۱۳۸۷/۰۹/۰۹

عروسک

صدایش مثل خنجری آواره بود درون تنم. توی رختخواب بود و خواب بود. به حرفش می‏کشیدم. جواب می‏داد. از پس میلیون‏ها کیلومتر کابل، نوازشم می‏کرد. کابل‏های وحشی به در و دیوار درونم می‏کوبیدند. بغضم گم شده بود. سرما از شکاف‏های دکه‏ی تلفن تو می‏زد. دلم هوای گرمی تن داشت، زیر پتو. گفت: «خب بیا بغلم کن. دلم تنگ شده برات». گفتم: «گه خوردی». یکه خوردم از خوردم. یکه خورد. سگ سیاه لاغری دور تا دور دکه‏ی تلفن گشت. همه‏ی پایه‏ها را بو کشید. به دیوار شیشه‏ای شاشید. مایع رقیق زرد رد گذاشت روی شیشه. هنوز حرف می‏زد. گوش نمی‏کردم. لابلای زخم‏ها دنبال بغضم می‏گشتم. می‏گفت: «اینقد لجم گرفته بود اون روز که گفتی بگو دوسم داری». گفتم: «اون روز دلم می‏خواست بشنوم». «نچ» آبداری گفت و اینکه «نمی‏گم. خودت می‏دونی که چیزی رو دوبار تکرار نمی‏کنم» بغلم گرفته بود و می‏بوسیدم. گفتم: «بگیر بخواب. منم میام کنارت می‏خوابم». از قید بوسه‏هایش رها شدم. چیزهایی گفت و چیزهایی گفتم. گوشی تلفن روی پایه بند نمی‏شد. خیس عرق بودم. سرما دنبال شکاف‏ها می‏گشت که زیر لباس‏هایم بخزد. عروسکی پارچه‏ای بودم در خشونت تقابل موج‏ها و صخره‏ها. با دست‏های یخ زده کلیدها را در قفل‏ها چرخاندم. لباس‏ها را محکم‏تر به خودم پیچیدم. مچاله روبروی حرارت تند بخاری نشستم. بغضم را پیدا کردم. زخم خورده بود و خون‏آلود؛ تب داشت.

۱۳۸۷/۰۹/۰۲

برای تولد وبلاگم

روزهای تولد روزهای پر رمز و رازی هستند که ترجیح می‏دهم به جای فراموش کردن، گوش بسپرم به رازهایشان و محو تماشای معجزاتشان شوم. روزهای تولد روزهایی استثنائی‏اند، هرچند که هرسال و برای همه اتفاق می‏افتند. شیطنت رنگ‏های شاد یک روز تولد همیشه حتی از پشت غبارهای تاریک مرگ‏آلود هم آدم را پر از امید می‏کنند. روزهای تولد روزهایی هستند که به اندازه‏ی همه‏ی گذشته‏ی کسی گنجایش خاطره دارند و به اندازه‏ی همه‏ی آینده‏اش گنجایش امید. بنا به رسم معمول که روزهای تولد روزهای هدیه‏اند، فکر کردم چه هدیه‏ای بهتر است از یک داستان برای این کودک چهار ساله‏ام؟
قصه‏ی زیر را از ترجمه‏ی فرانسه برگردانده‏ام و با سلیقه‏ی خودم بازنویسی کرده‏ام. حتمن قصه‏اش را وقتی بچه بوده‏اید با ترجمه‏ی دیگری خوانده‏اید. نویسنده‏اش را هم حتمن می‏شناسید: هانس کریستین آندرسون.


قصه‏ی شاهزاده خانم واقعی

روزی، روزگاری، در زمان‏های قدیم، شاهزاده‏ی جوانی به فکر ازدواج با یک شاهزاده خانم افتاد، اما دلش یک شاهزاده خانم واقعی می‏خواست. به همین خاطر، برای پیدا کردن یک شاهزاده خانم واقعی، راه افتاد دور دنیا. او با دخترهای زیادی آشنا شد. شاهزاده خانم‏ها کم نبودند، اما هیچ کدام شاهزاده خانم واقعی نبودند. همیشه اشکالی وجود داشت. همیشه همه چیز آنطور که باید نبود. شاهزاده، غمگین و ناراحت و دست خالی به خانه برگشت.
مدتی گذشت تا اینکه یک شب تاریک و طوفانی که رعد و برق همه را به وحشت می‏انداخت و باران سیل‏آسا می‏بارید، کسی دروازه‏ی شهر را کوبید. پادشاه پیر رفت و در را باز کرد. پشت در یک شاهزاده خانم بود که ادعا می‏کرد یک شاهزاده خانم واقعی‏ست. اما زیر آن باران و در آن طوفان به هرچیزی شبیه بود غیر از یک شاهزاده خانم. موها و لباس‏هایش خیس شده بودند و از نوک بینی‏اش آب چکه می‏کرد. راه که می‏رفت از کفش‏هایش آب بیرون می‏ریخت. خلاصه که حسابی به هم ریخته بود، اما خودش می‏گفت یک شاهزاده خانم واقعی‏ست.
ملکه‏ی پیر با خودش فکر کرد که «خب، خواهیم دید»! اما چیزی به روی خودش نیاورد. به اتاقی رفت که شاهزاده خانم قرار بود شب آنجا بخوابد. همه‏ی رختخواب‏ها را از روی تخت بلند کرد و یک نخود آنجا گذاشت. بعد روی نخود بیست‏تا تشک پنبه‏ای پهن کرد و روی تشک‏ها بیست‏تا پتوی پر قو انداخت. شاهزاده خانم شب روی این رختخواب خوابید.
صبح، وقتی که همه بیدار شدند و از شاهزاده خانم پرسیدند شب چطور خوابیده، با ناراحتی گفت: «اوه، خیلی بد بود. تقریبن همه‏ی شب چشم به هم نگذاشتم. خدا می‏داند چی توی تخت بود که همه‏ی تنم از سفتی‏اش کبود شده. وحشتناک بود». با این جواب همه مطمئن شدند که او یک شاهزاده خانم واقعی‏ست. چون فقط یک شاهزاده خانم واقعی می‏تواند چنین پوست حساسی داشته باشد که بتواند سفتی یک نخود را از زیر بیست‏تا تشک پنبه‏ای و بیست‏تا پتوی پر قو حس کند.
شاهزاده‏ی جوان که به آرزوی داشتن یک شاهزاده خانم واقعی رسیده بود، همانجا از او خواستگاری کرد و با هم ازدواج کردند. نخودی که زیر تخت شاهزاده خانم گذاشته بودند را هم به موزه‏ی شهر بردند تا برای همیشه آنجا بماند.

ترجمه‌ی نفیسه نواب‌پور