۱۳۹۰/۱۰/۰۶

درها

پشت هر دری که می‌بندیم
چیزی از خودمان را جا می‌گذاریم.

در اتاقک آسانسور بودم
در خودبخود بسته می‌شد
و چیزی را بین ما پاره می‌کرد
که از چشم‌های تو می‌رسید تا دست‌های من
پشت در صدای تیربار می‌شنیدم
هدف، رد نگاه تو بود
پیکان‌های چوبی با نوک‌های فلزی سرد
از آسمان می‌باریدند.

پشت دری بسته بودم
کلیدها را یکی یکی امتحان می‌کردم
هیچ کدام قفل در را باز نمی‌کردند
پشت در، اتاقی بود
که تو در آن، بر تخت چوبی‌ات دراز کشیده بودی.

زلزله همه چیز را ویران کرده بود
دزدها همه چیز را غارت کرده بودند
می‌خواستم تو را پشت در حاضر کنم
خودم را حاضر کنم
روی مبل‌های سرخ بنشینم
پرده‌های سرخ را بکشی
استکان چای دستم بدهی
روبروی من بنشینی
از زمان‌هایی بگویی که تمام آنها را خواب بوده‌ام.

زیر لب آوازی زمزمه می‌کردی
به زبانی که نمی‌فهمیدم
در اتاق قدم می‌زدم
از میان جنگلی می‌گذشتم مخوف
رازها از شاخه‌های به هم تنیده آویزان بودند
چند قدم آنطرف‌تر اتاق دیگری بود
دری داشت که هرگز نمی‌بستیم
آینه‌ای بود که موهایم را در آن شانه می‌زدم
یقه‌ی پیرهنم را بازتر می‌کردم
در آینه نگاهم می‌کردی
انگار به کودکی گرسنه و حیران نگاه می‌کنی
دست می‌کشیدم به صورتم
می‌نشستی روی تخت چوبی‌ات
در اتاق قدم می‌زدم
مرا می‌پاییدی
در مرکز چرخی دوار
دیوانه‌وار می‌چرخیدم.

کلیدها هیچ‌یک قفل دری را باز نکردند که بسته بود
کلیدها را در مشت فشردم
فلز در مشتم نرم شد
با مشت به در کوبیدم
در محو شد
سفیدی نور به تندی از اتاق بیرون زد
اتاق خالی بود
نه مبلی، نه تختی، نه پرده‌ای
فقط پنجره‌ای بود که از آن نور می‌تابید
شهر پشت پنجره در نور می‌درخشید
هزار هزار پنجره، هزار هزار در بسته
تو بودی
در اتاق قدم می‌زدی
از پشت، دست روی شانه‌ام گذاشتی
حالا کنار هم ایستاده بودیم
دست‌ها در کمرگاه‌ یکدیگر
به هم نزدیک شدیم
آهسته آهسته در کالبد هم فرو رفتیم
با چشم‌های من می‌دیدی
با دهان تو می‌گفتم
با گوش‌های من می‌شنیدی
آرام آرام از هم جدا شدیم
دست در دست
به هم نگاه می‌کردیم
و دیگر پشت هیچ در بسته‌ای نماندیم
شبح‌وار
از درها رد می‌شویم.

چشم‌انداز

لب‌هایم را پیش می‌آورم
سوزن‌های منگنه لب‌هایم را به هم می‌دوزند
دست‌هایم طرح لبخندی را لمس می‌کنند
دراز می‌کشم بر سواحل برکه‌های چشم‌هایت
خرچنگ‌ها پیراهنم، پوست تنم را می‌درند
وسیع می‌شوی
چشم‌اندازی می‌شوی کوهستانی
سرسبز
با رودخانه‌ها و آبشارهای عظیم
تصویر را تا می‌زنم
در سینه‌بندم پنهانش می‌کنم
بند کفش‌هایم را می‌بندم
بالاپوشی ارغوانی می‌پوشم
خوش‌دوخت
می‌روم
کلاه پشمی‌ام را پایین می‌کشم
نگاهم را از تمام زن‌ها می‌دزدم
مردهای جوان خوش قیافه را می‌پایم.

اتوبوس راه می‌افتد
از کوچه پس‌کوچه‌های شهری می‌گذرد
که خاطراتش کمردردم را تشدید می‌کنند
دل درد می‌شوم
چشم‌هایم را می‌بندم
باز می‌کنم
زیر آبم
از غرق شدن می‌ترسم
مرد جوانی در صندلی بغل
کتابی می‌خواند که نمی‌شناسم
به موزیکی گوش می‌دهد که نمی‌شنوم
دهانی دارد که لمس نمی‌کنم
انگشت‌هایم را روی بافت درشت روکش صندلی می‌کشم
پستان‌هایم آواره می‌شوند در چشم‌اندازی وسیع
سبز
غوطه می‌خورم در رودخانه‌ها و آبشارها.

دیوارهای ساختمان‌های بلند می‌گذرند
کوچه‌ها به خیابان و خیابان‌ها به جاده می‌رسند
از بالای چندین پل به پایین پرت می‌شوم
جاده بارها در کاسه‌ی سرم تخریب می‌شود
هم سطح چرخ‌ها به آسفالت سفید کوبیده می‌شوم
مهم نیست مسافر صندلی بغل کتابش را باز کند یا ببندد
مهم نیست به موزیکی گوش بدهد
کنار جاده فقط درخت هست و آسمان
جایی از ماشین پیاده می‏شوم
پا می‏گذارم روی خالی آبی آسمان
از آن روز تابحال
پاهایم هیچ کجا روی زمین محکم نشده‏اند
بر چشم‏اندازی راه می‏روم وسیع، سبز
که به لغزشی در خروش رودهایش غلت می‏خورم
یا از بلندی آبشارهایش سقوط می‏کنم
عریانم.

۱۳۹۰/۰۹/۳۰

یلدا مبارک

پدرم تعریف می‌کند که برای کودکی‌ام قصه‌ی ابراهیم و آتش می‌گفته و اینکه چطور آتش گلستان شده و چطور من به ناباوری کودکانه سوال‌پیچ و گیجش می‌کرده‌ام. بعد با دوست ادیبی مشورت می‌کند و سخن از اعجاب حضور اسطوره‌های ملی در جان می‌شنود. روزهای بعد برایم داستان رستم پنج‌ساله‌ای را می‌گوید که به مشتی فیل بزرگی را از پا در می‌آورد و حیرت‌زده می‌شود از شور و اشتیاق من برای شنیدن و غروری که از این داستان‌ها در جانم می‌دویده. هنوز هم آن داستان‌ها به من شادی حیرت‌انگیزی می‌دهند.
یلدا هم از آن داستان‌های شیرین است. همیشه ناباورانه شور و اشتیاق مردمی را نگاه کرده‌ام که در آغاز زمستان، سال نو جشن می‌گیرند؛ اما همان حوالی غروری حس می‌کنم از حفظ حرمت خورشید و پاسداشت شب یلدا. این یکی منطقی و آن دیگری غیر منطقی‌ست در ذهنم.
شب‌های زودرس و سرماهای گزنده را دوست ندارم. آسمان‌های خاکستری و ابری غمگینم می‌کنند. اما در میانه‌ی همین سرما و تاریکی، یلدایی را دوست دارم که بشارت روشنی می‌دهد. امیدی که به ذره ذره دیرتر رسیدن شب و ذره ذره زودتر شروع شدن روز در دلم می‌دود، دستمایه‌ی تمام دلخوشی‌هایم می‌شود. یلدا همیشه مبارک است و فرخنده در زندگی من که کمکم می‌کند تاب بیاورم تا بهار.
یلدا بر همه مبارک و فرخنده باد!

۱۳۹۰/۰۹/۲۱

گرم و سرد


سالیان سال، با وزش اولین بادهای پاییزی سرما می‌خوردم و سرفه‌های خشک همراهم می‌ماندند تا حوالی تابستان و بعد از امتحانات ثلث سوم که فراموششان می‌کردم. یادم هست برف می‌بارید. به حتمن کاپشن گرم داشتم که به یادش نمی‌آورم اما تمام روز و در حیاط مدرسه زیر مانتوی پارچه‌ای فقط یک تی‌شرت می‌پوشیدم. پاهایم همیشه یخ بسته بودند و دست‌هایم گرم نمی‌شدند. آب گرم دوست نداشتم. هر وقت سال و هرکجا که بودم حتی ظرف با آب سرد می‌شستم. استخوان انگشت‌هایم گاهی از سرما درد می‌گرفتند اما از حرارت آب فراری بودم. یادم هست بخاری‌های نفتی آن زمان آنقدر حرارت داشتند که از فاصله‌ی یک متری می‌توانستند پوست صورتت را بسوزانند. دراز می‌کشیدیم کنار بخاری بی روانداز. یک طرف تنمان می‌سوخت از حرارت و طرف دیگر از سرما یخ می‌زد. پیش از اینکه سرمایی بشوم و کاپشن‌پوش، برای سرمای زمستان ژاکتی خریدم و حالا در خانه‌ای که نسبتن گرم است می‌پوشم. حالا گاه جوراب‌های پشمی را شب‌ها هم از پاهایم درنمی‌آورم که آن سال‌ها اگر پاهایم را زیر پتو می‌کردم اصلن خوابم نمی‌برد.
با وزش اولین بادهای پاییزی سرما می‌دود به تنم و دیگر گرم نمی‌شوم تا حوالی تابستان. نیمه‌شب‌ها پتوی پشم شیشه را می‌پیچم دور خودم اما از سرما می‌لرزم و بدخواب می‌شوم. چندی پیش، بی‌گاه گرما دوید به استخوان دست‌هایم. جریان جاری گرما را حس می‌کردم. شاید برای اولین بار بود در تمام عمرم که اینطور گرم می‌شدم. دوست داشتم از حس چنین تجربه‌ای بنویسم اما نمی‌دانستم چرا.
یادم هست هشت ساله بودم. طبق معمول جمعه عصر از مشهد برمی‌گشتیم تربت جام. تنم را به بارها یادآوری صحنه‌ی کشیده شدن ناخن بلند خانم معلم روی تخته سیاه گرم کردم. بعدها باز آنقدر از این خاطره برای گرم شدن استفاده کردم تا کم‌کم خاصیت گرما بخشی‌اش را از دست داد.

۱۳۹۰/۰۹/۰۶

درخت سیب




پاییز گذشته بود
زمستان گذشته بود
از بهار هم چندی گذشته بود
شاخه‌ها لابلای شکوفه‌ها به دام افتاده بودند
شکوفه‌های سیب
رد زخم‌های آماس کرده
درخت می‌دانست که مصیبتی‌ست شکوفه ریزان
می‌شناخت درد تورم میوه‌ها را
ضجه می‌زد در آرزوی تبر.

۱۳۹۰/۰۹/۰۱

دنیای زیبای من


تقویم آنلاین هرسال یکی دو هفته جلوتر خبرم می‏کند که روزی مثل امروز تولد وبلاگ است. یادم می‏افتد که مدت‏هاست می‏خواسته‏ام دستی به سر و روی صفحه بکشم و تنبلی کرده‏ام. امسال هم ماجرا همین بود. رنگ‏ و روی وبلاگ را کمی عوض کردم تا با حال و هوای خودم بیشتر جور باشد.
مدت‏هاست که خیلی کم می‏نویسم برای وبلاگ و بیشتر جمله‏های کوتاه فیس‏بوکی دارم. خاطره کم می‏نویسم. کم ترجمه می‏کنم. درگیر زن بودن خودم شده‏ام: بچه‏داری؛ خانه‌داری. مدتی هست که پسرکم قدری مستقل شده و می‏شود نیم ساعتی بنشینم سرگرم کارهای خودم باشم و سرگرم بازی‏های خودش باشد. همین فرصت‏های کوتاه من را برگردانده‏اند به زندگی. مدتی سخت مغشوش بودم از روزمرگی و از ناجوری روزگار، خبرها و اتفاقات بد، سفرهای غمناک... اما آدم که نمی‏تواند تا ابد اسیر ناملایمات روزگار بماند. آدم باید بتواند در هر شرایطی خودش را نجات بدهد. من هم بالاخره خودم را نجات داده‏ام انگار. در فرصت‏هایی که دارم زندگی می‏کنم. هرچند کوتاه و منقطع.
دستی هم در این کارزار به سر و روی وبلاگ فرانسوی‏ام کشیدم که فکر می‏کنم بیشتر از دو سال است بی‏مهری دیده از من. امیدوارم فراموش نکنم برایش مطلب بنویسم. شاید هم روال کارش را تغییر بدهم متناسب با روال زندگی خودم. طوری که نیاز به تمرکز و فرصت و حوصله‏ی زیاد نداشته باشد و از قلم نیفتد. خاطرات کوتاهم را طبق معمول هرچقدر بتوانم در شلیته می‏نویسم که به لطف بلاگر تغییر قیافه داده با کاری‌اش جورتر است. ترجمه‏ی شعرها را هم مثل همیشه می‏گذارم در وبلاگ مخصوص خودش که بهتر دیدم تغییری نکند.
دنیای زیبای من‌اند این وبلاگ‏ها. بی کیک و شمع هم می‏شود برایشان تولد گرفت، هروقت سال که باشد...

۱۳۹۰/۰۸/۲۰

آدم برفی



آدم برفی!
پاهای من زیر جوراب‌های پشمی ساق بلند هم همیشه سردند
اما پاهای تو سردتر بود
دست‌های من در دستکش‌های پشمی مچ‌دار هم همیشه سردند
اما دست‌های تو سردتر بود
چای داغ روی دست‌ها و پاهایمان نریخت
بوسه‌ی من آتشی نیانگیخت
و تو آرام آرام آب می‌شدی
زیر پاهای دخترکی
موطلایی.



۱۳۹۰/۰۶/۰۶

رهگذران

شعر از: ژان فولان
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

با هفت‌قلم آرایش
زن در آستانه‌ی شب ایستاده است،
مرد تکه نانی را به تردستی می‌دزدد
و به فریب می‌لنگد،
بر سنگفرش خیس
شیک‌پوش مشهوری می‌گذرد،
کسی می‌گذارد
برگ خشکی بر شانه‌اش بماند
افتاده از درختی ساکت
و او نیز دیگر حرفی نمی‌زند
زیرا به تاریخ پیوسته
خاکستری روشن لباسش
چکه‌های خون را انتظار می‌کشند
و چهره‌ی درشت یونانی‌اش
به طرزی غریب
به مادرش شباهت می‌برد
دیرباز در دهکده‌ای.

۱۳۹۰/۰۶/۰۴

دوستت دارم

ترانه‌ای از: لارا فابیان
ترجمه از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

قبول، راه دیگری برای جدا شدن بود
تکه‌‌های شکسته‌‌ی لیوان شاید می‌‌توانست کمکمان کند
در آن سکوت تلخ، خواستم عذرخواهی کنم
از اشتباهاتی که از فرط دوست داشتن مرتکب شدیم

قبول، معمولن دختر کوچولوی درونم از تو خواهش داشت
تقریبن مادرانه به من می‌‌رسیدی، مراقبم بودی
از تو این خون را دزدیدم، که نمی‌‌بایست قسمتش کنیم
کلام آخر، رویای آخر، داد می‌‌زنم:
«دوستت دارم، دوستت دارم»!
مثل مجنون، مثل سرباز
مثل ستاره‌‌های سینما
دوستت دارم، دوستت دارم
مثل گرگ، مثل شاه
مثل هر کسی که نیستم
می‌‌بینی؟ اینطور دوستت دارم

قبول، تو اعتماد کردی به خنده‌‌هایم، به رازهایم
حتی به چیزهایی که فقط برادرها محرمشان هستند
در این قلعه‌‌ی سنگی، شیطان رقصیدنمان را تماشا می‌‌کرد
من فقط جنگ تن ‌به ‌تن می‌‌خواستم که صلح برقرار کند
دوستت دارم، دوستت دارم
مثل مجنون، مثل سرباز
مثل ستاره‌‌های سینما
دوستت دارم، دوستت دارم
مثل گرگ، مثل شاه
مثل هر کسی که نیستم
می‌‌بینی؟ اینطور دوستت دارم.

فریاد فروشنده ته دریا

شعر از: رافائل آلبرتی
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

لطفی دارد ماندن
در باغی، در عمق آب
کنار تو، باغبان من!

در ارابه‌‌ای که ماهی آزاد
سرخوشانه می‌‌کشدش
ته دریای شور
جنست را می‌‌فروشی، عشق من

- جلبک دارم، جلبک تازه
کی جلبک می‌‌خواد؟

۱۳۹۰/۰۵/۳۱

تخته سنگ

شعر از: ایو بون‌فوآ
به فارسیِ نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

تابستان، وحشی می‌‌گذشت در سالن‌‌های خنک
چشم‏‌هایش کور، سینه‏‌اش برهنه،
فریاد می‌‌کشید، می‌آشفت
رویای آنهایی که آنجا 
در خالیای روزشان 
خفته بودند.

از سرما لرزیدند. نفس‌هایشان به شماره افتاد،
از خواب پریدند.
آسمان همچنان گسترده بود بالای زمین،
کوران عصر تابستان بود، در ابدیت.

شتاب ابرها

شعر از: ایو بون‌فوآ
به فارسیِ نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

بستر، قاب پنجره در کنار، دره، آسمان،
شتاب پرشوکت این ابرها.
پنجه‌‌ی باران بر شیشه، ناگهان،
چنین از عدم آغاز شد جهان.

در رویای من از دیروز
بذر سالها سوخت به شعله‌‌های خُرد
بر سطح سفالین، بی‌ حرارت.
پاهای برهنه‌‌ی ما راه افتادند چون آبی زلال.

آه یار من،
چه کم بود فاصله‌‌ی بین تن‌‌هایمان!
تیغه‌‌ی پرسه‌‌زن و بران زمان
بیهوده فضا می‌‌جست به فرود.

همیشه باید مراقب بود



همیشه باید مراقب بود
خاطرات همه جا در کمین‌اند
در کوچه پس‌کوچه‌های خلوت شهر
زیر نور ماه
لابلای کلمات رنگ گرفته از برگ گل‌های خشک
پشت شیشه‌های کرم رنگ قاب‌های عکس
در جیب کیف‌هایمان
یا لای دستمال‌های دستدوزی شده
همیشه باید مراقب بود
همیشه باید مسلح بود
به کرم‌ پودرهایی که پف سرخ پشت چشم‌ها را بپوشاند
خاطرات همه‌جا در کمین‌اند
ناغافل حمله می‌کنند.

۱۳۹۰/۰۵/۲۱

بشنو این ناله‌‌ها

شعر از: آرتور رمبو
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

بشنو این ناله‌‌ها
حوالی گل‌‌های اقاقیا
در بهار پاروها
سبز سیر می‌‌روبند!
در مهی زلال
رو به فئوبه! می‌‌بینی
سر تکان می‌‌دهند
راهبه‌‌های پیزوری...

دور از حجم وضوح
دور از دماغه‌‌ها، سقف‌‌های زیبا
عشاق قدیمی می‌‌جویند
طلسم‌‌‌های کارآ...

طلا نه به تقدس دارد ربطی
نه به تقدیر
چیزی نیست جز ابهامی
آینه‌ی تاریکی.

باقی‌‌اند با اینحال
- سیسیل، آلمان،
در ابهامی غمگین
پریده رنگ، همین!

۱۳۹۰/۰۵/۱۴

صدا

شعر از: ژان فولان
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

بچه‌ها دست هم را گرفته بودند
فقط بزرگترینشان حرف می‌زد
به نام همه توضیح می‌داد
و شال‌های سبز
بر افق تاب می‌خوردد
زن باغبان
جوراب‌های سیاه بلندش را درمی‌آورد
شب بود زمین بود
با پرچین‌های خاردار
با شاخه‌های مرده
با گل.

قاصدک



فقط خدا می‌دونه که تا حالا
چندبار تو نخ سیگار کشیدنش بودم
یه جوری سیگارو می‌گیره لای انگشتاش
انگار یه قاصدک پیدا کرده تو هوا
یه جوری که با خودت می‌گی
کاش من اون قاصدک بودم
یه جوری محکم پک می‌زنه بهش
انگار داره از ته قلبش آرزو می‌کنه
یه جوری که با خودت می‌گی
کاش من اون آرزو بودم
یهو همه چیزو قورت می‌ده
خیره می‌شه روبرو
و یه جوری آروم دودشو می‌ده بیرون
انگار قاصدکش رو پر داده باشه
و تو دیگه به جایی بند نیستی.

۱۳۹۰/۰۵/۱۱

و جام‌ها خالی بودند

شعر از: ژاک پره‌ور
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
---------------------------------------

و جام‌ها خالی بودند
و بطری‌‌‌ها شکسته
و بستر گسترده
و در بسته
و همه ستاره‌‌ها شیشه‌‌ای
از جنس خوشبختی و زیبایی
در غبار سوسو می‌‌زدند
از اتاقی که سرسری روفته
و من مست مرده بودم
و من شعله‌‌ی سرمستی بودم
و تو مست زنده بودی
لختِ لخت در آغوشم.

۱۳۹۰/۰۵/۱۰

من امپراطوری پایان زوالم

شعر از: پل ورلن
ترجمه از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

من امپراطوری پایان زوالم
که عبور بربرهای سفید را به نظاره نشسته
رخوتی نامنظم می‌‌سازند
چون رقص تلالو طلا در آفتاب.

جانی تنها، با قلبی بیمار از انبوه ملال،
گویند از نبرد خونینی طولانی ا‌ست.
نه، ممکن نیست این ضعف دربرابر امیالی چنین ابلهانه
نه به خواست نیست این اندازه شکفتن هستی!

نه به خواست نیست، نه ممکن نیست این قدری مردن!
آه، همه چیز نوشیده شده! دست از خندیدن کشیده‌ای باتیل؟
آه، همه چیز نوشیده شده، همه چیز خورده شده، حرفی برای گفتن نمانده.

فقط شعری، قدری ساده، که به آتش‌‌اش می‌‌افکنند،
فقط برده‌‌ای، قدری خوب می‌‌دود، غافل از شما،
فقط ملالت از چیزی نامعلوم که پریشانتان می‌‌کند.

۱۳۹۰/۰۵/۰۸

ترازوها

شعر از: ژان فولان
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

مرغ پوست کنده را
که وزن می‌‌کردند
صدای تقاضاها بود
ترازوی موقوفه بود
جرقه‌‌ی آتش بود
در کمال آرامش به زبان می‌‌آورد
به شما می‌‌گویم دویست پوند است
همه چیز دنیا روشن بود؛
بیماران
رنج‌‌هایشان را تاب می‌‌آوردند
و کشیش
از اعتقاد به خدا حرف می‌‌زد.

۱۳۹۰/۰۵/۰۳

سفید



فک کنم سفید بهم میاد
چون هر وقت پیرهن سفیدمو می‌پوشم
مردم یه جوری نگام می‌کنن
انگار یه زنی دیدن که لباس سفیدش بهش میاد
یه زنی که آرایش خوب رو صورتش نشسته
از اون نگاها که مردم به بچه‌ها می‌کنن
بچه‌هایی که بلوز سفید می‌پوشن
پاپیون کوچیک قرمز می‌زنن
و تو دستشون یه آبنبات چوبی گرد دارن
که بی‌بروبرگرد دور دهنشونو کثیف می‌کنه.

۱۳۹۰/۰۴/۲۰

انتظار


همه چیز قدری تاخیر داشت
تو از انتظار در ایستگاهی خسته شدی
که هیچ قطاری به آن نمی‌رسید
من در ایستگاهی پیاده شدم
که هیچ کس منتظرم نبود
شب از نیمه گذشته بود که ماه رسید
هنوز خواب بودم که خورشید دمید.
فنجان قهوه روی میز سرد می‌شود
لب‌هایم از تشنگی شتک زده‌اند
سرآسیمه خودم را به پستچی می‌رسانم
دست‌هایش خالی و سردند.

۱۳۹۰/۰۴/۱۳

بی‌نام


لب‌هایم را می‌بوسی حوالی صبح
لب‌ها از آن من نیستند
بوسه‌ها آنِ تو نیستند

سینه‌ام را می‌فشری، آفتاب که می‌دمد
نفس از آن من نیست
تن آنِ تو نیست

به درونم می‌خزی، تمام طول روز
درون من نیست
حجم تو نیست

دست در دست
بر عکس‌های یادگاری
روی دیوارها رژه می‌رویم
من نیستم
تو نیستی

شب نیست
ماه نیست
بستر خالی‌ست.

پدربزرگ



هیچ کس فکرش را هم نمی‌کرد
که پدربزرگ مرده باشد
که پدر آمده باشد لباس مشکی بپوشد
مثل همیشه کنارمان نشست
صبحانه می‌خوردیم
چاشت مدرسه‌مان را آماده کرد
مثل همیشه در حیاط قدم زد و سیگار کشید
زمستان بود
و او هیچ وقت از سرما نمی‌لرزید
مثل همیشه ما را یکی یکی رساند به مدرسه
و عصر روبروی در مدرسه منتظر بود
که ما را ببرد
به مادربزرگ تسلیت بگوییم.

توضیح: عکس پدرم و من که هشت یا نه ساله بودم.

۱۳۹۰/۰۳/۲۲

بیمارم

ترانه‌ای از لارا فابیان
ترجمه از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

دیگر رویا نمی‌‌‌بینم، سیگار نمی‌‌کشم
دیگر حتی گذشته‌‌‌ای ندارم
بی تو تنها، بی تو زشتم
مثل یتیمی در نوانخانه

...دیگر نمی‌‌خواهم زنده باشم
زندگی‌‌ام از حرکت ایستاد وقتی رفتی
دیگر زندگی ندارم، حتی تختخوابم
به ایستگاهی تبدیل شده
وقتی از آن رفتی...

بیمارم، کاملن بیمار
مثل شبی که مادرم رفت
و من را با یأسم تنها گذاشت
بیمارم، واقعن بیمار
می‌‌رسی، کسی نمی‌‌داند کی
رفته‌‌ای، کسی نمی‌‌داند به کجا
به زودی دو سال می‌‌گذرد
از رفتنت

انگار به صخره‌‌ای، انگار به گناهی
چسبیده‌‌ام به تو
خسته‌‌ام، از پا درآمده‌‌ام
بس که تظاهر کرده‌‌‌ام شادم
آنها که اینجایند
تمام شب می‌‌نوشم
و طعم تمام ویسکی‌‌ها یکی ا‌ست برایم
و تمام کشتی‌‌‌ها پرچم تو را دارند
دیگر نمی‌‌دانم کجا بروم
تو همه‌ جا هستی

بیمارم، کاملن بیمار
خونم را به بدن تو می‌‌ریزم
و مثل پرنده‌‌ای مرده‌‌ام
وقتی که خوابی
بیمارم، واقعن بیمار
از من تمام آوازهایم را می‌‌گیری
از تمام کلمات خالی‌‌ام می‌‌کنی
مستعد بودم، پیش از پوست تو

این عشق، من را می‌‌کشد
اگر ادامه پیدا کند
از هم می‌‌پاشم تنهایی وقتی
مثل کودک کند ذهنی کنار رادیو
به صدای خودم گوش می‌‌دهم که می‌خواند:

بیمارم، کاملن بیمار
مثل شبی که مادرم رفت
و من را با یأسم تنها گذاشت
من بیمارم... همین است، بیمارم
از من تمام آوازهایم را می‌‌گیری
از تمام کلمات خالی‌‌ام می‌‌کنی
و من قلبی کاملن بیمار دارم
حلقه‌‌ی تاریک موانع
می‌‌شنوی؟ من بیمااااااااااارم...

بدون تو هرگز

ترانه‌ای از لارا فابیان
ترجمه از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

اشک‌‌هایت را پاک کن، دست از تو نمی‌‌کشم
این بیشتر مرا وامی‌‌دارد
که همه چیز را خراب کنم، از بین ببرم
اشک‌‌هایت را پاک کن و باز هم‌‌آغوشم باش
کودکی را به یاد بیاور
که می‌‌خواهی وقت خواندن باشم

باز بیشتر دوستت دارم، بدون تو هرگز
اینطور زندگی نمی‌‌کنم
اگر باز به آغوشم کشی
می‌‌توانیم همه چیز را از نو بسازیم،
نه، نه، نه، نه
بدون تو هرگز
چنان است که زندگی‌‌ام خرد می‌‌شود
چنان است که فریادی خاموش می‌‌شود
اگر به اشتباه از تو دور شوم،
اگر دوستم داری منتظرم باش

اشک‌‌هایت را پاک کن، زمان در انتظار ماست
ما در همه چیز گم شده‌‌ایم
دیگر دلیلی بر ترس وجود ندارد، ایمان دارم
اشک‌‌هایت را پاک کن، اینسان قوی‌‌تریم
از همه‌‌ی این ساعات
همه‌‌ی این ندامت‌‌ها فراموش می‌‌شوند
خطا پیش می‌‌آید

باز بیشتر دوستت دارم، بدون تو هرگز
اینطور زندگی نمی‌‌کنم
اگر باز به آغوشم کشی
می‌‌توانیم همه چیز را از نو بسازیم،
نه، نه، نه، نه
بدون تو هرگز
چنان است که زندگی‌‌ام خرد می‌‌شود
چنان است که فریادی خاموش می‌‌شود
اگر به اشتباه از تو دور شوم،
اگر دوستم داری منتظرم باش

اشک‌‌هایت را پاک کن، باز مرا بخندان
خنده‌‌ای که کهنسالم نکند
نه قلبم را، نه جانم را
باز بیشتر دوستت دارم.

۱۳۹۰/۰۳/۰۲

نوعی خودکشی



برخلاف دیگران که بالای پل‌ها خودکشی می‌کنند
من همیشه زیر پل‌ها خودکشی کرده‌ام
وقتی به دیوار پلی می‌شاشم،
و همیشه دوباره به دنیا آمده‌ام
وقتی که آب رود غلظت شاش را می‌شوید.

آب تمام رودها به دریا می‌ریزد
دریا آمیخته‌ای‌ست از:
شاش ما
قدری جلبک
چندتایی ماهی
و آب.

مثل شاپرکی باران خورده




هر چند بار که می‌توانی بمیر
بارها گفته‌ام
من مرگ را نمی‌فهمم

در اتاق من، مرگ
مثل شاپرکی باران خورده
پشت پنجره راه می‌رود
زیر سنگینی دانه‌های باران
سکندری می‌خورد
به هیچ کجا که نمی‌رسد
پر می‌کشد و می‌رود.

۱۳۹۰/۰۳/۰۱

آسمان ابری

شعر از: شارل بودلر
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
--------------------


می‌‏گویند که نگاهت مه‏‌آلود است
چشمان رازآلودت (آبی‏‌اند، خاکستری یا سبز؟)
به سلسله مهرانگیزند، خواب‏‌آلود، بیدادگر،
انعکاس رخوت و رنگ‏‌پریدگی آسمان در آنهاست.

این روزهای سفید، گرم و مستور را به یاد می‏‌آوری
که دل‏های فریفته را به اشک می‏‌گدازند
آنگاه که سوء تفاهم‏‌ها به زانوشان می‏‌افکنند
اعصاب هشیار، خاطر خواب‏‌آلوده را ریشخند می‏‌کنند.

تو گاه به این افق‏‌های زیبا شباهت می‏‌بری
که خورشیدهای فصل‏‌های مه‏‌زده را روشن می‏‌کند...
تو که می‏‌درخشی، چشم‏‌انداز، رطوبت می‏‌گیرد
از درخشش پرتوهایی که از آسمان ابری می‏‌بارد!

آه زن خطرناک، آه فضای دلکش!
من حتی عاشق برف‏‌ھا و شبنم‏‌های یخ‏‌زده‏‌ی توام؟
و عیشی فراتر از یخ و آتش را
از زمستان کینه‏ توزت آیا باز خواهم یافت؟

۱۳۹۰/۰۲/۱۲

دزدان موطلایی

برای دوست کوچک موطلایی‌ام: لوسیا



دزدان زرنگ موطلایی
لیاقت زن‏های ما را می‏‌دزدند
زنان ما به اعماق تاریخ می‏‌غلتند
آنجا که کینه و حسادت
شهرهایمان را ویران می‏‌کنند
پاهای مردان خسته‏‌ی ما را
به گرده‏‌ی اسبان رام نشده می‏‌بندند
در بیابان‏‌ها رها می‏‌کنند.

دزدان زرنگ موطلایی
معصومانه عاشق مردهای ما می‏‌شوند
کودکانه دل می‏‌بازند، دل می‏‌برند
مردان ما
دزدان کوچک موطلایی را می‏‌بوسند
برایشان چای دم می‏‌کنند
غم‏‌هایشان را پنهانی می‏‌خورند
شادی‏‌هایشان را بر سفره پهن می‏‌کنند.

زنان ما
مشت‏‌هایشان را گره می‏‌کنند
اشک می‏‌ریزند
آجر بر آجر می‏‌چینند
دیوارهای زندان‏‌های مخوفشان را ضخیم‏‌تر می‏‌کنند.

مردان ما
مردان خسته‏‌ی ما
ریشه‏‌های طلا را در اعماق معادن می‏‌جویند
و برای رویاهای دزدان کوچکشان
دلواپسند.

۱۳۹۰/۰۱/۱۷

برم دار و ببرم

شعر از: هانری میشو
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
--------------------

برم دار و ببرم به یک کشتی
به یک کشتی کهنه و آرام
به دماغه، یا اگر بخواهیم به کف
و گم‌ام کن، دور، دور.

در افساری عتیقه.
در مخمل فریبنده‌‏ی برف.
در نفس‏‌های آمیخته‌‏ی چند سگ.
در کپه‏‌ی توخالیِ برگ‏‌های خشک.

برم دار و ببرم به بوسه‌‏ها، بی که مرا بشکنی،
به شکم‏‌هایی که بالا می‌‏آیند و نفس می‌‏کشند،
بر فرش‏‌های حصیری و خنده‌‏هایشان،
در دالان‏‌های دراز استخوان‌‏ها و مفصل‏‌ها.

برم دار و ببرم، یا بیشتر، دفنم کن.

۱۳۸۹/۱۲/۱۶

برای خاطر زن بودنش

به مناسبت هشت مارس، روز جهانی زن، ترجمه‏هایم از شاعره‏ی فرانسوی، ماری-کلر بانکوار را در خانه‏ی شاعران جهان منتشر کرده‏ام. ماری-کلر بانکوار شاعر و محقق و رمان‏نویس فرانسوی، سالها در دانشگاه‏های معتبر فرانسه تدریس ادبیات کرده است. او هم‏اکنون استاد ادبیات در دانشگاه سوربون است. از او ده‏ها کتاب شعر، چندین رمان و مقالات متعدد به چاپ رسیده. جایزه‏ی بزرگ مقاله نویسی شهر پاریس، جایزه‏ی بزرگ نقدنویسی آکادمی فرانسه، جایزه‏ی شعر ماکس جاکوب در ۱۹۷۸، جایزه‏ی شعر آلفرد دو ویینی در ۱۹۹۰، جایزه‏ی سوپروی‏یِی در ۱۹۹۶ و جایزه‏ی انجمن نویسندگان در ۱۹۹۹ از افتخارات این استاد است. این شعرها را می‏توانید در خانه‏ی شاعران جهان یا در وبلاگ خودم ببینید.

۱۳۸۹/۱۱/۲۸

عشق من، آرانخوئه

ترانه‌ای از: ژاکین رودریگو
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
------------------------------

عشق من
بر آب چشمه‌‌ها، عشق من
باد با خود می‌‌آورد، عشق من
شب در رسیده، شناور می‌‌بینیم
گلبرگ‏‌های سرخ را

عشق من
و دیوارها ترک برمی‌‌دارند، عشق من
در آفتاب، در باد، زیر رگبار و به سال‌هایی که در گذرند
از آن صبحگاه ماه می که آنها آمدند
و آواز می‌خواندند
ناگاه با هدف تفنگ‌‏هایشان بر دیوارها نوشتند
کلماتی بیگانه را

عشق من، بوته ی گل سرخ رد آنها را دنبال می‌‏کند، عشق من
بر دیوار و در بر می‏‌گیرد، عشق من
نام‏‌های حکاکی شده‌‏شان را هر تابستان
با قرمز زیبایی که گل‌‏هایند.

عشق من، چشمه‌‏ها خشک می‌‏شوند، عشق من
در آفتاب، در باد، در میدان‌‌های جنگ و به سالهایی که می‏‌گذرند
از آن صبحگاه ماه می که آنها آمدند
در قلبشان گل، پاهایشان برهنه، آهسته آهسته
و چشم‏‌هایشان می‌‏درخشید از خنده‌‏ای بیگانه

و بر این دیوار، مادام که شب می‏‌رسد
گویی لکه‏‌های خون‏‌اند
این گل‏‌های سرخ
عشق من، آرانخوئه.

۱۳۸۹/۱۱/۱۵

آخرین آرزو

شعر از: تئوفیل گوتیه
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

مدت‌‏هاست که شما را دوست می‌‏دارم
- می‏‌بایست هجده ساله شوم -
شما سرخ‏ و سفید، من رنگ پریده
من زمستان و شما بهار.

یاس‏‌های سفید قبرستان‌‏ها
در حوالی‌‏ام گل می‌‏دهند؛
به زودی صورتم پر از ریش می‌‏شود
که پیشانی‏‌ام چین بردارد.

آفتاب زندگی‏‌ام که رنگ ببازد
در افق ناپدید می‌‏شود
و آخرین منزلگاهم را
بر بلندی‏‌های محزون می‌‏بینم.

آه از آن زمان که لب‏‌های شما
بوسه‏‌ای کاهلانه بر لب‏‌هایم زند
پس آنگاه این دل می‏‌تواند
به سکون در مقبره‏‌ای بیارامد.

۱۳۸۹/۱۱/۱۴

ترانه

شعر از: شارل بودلر
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
--------------------

به عزیزترینم، به زیباترینم
چشم‏ و چراغ دلم
فرشته‏‌ام، صنم جاودانه‌‏ام
از ابدیت سلام می‌‏کنم.

همچون هوای نمک ‏سود
منتشر می‏‌شود در زندگی‌‏ام
و طعم فناناپذیری ‏را
می‏‌ریزد در جان ناآرام من.

توبره‌‏ای همیشه تازه، عطرآگین
فضای عزیزی که پر می‏‌شود
مجمری فراموش شده، رازآلود
از شب می‏‌گذرد و دود می‌‏کند.

چطور بگویمت؟ به کدام مثال
که در قهقرای ابدیتم
عشقم از یاد نمی‏‌رود
مثل نافه‏‌ی ختن
که می‏‌آکند و به چشم نمی‌‏آید.

به بهترینم، به زیباترینم
شادی و سلامتی‌‏ام،
فرشته‌‏ام، صنم جاودانه‌‏ام
از ابدیت سلام می‏‌کنم.

دستانت را به من بده

شعر از: لویی آراگون
به فارسیِ نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

دستانت را به من بده، بخاطر دلواپسی
دستانت را به من بده که بس رویا دیده‏‌ام
بس رویا دیده‌‏ام در تنهایی خویش
دستانت را به من بده برای رهایی‌‏ام.

دستانت را که به پنجه‌‏های نحیفم می‌‏فشرم
با ترس و دستپاچگی، به شور
مثل برف در دستانم آب می‌‏شوند
مثل آب درونم می‏‌تراوند.

هرگز دانسته‌‏ای که چه بر من می‌‏گذرد
چه چیز مرا می‏‌آشوبد و بر من هجوم می‏‌برد
هرگز دانسته‌‏ای چه چیز مبهوتم می‌‏کند
چه چیزها وا‌می‏گذارم وقتی عقب می‌‏نشینم؟

آنچه در ژرفای زبان گفته می‌‏شود
سخن گفتنی صامت است از احساسات حیوانی
بی ‏دهن، بی ‏چشم، آیینه‌‏ای بی ‏تصویر
به لرزه افتادن از شدت دوست داشتن، بی هیچ کلام.

هرگز به حس انگشتان یک دست فکر کرده‏‌ای
لحظه‏‌ای که شکاری را در خود می‏‌فشرند
هرگز سکوتشان را فهمیده‌‏ای
تلألویی که نادیدنی را به دیده می‏‌‌کشد.

دستانت را به من بده که قلبم آنجا بسته است
دنیا در میان دستانت پنهان است، حتی اگر لحظه‌‏ای.
دستانت را به من بده که جانم آنجا خفته است
که جانم آنجا برای ابد خفته است.

شبم جز غیاب تو نیست

شعر از: لویی آراگون
به فارسیِ نفیسه نواب‌پور
این ترجمه را تقدیم می‌کنم به مامان
----------------------------------------

شبم جز غیاب تو نیست
زخم‏‌هایم جز از پیشم رفتن‌‏هایت
جز تو چیزی آنِ من نیست
بی تو همه چیزی دروغ است
بی‏ تو همه حالم خراب است.

زنده‌‏ام در انتظارت
که دستت را به دست بگیرم
می‏‌میرم و قلبم می‌‏شکند
از تصور بی‏‌مهری
از خیال جدا شدنت از راهم.

عشق من، ای مایه‌‏ی اندوهم
روزی از روزهای ماه می
در گذشته‏‌ای نه چندان دور
از من گریختی
چه ماه بدی بود
و چه دوستت داشتم
هرگز مرا نبخشیدی.

جوان بودم و با اشتیاق دوستت داشتم
حالا این منم، منی دیگر
اشک‏‌هایم را بر دستان عریانت می‏‌ریزم
و عشقم را زیر پاهایت.

درواقع کمی می‌ترسم

شعر از: پل ورلن
ترجمه از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

درواقع کمی می‌‏ترسم
که حس می‏‌کنم زندگی‌‏ام را
خیال تابشی احاطه کرده است
که تابستانی دیگر، جانی دیگر می‌‏بخشدم،

تصویر شما، همیشه عزیز
در این قلبی که همه چیزش از آن شماست جا دارد،
قلبم یکی‌‏یک‌‏دانه‌‏ی حسودیست
که مهر به شما و میل به شما را تاب نمی‏‌آورد؛

و مرا ببخشید از اینکه رک به شما می‏‌گویم
زندگی‌‏ام از این پس بر این قاعده‏ است
که با یاد حرف‌‏هایتان یا لبخندتان
به رعشه می‏‌افتم،

و هر نشانه از شما
حرفی یا حتی چشمکی کافی ا‏ست
که تمامی هستی‏‌ام را
در فریبی آسمانی به غم بنشاند.

بهرحال آینده‌‏ام تاریک است و
سرشار است از تاوان اعمال کرده‌‏ام
پس نمی‏‌خواهم شما را ببینم
مگر با اشتیاق خواهشی بیان نشدنی،

بی‌‏ملاحظه‌‏ی انعکاس‌‏های غم‌‏افزا
غرق این خوشبختی بی‏‌حصرم
که باز و باز بگویم
شما را دوست دارم، دوستت دارم!

کلوتیلد

شعر از: گیوم آپولینر
به فارسیِ نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

میان عشق و بی‌‏خبری
سفره گسترده دلتنگی
شقایق و نرگس
فشرده به هم در باغی

شب از سر باغ می‌‏گذرد
سایه‌‏های ما به هم می‌‏رسند
آفتاب که میان گل‏‌ها برگردد
سایه‏‌ها محو می‌‏شوند

خدایانشان بیدار
گیسوانشان غلتان در باد
دنبال کن این سایه‏‌ی زیبا را
که می‏‌گذرد.

پل میرابو

شعر از گیوم آپولینر
به فارسیِ نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

سن زیر پل میرابو می‏‌گذرد
عشق‏‌های ما نیز
می‏‌بایست به خاطر بسپرم که
خوشی همیشه بعد رنج برمی‌‏گردد

شب می‏‌رسد و ساعت‌‏ها زنگ می‌‏زنند
روزها می‏‌گذرند و من می‏‌مانم

دست در دست و چهره به چهره
به کسالت می‏‌نگرد موج
بازوان ما را
که تا ابد به هم پل می‌‌زنند

شب می‌‏رسد و ساعت‌‏ها زنگ می‏‌زنند
روزها می‏‌گذرند و من می‏‌مانم

عشق می‌‏گذرد چون روانی این آب
عشق می‏‌گذرد
آهسته، مثل زندگی
خشونت‏‌بار، مثل امید

شب می‌‏رسد و ساعت‌‏ها زنگ می‌‏زنند
روزها می‏‌گذرند و من می‏‌مانم

روزها و هفته‌‏ها می‌‏گذرند
نه گذشته برمی‌‏گردد
نه هیچ عشقی
سن زیر پل میرابو می‌‏گذرد

شب می‌‏رسد و ساعت‌‏ها زنگ می‏‌زنند
روزها می‏‌گذرند و من می‌‏مانم.

۱۳۸۹/۱۱/۰۷

به خواب‌های شیرین کودکانه

لالایی‌ها را اصوات یا آوازهای مادران و دایه‌ها برای خواب کردن کودکان تعریف می‌کنند و در زمره‌ی ادبیات شفاهی به حساب می‌آورند. لالایی‌ها گاه شعرهایی هستند که شاعرانه سروده می‌شوند و گاه برای پر کردن ملالِ کار وقت‌گیرِ خواب کردن کودک، به زبان می‌آیند. اولین لالایی را بداهه و موزون، وقتی کودکم هنوز پنج روزه بود خواندم. بعد از آن به دنبال شناخت ماهیت لالایی، لالایی‌هایی از گوشه و کنار دنیا پیدا کردم و آنها که بیشتر دوست داشتم را در این مجموعه گرد ﺁورده‌ام. اعتبار و تنوع مجموعه را مدیون مترجمان فرانسوی متن‌ها هستم و هرکجا ممکن بوده، گوشه چشمی به متن اصلی انداخته‌ام.
فایل پی‌دی‌اف مجموعه را می‌توانید از کتابخانه‌ی خودم دانلود کنید.

۱۳۸۹/۱۱/۰۱

فاتحه

شعر از: میودراگ پاولوویچ
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
--------------------

این‌ بار
انگار کسی مرده است

در رخوت پارک
و زیر آسمانی بسته
فاتحه می‏‌خوانند

زنان، بازمانده‌‏ها را می‏‌جویند
مرگ در اتاقی خالی عقب می‌‏نشیند
و پرده‏‌ها را در آغوش می‏‌گیرد.

نوش!
مخموریِ زمین بیشتر است از انسان.

سکوت دل‌‏انگیز نیمروز و
پسرکی که بر درگاه نشسته
انگور می‏‌خورد

ممکن هست که
به آنچه از دست داده‏‌ایم وفادار بمانیم؟

برای مردن عجله نداشته باشید
که هیچ کس شبیه هیچ کس نیست
بچه‏‌ها به فکر اسباب‏‌‌بازی‌‏‌هایشان هستند.

و وقت رفتن خداحافظی نکنید
مسخره ا‏ست
و توهین‌‏آمیز.

۱۳۸۹/۱۰/۲۸

پیپ

شعر از: شارل بودلر
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
--------------------

من پیپ یک نویسنده‏‌ام
خوب تو شکممو ببین
پرم از توتون آبیسین و کافرین
آخه صاحبم حرفه‌‏ای پیپ می‌‏کشه.

وقتی همه جاش درد می‌‏کنه
من همینطور دود می‌‏کنم
عین دودکش خونه‏‌های قدیمی
وقتی واسه برگشت از درو غذا می‌‏پزن.

من تو یه فضای معلق و آبی
که از دهنم آتیش درمیاد
روح نویسنده‌‏مو بغل می‌‏کنم و تاب می‌‏ﺩم،

و قدرت توتون رو نشون می‌‏دم
که دلش رو شاد می‏‌کنه و خوبش می‏‌کنه
خستگی‏‌شو می‌‏گیره و فکرشو باز می‌‏کنه.

اندوه ماه

شعر از: شارل بودلر
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
--------------------

ماه امشب با رخوت بیشتری رویا می‏‌بیند
زیبارویی انگار تکیه بر بالش‏‌ھا زده
خمار و خواب‏‌آلود
پستان‏‌های خودش را نوازش می‌‏کند،

بر پشته‌‏ی ابریشمین بهمن‌‏ها
به احتضار خود را به خواب می‏‌سپرد
نگاه به چشم‏‌انداز سفید می‌‏دوزد
گویی پر شکوفه است، زمینه‌‏ی لاجوردی آسمان.

گهگاه نگاه به کره‏‌ی خاکی می‏‌اندازد
اشکی پنهان بر گونه‌‏اش می‏‌غلتد
خرده شیشه‏‌ای مات که انعکاس رنگین کمان است
این قطره اشک بی‌‏رنگ را
شاعری پارسا، بی‏‌خواب
در تهی دستانش می‌‏گیرد
و دور از چشم خورشید در قلبش می‌‌‏کارد.

کارمن

شعر از: تئوفیل گوتیه
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

کارمن لاغره، مث نی قلیون گوشتی
پشت چشمش عین کولی‌‏ها سیاهه
سبزه‏‌ست با موهای مجعد.

همه زنا می‌‏گن زشته
اما همه مردا احمقن:
حتی اسقف شهر تولدو سرش قسم می‌‏خوره.

پشت گردنش گوشتالو و سرخه
موهاشو جمع می‌‏کنه بالا
می‏‌شینه تو آلاچیق و جلو بالاپوش‌شو باز می‌‏ذاره.

رنگ نداره صورتش
اما دهنش واسه خنده منفجر می‌‏شه
لباش سرخن، مث فلفل قرمز یا گل سرخ
که قرمزی‌‏شونو از خون دل گرفته باشن.

یه جور قشنگی خاصی داره
خودشم می‌‏دونه قشنگه
شور و گرما از چشماش می‌‏تابه
و تو نگاهش هیچی نمی‏‌خواد.

با همه زشتی زننده‌‏ش، نمک داره
انگار که ونوس لختِ لخت
از تلخی مغاک بهش حمله کرده.

۱۳۸۹/۱۰/۲۶

تکلیف

شعر از: اوژن گیوویک
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

شاید تکلیف باشد. گیاه باید بروید،
خورشید نمی‏‌تواند دست از انتشار بکشد،
آبی که جریان ندارد رو به زوال می‌‏رود
انتخاب با ماست. باید عشق بورزیم.
*
تنها رویایمان این است
که گل‏ها رو به شادی‌‏مان بشکفند
و خورشید از برای ما و گل‏‌هایمان غروب کند.
*
معصوم بودنتان مایه‏‌ی بالندگی‏‌ست
وگرنه معصومیت را چه مایه افتخار است؟
فقر شما مایه‏‌ی دانستگی‏‌ست
وگرنه چه سود از دانستن؟
*
طغیان خشم به نور می‏‌ماند
طلوع می‏‌کند و بر مسندش تکیه می‌‏زند.

دریچه‌های زمستان

شعر از: اوژن گیوویک
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

زمستان‌‏ها نیز پر از دریچه‌‏اند
این را وقتی می‌‏فهمیم
که تمام دریچه‌‏ها باز می‌‏شوند.

زمین زیبا و دوست‌‏ﺩاشتنی‌‏ست
دریچه‏‌هایش را بسته که از زمستان بگریزد
نور از دوردست می‏‌آید و به اعماق تاریکش می‏‌تابد.

گریز از امنیت چنین نیرویی همیشه ساده نیست
که افول ناپذیر است.

موربیهان

شعر از: اوژن گیوویک
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

اینچنین رفته است بر من
با دست‌‏هایی آزمند
با کمر شکسته و کبدی سوراخ

پیری در سی‌‏سالگی، مرگ در بیست سالگی
پیرتر به چشم می‌‏آیم
بهای زندگی بی‏‌غش‏‌ام.

اینچنین رفته ا‏ست بر من
نه زمین کافی برای خوراک
نه وقت کافی برای زدن زیر آواز

چه خشکی و چه دریا
کاری که برای خود نیست
خانه‌‏ای که از آن تو نیست

چهارده برای سرجمع شدن
صلح برای گریستن
الکل برای آرام گرفتن
کمی عشق برای شروع
چندی سال برای سرگرم بودن
چندی سال تاب آوردن

عذری نمی‌‏توانم خواست.

۱۳۸۹/۱۰/۲۰

عشق آیینه‌‌ایست

شعر از: ویکتور هوگو
ترجمه از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

دختر جوان!
عشق پیش از هر چیز آیینه‏‌ایست
که زنان زیبا و طناز دوست دارند خود را در آن بنگرند
و زنان شاد و رویایی دست به دامنش می‌‏شوند؛
آنگاه قلب را تسخیر می‌‏کند، درست شبیه تقوا
و رنجورش می‏‌کند، به سخره‏‌اش می‌‏گیرد
و جان را جلا می‏‌دهد، پاک می‌‏کند.

بعد، افول است و لرزش پاها... – آنگاه
مغاک است. دست‌‌‏ها به دیواره‌‏های خلاء چنگ می‌‏زنند.
فروغلتیدن به قعر گرداب‏‌هاست. –
عشق، فریبنده است؛ ناب و مهلک.
باورش نکن.
چه بسیار کودکانی
که قدم به قدم در میانه‌‏ی رود کشیده می‏‌شوند
به تماشا می‌‏روند، تن می‌‏شویند و غرق می‌‏شوند.