۱۳۸۹/۱۱/۰۷

به خواب‌های شیرین کودکانه

لالایی‌ها را اصوات یا آوازهای مادران و دایه‌ها برای خواب کردن کودکان تعریف می‌کنند و در زمره‌ی ادبیات شفاهی به حساب می‌آورند. لالایی‌ها گاه شعرهایی هستند که شاعرانه سروده می‌شوند و گاه برای پر کردن ملالِ کار وقت‌گیرِ خواب کردن کودک، به زبان می‌آیند. اولین لالایی را بداهه و موزون، وقتی کودکم هنوز پنج روزه بود خواندم. بعد از آن به دنبال شناخت ماهیت لالایی، لالایی‌هایی از گوشه و کنار دنیا پیدا کردم و آنها که بیشتر دوست داشتم را در این مجموعه گرد ﺁورده‌ام. اعتبار و تنوع مجموعه را مدیون مترجمان فرانسوی متن‌ها هستم و هرکجا ممکن بوده، گوشه چشمی به متن اصلی انداخته‌ام.
فایل پی‌دی‌اف مجموعه را می‌توانید از کتابخانه‌ی خودم دانلود کنید.

۱۳۸۹/۱۱/۰۱

فاتحه

شعر از: میودراگ پاولوویچ
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
--------------------

این‌ بار
انگار کسی مرده است

در رخوت پارک
و زیر آسمانی بسته
فاتحه می‏‌خوانند

زنان، بازمانده‌‏ها را می‏‌جویند
مرگ در اتاقی خالی عقب می‌‏نشیند
و پرده‏‌ها را در آغوش می‏‌گیرد.

نوش!
مخموریِ زمین بیشتر است از انسان.

سکوت دل‌‏انگیز نیمروز و
پسرکی که بر درگاه نشسته
انگور می‏‌خورد

ممکن هست که
به آنچه از دست داده‏‌ایم وفادار بمانیم؟

برای مردن عجله نداشته باشید
که هیچ کس شبیه هیچ کس نیست
بچه‏‌ها به فکر اسباب‏‌‌بازی‌‏‌هایشان هستند.

و وقت رفتن خداحافظی نکنید
مسخره ا‏ست
و توهین‌‏آمیز.

۱۳۸۹/۱۰/۲۸

پیپ

شعر از: شارل بودلر
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
--------------------

من پیپ یک نویسنده‏‌ام
خوب تو شکممو ببین
پرم از توتون آبیسین و کافرین
آخه صاحبم حرفه‌‏ای پیپ می‌‏کشه.

وقتی همه جاش درد می‌‏کنه
من همینطور دود می‌‏کنم
عین دودکش خونه‏‌های قدیمی
وقتی واسه برگشت از درو غذا می‌‏پزن.

من تو یه فضای معلق و آبی
که از دهنم آتیش درمیاد
روح نویسنده‌‏مو بغل می‌‏کنم و تاب می‌‏ﺩم،

و قدرت توتون رو نشون می‌‏دم
که دلش رو شاد می‏‌کنه و خوبش می‏‌کنه
خستگی‏‌شو می‌‏گیره و فکرشو باز می‌‏کنه.

اندوه ماه

شعر از: شارل بودلر
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
--------------------

ماه امشب با رخوت بیشتری رویا می‏‌بیند
زیبارویی انگار تکیه بر بالش‏‌ھا زده
خمار و خواب‏‌آلود
پستان‏‌های خودش را نوازش می‌‏کند،

بر پشته‌‏ی ابریشمین بهمن‌‏ها
به احتضار خود را به خواب می‏‌سپرد
نگاه به چشم‏‌انداز سفید می‌‏دوزد
گویی پر شکوفه است، زمینه‌‏ی لاجوردی آسمان.

گهگاه نگاه به کره‏‌ی خاکی می‏‌اندازد
اشکی پنهان بر گونه‌‏اش می‏‌غلتد
خرده شیشه‏‌ای مات که انعکاس رنگین کمان است
این قطره اشک بی‌‏رنگ را
شاعری پارسا، بی‏‌خواب
در تهی دستانش می‌‏گیرد
و دور از چشم خورشید در قلبش می‌‌‏کارد.

کارمن

شعر از: تئوفیل گوتیه
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

کارمن لاغره، مث نی قلیون گوشتی
پشت چشمش عین کولی‌‏ها سیاهه
سبزه‏‌ست با موهای مجعد.

همه زنا می‌‏گن زشته
اما همه مردا احمقن:
حتی اسقف شهر تولدو سرش قسم می‌‏خوره.

پشت گردنش گوشتالو و سرخه
موهاشو جمع می‌‏کنه بالا
می‏‌شینه تو آلاچیق و جلو بالاپوش‌شو باز می‌‏ذاره.

رنگ نداره صورتش
اما دهنش واسه خنده منفجر می‌‏شه
لباش سرخن، مث فلفل قرمز یا گل سرخ
که قرمزی‌‏شونو از خون دل گرفته باشن.

یه جور قشنگی خاصی داره
خودشم می‌‏دونه قشنگه
شور و گرما از چشماش می‌‏تابه
و تو نگاهش هیچی نمی‏‌خواد.

با همه زشتی زننده‌‏ش، نمک داره
انگار که ونوس لختِ لخت
از تلخی مغاک بهش حمله کرده.

۱۳۸۹/۱۰/۲۶

تکلیف

شعر از: اوژن گیوویک
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

شاید تکلیف باشد. گیاه باید بروید،
خورشید نمی‏‌تواند دست از انتشار بکشد،
آبی که جریان ندارد رو به زوال می‌‏رود
انتخاب با ماست. باید عشق بورزیم.
*
تنها رویایمان این است
که گل‏ها رو به شادی‌‏مان بشکفند
و خورشید از برای ما و گل‏‌هایمان غروب کند.
*
معصوم بودنتان مایه‏‌ی بالندگی‏‌ست
وگرنه معصومیت را چه مایه افتخار است؟
فقر شما مایه‏‌ی دانستگی‏‌ست
وگرنه چه سود از دانستن؟
*
طغیان خشم به نور می‏‌ماند
طلوع می‏‌کند و بر مسندش تکیه می‌‏زند.

دریچه‌های زمستان

شعر از: اوژن گیوویک
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

زمستان‌‏ها نیز پر از دریچه‌‏اند
این را وقتی می‌‏فهمیم
که تمام دریچه‌‏ها باز می‌‏شوند.

زمین زیبا و دوست‌‏ﺩاشتنی‌‏ست
دریچه‏‌هایش را بسته که از زمستان بگریزد
نور از دوردست می‏‌آید و به اعماق تاریکش می‏‌تابد.

گریز از امنیت چنین نیرویی همیشه ساده نیست
که افول ناپذیر است.

موربیهان

شعر از: اوژن گیوویک
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

اینچنین رفته است بر من
با دست‌‏هایی آزمند
با کمر شکسته و کبدی سوراخ

پیری در سی‌‏سالگی، مرگ در بیست سالگی
پیرتر به چشم می‌‏آیم
بهای زندگی بی‏‌غش‏‌ام.

اینچنین رفته ا‏ست بر من
نه زمین کافی برای خوراک
نه وقت کافی برای زدن زیر آواز

چه خشکی و چه دریا
کاری که برای خود نیست
خانه‌‏ای که از آن تو نیست

چهارده برای سرجمع شدن
صلح برای گریستن
الکل برای آرام گرفتن
کمی عشق برای شروع
چندی سال برای سرگرم بودن
چندی سال تاب آوردن

عذری نمی‌‏توانم خواست.

۱۳۸۹/۱۰/۲۰

عشق آیینه‌‌ایست

شعر از: ویکتور هوگو
ترجمه از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

دختر جوان!
عشق پیش از هر چیز آیینه‏‌ایست
که زنان زیبا و طناز دوست دارند خود را در آن بنگرند
و زنان شاد و رویایی دست به دامنش می‌‏شوند؛
آنگاه قلب را تسخیر می‌‏کند، درست شبیه تقوا
و رنجورش می‏‌کند، به سخره‏‌اش می‌‏گیرد
و جان را جلا می‏‌دهد، پاک می‌‏کند.

بعد، افول است و لرزش پاها... – آنگاه
مغاک است. دست‌‌‏ها به دیواره‌‏های خلاء چنگ می‌‏زنند.
فروغلتیدن به قعر گرداب‏‌هاست. –
عشق، فریبنده است؛ ناب و مهلک.
باورش نکن.
چه بسیار کودکانی
که قدم به قدم در میانه‌‏ی رود کشیده می‏‌شوند
به تماشا می‌‏روند، تن می‌‏شویند و غرق می‌‏شوند.

۱۳۸۹/۱۰/۱۷

عروسک ناز، خوابش نمیاد

لالایی از نمی‌دانم کجا
ترجمه از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

عروسک ناز
خوابش نمیاد
فرشته‌‏ی من
چشماتو ببند
یاقوت کبود
چشمای تو بود
اذیت نکن
بخواب عروسک
خیلی خسته‌‏ام

باید فک کنم
چطوری می‌‏شه آرومت کنم
روانداز ابریشم می‌‏خوای
پیراهن بلند می‌‏خوای
رزهای خوشبو
کلاه قشنگ
طلا و جواهر
یه دنیا چیز، بگو چی می‌‏خوای

تکرار

بابا که برگرده خونه
بچه‌‏ی کوچیکو می‌‏گیره
رو سر خاکستری‏‌ش می‌‏شونه
کوچولو بهش می‏‌گه «بابا»
می‌‏ﺧوابه یه وقت خدا

تکرار

عروسک ناز
برو به رویا
بگو باد سرد
یواش‏‌تر بیاد
هی فرشته‌‏ها
نزنین فریاد
مامان کوچولو
عروسکشو
دوست داره زیاد.

رنگ چشم تو

لالایی از نمی‌دانم کجا
ترجمه از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

مثل لیمو تر و تازه
تو آسمون خورشید می‏‌تازه

مثل پرتقال نارنجی
این رنگو از کجا آوردی؟

قرمز شده مثل گوجه
خورشید هنوز از رو نرفته

رنگ چشم تو، همه جا آبی
شب می‌‏رسه، باید بخوابی

۱۳۸۹/۱۰/۱۳

فلسفه در اتاق خواب (دیالوگ دوم)

مادام دوسنتاژ: آه، سلام خوشگلم؛ می‌تونی خودت ببینی که چطور بی‌صبرانه منتظرت بودم.
اوژنی: اوه عزیزترینم، گفته بودم که نمی‏رسم، بخصوص برای اینکه اصرار داشتم تو بغلت باشم. یک ساعت قبل حرکت حسابی درگیر بودم. مامان خودش رو قاطی کرد. می‏گفت خوبیت نداره دختری به سن من تنها سفر کنه. اما اشتباه از بابا بود که پریروز با یک نگاه مادام دومیستیوال رو داغون کرد. زنیکه خودشو جر داده بود که بابا رو راضی کنه و منم از فرصت استفاده کردم. اونا دو روز بهم فرصت دادن که با ماشین و فقط یکی از زنها راه بیفتم.
مادام دوسنتاژ: چه فرصت کمی، فرشته‏ی من. سخته بتونم تو این فرصت کم برات توضیح بدم چی به روزم آوردی... حالا اشکالی نداره، می‏تونیم با هم باشیم. نمی‏دونستی که اینبار قراره من راه و رسم اسرارآمیز ونوس رو پیش بگیرم؟ دو روز وقت داریم، مگه نه؟
اوژنی: هوف، اگه همه چیزو نمی‏دونستم، می‏موندم... من اومدم اینجا مثلن درس بخونم اما همه چی عین همیشه‏ست.
مادام دوسنتاژ می‏بوسدش: اوه، عشق من، چه کارا داریم با هم بکنیم و چه چیزا هست که به هم بگیم. اما بگو ببینم شاهزاده خانوم، چیزی می‏خوری؟ درسمون ممکنه خیلی طول بکشه.
اوژنی: نه عزیزم، به هیچی احتیاح ندارم جز اینکه گوش بدم به صدای تو. ما قبلن اینجا همه چی خوردیم. حالا من تا ساعت هشت شب اینجام بدون اینکه واقعن به هیچ چیزی نیاز داشته باشم.
مادام دوسنتاژ: خب دیگه بریم اتاق خواب من. اونجا راحت‏تریم. من قبلن پیش‏خدمتامو رد کردم. فقط باید حواسمون باشه یهو یکی نیاد سروقتمون.
(آنها در آغوش هم به اتاق رفتند)

اثر: مارکی دو ساد
ترجمه: نفیسه نواب‌پور

شرق

بادها به سمت شرق می‏وزند
ابرها را بادها به سمت شرق می‏رانند
به سمت شرق کشیده می‏شوم
در دریاچه‏ای سقوط می‏کنم
آب دریاچه بی‏گاه یخ می‏زند
یخ‏ها تا فصل گرم باز نمی‏شوند.