۱۳۸۷/۰۳/۰۴

شراب تلخ

خسته بودم و سرم درد می‌کرد. باران نرمی می‌بارید. ماشین‌ها بی‌احتیاط رد می‌شدند و آب می‌پاشیدند. شلوار و کفش‌هایم خیس شده بودند. سردم بود. یک ایستگاه دورتر پیاده شدم جلوی فروشگاه. راست ولی رفتم سراغ قفسه‌ی مشروب‌ها. یک بطری شراب صورتی پروانس برداشتم و چیپس. نان و کالباس و کاهو هم برداشتم برای ساندویچ ناهار فردا. کوله‌پشتی سر دوشم سنگین شد. باران بند آمده بود و از پیاده‌‌روی باریک کنار جاده برمی‌گشتم. مغازه‌ها همه تعطیل بودند ساعت یک بعدازظهر. یک موتور با صدا و سرعت زیاد رد شد. همه‌ی پیاده‌رو را بوی دود گرفت. حالم بد شد. می‌خواستم عق بزنم. دلم فقط به بطری مشروب خوش بود و بسته‌ی چیپس. حسابی گرسنه بودم. توی حیاط چندتا پرتقال از درخت کندم. دوتا یازده‌تا، یک ده‌تا و باز چهارتا یازده‌تا پله بالا رفتم. پله‌ها را که می‌شمری خوبی‌اش این است که امیدت به بالا رسیدن بیشتر می‌شود. یا دست‌کم حواست پرت می‌شود به شمردن. در آپارتمان را که باز کردم بوی ظرف‌های نشسته‌ی شب قبل خورد به صورتم.

مزه‌ی مشروبم را با سیر و آبلیموی زیاد درست کردم. یک لیوان بزرگ برداشتم و پر کردم. تا خریدها را جابجا کردم و ظرف‌ها را شستم، کم‌کم همه‌ی بطری را خالی کرده بودم. اتاق گرم شده بود. گیج بودم. فیلم سکسی قدیمی را برای هزارمین بار پخش کردم. افتادم روی تخت خواب. دلم می‌خواست ساعت‌ها همانجا زیر پتو بخوابم. ساعت موبایل را کوک کردم و گذاشتم روی میز بالا سرم که باید به موقع بلند می‌شدم. باید مستی از سرم می‌پرید. باید شام درست می‌کردم برای شوهرم که خسته می‌رسید. ساعت که زنگ زد بلند شدم. شیشه‌ها را با آشغال‌ها بردم سر کوچه. دوش گرفتم. یک قوری قهوه‌ی قوی برای خودم گذاشتم و مشغول آشپزی شدم.

برای شام سوپ درست کردم و پیراشکی. مشغول درست کردن سالاد بودم که رسید. خسته بود و سر درد داشت. لباس عوض کرد و خوابید. شام را تنهایی خوردم. همه جا ساکت بود. لم دادم روی مبل و مجله‌ی زنان ورق ‌زدم. دستور غذای اسپانیایی را با دقت خواندم و جدول صفحه‌ی آخر را حل کردم. هوا سرد بود. دوست نداشتم بخوابم. دلم می‌خواست بروم به اتاق و ببینم نفس نمی‌کشد. می‌ترسیدم بالای سرش برسم و ببینم که هنوز زنده‌ است. بلند شدم. کمی دور خودم گشتم. برای خودم چای دم کردم. دوباره لم دادم روی مبل و کتاب رمانی نیمه‌تمام را دست گرفتم. می‌خواندم و گوش تیز کرده بودم برای صداهایی که ممکن بود از اتاق برسد. غرق داستان بودم که فهمیدم جلوی در اتاق ایستاده و نگاهم می‌کند. دلخور بودم از زنده بودنش. لبخند زدم و حالش را پرسیدم. بهتر بود و گفتم که خوشحالم. گرسنه بود. غذایش را آماده کردم و برایش میز چیدم. گفتم چای دم کرده‌ام که با هم بخوریم. دروغ می‌گفتم. دلم می‌خواست چایم را تنهایی خورده بودم.

کتاب رمان را بی‌خودی دستم گرفته بودم و نمی‌خواندم. کنارم آمد و دست کشید به موهایم. بوی تند عطر شانل می‌دادم که برای تولدم خریده بود. خم شد کنار صورتم و پای گوشم را بوسید. دوزانو نشست کنار مبل و ساق پاهایم را نوازش کرد. خواست لبهایم را ببوسد که سر گرداندم و گونه‌اش را بوسیدم. دست انداختم دور گردنش و سر گذاشت روی پایم. خیلی معطل نکرد. بلند شد. پشت پنجره‌ای‌ها را بست و تخت را مرتب کرد. چشم‌هایم از اشتیاق خوابیدن سرخ شده بود. سردم بود. دلم می‌ﺧواست با گرمای تنش گرم شوم. همین گرما ولی فراری‌ام می‌داد. درمانده بودم. دست انداخت و تنم را کشید به بغل خودش. پشت کردم و میان انحنای تنش جا افتادم. موهایم را از جلوی صورتش کنار زد و گردنم را بوسید. هوس کرده بودم دست بکشد به تنم. ضربه‌های منظم چیزی روی پشتم تحریکم می‌کرد. فکر کردم یک ماه بیشتر می‌شود که تن به تنش نداده‌ام. می‌ﺧواست شیطنت کند که بهانه‌ی صبح زود بیدار شدن آوردم. باز گردنم را بوسید و آرام شد. فاصله گرفتم که بخوابم. چشم‌هایم خیره مانده بودند به هوا و می‌سوختند.

بی‌نام

در ﺁغوشم می‌کشی
می‌بوسی‌ام
ستاره‌های دنباله‌دارت را ولی به من نمی‌دهی
هزارها ستاره‌ی دنباله‌دار را
در کیسه‌های نایلونی می‌ریزی
در کیسه‌ها را محکم می‌بندی
سر شب با ﺁشغال‌ها می‌گذاری پشت در.

۱۳۸۷/۰۲/۳۱

قورباغه و پیرمرد

روزی روزگاری، حوالی برکه‌ی زیبایی پر از نیلوفرهای سفید و صورتی، قورباغه‌ی کوچکی بود که روزها کاری نداشت جز جست‌وخیز کردن و بازی کردن. همه‌ی تفریحش پریدن از روی برگ‌های درشت نیلوفرها بود و جست‌زدن از روی تخته‌سنگ‌ها بر نمناکی زمین. کمی دورتر، در کلبه‌ای چوبی٬ پیرمرد غمگینی زندگی می‌کرد که هر روز، نزدیک ظهر، برای پر کردن کوزه‌ی سفالی‌اش کنار برکه می‌آمد. پیرمرد قدم‌های آهسته برمی‌داشت. اطرافش را می‌پایید. آبی به صورتش می‌زد. روی تخته‌سنگی می‌نشست و استراحت می‌کرد. قورباغه پیرمرد را می‌شناخت. پیرمرد قورباغه را می‌دید. کوزه‌ی پرآبش را به سختی به دوش می‌کشید و برمی‌گشت.

یک روز که قورباغه‌ مشغول بازی و جست‌وخیز بود، ناغافل از روی سنگی سر خورد و به پشت افتاد روی زمین. بی‌فایده شروع کرد به دست‌وپا زدن، داد زدن و کمک خواستن. ساعت‌ها گذشت تا اینکه نزدیک ظهر، صدای آشنای قدم‌های پیرمرد شادش کرد. دوباره به تقلا افتاد. فریاد کشید. پیرمرد نزدیک برکه شد. مشتی آب به صورتش زد. نگاهی به آسمان انداخت. آهی کشید و روی تخته سنگ نشست. قورباغه با همه‌ی توانش فریاد کشید. پیرمرد ولی نمی‌شنید. قورباغه شروع کرد به گریه کردن. میان هق‌هق گریه خواهش می‌کرد، التماس می‌کرد. پیرمرد نگاهی به دست‌وپا زدنش انداخت. دوباره آهی کشید. بلند شد و کوزه‌‌ی پرآبش را برداشت و از همان راهی که آمده بود برگشت.

قورباغه از خستگی آرام گرفت. از بی‌دفاع بودن خودش در آن حال ترسید. هر آن ممکن بود شکار پرنده یا ماری بشود. مورچه‌ها حتی می‌توانستند تکه‌تکه‌اش کنند. عنکبوتی اگر می‌رسید می‌توانست در تارهای چسبناک اسیرش کند. قورباغه اما هوای جست زدن بر برگ‌های درشت و معلق نیلوفرها را داشت. خودش را وادار کرد به تاب خوردن بر پشتش. دست‌وپا زدن‌ھایش را منظم کرد. دست‌ها و پاهایش را به ساقه‌های علف گیر داد. تلاش کرد و سرانجام چرخید. حس کردن نمناکی زمین زیر تنش تولدی دوباره بود. با چند جست کوتاه خودش را به آب برکه انداخت و بعد روی برگ نیلوفری پرید. به زمینی که بی‌رمق بر آن افتاده بود نگاه انداخت و مغرور بود از اینکه یاد گرفته چطور روی زمین غلت بزند. چطور بچرخد. چطور روی دست‌ها و پاهایش بلند شود.

بازی تازه‌ی قورباغه شده بود پریدن از روی تخته سنگ‌ها، به پشت غلتیدن، ساقه‌ی علف‌ها را گرفتن و روی شکم بلند شدن. یک روز که به پشت روی زمین افتاده بود و باد خوردن برگ درخت‌ها بر زمینه‌ی آبی آسمان را تماشا می‌کرد، پیرمرد برای برداشتن آب به کنار برکه آمد. زیر لب آوازی شاد زمزمه می‌کرد و در هر چند قدم، به شادی دور خودش می‌چرخید. یک مشت آب به صورتش زد، کوزه‌ی آبش را پر کرد و روی تخته سنگ نشست. اطرافش را که با دقت برانداز می‌کرد، چشمش به قورباغه افتاد. به نرمی با دو انگشت از روی زمین بلندش کرد. جلوی صورتش کمی نوازشش کرد و در آب برکه رهایش کرد. قوباغه هاج‌وواج مانده بود. روی برگ نیلوفری پرید که خوشی‌های پیرمرد را بپاید. پیرمرد چندبار بی‌هوا با خودش بلند خندید. نگاهی طولانی به آسمان انداخت، کوزه‌ی پرآبش را برداشت و از راهی که آمده بود برگشت.

قورباغه بازی را از سر گرفت. جست زد روی تخته‌سنگ. سر خورد. به پشت افتاد روی زمین. غلتید و بلند شد و باز جست زد روی تخته‌سنگ...

پدرم

(بابای خوبم! توقع دارم بدونید که بیشتر از همه‌ی دنیا دوستتون دارم. می‌دونم از دستم دلخور نمی‌شین بخاطر نوشته‌هام. از دور می‌بوسمتون.)

پدرم یک روز می‌میرد
مثل پتوی کهنه‌ای در گور می‌گذارندش
و جسمش تمام می‌شود
بچه‌هایی که از او زاییده‌ام بی‌سرپرست می‌شوند
من می‌مانم
تنها
با بچه‌هایی که بزرگ شده‌اند
بچه‌هایی که می‌میرند
بچه‌هایی که پیر می‌شوند
یا شیرخواره‌ می‌مانند.

پدرم بارها با من خوابیده است
بارها خون مرا نوشیده است
بارها در ضجه‌های من خندیده است
خنده‌هایی که هوا را می‌لرزاند
من را می‌لرزاند
موهایم را می‌لرزاند
میان کوه‌ها می‌پیچد و به آسمان می‌رود.

گاهی هم پیش می‌ﺁید
که پدرم از درد به خود بپیچد
تب کند
روی پیشانی‌اش دستمال خیس بگذارم
عرق کند
صورتش از درد سیاه شود
هربار ولی خوب می‌شود
آرام می‌شود
میان پیچ‌وخم کوه‌ها خودش را گم می‌کند
گم می‌شود
یا برمی‌گردد.

۱۳۸۷/۰۲/۱۹

زمستان



زمستان بود
برف می‌بارید
گونه‌های یخ‌زده‌اش سرخ بودند
انگشتان کوچک سردش سرخ بودند
می‌لرزید
می‌خندید
چتر شدم
در اطراف سرمای بی‌حد گونه‌ها و انگشت‌هایش
حرارت تنش از زیر لباس‌ها بیرون می‌زد
برف روی تنم سنگینی می‌کرد
می‌خندیدم
گونه‌ها و انگشتانم از سرما سرخ شدند
لبهایمان از داغی تن‌هامان سرخ شدند
آتش گرفتند
برف‌ها از آتش‌هایمان آب شدند
زیر آب دفن شدیم
سطح آب یخ بست.
برف سنگین می‌بارید.

سنگ

از عمیق‌ترین لایه‌های زمین آمدم
در شکاف‌ها نفوذ کردم
از پیچ‌وخم‌های ناهموار گذشتم
بالا آمدم
تا بلندترین قله‌ها بالا آمدم
جاری شدم
روان
بی‌مقصد
در شکاف‌ها نفوذ کردم
سرد شدم
سنگ شدم.

۱۳۸۷/۰۲/۱۶

بی‌نام





دختر گفت
شب‌ها را با مردان گذراندن
خرجی ندارد
جز یک دست پیراهن دکولته
و یک جفت جوراب ساق بلند

درعوض آنها
همه چیز برایت می‌خرند.

۱۳۸۷/۰۲/۱۳

بی‌نام

زمستان تمام شد
زلزله نیامد
بمبی زیر پاهایمان منفجر نشد
صدها کودک ولی از گرسنگی و سرما مردند
سال نو شد
چیزی عوض نشد
خورشید همیشه صبح زود طلوع می‌کند
شب از پیشمان می‌رود.

بچه‌ها را گرسنگی و سرما می‌کشد
مادران هرسال کودکان تازه به دنیا می‌ﺁورند.