۱۳۸۴/۰۸/۰۹

هزار تا فکر خوب

+
گاهی وقتا یه دانشمند خوب از هزار تا فکر خوب بیشتر به کار میاد. با همه ی بهونه گیری ها و بدخلقی هام، میز کامپیوتر و صندلی و همه چیز رو جابجا کرد. هی گفتم نکن، نمی خوام، به جام عادت کردم. جواب نداد و کار خودش رو کرد. حالا نمی دونی که چه جایی درست کرده برام. همون گوشه ی دنجی که همیشه آرزو می کردم. حالا همه ی وقتم همین گوشه می گذره، روی این کرسیچه، جلوی کامپیوتر. هر وقت که بخوام می تونم به دیوار بغل تکیه کنم و کتاب بخونم. یا زانوهام رو جمع کنم تو بغلم و گریه کنم. از این گوشه می تونم همه ی اتاق رو ببینم و در عوض هیچ کس نمی تونه مانیتورم رو ببینه. تا کسی بیاد تو اتاق می تونم قبل از اینکه کنارم برسه هر پنجره ای رو که می خوام ببندم و به جاش یه پنجره ی دیگه باز کنم. اینجا برام بهترین گوشه ی دنیا شده. تازه، حالا از اینجا خیلی راحت می تونم پرنده های پشت پنجره رو که برای خاطر یه مشت نون خشک اونطور هیجان زده می شن رو ببینم. دستت درد نکنه دانشمند خوب من.

+
توی یه قصه خوندم «... کسی که در دوره ی زندگانیش یک ماهی کوچک گرفت، یا موسم پاییز یک دسته پرنده را دید که یک روز سرد و روشن از بالای دهکده پرواز می کنند، این آدم هرگز شهرنشین نمی شود ...» خب راستش من وقتی که بچه بودم، یه ماهی کوچک از رودخانه ای گرفتم. همیشه هم یه تکه از باغچه ی سبزیجات داشتم. یادم نیست که باغچه م محصول هم داشت یا نه، ولی همیشه وقت قرمز شدن گوجه فرنگی ها رو دوست داشتم. دلم یه باغچه ی کوچک می خواد که بتونم سر صبح، وقتی که هنوز آفتاب نزده، توی اون سفیدی سرد، کنار باغچه بشینم و صدای باز شدن غنچه ها رو بشنوم.

۱۳۸۴/۰۸/۰۸

تا فردا

- حالا چرا امروز؟
- مگه فرقی هم می کنه؟
- به خاطر من تا فردا صبر کن.

- حالا فرداست.
- امروز؟
- مگه فرقی هم می کنه؟

۱۳۸۴/۰۸/۰۷

پرسه

پرسه بزن بامن
در این کوچه پس کوچه ها
که هر صبح
با یک سلام و
بوی خوش نان
بیدار می شوند.

۱۳۸۴/۰۸/۰۶

یک هیولا

سری کتاب های صادق هدایت را خریده ام و مشغول خواندن هستم. اول از همه رفتم سراغ «مسخ» و داستان های دیگری که در این کتاب هست. «پیام کافکا» را تکه تکه طی چند روز و «گروه محکومین» را در مطب دکتر خواندم. چند صفحه ی آخر از «گروه محکومین» را قبل از خواب بعد از ظهر و در حالیکه سردرد شدیدی داشتم خواندم. بعد از چند ساعت، درحالیکه سردردم هنوز خوب نشده بود و هنوز حسابی گیج از آن داستان بودم بیدار شدم. هنوز هم مبهوتم.
هدایت را با «سه قطره خون»اش شناختم. بابا گفت: «این کتاب را نخوان. هنوز برایت زود است.» به امید پیدا کردن صحنه های ممنوع، یواشکی خواندمش و چیزی نفهمیدم. بعد از آن یک قصه نوشتم به اسم «سه قطره خون» که هیچ ربطی به قصه های هدایت نداشت. جریان دختری بود که سرانجام با چکیدن سه قطره از خونش در برف، درست در آخرین لحظه ی امید، بالای ابرها عروج می کند و معشوقش را آنجا می یابد. همه ی این سالها به «سه قطره خون» فکر می کردم در حالیکه هیچ چیز از آن به خاطر نداشتم. کسی گفت: «حالا هم که بخوانی چیزی نمی فهمی.» تکه تکه در قطار خواندمش و چیزی نفهمیدم. دوباره خواندم و باز چیزی نفهمیدم. حالا هنوز به قصه های خود هدایت نرسیده ام که باز این قصه را بخوانم و باز چیزی نفهمم.
کسی می گفت که همه ی قصه های هدایت را حفظ است. کسی که دلش می خواست بگوید کتابخوان خوبی است می گفت: «دو صفحه از اول، دو صفحه از وسط و دو صفحه از آخر کتاب را می خوانم و کل داستان را برایت تعریف می کنم.» کس دیگری می گوید: «کتاب بدآموزی دارد.» شاید حق با همه باشد. راستش این ساده است که بگویم داستان «گروه محکومین»، داستان یک شکنجه گر است که وقتی کارش از طرف فردی که به نظر او خیلی مهم است تایید نمی شود، سرخورده خودش را به دست ماشین شکنجه اش می سپرد و دستگاه را از بین می برد.
ولی این همه ی ماجرا نبود.
همه ی ماجرا در درون من شکل می گیرد. در بهت و سردرد من. این داستان را تابحال نخوانده بودم. قصه ی «قصر» و «دادخواست» را خوانده ام خیلی وقت پیش. فقط سردرگم شده بودم. ولی این قصه های تازه من را در بهت می گذارند. برایم تازگی داشتند. تعجب می کنم که چطور تابحال این قصه ها را نخوانده بودم. شاید هم خوانده ام و آنقدر دور بوده اند که چیزی به خاطر ندارم. نمی دانم. چون «مسخ» را تابحال چندین بار خوانده ام. من اصولا قصه های کافکا را دوست ندارم. علاوه بر موضوع های عذاب آور، لحن روایی و جمله های نازیبا و بعلاوه گاهی غیر طبیعی یا غیر واقعی بودن اتفاق ها را دوست ندارم.
«گروه محکومین» فقط سکوت بود. من هیچ صدایی در این قصه نشنیدم. صحبت هایی که شد، شنیده نمی شد. حس می کردم که همه ی داستان در ایما و اشاره می گذرد. درست مثل وقتی که ماشین روشن می شود و برای شنیده شدن صدا باید داد زد. من در این قصه محکوم نبودم، مساح بودم. ولی باز هم چیزی نمی شنیدم. من در این سکوت جان دادم و عذاب کشیدم. شکنجه شدم. مساح با نپذیرفتن حرف افسر، با رد کردن سیستم شکنجه، با بیان نظر شخصی اش، با نترسیدنش، این سیستم را نابود می کند. او حتی عامل و مدافع این اندیشه را نیز نابود می کند. شخصیت های کافکا همیشه حرف های مرموز می زنند. همیشه معلوم نیست که چقدر می مانند و چه کارهایی قرار است انجام بدهند. شخصیت های کافکا همیشه کمی غیرعادی اند و در عین حال عادی ترین شخصیت ها هستند. داستان ها ی کافکا پر از تضادهایی هستند اجتناب ناپذیر. به قول هدایت جریان ها همیشه طوری اتفاق می افتند که تو می دانی هیچ طور دیگری امکان نداشتند. همه چیز روندی غیر قابل تغییر دارند. مثل سرنوشت می ماند قصه هایش. تو می دانی که اگر هر حرکتی تغییر کند، روند کلی تغییر خواهد کرد. ولی شخصیت ها همیشه طبیعی ترین حرکت ها و عمل ها و عکس العمل ها را دارند. از این روست که سرنوشتشان تغییر ناپذیر است.
«گره گوار سامسا» در داستان «مسخ» تنها، چندش آور و آزار دهنده است. با این حال نه خودش جایی می رود که شاید با همان هیبت پذیرفته شود و نه اطرافیانش او را می رانند. گویی همه محکوم به تحمل کردن یکدیگرند تا وقتی که حادثه ای مثل مرگ، آنها را برهاند. درست مثل رابطه ی انسان ها. هم را تحمل می کنیم بی اینکه بتوانیم به هم بگوییم که حضوری چندش آور داریم. تازه معلوم نیست به کدام دلیل اصرار داریم که کنار هم بمانیم و با نیرنگ های خاص انسانی می گوییم که از بودن با هم لذت می بریم. تازه اگر بخواهیم این نفرت ها را نشان بدهیم کسی باور نمی کند. فقط می نشینیم و آرزوی مرگ همدیگر را داریم. این بزرگترین خیانت در حق خودمان و دیگران است.
حالم به هم می خورد از خودم، از زندگی و از شکل روابطم با دیگران. افراد زیادی را نمی شناسم که با حضورشان شاد و آرام باشم. در عوض خیلی ها هستند که خیال می کنند دوستشان دارم، درحالیکه من از حضورشان چندشم می شود. شاید آنها هم تحمل من را نداشته باشند. راستش این است که من تحمل هیچ کس را ندارم، حتی خودم. سکوت قصه ی کافکا با دردهای من جور در می آیند و معلق نگهم می دارند. من این تعلیق و این سکوت را دوست دارم. همیشه با خودم می گویم «ایکاش لال بودم». کافکا این سکوت را با همه ی فریبندگی ها و عذاب هایش هدیه می دهد. کافکا به نظر من یک هیولاست. با اینحال هیچ کدام از قصه های او در ذهن من تاریک نیستند. برعکس، همه روشن و سفیدند. آفتاب نمی تابد، ولی شب هم نیست. ببخشید که نوشته ام طولانی شد.

۱۳۸۴/۰۸/۰۴

آخرین بار

(به بهانه ی پخش سریال تلویزیونی برای آخرین بار)

+
سریال های ماه مبارک رمضان انگار وظیفه دارند که کش بیایند. نه موضوعشان مهم است و نه امکانات و حوصله ی داستان. فقط باید سی روز طول بکشند و در روزهای مشخصی به عزاداری برسند و آخرشان هم به خوبی و خوشی تمام بشوند. حرص می خورم از اینهمه معطل نگه داشتن بیننده. خیلی پیش نیامده که سریالی را کامل ببینم. سریال هایی که تابحال دیده ام «سلطان و شبان»، «روزی روزگاری» و «آن شرلی» بوده اند.

+
بیان نتیجه های اخلاقی از مشخصات اصلی سریال ها و بخصوص سریال های ماه رمضان است که در «برای آخرین بار» به اوج خودش رسیده است. آنقدر که دیگر کسی به خودش زحمت نداده تا بیننده را در کشاکش داستان به آن نتایج دلخواه برساند. راست میکروفون را داده اند دست معلم اخلاق تا همه چیز را بگوید و خیال همه را راحت کند. از این حرف ها که همه بلدند بزنند. از این گذشته فراموش نکنیم که ماه رمضان ماه مهمانی خداست نه فقط ماه عزاداری.

+
داستان «برای آخرین بار» از این قرار است که بچه های یک مرد کارخانه دار ترجیح می دهند پدرشان بمیرد تا زودتر به ارث کلانش برسند. ولی ظاهرا داستان فراموش می کند که همین پدر خوب و مهربان و فداکار این بچه ها را تربیت کرده. پدر و مادر ها گاهی آنقدر خودخواه می شوند که توقع دارند بچه هایشان در قبال هوسرانی های آنها، برده شان بشوند. در صورتیکه خیلی وقت ها یادشان می رود اینها همان جگر گوشه هایشان هستند. وقت توقع داشتن که می شود، بچه را یک انسان مستقل می دانند و وقت زندگی آزاد، بچه ها می شوند پاره ی تن. تکلیف باید روشن شود بالاخره.

+
از موارد دیگر یکی هم این است که در فیلم ها و به خصوص سریال ها، هیچ مهلت نمی دهند و به محض اینکه پسر و دختری یا زن و مردی با هم روبرو می شوند، جرقه های عشق ساطع می شوند. همین است که باعث می شود بترسیم از روبرو شدن با همدیگر. مثل اینکه نمی شود یک زن و یک مرد، مثل دو تا زن یا مثل دو تا مرد با هم دوست یا همکار باشند. جالب اینجاست که در همه ی این سریال ها، دختر و پسر با هم جور در می آیند و کاملا به هم می خورند. مثلا برای همین سریال کسی می گفت که مرد قصه نباید بمیرد تا بتواند با زن قصه ازدواج کند (آقای قندی با شیرین جون). چه جور قانونی است این؟ چه لزومی دارد؟ همین قصه ها این فرهنگ مزخرف را می سازند. خب لطف کنید و درست بسازید.

+
یک موضوع بسیار مهم دیگر این است که در این سریال پر طرفدار، عروس و داماد نشسته اند زیر پای بچه ها تا راضی به کشتن پدرشان بشوند. روی قبر پدر، دختر و پسر گریه می کنند و پشیمان شده اند، درحالیکه عروس و داماد خوشحالند، به خصوص عروس. قبول دارم که عروس ها گاهی بدجنسی می کنند و اصولا رابطه ی خوبی با خانواده ی شوهر ندارند یا دامادها گاهی با خانواده ی همسرشان نمی سازند، ولی حرف من چیز دیگری است. من معتقدم وای به روزگار پسر و دختری که اجازه بدهند حرمت خانواده شان جلوی همسرشان بریزد. نمی گویم قدغن کنید که کسی پشت سرشان حرف بزند. نه. ایرادهایشان را قبول کنید و امتیازهایشان را بشناسید، ولی حرمتشان را نگه دارید. بالاخره هر پدر و مادری آنقدر حق به گردن فرزندش دارد که دفاع کردن از آنها واجب باشد. اینقدر هم چهره ی عروس و داماد را بد نکنید. به اندازه ی کافی مشکل وجود دارد در این زمینه. بعد مفصل از رابطه ی عروس و مادرشوهر می نویسم.

+
دوست باب و ناباب هم که خیلی وقت است مد شده است. دوست ناباب اصولا بهانه ی خوبی است برای هرکار. راه ساده ای است اینکه همه ی گناه ها را بیندازیم گردن دوست ناباب و خودمان را تبرئه کنیم. به نظر من بزرگترین خطا، فریب خوردن از دوست نادان است. کسی که اینقدر از خودش اراده ندارد و اینقدر پایبند اصول اخلاقی خودش نیست و اینقدر نادان و عاقبت نیندیش است که به حرف دوستی از راه خودش به در می شود، از هر دوست نابابی خطرناک تر است. بی خود سعی نکنیم خودمان را مظلوم و معصوم نشان بدهیم. مسوولیت کارهای خودمان را باید به عهده بگیریم.

۱۳۸۴/۰۸/۰۲

خواب می دیدم

دیشب خواب می دیدم مادر!
گیسم را بریده بودی
و من از حادثه ی بهار برمی گشتم

پای چشم هایم گلوله های سربی نشسته بودند
و تانکها در گلویم
صف می کشیدند.

خواب می دیدم مادر!
که از جنگل های پردرخت و صحراهای برهوت برگشته ام
کلید طلایی کوچکی در دستم،
از جهنم برمی گشتم

و توگیسم را بریده بودی مادر!
وقتی که من از مرگ هم برگشته بودم.

۱۳۸۴/۰۸/۰۱

از کی بخوام؟

گفتم: «من همیشه از خدا می خواهم. خدا هم معمولا به حرفم گوش نمی کند تا به من بفهماند که اگر واقعا آن چیز را می خواهم، خودم باید کاری کنم.»
گفتی: «من همیشه اول از خودم می خواهم.»
حالا من از کی بخواهم؟ از خدا که می گوید «نه!» از خودم، از تو، از دیگران که همه می گویند «نه!» پس کی می خواهد؟ دلم؟ کارد بخورد به این دل که اینطور سر به هواست. که اینطور لجوج و زبان نفهم است. غرق خون بشود این دل که اینطور دردسر می دهد همه را. همان بهتر که نباشد و دنیایی قرر بگیرد.

بستنی چوبی

خب، فکر کنم کم کم باید قبول کنم که حسابی ترسو ام. حسابی هم گیجم. مثل شروع کردن هر کار دیگه ای، از شروع شدن این یکی هم حسابی می ترسم. مثل اینکه بخوام به جایی وارد بشم که یه آقای گنده با سبیل های تاب داده و ابروهای پرپشت نشسته باشه دم درش. هرچند که ممکنه اون آقای گنده خیلی مهربون باشه، ولی بهرحال رد شدن از کنارش جرات می خواد. نکنه یه دفعه پخ کنه و من از ترس جیغ بکشم و بدوم سر جای اولم. شایدم بپرم اون ور در، کسی چه می دونه.
حالا اصلا موضوع این چیزا نیست. نه دروازه ای هست و نه آقای گنده ای. همه ش منم و این کامپیوتر و یه نرم افزار دلفی. همین. قراره یه برنامه بنویسم که اگه نوشته بشه، توی دنیا تکه. یعنی هست مشابهش، ولی مال من هم کامل تره و هم اینکه اون برنامه ی اصل کاری دست صاحبشه و به هیچکی نمیده. تازه خیلی لطف کرده که روی دستگاه دانشمند نصبش کرده واجازه داده که دویست و هشتاد و چهار بار از برنامه ش استفاده کنه. آخه صاحب نرم افزار که خودش یه دانشمنده، استاد دانشمند منه. این شد که دانشمند من ازم خواست تا اون نرم افزار رو براش بنویسم که دیگه برای همیشه داشته باشدش.
به خاطر همینه که میگم هیچ وقت از زندگی کردن با یه دانشمند نترسین. دانشمندها همیشه اینقدر برنامه های سرگرم کننده و ابداع و اختراع دارن که حسابی آدم رو مشغول می کنن. خب اینم یه جور سرگرمیه دیگه. بستنی چوبی خوردن و تو فکر این بودن که مبادا اون آقا گندهه پخ بکنه خودش کلی کاره. اگه این نرم افزار نوشته بشه، یعنی اگه من فقط بتونم از این در رد شم، اون وخ هم یه مقاله به تز دانشمند اضافه میشه و هم من میشم یه آدم بزرگ و مهم. اون وخ دیگه شاید کمتر بترسم. شایدم خودمو براتون بگیرم یه خورده. حالا ببینم چی میشه.
اول کار بهانه ی کامپیوتر رو آوردم که روبراه نیست. دانشمند هم هرچی برنامه لازم داشتم برام آورد و هر چی مشکل داشتم برام حل کرد. حالا این کامپیوتر خوشگل و مامانی حسابی روبراهه و مثل ... مثل چی؟ مثل یه آدم کار می کنه برام. گفته بودم که بهترین دوستمه. اینقد بهش دلبسته شدم که نصف شب چند بار بلند می شم و حالش رو می پرسم که اگه یه وخ تشنه شد یا ترسید کنارش باشم. شوخی می کنم بابا. کامپیوتر که تشنه نمی شه یا نمی ترسه. ولی گاهی حالش بد میشه. مثل من که گاهی حالم بد میشه. همون وقتایی که اگه حرف بزنی شروع می کنم به گریه کردن. ولی کامپیوتر که بلد نیست گریه کنه، بغض می کنه و هرچی هم که منتشو بکشی حرف نمی زنه و جوابتو نمی ده.
موضوع ولی اصلا این چیزا نیست. همه ی مشکل اینه که من یادم نمیاد چه جوری باید با دلفی برنامه بنویسم. میام سراغ کامپیوتر و برای اینکه به آقا گندهه فکر نکنم، یا چیزی می نویسم و یا اون چیزایی که قبلا نوشتم رو دوباره می خونم. یه جفت گوشی هم می ذارم توی گوشم و با اون وسیله کوچیکا که آهنگ پخش می کنن، آهنگ گوش می دم. تازه اینقد بهانه گرفتم که دانشمند کلی میز کامپیوترم رو جابجا کرد و حالا بالاخره یه جایی برای تکیه دادن دارم. بگذریم از اینکه حالام باد از لای پنجره می زنه به پشتم. دانشمندم همه کار می کنه که ترس من از اون آقا گندهه بریزه، ولی نمی دونم چرا باز می ترسم. کتاب توربو پاسکال و شش تا کتاب خودآموز دلفی گذاشتم زیر صندلی م ولی روشون یه رومیزی خوشگل انداختم که دیده نشن. در عوض کتاب قصه هامو گذاشتم جلو دستم که مدام چشمک می زنن. مثل همون بستنی چوبی خوشمزه که داره آب میشه.
خب دیگه بذار ببینم چی کار می تونم بکنم. کارم باید تا بعد از عید تموم بشه. آخه باز دوباره قراره برم از اینجا. می خوام وقتی میرم نرم افزارم رو هم ببرم که بدم دانشمند و استادش تاییدش کنن. یه نفر باید به بقیه بگه که این نرم افزار درست کار می کنه و قابل اعتماده و خیلی هم مهربونه. بذار برات بگم که آخرش چی میشه. یا اینقد بستنی می خورم که از چاقی نتونم تکون بخورم و از در جا نشم. یا اینکه با اون آقاهه دوست می شم و سرشو با یه بستنی چوبی گرم می کنم و رد میشم. مطمئن باش که من بالاخره یه راهی برای گذشتن پیدا می کنم. آخه من خیلی باهوشم. تو هم یادت باشه هر وخ بستنی چوبی خوردی یاد من بیفتی. اگر نمی خوای قول نده، ولی گاهی یادم باش، خب؟

۱۳۸۴/۰۷/۲۸

تربیت نشدنی

حالا که چانه ام گرم شده برای تعریف کردن از حاجی های محترم و محترمه، یک قصه ی دیگر هم یادم آمده که دلم می خواهد تعریف کنم. فقط نمی دانم چرا هربار که سعی می کنم بنویسمش آنقدر با خودم می خندم که نوشته نمی شود. نمی دانم از خود قصه خنده ام می گیرد یا از به یاد آوردن قیافه ی عبوس و مظلوم عمو جان و آنهمه متانت و زیبایی گفتار خانم عموجان. بهرحال سعی می کنم تا به ساده ترین شکل، فقط تعریف کنم.
خانم عموجان همیشه می گوید: «اینقدر که من برای تربیت رحمان وقت صرف کرده ام، برای تربیت بچه ها نکرده ام.» کسی می پرسید: «حالا فایده هم کرده؟» نه، عموجان تربیت شدنی نیست. با آن لپ های آویزان و آن کت و شلوار خاکستری مرتب، لم می دهد روی مبل و دست هایش را روی شکمش جفت می کند. اگر دلش بخواهد جواب سلامت را می دهد و اگر نه حتی نگاه هم نمی کند. باید التماسش کنی که سرش را جلو بیاورد تا بتوانی ببوسی اش. آخرش هم می گوید: «حیف نان که به دختر بدهند.» با همه ی اینها آنقدر دوست داشتنی هست که دلت برایش تنگ بشود.
خانم عموجان شمرده و با حوصله تعریف می کرد که چطور بی خبر ثبت نام کرده و چطور کلی منت عموجان را کشیده و به هوای بودن آقای فلانی، راضی اش کرده که با هم بروند مکه. تعریف می کرد از اینکه وقت طواف عموجان را دیده که روی لبه ی دیواره ای نشسته و تماشا می کند. می گفت: «ما می رفتیم حرم، نماز می خواندیم، طواف می کردیم، برمی گشتیم و می دیدیم که رحمان و آقای فلانی در هتل نشسته اند، شطرنج بازی می کنند.» تمام این مدت عموجان مثل بچه ها نشسته بود و گوش می داد. در جواب اعتراض ها هم می گفت: «من حوصله ی این بازی ها را ندارم. خسته می کردند اینقدر که مدام نماز و دعا می خواندند.» عموجان هنوز هر شب سر ساعت می خوابد و وقت ناهارش منظم است.
خانم عموجان تعریف می کرد: «سعی صفا و مروه می رفتیم، یک وقت دیدم رحمان دست هایش را زده پشت سرش و با آقای فلانی قدم می زنند و صحبت می کنند. گفتم: رحمان! چه کار می کنی؟ گفت: شما بروید، من و آقای فلانی با هم می آییم.» نمی دانم چرا به این قسمت قصه که می رسم نمی توانم جلوی خندیدنم را بگیرم. خیلی دلم می خواهد که یکبار بروم و آن فضاها را ببینم. تصور می کنم که چطور کسی در آن فضای روحانی و در آن همه شلوغی، بتواند مثل وقتی که در پارکی قدم می زند، از زندگی اش لذت ببرد. هنر است به خدا. بابا می گفت: «مکه مثل خانه ی مامان بزرگ هاست. هر کس هر کار دلش می خواهد می کند.» حتما یک روز سری به این خانه ی مامان بزرگی می زنم. باید جای جالبی باشد.

شکلات، ممنوع!

+
زمان طواف حج واجب، در آنهمه ازدحام، لنگ دمپایی لاستیکی مرد از پایش می افتد. بی خیال می شود و لنگه ی دیگر را هم می اندازد. ظهر که بر می گردند، زن لنگه ی دمپایی را پیدا کرده است.
فکرش را بکن. رفته باشی زیارت خانه ی خدا، در حال طواف باشی همراه آنهمه جمعیت که همه با هم به دور خانه ای سنگی می گردند، به جای غرق شدن، به فکر پیدا کردن لنگه ی دمپایی باشی. اصلا مسلمانی یعنی چی؟
فلشی که برای مشخص شدن قبله کشیده بودند را نگاه کردم. همه ی زن ها رو به قبله ای اشتباه ایستاده بودند. کمی انحراف داشتند. دقت کردم و درست ایستادم و تازه راضی نبودم و شک داشتم که مبادا نمازم درست نباشد. سر از سجده که برداشتم خودم را جدا از دیگران دیدم. هیچ اتصالی و هیچ وحدتی نداشتم. با خودم فکر کردم قبله یعنی جایی که همه با هم رو به آن کنیم. قبله یعنی جایی برای هماهنگی. قبله یعنی هم دل شدن من و تو. همان وسط نماز، خودم را هم جهت دیگران کردم. شک نداشتم، نمازم درست بود.

+
چقدر این دعای قبل از افطار را دوست دارم. اینجا که نبودم، گاهی دلم برای شنیدن صدای اذان تنگ می شد. روز اول که برگشته بودیم، صبح با صدای اذان بیدار شدم. برای دوستی نوشته ام: «بعضی چیزها چه دل گرو می گیرند، بی هیچ توضیحی.» از من یک بادکنک هوای ایران خواسته است. یادم آمد بطری آب را قبل از تمام شدن، باز پر می کردم، تا آب ایرانش تمام نشود. یادم آمد که زرشک پلو با مرغ برایمان درست کرده بود، قدری هم برای ناهار روز بعد با خودمان بردیم خانه. دلم می خواست همیشه قدری از آن غذا را در یخچال داشته باشیم. چقدر این دلبستگی ها آدم را عذاب می دهد. چقدر بی خود خودمان را اسیر می کنیم همیشه. شکلات های خوشمزه را می چینیم روی میز و دلمان قیلی ویلی می رود و بر نمی داریم که مبادا چاق بشویم یا صورتمان جوش بزند و زشت بشویم. من هیچ وقت نمی توانم از شکلات بگذرم. طاقت گرسنگی و بی خوابی و عاشقی را هم ندارم. به کسی می گفتم که همیشه هر چیز خوبی را با پر رویی مال خودم می کنم. ولی گمان کنم اشتباه کرده باشم.

۱۳۸۴/۰۷/۲۶

جریان مسلمانی حاج عبدالجواد

حاج عبدالجواد از آن انسان های نازنین روزگار است. از آن دست آدم هاست که باید مثل سگ از نیش زبانش بترسی و شیفته ی مرام و معرفتش بمانی. متولد ماه آبان، ماه عقرب است و نیش عقرب را هم خودتان بهتر می دانید که نه از ره کین است. ادبیات را خوب می شناسد و در ریاضی و فلسفه استاد است. در عین حال که همه ی حکم های توضیح المسایل را می شناسد، همیشه تنگ شرابی در پستوی بالاخانه دارد. یادگار دوره ی آیت اللهی جوانی اش، نیمی از آیه های قرآن را با تفسیرهایشان می داند. و اصلا خود من اقامه ی نماز را از ایشان آموخته ام، درست همان وقتی که نمی دانستم مردها هم نماز می خوانند. این مرد به وفاداری و دلرحمی و صبوری شهره است. همسری نمونه و پدری مهربان است. همنشینی بزرگان و بازی با کودکان می کند. همه ی نگرانی این مرد در دلزخمی های اجتماع و دلخواسته های همسرش خلاصه می شود و نه بیشتر.مکه رفتن و حاجی شدن و حاجیه خانم شدن همسرش هم اگر به لطف حق نبود، به لطف ارثیه ی فامیلی و کشمکش ها و چشم و هم چشمی های دیگران بود که دری را به تخته ای کوبید و ایشان را جزو نظرکرده های خاص ارباب آسمان ها قرار داد. با اینحال، فیش ثبت نام حج در دست، افسوس می خورد از اینکه باید پول به مملکت عرب ببرد. زمزمه می کرد که فیش ثبت نام را بفروشد وبه زخم زندگی بزند یا صرف خوش گذرانی در دیار فرنگ کند که حاجیه خانم لب گزید و تغیر کرد و حاج آقا را از خر شیطان زیر کشید تا تن و دل به سفر بسپرد.
مع الوصف، از بطن سفر اخباری می رسید متحیر کننده که حاج آقا دور دوم خواندن قرآن را شروع کرده و این بار سوم است که محرم شده. خبر می رسید که گاه و بیگاه او را در حرم و هتل به حال نماز و نیایش می بینند. نگاه ها پر از پرسش و دهان ها پر از خنده های ناباور شده بود که مباد گربه ای زاهد شده باشد. در بازگشت، سه شبانه روز هم اطعام کرد و دربرابر چشم ها و گوش های فضول به سادگی گفت: «تفریح که نرفته بودیم. سفر زیارتی بود، باید عبادت می کردیم.» گفتیم دست مریزاد که حکم زیارت را الحق شایسته به جا آورده ای. تصدیق کنان گفت: «بله، با خدا گفته ام که هر چیزی را به جای خودش نگه دارد. نماز در حج و شراب در مجلس خاصان.» و گفت که: «از خدا خواسته ام به رویش بالا نرود و توقع نماز و نیایش بعداز سفر نداشته باشد.» گفتیم: «رو سفید کرده ای مسلمانان را با مسلمانی ات. حالا بگو نماز برای که می خواندی و دعا به حال که داشتی؟» با رضایتی که خاص اهل دل است گفت: «آشنایان را دسته دسته کرده بودم و نماز می خواندم برای هر دسته و دعا می کردم برای گروه. هربار دو نماز اضافه هم می خواندم و در آسمان رها می کردم برای هرکس که بگیرد.»
صحبت به اینجا که رسید حاجیه خانم با تغیر اضافه کرد:«به خاطر همین نیایش های آقا، دو روز با هم قهر بودیم و بی هم طواف می رفتیم.» چشم ها از حدقه درّاندیم که مگر نیایش های آقا ایرادی داشته است؟ و بانو توضیح داد که: «پشت سر من می آمد و بلند بلند دعا می کرد و با خدا حرف می زد و حواس من را پرت می کرد.» خواستیم آن نیایش های مخلصانه را از زبان خود حاج آقا بشنویم که اینطور گفت: «خدایا! فلان جوان چیزهای زیادی خواسته و حرف های زیادی دارد. خودش هم نمی داند چه می خواهد. خودت با او تماس بگیر و حرف هایش را بشنو. خدایا! برای تو ساختن انسان ساده است. فلان زن بیمار که ساخته شده، حاضر است. او را خوب بچلان و اطویی بکش تا سالم و سلامت شود. خدایا! کار فلان دخترم بساز و به یاری فلان دامادم برس.» به اینجا که رسید سرها همه زیر انداخته بودیم و زیرچشمی نگاه به یکدیگر می گذراندیم و لب می گزیدیم. علت که جویا شد گفتیم: «فلان زن بیمار از بلندی افتاده و علاوه ی همه ی مشکلات گذشته، نیمی ازبدنش را در گچ سفید، بی حرکت کرده اند. فلان دختر بیکار شده و فلان داماد ضرر بزرگی دیده است.» محکم به پشت دست کوبیدم که مبادا دعای خیرتان شامل حال من هم شده باشد؟ با خود غور کرد و گفت: «تو که چیزی نخواسته بودی، حواله ات داده ام به خود خدا. اگر بخواهد خودش تماس می گیرد.» نفسی به راحتی کشیدم و با اینحال شب اسپند بر آتش نهادم و تا صبح به حال مراقبه ماندم.
خواستیم صحبت به در دیگری کشانده باشیم، سوغات متبرک خواستیم. کیسه ی سیاهی از پشت کتاب های گنجه آورد و درش به قدر ورود دستی باز نگه داشت و تاکید کرد که: «یکی بیشتر برندارید.» اعتراض کنان پرسیدیم که: «این خودکارهای آبی بد شکل را از کجا آورده اید؟ کاش دست کم خودکار بیک هدیه می کردی.» توضیح آورد که: «قبل از رفتن هشتاد دانه خریده ام به قرار دانه ای شصت تومان. چهار دانه اش را برده ام، طواف داده ام و انداخته ام در این کیسه تا تبرکشان به جان سایرین سرایت کند.» گفتیم: «حالا که از دعا و سوغات متبرک سودی نبردیم. کمی از آن شراب دو ساله بیاورید، کامی تازه کنیم.» آهسته سر جلو آورد و گفت: «حالا بانو رضایت نمی دهد. یکی دو هفته ای باید بگذرد. حالا هم بروید که خسته ایم و باید بخوابیم.»
«حجتان مقبول» به زبان و به دل گفتیم و راهی شدیم.

۱۳۸۴/۰۷/۲۴

مثل یک غروب

گریه کن دختر بهار
گریه کن
تا به جای اشک
خون بباره از اون
چشمای مستت

گریه کن دختر بهار
گریه کن
تا به جای سنگ
سبزه و گل بپوشه کوه
تا از دل زمین
چشمه ی آب بجوشه

***

یار، یار رمیده
غبار از تنت بگیر در این چشمه
خستگی تو بریز براین سبزه

***

گریه کن دختر بهار
گریه کن
حالا که رو لب هات به جای بوسه
جای یه زخم مونده
حالا که تو دلت به جای شوق
رد یه درد مونده

دل بزن دختر
دل، دل، دل

گریه کن
هق، هق، هق

***

دل که دیگه دل نیست، چشمه ی خونه
شب که دیگه شب نیست، التهاب مرگه
هر ستاره، یه خنجر پر زهره
صبح، تابوتی از نوره

***

گریه کن دختر بهار
گریه کن
...

***

ببین چشمای یارم رنگ یال اسب زیباشه
ببین لب های یارم مثل شبنم سرد و شیرینه
مث دریای طوفانی، خود مرگه
چو شب خاموش و تاریکه
مث ماه توی شب، بیدار بیداره

چرا یارم نمی دونه
که چشمام دربدر دنبالش حیرونه
که قلبم با خیال بوسه هاش خونه

چرا یارم نمی دونه؟
چرا یارم نمی دونه؟
...

گدا و جواهرات من

گدا هم از آن مفهوم های جالب است. وقتی خاطراتم را مرور می کردم به یاد آوردم که آنجا هم گدا زیاد داشت. گفتم ولی آنجا اینقدر ناراحت نمی شدم. گفت فرقش هم وطن بودن است. راست می گوید. اینجا با دیدن گداها قلبم درد می گیرد و غصه می خورم. ولی آنجا که بودم، گدا هم برایم مفهوم مجردی بود مثل توریست، مثل مترو یا مثل خیلی چیزهای ساده و پیچیده ی دیگر. اینجا ولی گدا برایم مفهوم بی عدالتی دارد. مفهوم رنج. مفهوم از سرما مردن.
وقتی اینجا نبودم، یکبار که مشغول خرید در فروشگاهی بودم، زن نسبتا جوانی از من خواست تا یک یورو برای خریدش کمک کنم. من هیچ وقت به گدا پول نمی دهم. همیشه هم سعی می کنم به طرز احمقانه ای از این رنج های اجتماع فاصله بگیرم. ولی زن جلوی من را گرفته بود و برای غذای کودکش پول می خواست. گفتم ندارم. دروغ می گفتم. نیم ساعت قبل از آن از فروشگاه دیگری بیست یورو خرید کرده بودم. برای خودم شکلات و بیسکویت خریده بودم. و حالا آمده بودم شیر و آبجو بخرم. وقت حساب کردن، زن دوباره رسید پشت سرم و با اشاره به من به زن صندوقدار گفت که از من یک یورو خواسته است و گفته ام ندارم. زن گدا گوشواره ها و گردن بندم را نشان داد و جواهراتم را به رخم کشید. زن گدا پرسید: Pourquoi non? و چون فکر می کرد که فرانسه نمی فهمم با تاکید بیشتری پرسید: Why no?
برای من یک یورو پول زیادی بود. فکر کردم با این یک یورو می توانم ده دقیقه بروم پای اینترنت و دوستی را ببینم. فکر کردم که یک یورو هزار و دویست تومان می شود، به یک گدای هم وطن می دهم. من به سادگی تفاوت قایل شدم بین انسان ها. من نمی توانستم تصمیم بگیرم. هم دلم برای زن می سوخت و هم نمی خواستم کمکش کنم. مهم این بود: نخواسته بودم کمکش کنم.
وقتی که شنیده بودم زن ها از زور فقر خودشان را می فروشند، خیلی دلم نسوخت. می گفتم آدم از مجبوری گدا می شود، فاحشه نمی شود. هرچند بعضی کارها درآمد خیلی خوبی دارند.

۱۳۸۴/۰۷/۲۲

بچه ها دوشت داشتنی ترین موجودات روی زمینند

سر راه، رسیدیم به یک نمایشگاه نقاشی کودکان. گفتم: «بریم ببینیم.» و رفتیم. اتاقک کوچکی بود که دورتادور و روی یک دیوار پارچه ای که دو قسمتش می کرد، نقاشی بچه ها را چسبانده بودند. موضوع این بود: «آینده کودکانمان را بااعتیاد تباه نکنیم.» اول قدری دلخور شدم که چرا باید بچه های هفت تا پانزده ساله را واداریم که به این چیزها فکر کنند. ولی فکر کردم که این هم جزئی از اجتماعی ست که بچه ها در آن زندگی می کنند.
برای من که از نقاشی فقط همان خانه ی چهارضلعی با شیروانی مثلثی اش را می دانم و رودخانه ای که از دل کوه های برف گرفته میان دشت پر سبزه می دود و از کنار کاغذ بیرون می زند، نقاشی بچه ها محشر بود. بعضی ها واقعا خوب فکر کرده بودند و واقعا خوب کشیده بودند. گرچه که کار بعضی ها کپی و از سر باز کردن بود. بعضی از نقاشی ها آنقدر قشنگ بود که پوسترش کرده بودند. جالب ترین نقاشی را به نظر من مرضیه قائینی از مشهد کشیده بود. دو تا پا کشیده بود که یکی سیگاری را له می کرد و دیگری لای انگشت هایش، شاخه ی گلی نگه داشته بود. من بیشتر از سبک نقاشی اش خوشم آمد و نه... فکر بد نکنید. فقط به خاطر مشهدی بودنش نبود.
خیلی نمایشگاه معرکه ای نبود که بخواهم پیشنهاد کنم که حتما بروید و آن را ببینید. مخصوصا در این شلوغی و کثیفی تهران که آدم برای کارهای واجب هم زورش می آید از خانه بیرون برود. با این حال آدرس را می نویسم: خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید دکتر مفتح، نبش کوچه چهارم، شرکت بهداشتی درمانی تخصصی ترک اعتیاد تهران.

۱۳۸۴/۰۷/۱۷

پرواز

حس می کنم که یک قلعه ی متروکم. خودم را آتش فشانی می دانم که مدام خاکستر و دود پخش می کند و جرات فوران ندارد. حکم آن مرده ای را دارم که به زور تنفس مصنوعی زنده نگهش داشته اند. مرگ در همین نزدیکی پرسه می زند. حال آن مرغی را دارم که از طناب بسته شده به پایش آویزان مانده باشد. راستی چرا در این تعلیق، اینگونه وحشیانه پرپر می زنم؟ فقط به فکر رها شدن از این بندهایی هستم که با هر تلاش بیهوده ام، گرهی محکم تر می شوند.

کوپه ی قطار همیشه جای تعفن حرف های تکراری است. کی هستی و چه چیزی تو را به این راه کشانده است؟ راستی چه چیزی مرا وامیدارد که اینطور خودم را خسته و بی خواب کنم؟ که اینطور چهره ی گرفته و چشم های اشکریز مادر را تکرار کنم؟ راستی چرا بریدن هر بند، تکه ای از دل را و چشمه ای از جان را می گیرد؟ مگر نه اینکه رهایی زیباست و پرواز باشکوه است؟ پس چطور این زیبایی و شکوه چنین دردآور می شود؟ شاید هنوز پرواز کردن را یاد نگرفته ام. شاید برای رهایی از هر قفس، به قفس دیگری پناه می برم. قفس هایی با حصارهایی به رنگ بهار، قفل هایی به رنگ آسمان و کلیدهایی به رنگ خون.

زن حیرتش از اعجاب قرآن بود. خدا در قرآن گفته است ما به بعضی فقط دختر می دهیم و به بعضی فقط پسر و به بعضی از هر دو. بعضی ها را هم عقیم می کنیم. به بعضی فرزندان سالم می دهیم و به بعضی فرزندان ناسالم. بعضی صالح و بعضی ناصالح. به خودم گفتم خدایی که من را اینهمه احمق فرض می کند، باشد برای حیرت همین زن. گفتم یادم باشد قرآن را بخوانم و این آیه ها را پیدا کنم. خدای من همان خالق مهربانی است که من را اشرف مخلوقات نامیده. خدایی که اینهمه علاف و درگیر روزمرگی باشد به کار من نمی آید.

گفتم: مسوولیت نوشته هایم با خودم. مسوولیت روابطم با خودم. گفت: مگر من اصلا فرصت می کنم که به کارهای تو کار داشته باشم؟ راست می گوید. نه فرصت می کند و نه حوصله که حتی یک خط از نوشته هایم را بخواند. پس چه چیزی من را می ترساند؟ شاید از چشم های شور و خبرچین می ترسم. و اصلا معنی اینهمه ترس چیست؟ مگر کدام حرف نگفته را می خواهم بنویسم که اینطور از کلماتم مراقبت می کنم؟ مگر در یک رابطه به کجا می خواهم برسم که اینطور پرهیز می کنم؟ مگر غیر از سلامی و لبخندی است؟ نه. ترس من شاید از نامحرم است. و شاید که من این قفس را خوشتر می دارم تا گم شدن در آسمان بی کرانه را. و او... شاید از این می ترسد که مبادا من هوای پرواز داشته باشم.

زن حیرتش از اعجاب قرآن بود. و ترسش از خدایی که آگاهی را به هیات میوه ای ممنوع می آفریند. خدایی که به خاطر ترسش از دانا شدن انسان، دروغ و نیرنگ به هم می بافد. خدایی که از بودن انسانش در بهشت می ترسد و او را به جرم بینش و دانایی مجازات می کند. خدایا، بهشتت را برای خودت و فرشته های سربراهت نگه دار. من زندگی بر زمین را خوشتر دارم. شاید یک روز به جرم شکستن درهای این قفس، سخت مجازات شوم. بگذار فرزندانم پرواز کردن را یاد بگیرند و زمین را به خوبی بشناسند. من زمین را مدیون مادرم حوا هستم.

چه چیزی محرم را از نامحرم جدا می کند؟ تنها همین برچسب که به پیشانی تو می خورد. همین فاصله. همین ترس. تو که همیشه نگاهت به دنبال رازهاست، زود نامحرم را تشخیص می دهی. نگاه نامحرم تفاوت دارد، سنگین است. من از نگاه نامحرم پرهیز می کنم. ولی محرم و نامحرم برای من تعریفی متفاوت دارد. خدا و قرآن و دینش را فراموش کن. نامحرم صاحب نگاه های شهوت آلود است. نامحرم صاحب دست های گناه آلود است. تو که دست هایت مهربانند، تو که نگاهت ساده است، نه، باور نمی کنم، تو نامحرم من نیستی. گاهی وقت ها پیش یک غریبه امن تر است از کنار یک آشنا. آن آشنا نامحرم من است و توی غریبه، محرم. خدای من خالق امنیت است و نه صاحب بی عدالت. و این زمین، این خاک، محرم من است.

من عادت به نگه داشتن گذشته ها ندارم. هیچ وقت صندوقچه ی یادگاری یا دفتر خاطرات نداشته ام. پوست آدامس یا قوطی کبریت جمع نمی کردم. دفترهای نوشته های قدیمی را هم دور انداختم. حالا هم همه ی نوشته های گذشته ام را از روی این کامپیوتر دور می ریزم: قصه ی دختری که ماه شد، قصه ی مردی که قدم هایش را می شمرد، خاطراتم، و همه ی آنچه که به آن شعر می گویم. رختخوابم را جمع می کنم. پنجره را باز می کنم. با یک پارچه ی نم دار، گرد و خاک روی میز را می گیرم. کامپیوتر را روشن می کنم. همه چیز روبراه است. حالا من مانده ام و یک شروع دوباره. من مانده ام و اینهمه صفحه ی سفید. من مانده ام و پرنده های پشت پنجره که به یک مشت خرده نان قناعت می کنند. من اعتقادی به زندگی کردن در گذشته ندارم. گذشته، تنها اثری است در امروزم. مهمترین واقعه برای من همین حالاست. آخرین معنا ندارد، هرچه هست، ادامه است. کلیدی لازم است تا درهای این قفس را باز کند. که پرواز را واقعی کند. کلید در دست های من است و من از باز کردن این قفل می ترسم.

۱۳۸۴/۰۷/۱۲

میون باد

پس پرده
توی صندوق
میون بقچه ی ترمه
خدا می دونه مادر چی گذاشته

زیر بارون
میون باد
توی اون دفتر کاهی
خدا می دونه دختر چی نوشته

لبات خندون
نگاهت شاد
خدا می دونه عاشق
توی قلبش
چی گذشته

۱۳۸۴/۰۷/۰۹

جهنم

گفتی قرآن بخوان
که قرآن کلید بهشت است.
من ولی راهی به سوی جهنم می جویم
راهی به سوی تو
تا در آتش آغوشت بسوزم و
عشق تو
هر دم
کالبد جدیدی برایم بسازد
تا لب های جوشان تو را بنوشم و
از عطش
از طلب
بمیرم.
من تاریکی چشم های تو را می خواهم
که با یک نگاهت
میان آسمان و زمین معلق بمانم
و بودنت را
که لرزه بر اندام هایم ببارد

من تو را می خواهم
و کلیدی برای جهنم می جویم.