۱۳۹۱/۰۲/۱۰

بی‌نام



چشم‌اندازها دوباره سفید می‌شوند
درختان غرق در شکوفه
وعده‌ی میوه‌هایی که می‌شناسم و نمی‌شناسم
پنجره‌ها
شیروانی‌های رنگی در دوردست‌ها محو می‌شوند
چیزی نمی‌ماند برای تماشا
جز ماه نو
که پشت پرده‌های توری، دلرباست
دوباره عاشقش می‌شوم
مثل هربار که دوباره عاشقت می‌شوم
چیزی از درون
درست از میان شکمم
مرا معلق می‌کند و بالا می‌کشدم
نمی‌دانم هربار به تو خیانت کرده‌ام یا به ماه
وقتی لحظه‌ای فراموشت کرده‌ام به خیرگی
وقتی به یادش نمی‌آورم میان بازوانت
بال‌های گشوده‌ی قوهای جوان
وقتی چشم‌هایت می‌تابند
دو شب، بر روز روشنم.
قطاری می‌شوم، بی‌اختیار و مشتاق
میان تاریکی کشیده می‌شوم
تونل‌های بن‌بست را
بی‌چراغ، آرام آرام رد می‌کنم
به انتهای هرکدام که می‌رسم
دیگری شروع می‌شود
از انتهای بسته‌ی آخرین تونل
قوهای سفید پر می‌کشند
و من چیزی از شب با خودم می‌برم
به روز روشنی که هستم.

۱۳۹۱/۰۲/۰۴

مثل بچه‌ها



مثل بچه‌ها
که شکلات‌های نیمه خورده‌شان را
به هم نشان می‌دهند
- شیره‌های رنگی می‌چکد
از میان حفره‌های سیاه -
پشت کارت پستال‌ها می‌نویسیم
دیشب خوابت را دیده‌ام
و به صندوق‌های پست می‌اندازیمشان.

سعی کن بخوابی

 


پیراهن ارغوانی‌ام را می‌خواهی
منحنی ممتدی که بر زانوانم بالا می‌رود
پایین می‌افتد

جوراب‌های بی‌رنگ ابریشمینم را می‌خواهی
خطوط درهمی که بر ساق‌هایم می‌افتند

سینه‌بند سفیدم را می‌خواهی
خطوطی راست بر بازوانم.

می‌خواهی شعله‌ها را خاموش کنی
با پلک‌هایت.

به سینه‌ات دستی بکش
در فنجان‌های لب‌پریده چای بریز
همه‌ی لباس‌ها را بردار
و سعی کن بخوابی.
نور چراغ‌ها بر دیرک‌ها
برای مطالعه کافی نیست.

۱۳۹۱/۰۱/۱۷

به خاطره‌ی محمود درویش

 

می‌توانید از این آدرس در فیس‌بوک هم ببینید: اینجا

۱۳۹۱/۰۱/۱۵

آرزو

شعر از: محمود درویش
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
--------------------

حالا رویای هیچ چیز ندارم.
آرزو را آرزو دارم.
جز همهمه، هیچ رویایی ندارم.
رویا
یا
برباد رفتن
نه.
این روزگار، روزگار من نیست.

زندانی

شعر از: محمود درویش
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
--------------------

نشانی‌ام عوض شده.
ساعت غذا خوردنم
سهمیه‌ی سیگارم، عوض شده،
و رنگ لباس‌هایم، و صورتم و بدنم.
ماه،
اینجا چقدر برایم عزیز است،
زیباتر است و بزرگتر از این پس.
و رایحه‌ی زمین: معطر.
و طعم طبیعت: مطبوع
گویی بر بام خانه‌ی قدیمی‌ام
ستاره‌ای تازه گرفته‌ام
جای چشم‌هایم نشانده‌ام.

زمین برایمان تنگ است

شعر از: محمود درویش
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
--------------------

زمین برایمان تنگ است. در آخرین خط ردیفمان کرده و ما از اندام‌هایمان تهی می‌شویم برای گذشتن.
و زمین لورده‌مان می‌کند. چه گندم‌هایی هستیم، که بمیریم و بارور کنیم.
چه مادری‌ست زمین به غمخواریمان. چه تصویرها از صخره‌هاییم ما که رویایشان را داشتیم،
آینه‌ها. چهره‌هایی از آنها دیدیم، آخرین کسان در میان ما که در آخرین تلاش‌ها در دفاع از جانشان کشته شدند.
ما جشن کودکانشان را اشک ریختیم و ما چهره‌ی آنها را داشتیم که بچه‌هایمان را از پنجره‌های این آخرین جا بیرون پرت می‌کردند، آینه‌های بانزاکت درمیان ستاره‌هایمان.
به کجا خواهیم رفت، بعد از آخرین مرز؟ کجا خواهند رفت پرنده‌ها بعد از آخرین آسمان؟ گیاهان کجا خواهند خوابید بعد از آخرین باد؟
اسم‌هایمان را با بخار می‌نویسیم
کارمین، ما دست‌هایمان را ترانه‌خوان قطع می‌کنیم پیش از اینکه بدنمان کامل شود.
اینجا، ما می‌میریم. اینجا، در آخرین خط. اینجا یا آنجا، و درخت زیتونی از خونمان خواهد رویید.

و زاده می‌شوی

شعر از: محمود درویش
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
--------------------

بسیار چیزها می‌گویم از تفاوت بالابلندی زنان و درختان،
از سِحر زمین، بر سرزمینی که جای هیچ مُهری بر هیچ گذرنامه‌ای نیافتم
گفتم: خانم‌ها و آقایان خوش‌قلب،
زمین آیا، آنطور که ادعا می‌کنید، متعلق به تمام انسان‌هاست؟
خانه‌ی من پس کجاست؟ و من کجا هستم؟ اطرافم را گرفتند و تحسینم کردند
سه دقیقه‎ی تمام. سه دقیقه رهایی و تقدیر...
اطرافم را گرفتند به موافقت از حق بازگشتمان، همچون تمام مرغ‌ها و تمام اسب‌ها، به رویایی سنگین.
با آنها دست دادم، با تک‌تکشان، و به احترام سر خم کردم... و سفرم را پیش گرفتم
به کشوری دیگر، که چیزها بگویم از تفاوت آسمان و باران
و گفتم: خانم‌ها و آقایان خوش‌قلب، زمین آیا از آن تمام انسان‌هاست؟

تو گفتی: چه کنیم با عشق
مادام که لباس‌هایمان را در چمدان‌ها می‌چینیم؟
ببریمش با خودمان؟ رهایش کنیم آویخته در گنجه؟
گفتم: به جای دلخواه خود می‌رود
که بزرگ شده، تکثیر شده.

در آغوشت می‌فشرم تا وقتی به تمامی نیست شوم، سبزه‌ی سفید.
شب‌ات را از هم می‌درم و به دستت می‌آورم، به تمامی...
از تو چیزی کم نیست یا زیاده نیست بر تنم.
تو مادرت هستی و دخترش
و زاده می‌شوی آنگاه که خدا را دعا می‌کنی...