبر است. به چیزی وحشتناک گوش کنید. من ظرف سه روز توسط سربازان خدا تیرباران خواهم شد. من فرمان را شنیده‌ام». او سپس می‌گوید: «رنگی وجود دارد که می‌گردد و مردم را در خود می‌بلعد. نمی‌توان آن را از خود راند و دور افکند، زیرا آن رنگ دیده نمی‌شود». «کوکتو» می‌نویسد:‌ «سپس او با شگفتی به پدرش، مادرش و دست‌هایش نگاه کرد و نام تک‌تک ما را به زبان آورد. او شروع شد».

«ژان کوکتو» پس از آن در ۱۹۵۲ در مقاله‌ای با عنوان «دانش‌آموزی که معلم من شد» درمورد «ریمون رادیگه» می‌نویسد: «او نهالی است که به چند گونه خود را می‌نمایاند. در «شیطان در تن» این نهال از ریشه‌ها می‌گوید. در «ضیافت کنت اورژل» این نهال گل می‌دهد و عطر این گل را نشانمان می‌دهد».

ترجمه: نفیسه نواب‌پور

شناسه

در حباب سرم گير افتاده​ام
به ديوارها مشت می​کوبم
دستم به هيچ​چيز گير نمی​کند
قدم به هيچ​جا نمی​رسد
طنين قهقهه​ای پیچیده
سرم به سنگ می​خورد
می​افتم
می​غلتم

نسيم خنکی از سوراخ​های سرم می​وزد
خسته و کوفته
از سوراخی به بيرون نشت می​کنم
هنوز خوابم
بيدار نمی​شوم.

بی​نام

من را ببخش اگر گاهی در تو منفجر می​شوم
خودم هم نمی​دانم که چطور
تو را از قبرت بيرون آوردم
تا هم​خوابه​ی بی بسترت باشم
و نمی​دانم که چطور هربار
وقتی به تو دست می​زنم
مثل قلعه​ای ماسه​ای فرو می​ريزی
تا عشق​بازی​ام ناتمام بماند

*

گاهی ماه با تيغ​های بزرگش
تن را می​خراشد

عقربک ساعت زخم​هايم را نشانه می​رود و
با هر ضربه
زخمی تازه سر می​گشايد
نمی​دانم ساعت چندبار نواخت
که ترکيد و پاشيده شد روی تنم
زمان تمام شد
زخم​هايم تا ابد خوب نمی​شوند

*

کليد را در من می​چرخانی و درم را باز می​کنی
مراقب باش
باز دارم در تو منفجر می​شوم.

۱۳۸۵/۰۴/۲۶

مخاطره

بين ما
- من و تو -
حجم آفتاب از پنجره می​تابد

دست نزن
می​شکند

نچرخ
چشمانت را کور می​کند

نزدیک نیا
تنت را می​سوزاند

یکی باید پرده را بیندازد
من تا غروب نمی​مانم

۱۳۸۵/۰۴/۲۵

روز آزادی

«۱۴ ژوئيه ۱۷۸۹، آزادى طلبان فرانسوى، زندان باستيل را كه محل نگهدارى زندانيان سياسى و مخالفان نظام سلطنتى فرانسه بود و به مظهر استبداد شهرت داشت تصرف، زندانيان را آزاد كردند و در ساختمان آتش افكندند. با فتح باستيل، انقلابيون جرأت بيشترى به دست آوردند، در كار خود راسخ شدند و انقلاب فرانسه وارد مرحله نهايى خود شد كه نظام سياسى - اجتماعى نه تنها فرانسه بلكه سراسر جهان را دستخوش دگرگونى ساخت و از آن زمان ۱۴ ژوئيه «روز ملى» فرانسويان (معروف به روز آزادى) شده است.» (روزنامه​ی شرق - ۲۴ تیر ۱۳۸۳ - http://sharghnewspaper.ir/830424/end.htm) سر راه ديده بودم که قايق​ها را با پرچم​های رنگی تزئين می​کنند. خريد می​رفتم. نزديک فروشگاه آگهی مراسم گلريزان قايق​ها را ديدم. ساعت نه​ونيم شب رفتیم کنار ساحل. مردم همه جمع​شده بودند در امتداد ساحل و صاحبان قايق​ها برايشان گل پرت می​کردند. هرکس سعی می​کرد گل بيشتری بگيرد. بچه​ها سروصدا می​کردند و دست​هايشان را دراز می​کردند و گل طلب می​کردند. قايق​ها آنقدر دور زدند تا همه​​ی گل​هايشان را برای مردم فرستاده باشند. ساعت از ده گذشته بود که در راه برگشت به خانه مردم را منتظر تماشای آتش​بازی، نشسته بر لبه​ی ديوارک​های کنار راه​ها ديديم. آتش​بازی ساعت ده​ونيم شروع شد و يکربع ادامه داشت. اينطور وقت​هاست که می​گويم داشتن يک دانشمند درست​ و حسابی از هرچيزی در دنيا بهتر است. من ايستاده بودم و تماشا می​کردم. دانشمند تندتند عکس می​گرفت و لحظات را برايم ثبت می​کرد. صدای انفجار توپ​های آتش تنم را می​لرزاند. دانه​های نور پخش می​شدند در هوا. می​چرخيدند. می​ريختند. پخش می​شدند. رنگ به رنگ. دود آسمان را پر کرده بود. صدای انفجارها به کوه​ها می​خورد و برمی​گشت. شب ديدنی بود. بعد از آن در محل سالن تئاتر روباز، کنار پارکی در میان قلعه​ی قديمی شهر که حالا نمايشگاه و ساختمان شهرداری هم آنجاست، جشنی برپا بود. صدای موسيقی بلند بود و مردم دور هم پای ميزها نشسته بودند يا در محوطه​ی باز ميانی می​رقصيدند. آوازهای ملی می​خواندند و افراد نيروی دريايی را که با لباس فرم کنارشان بودند و می​رقصيدند را تشويق می​کردند. ساعت دوازده که برمی​گشتيم، هنوز مجلس گرم بود و کافه​های سيار برقرار بودند. روز بعد به مناسبت همين جشن دعوت شده بوديم که شام را با همسايه​هايمان در کوچه بخوريم. همان همسايه​ها که روز جشن موسيقی دعوتم کرده بودند. از ساعت هشت رفتیم. هرکس چيزی با خودش آورده بود. من مرغ سرخ شده و کمی شله​زرد بردم. وقت دسر شله​زردها را تعارف کردم و توضيح دادم که چيست و هرکس ذره​ای چشيد. برايشان تازگی داشت و از طعمش خوششان آمد. کمی بعد زن و شوهر جوانی با کودک پنج​ماهه​شان رسيدند. بچه بدون لباس بود که بغلش کردم. تنش نرم و لطيف چسبيد به تنم. پدرومادرش می​گفتند در آغوش هيچکس اينهمه دوام نياورده بوده. نيم ساعتی در میان دست​های من و روی پاهايم مدام بالاوپايين می​شد. مهمانی هنوز تمام نشده بود که قبل از برگشتن به خانه، رفتیم تا کنار دریا و کمی قدم زدیم. آرامش و لطافت و عظمت دريا شب​ها ديدنی​تر است. کفش​هایم را درآوردم و به آب زدم. ماهی​های کوچک سیاه دور تکه نانی جمع شده بودند و به آب موج می​دادند. با هیجانشان یک قدم بیشتر فاصله نداشتم. (عکس​ها را دانشمند گرفته)

۱۳۸۵/۰۴/۲۲

لالايی

کودکم
عزيزکم
تنم را بهار می​کنم
تا تلولو آفتاب را
از پستان​هايم بنوشی
تا دستان کوچکت در هر مشت
پروانه​هايم را به بازی بگيرند

گل من
آب می​شوم
تا غنچه​های لبخندهايت
شاداب بشکفند
طلوع می​کنم
تا ستاره​ی چشمانت را خواب کنم

لالا، لالا
بخواب بر گهواره​ی تنم

لالا، لالا
بخواب کودکم
بخواب

۱۳۸۵/۰۴/۲۱

تلاش

آدم گاهی از ترس مادرش ظرف می​شورد، گاهی از ترس همسرش و گاهی هم از ترس مورچه​ها. تا جايی که يادم هست، مورچه​های وطنی هميشه برای خرده​های نان و شيرينی صف می​کشيدند. ولی اينجا مورچه​ها چربی غذا را ترجيح می​دهند. نه به آنهمه خرده​نان ريخته پای فر برقی توجه می​کنند و نه به بسته​های نيمه​باز بيسکويت و نه به قوطی هميشه در دسترس قند. اما فقط کافی ست قاشقی که با آن ماکارونی يا لوبياپلو جابجا کرده​ام را نشسته در ظرفشويی بگذارم. شب که برگردم خانه نمی​دانم چطور از آنهمه مورچه​ی چسبيده به قاشق تقاضا کنم که بروند خانه​ی خودشان و بخوابند. دوستان البته از خشونت ذاتی​ام نسبت به اين موجودات بی​دفاع و کوچک خبر دارند. ولی آنقدرها هم بی​رحم نيستم که شير آب را روی جمعيتشان باز کنم. صبر می​کنم تا تعدادشان کم شود.


از مورچه​ها چيز ديگری که هميشه شنيده​ام تلاش سخت و پی​گيرشان است. شايد تابحال محو تماشای تلاش مورچه​ای برای به خانه رساندن تکه​ای خوراکی بزرگتر و سنگين​تر از خودش شده باشيد. آن شب هم تلاش مورچه​ها برای بالابردن یک دانه برنج از دیوار، مدتی طولانی توجهم را جلب کرده بود. اول يکی بود و بعد دوتا شدند و بعد سه​تا. حدود نيم ساعت طول کشيد که ارتفاع دوتا کاشی را بالا رفتند. ولی دانه​ی برنج در شکاف ديوار جا نشد. تابحال به چنين موردی برنخورده بودم. فکر نکرده بودم که موجودی ممکن است اينهمه احمق باشد. کنجکاو شده بودم حسابی. نيم ساعت ديگر طول کشيد. يکی از مورچه​ها کناری آمد و دانه​ی برنج را محکم نگه داشته بود و تکان نمی​خورد. مورچه​های ديگر می​رفتند و می​آمدند و دنبال راه چاره​ای می​گشتند. بالاخره وقتی که تلاششان نتيجه​ای نداد، دانه​ی برنج را از آن بالا پايين انداختند.
صبح، دانه​ی برنج را در شکاف ديوار پيدا نکردم.
(عکس​ها از دانشمند)

۱۳۸۵/۰۴/۲۰

تناوب زمان

می​گويند همه​چيز در عالم تناوبی است. حتی زمان که بر هرکس طوری می​گذرد. زمان برای من هفت​سال هفت​سال می​گذرد. هفت ساله بودم که عاشقم شد. چهارده ساله بودم که عاشقش شدم. هفت سال بعد با هم ازدواج کرديم و حالا هفت سال از زندگی​مان گذشته. بيست​وهشت ساله​ام. چند روز پيش دوستی را که هفت سال پيش گم کرده بودم، دوباره پيدا کردم.
از جايي شنيده​ام که سلول​های بدن بعد هر دوره​ی هفت​ساله نو می​شوند. بدن، تازه می​شود. فکر، تازه می​شود. شايد من زيادی طبيعی هستم. هفت سال آنقدر کافی هست که کودکی راه رفتن و سخن گفتن بياموزد. که فکر کردن را ياد بگيرد.
هر وقت از دوستی می​خواهم که صبر داشته باشد و عجله نکند، می​گويم که من برای داشتن هر چيز خوب هفت سال گذرانده​ام. در افسانه​ها هم اگر بخواهی دنبال چيزی بگردی، بايد هفت جفت کفش آهنی و هفت عصای آهنی خرجش کنی.
حالا کفش​های آهنی​ام را به پا می​کنم و هفت سال آينده را در زمين می​گردم.

۱۳۸۵/۰۴/۱۶

پازل

نمی‌دانم چرا هزار تکه شده‌ام
بی اینکه زمین خورده باشم
شاید وقتی شنا می‌کردم
یک اره‌ماهی بزرگ
تنم را تکه‌تکه کرده باشد

موج تکه‌هایم را به ساحل می‌آورد
در دنیا می‌گردی و
هر تکه‌ام را از ساحلی پیدا می‌کنی
از من پازلی می‌سازی

یک تکه‌ام ولی گم شده
نیست
جای قلبم خالی مانده میان سینه
دریاها را بگرد
شاید لای دندانه‌های اره جا مانده باشد.

۱۳۸۵/۰۴/۱۲

اصلاحیه

به بهانه​ی انتشار شعری از «خسرو کلسرخي» در وبلاگ «شهروند» و متفاوت بودن آن با آنچه در ذهن من از کودکی مانده بود، تصميم گرفتم آن را همانطوری که دوست دارم اينجا بياورم. چون در جستجوهايمان در اينترنت متوجه شديم که منبع قابل اعتمادی برای نوشتار شعر وجود ندارد. نوشته​ها با هم تفاوت​هايی گاه بسيار زياد دارند. درهرحال، متن زير آن چيزی ست که دلم می​خواهد باشد.

معلم پای تخته داد می​زد
صورتش از خشم گلگون بود و
دستانش به زير پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسی​ها لواشک بين هم تقسيم می​کردند
و آن​يک گوشه​ای ديگر «جوانان» را ورق می​زد
برای او که بی​خود های​وهو می​کرد و
با آن شور بی​پايان
تساوی​های جبری را نشان می​داد
دلم می​سوخت.

به روی تخته کز ظلمت چو شب تاريک و غمگين بود
چنين بنوشت:
«برابر هست يک با يک»

از ميان جمع شاگردان يکی برخاست
- هميشه يک نفر بايد که برخيزد -
به آرامی سخن سرداد:
«اين تساوی اشتباهی فاحش و محض است»

نگاه بچه​ها ناگه به يک سو خيره شد با بهت
معلم مات بر جا ماند و او پرسيد:
«اگر يک واحد يک فرد انسان بود،
باز يک با يک برابر بود؟»

سکوت مدهشی بود و سوالی سخت
معلم داد زد «آري»!
و او با پوزخندی گفت:
«يک اگر با یک برابر بود
چگونه آنکه سيم و زر به دامن داشت بالا بود
وآنکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پايين بود؟

یک اگر با یک برابر بود
چگونه آنکه رويی نقره​گون چون قرص مه می​داشت بالا بود
وآن سيه چرده که می​ناليد پايين بود؟

اگر يک واحد يک فرد انسان بود
اين تساوی زير و رو می​گشت

يک اگر با يک برابر بود
نان و مال مفتخواران از کجا آماده می​گرديد؟
يا چه کس «ديوار چين​»ها را بنا می​کرد؟

يک اگر با يک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می​کرد؟»

معلم با صدايی پست و لحنی ناله​آسا گفت:
«بچه​ها در جزوه​های خويش بنويسيد
که يک با يک برابر نيست»

۱۳۸۵/۰۴/۱۱

فاجعه ای مثل سرعت اينترنت

ديشب کابوس می ديدم. مشهد بودم و در فرصت رخوتناک خواب بعدازظهر رفته بودم سراغ اينترنت. مثل هميشه قبل از هرکار، بخصوص وقتی حسابی احساس تنهايی می کنم، رفته بودم سراغ ياهومسنجر. درست همان وقتی که آفلاين می​شدم، پنجره​ی گفتگوی يکی از بهترين دوستانم با دو تا ديری​ری​رينگ باز شد. هميشه کابوس از همين​جا شروع می​شود. فقط ده-دوازده ثانيه طول می​کشد که ياهومسنجر آماده​ی ورود به آی​دی جديد شود. بعد... دیگر معلوم نيست چقدر طول بکشد تا دوباره ارتباط برقرار شود. به اين فکر می​کردم که معلوم نيست دوستم حوصله کرده باشد و منتظرم مانده باشد و معلوم نيست که آفلاين​هايش به موقع باز شوند و... صدای چليک در اتاق آمد. يا وقتم تمام شده بود و همه بيدار شده بودند و می​خواستند برای چای عصر صدايم بزنند و يا کسی که نخوابيده، دنبال هم صحبت می​گردد. همه​ی اينها يعنی که اينهمه مدت بی نتيجه فقط وقت تلف کرده​ام. از خواب پريدم. تنم عرق کرده بود و نفس​نفس می​زدم. به پشت خوابيده بودم.يادم افتاد که هروقت کابوس می​بينم، دانشمند بيدارم می​کند و می​گويد: «باز به پشت خوابيده​ای؟»