صدایش مثل خنجری آواره بود درون تنم. توی رختخواب بود و خواب بود. به حرفش میکشیدم. جواب میداد. از پس میلیونها کیلومتر کابل، نوازشم میکرد. کابلهای وحشی به در و دیوار درونم میکوبیدند. بغضم گم شده بود. سرما از شکافهای دکهی تلفن تو میزد. دلم هوای گرمی تن داشت، زیر پتو. گفت: «خب بیا بغلم کن. دلم تنگ شده برات». گفتم: «گه خوردی». یکه خوردم از خوردم. یکه خورد. سگ سیاه لاغری دور تا دور دکهی تلفن گشت. همهی پایهها را بو کشید. به دیوار شیشهای شاشید. مایع رقیق زرد رد گذاشت روی شیشه. هنوز حرف میزد. گوش نمیکردم. لابلای زخمها دنبال بغضم میگشتم. میگفت: «اینقد لجم گرفته بود اون روز که گفتی بگو دوسم داری». گفتم: «اون روز دلم میخواست بشنوم». «نچ» آبداری گفت و اینکه «نمیگم. خودت میدونی که چیزی رو دوبار تکرار نمیکنم» بغلم گرفته بود و میبوسیدم. گفتم: «بگیر بخواب. منم میام کنارت میخوابم». از قید بوسههایش رها شدم. چیزهایی گفت و چیزهایی گفتم. گوشی تلفن روی پایه بند نمیشد. خیس عرق بودم. سرما دنبال شکافها میگشت که زیر لباسهایم بخزد. عروسکی پارچهای بودم در خشونت تقابل موجها و صخرهها. با دستهای یخ زده کلیدها را در قفلها چرخاندم. لباسها را محکمتر به خودم پیچیدم. مچاله روبروی حرارت تند بخاری نشستم. بغضم را پیدا کردم. زخم خورده بود و خونآلود؛ تب داشت.
۱۳۸۷/۰۹/۰۲
برای تولد وبلاگم
روزهای تولد روزهای پر رمز و رازی هستند که ترجیح میدهم به جای فراموش کردن، گوش بسپرم به رازهایشان و محو تماشای معجزاتشان شوم. روزهای تولد روزهایی استثنائیاند، هرچند که هرسال و برای همه اتفاق میافتند. شیطنت رنگهای شاد یک روز تولد همیشه حتی از پشت غبارهای تاریک مرگآلود هم آدم را پر از امید میکنند. روزهای تولد روزهایی هستند که به اندازهی همهی گذشتهی کسی گنجایش خاطره دارند و به اندازهی همهی آیندهاش گنجایش امید. بنا به رسم معمول که روزهای تولد روزهای هدیهاند، فکر کردم چه هدیهای بهتر است از یک داستان برای این کودک چهار سالهام؟
قصهی زیر را از ترجمهی فرانسه برگرداندهام و با سلیقهی خودم بازنویسی کردهام. حتمن قصهاش را وقتی بچه بودهاید با ترجمهی دیگری خواندهاید. نویسندهاش را هم حتمن میشناسید: هانس کریستین آندرسون.
قصهی شاهزاده خانم واقعی
روزی، روزگاری، در زمانهای قدیم، شاهزادهی جوانی به فکر ازدواج با یک شاهزاده خانم افتاد، اما دلش یک شاهزاده خانم واقعی میخواست. به همین خاطر، برای پیدا کردن یک شاهزاده خانم واقعی، راه افتاد دور دنیا. او با دخترهای زیادی آشنا شد. شاهزاده خانمها کم نبودند، اما هیچ کدام شاهزاده خانم واقعی نبودند. همیشه اشکالی وجود داشت. همیشه همه چیز آنطور که باید نبود. شاهزاده، غمگین و ناراحت و دست خالی به خانه برگشت.
مدتی گذشت تا اینکه یک شب تاریک و طوفانی که رعد و برق همه را به وحشت میانداخت و باران سیلآسا میبارید، کسی دروازهی شهر را کوبید. پادشاه پیر رفت و در را باز کرد. پشت در یک شاهزاده خانم بود که ادعا میکرد یک شاهزاده خانم واقعیست. اما زیر آن باران و در آن طوفان به هرچیزی شبیه بود غیر از یک شاهزاده خانم. موها و لباسهایش خیس شده بودند و از نوک بینیاش آب چکه میکرد. راه که میرفت از کفشهایش آب بیرون میریخت. خلاصه که حسابی به هم ریخته بود، اما خودش میگفت یک شاهزاده خانم واقعیست.
ملکهی پیر با خودش فکر کرد که «خب، خواهیم دید»! اما چیزی به روی خودش نیاورد. به اتاقی رفت که شاهزاده خانم قرار بود شب آنجا بخوابد. همهی رختخوابها را از روی تخت بلند کرد و یک نخود آنجا گذاشت. بعد روی نخود بیستتا تشک پنبهای پهن کرد و روی تشکها بیستتا پتوی پر قو انداخت. شاهزاده خانم شب روی این رختخواب خوابید.
صبح، وقتی که همه بیدار شدند و از شاهزاده خانم پرسیدند شب چطور خوابیده، با ناراحتی گفت: «اوه، خیلی بد بود. تقریبن همهی شب چشم به هم نگذاشتم. خدا میداند چی توی تخت بود که همهی تنم از سفتیاش کبود شده. وحشتناک بود». با این جواب همه مطمئن شدند که او یک شاهزاده خانم واقعیست. چون فقط یک شاهزاده خانم واقعی میتواند چنین پوست حساسی داشته باشد که بتواند سفتی یک نخود را از زیر بیستتا تشک پنبهای و بیستتا پتوی پر قو حس کند.
شاهزادهی جوان که به آرزوی داشتن یک شاهزاده خانم واقعی رسیده بود، همانجا از او خواستگاری کرد و با هم ازدواج کردند. نخودی که زیر تخت شاهزاده خانم گذاشته بودند را هم به موزهی شهر بردند تا برای همیشه آنجا بماند.
قصهی زیر را از ترجمهی فرانسه برگرداندهام و با سلیقهی خودم بازنویسی کردهام. حتمن قصهاش را وقتی بچه بودهاید با ترجمهی دیگری خواندهاید. نویسندهاش را هم حتمن میشناسید: هانس کریستین آندرسون.
قصهی شاهزاده خانم واقعی
روزی، روزگاری، در زمانهای قدیم، شاهزادهی جوانی به فکر ازدواج با یک شاهزاده خانم افتاد، اما دلش یک شاهزاده خانم واقعی میخواست. به همین خاطر، برای پیدا کردن یک شاهزاده خانم واقعی، راه افتاد دور دنیا. او با دخترهای زیادی آشنا شد. شاهزاده خانمها کم نبودند، اما هیچ کدام شاهزاده خانم واقعی نبودند. همیشه اشکالی وجود داشت. همیشه همه چیز آنطور که باید نبود. شاهزاده، غمگین و ناراحت و دست خالی به خانه برگشت.
مدتی گذشت تا اینکه یک شب تاریک و طوفانی که رعد و برق همه را به وحشت میانداخت و باران سیلآسا میبارید، کسی دروازهی شهر را کوبید. پادشاه پیر رفت و در را باز کرد. پشت در یک شاهزاده خانم بود که ادعا میکرد یک شاهزاده خانم واقعیست. اما زیر آن باران و در آن طوفان به هرچیزی شبیه بود غیر از یک شاهزاده خانم. موها و لباسهایش خیس شده بودند و از نوک بینیاش آب چکه میکرد. راه که میرفت از کفشهایش آب بیرون میریخت. خلاصه که حسابی به هم ریخته بود، اما خودش میگفت یک شاهزاده خانم واقعیست.
ملکهی پیر با خودش فکر کرد که «خب، خواهیم دید»! اما چیزی به روی خودش نیاورد. به اتاقی رفت که شاهزاده خانم قرار بود شب آنجا بخوابد. همهی رختخوابها را از روی تخت بلند کرد و یک نخود آنجا گذاشت. بعد روی نخود بیستتا تشک پنبهای پهن کرد و روی تشکها بیستتا پتوی پر قو انداخت. شاهزاده خانم شب روی این رختخواب خوابید.
صبح، وقتی که همه بیدار شدند و از شاهزاده خانم پرسیدند شب چطور خوابیده، با ناراحتی گفت: «اوه، خیلی بد بود. تقریبن همهی شب چشم به هم نگذاشتم. خدا میداند چی توی تخت بود که همهی تنم از سفتیاش کبود شده. وحشتناک بود». با این جواب همه مطمئن شدند که او یک شاهزاده خانم واقعیست. چون فقط یک شاهزاده خانم واقعی میتواند چنین پوست حساسی داشته باشد که بتواند سفتی یک نخود را از زیر بیستتا تشک پنبهای و بیستتا پتوی پر قو حس کند.
شاهزادهی جوان که به آرزوی داشتن یک شاهزاده خانم واقعی رسیده بود، همانجا از او خواستگاری کرد و با هم ازدواج کردند. نخودی که زیر تخت شاهزاده خانم گذاشته بودند را هم به موزهی شهر بردند تا برای همیشه آنجا بماند.
ترجمهی نفیسه نوابپور
اشتراک در:
پستها (Atom)