۱۳۸۹/۱۱/۲۸

عشق من، آرانخوئه

ترانه‌ای از: ژاکین رودریگو
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
------------------------------

عشق من
بر آب چشمه‌‌ها، عشق من
باد با خود می‌‌آورد، عشق من
شب در رسیده، شناور می‌‌بینیم
گلبرگ‏‌های سرخ را

عشق من
و دیوارها ترک برمی‌‌دارند، عشق من
در آفتاب، در باد، زیر رگبار و به سال‌هایی که در گذرند
از آن صبحگاه ماه می که آنها آمدند
و آواز می‌خواندند
ناگاه با هدف تفنگ‌‏هایشان بر دیوارها نوشتند
کلماتی بیگانه را

عشق من، بوته ی گل سرخ رد آنها را دنبال می‌‏کند، عشق من
بر دیوار و در بر می‏‌گیرد، عشق من
نام‏‌های حکاکی شده‌‏شان را هر تابستان
با قرمز زیبایی که گل‌‏هایند.

عشق من، چشمه‌‏ها خشک می‌‏شوند، عشق من
در آفتاب، در باد، در میدان‌‌های جنگ و به سالهایی که می‏‌گذرند
از آن صبحگاه ماه می که آنها آمدند
در قلبشان گل، پاهایشان برهنه، آهسته آهسته
و چشم‏‌هایشان می‌‏درخشید از خنده‌‏ای بیگانه

و بر این دیوار، مادام که شب می‏‌رسد
گویی لکه‏‌های خون‏‌اند
این گل‏‌های سرخ
عشق من، آرانخوئه.

۱۳۸۹/۱۱/۱۵

آخرین آرزو

شعر از: تئوفیل گوتیه
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

مدت‌‏هاست که شما را دوست می‌‏دارم
- می‏‌بایست هجده ساله شوم -
شما سرخ‏ و سفید، من رنگ پریده
من زمستان و شما بهار.

یاس‏‌های سفید قبرستان‌‏ها
در حوالی‌‏ام گل می‌‏دهند؛
به زودی صورتم پر از ریش می‌‏شود
که پیشانی‏‌ام چین بردارد.

آفتاب زندگی‏‌ام که رنگ ببازد
در افق ناپدید می‌‏شود
و آخرین منزلگاهم را
بر بلندی‏‌های محزون می‌‏بینم.

آه از آن زمان که لب‏‌های شما
بوسه‏‌ای کاهلانه بر لب‏‌هایم زند
پس آنگاه این دل می‏‌تواند
به سکون در مقبره‏‌ای بیارامد.

۱۳۸۹/۱۱/۱۴

ترانه

شعر از: شارل بودلر
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
--------------------

به عزیزترینم، به زیباترینم
چشم‏ و چراغ دلم
فرشته‏‌ام، صنم جاودانه‌‏ام
از ابدیت سلام می‌‏کنم.

همچون هوای نمک ‏سود
منتشر می‏‌شود در زندگی‌‏ام
و طعم فناناپذیری ‏را
می‏‌ریزد در جان ناآرام من.

توبره‌‏ای همیشه تازه، عطرآگین
فضای عزیزی که پر می‏‌شود
مجمری فراموش شده، رازآلود
از شب می‏‌گذرد و دود می‌‏کند.

چطور بگویمت؟ به کدام مثال
که در قهقرای ابدیتم
عشقم از یاد نمی‏‌رود
مثل نافه‏‌ی ختن
که می‏‌آکند و به چشم نمی‌‏آید.

به بهترینم، به زیباترینم
شادی و سلامتی‌‏ام،
فرشته‌‏ام، صنم جاودانه‌‏ام
از ابدیت سلام می‏‌کنم.

دستانت را به من بده

شعر از: لویی آراگون
به فارسیِ نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

دستانت را به من بده، بخاطر دلواپسی
دستانت را به من بده که بس رویا دیده‏‌ام
بس رویا دیده‌‏ام در تنهایی خویش
دستانت را به من بده برای رهایی‌‏ام.

دستانت را که به پنجه‌‏های نحیفم می‌‏فشرم
با ترس و دستپاچگی، به شور
مثل برف در دستانم آب می‌‏شوند
مثل آب درونم می‏‌تراوند.

هرگز دانسته‌‏ای که چه بر من می‌‏گذرد
چه چیز مرا می‏‌آشوبد و بر من هجوم می‏‌برد
هرگز دانسته‌‏ای چه چیز مبهوتم می‌‏کند
چه چیزها وا‌می‏گذارم وقتی عقب می‌‏نشینم؟

آنچه در ژرفای زبان گفته می‌‏شود
سخن گفتنی صامت است از احساسات حیوانی
بی ‏دهن، بی ‏چشم، آیینه‌‏ای بی ‏تصویر
به لرزه افتادن از شدت دوست داشتن، بی هیچ کلام.

هرگز به حس انگشتان یک دست فکر کرده‏‌ای
لحظه‏‌ای که شکاری را در خود می‏‌فشرند
هرگز سکوتشان را فهمیده‌‏ای
تلألویی که نادیدنی را به دیده می‏‌‌کشد.

دستانت را به من بده که قلبم آنجا بسته است
دنیا در میان دستانت پنهان است، حتی اگر لحظه‌‏ای.
دستانت را به من بده که جانم آنجا خفته است
که جانم آنجا برای ابد خفته است.

شبم جز غیاب تو نیست

شعر از: لویی آراگون
به فارسیِ نفیسه نواب‌پور
این ترجمه را تقدیم می‌کنم به مامان
----------------------------------------

شبم جز غیاب تو نیست
زخم‏‌هایم جز از پیشم رفتن‌‏هایت
جز تو چیزی آنِ من نیست
بی تو همه چیزی دروغ است
بی‏ تو همه حالم خراب است.

زنده‌‏ام در انتظارت
که دستت را به دست بگیرم
می‏‌میرم و قلبم می‌‏شکند
از تصور بی‏‌مهری
از خیال جدا شدنت از راهم.

عشق من، ای مایه‌‏ی اندوهم
روزی از روزهای ماه می
در گذشته‏‌ای نه چندان دور
از من گریختی
چه ماه بدی بود
و چه دوستت داشتم
هرگز مرا نبخشیدی.

جوان بودم و با اشتیاق دوستت داشتم
حالا این منم، منی دیگر
اشک‏‌هایم را بر دستان عریانت می‏‌ریزم
و عشقم را زیر پاهایت.

درواقع کمی می‌ترسم

شعر از: پل ورلن
ترجمه از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

درواقع کمی می‌‏ترسم
که حس می‏‌کنم زندگی‌‏ام را
خیال تابشی احاطه کرده است
که تابستانی دیگر، جانی دیگر می‌‏بخشدم،

تصویر شما، همیشه عزیز
در این قلبی که همه چیزش از آن شماست جا دارد،
قلبم یکی‌‏یک‌‏دانه‌‏ی حسودیست
که مهر به شما و میل به شما را تاب نمی‏‌آورد؛

و مرا ببخشید از اینکه رک به شما می‏‌گویم
زندگی‌‏ام از این پس بر این قاعده‏ است
که با یاد حرف‌‏هایتان یا لبخندتان
به رعشه می‏‌افتم،

و هر نشانه از شما
حرفی یا حتی چشمکی کافی ا‏ست
که تمامی هستی‏‌ام را
در فریبی آسمانی به غم بنشاند.

بهرحال آینده‌‏ام تاریک است و
سرشار است از تاوان اعمال کرده‌‏ام
پس نمی‏‌خواهم شما را ببینم
مگر با اشتیاق خواهشی بیان نشدنی،

بی‌‏ملاحظه‌‏ی انعکاس‌‏های غم‌‏افزا
غرق این خوشبختی بی‏‌حصرم
که باز و باز بگویم
شما را دوست دارم، دوستت دارم!

کلوتیلد

شعر از: گیوم آپولینر
به فارسیِ نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

میان عشق و بی‌‏خبری
سفره گسترده دلتنگی
شقایق و نرگس
فشرده به هم در باغی

شب از سر باغ می‌‏گذرد
سایه‌‏های ما به هم می‌‏رسند
آفتاب که میان گل‏‌ها برگردد
سایه‏‌ها محو می‌‏شوند

خدایانشان بیدار
گیسوانشان غلتان در باد
دنبال کن این سایه‏‌ی زیبا را
که می‏‌گذرد.

پل میرابو

شعر از گیوم آپولینر
به فارسیِ نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

سن زیر پل میرابو می‏‌گذرد
عشق‏‌های ما نیز
می‏‌بایست به خاطر بسپرم که
خوشی همیشه بعد رنج برمی‌‏گردد

شب می‏‌رسد و ساعت‌‏ها زنگ می‌‏زنند
روزها می‏‌گذرند و من می‏‌مانم

دست در دست و چهره به چهره
به کسالت می‏‌نگرد موج
بازوان ما را
که تا ابد به هم پل می‌‌زنند

شب می‌‏رسد و ساعت‌‏ها زنگ می‏‌زنند
روزها می‏‌گذرند و من می‏‌مانم

عشق می‌‏گذرد چون روانی این آب
عشق می‏‌گذرد
آهسته، مثل زندگی
خشونت‏‌بار، مثل امید

شب می‌‏رسد و ساعت‌‏ها زنگ می‌‏زنند
روزها می‏‌گذرند و من می‏‌مانم

روزها و هفته‌‏ها می‌‏گذرند
نه گذشته برمی‌‏گردد
نه هیچ عشقی
سن زیر پل میرابو می‌‏گذرد

شب می‌‏رسد و ساعت‌‏ها زنگ می‏‌زنند
روزها می‏‌گذرند و من می‌‏مانم.