۱۳۸۹/۰۹/۱۹

چکمه‌های نو به پاهاش

لالایی روسی
ترجمه از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

واسه پسرکم یه جفت چکمه می‏‌خرم
به پاهای کوچیکش می‏‌کنم
به راهای کوتاهش می‌‏برم
پسرکم پا به پا میاد
چکمه‏‌های نو به پاهاش.

۱۳۸۹/۰۹/۱۱

جنگل وحشی

جنگلی وحشی‏ام
سوز سرما می‏وزد روی تنم
آتش افتاده بر ساقه‏ی پاهایم
در سرم ببری گرسنه می‏چرخد و نفیر می‏کشد
مارها در دهانم می‏لولند
خرسی قهوه‏ای در سینه‏ام نعره می‏کشد
عقرب‏ها در پستان‏هایم نشسته‏اند
میمون‏ها بین پاهایم جیغ می‏کشند

شلاق بردار
دوستت دارمی بگو
جنگل وحشی درونم را رام کن.

۱۳۸۹/۰۹/۱۰

لالایی آلمانی

لالایی آلمانی
ترجمه از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

شب خوش، شب بخیر
لحافِت از گل
انگشتای کوچیکت می‌‏خزه زیرش
خدا اگه بخواد
صبح فردا باز پامی‌‏شی از خواب

شب خوش، شب بخیر
بچه‌‏ی کوچیک
روی بال فرشته‌‏ها
میری به رویا
هیچ کاری نکن فقط شاد بخواب
چشماتو بدوز به رویای بهشت

لالایی انگلیسی

لالایی انگلیسی
ترجمه از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

نرم و آهسته، نرم و آهسته
باد می‌‏وزه
های می‌‏کشه، هوی می‌‏کشه
آروم، آهسته
باد می‌‏وزه
روی موجای غلتون رودخونه
میاد از ماه و تند می‌‏وزه
بیا آهای باد، بیا سمت من
که این کوچولو می‏‌خواد بخوابه
که خوشگلکم داره می‌‌‏خوابه

آروم باش، بخواب، آروم باش، بخواب
خیلی زود بابا میاد پیشمون
سرتو بذار رو سینه‏‌ی مامان
خیلی زود بابا میاد پیشمون
میاد به لونه‏‌ی جوجه کوچولوش
زیر نور ماه
با جیب پر پول
خوشگلم بخواب
بخواب کوچولو

۱۳۸۹/۰۹/۰۹

تشنگی باد



باد همه‏ی روز بین خورشید سوزان و زمین تفته وزیده بود. شب که شد، حسابی تشنه بود. چشمش به برکه‏ای افتاد و نزدیک شد که ببینه کی اونجا زندگی می‏کنه: اونجا خونه‏ی ماهی‏ها بود.
باد گفت: هی ماهی‏های عزیز، اجازه دارم یه کم از آب برکه‏ی شما بنوشم؟ امشب حسابی تشنه‏م.
ماهی‏ها جواب دادن: می‏تونی یه ذره از آب برکه‏مون بنوشی اما باید به قیمت شامپاین حساب کنی.
باد گفت: باشه من به قیمت بهترین شامپاین باهاتون حساب می‏کنم.
باد وزید به ابر بزرگی که جا خوش کرده بود تو آسمون. ابر کنار رفت و تصویر ماه مثل یه سکه‏ی نقره روی آب افتاد.
ماهی‏ها گفتن: قبوله، ولی چطور این سکه‏ی قشنگ رو بین خودمون تقسیم کنیم؟
باد گفت: الان براتون خوردش می‏کنم.
و وزید روی برکه تا سطح آب موج برداشت. سکه‏ی نقره صد تکه شد که هر تکه روی آب می‏رقصید. هر ماهی یکی رو بلعید و باد لب‏هاش رو به کنار برکه نزدیک کرد و سیر آب نوشید.
باد که مشغول نوشیدن بود ماهی‏ها گفتن: خوبه. حسابی پولدار شدیم. دیگه نگران چیزی نیستیم. حالا با خیال راحت می‏خوابیم. و باله‏هاشون رو ول کردن که تو موج آب تاب بخوره و چرتی شدن.
ماهی‏ها که به خواب ناز رفتن، سکه‏های نقره‏ای که تو شکم اونها زندانی شده بودن آروم آروم بالا اومدن و از خودشون پرسیدن: من کجام؟ اینجا چقدر تاریکه. تو جعبه‏ی جواهراتم؟ تو گاوصندوقم؟ تو تنورم؟ تو صندوق بانکم؟ و یکهو به خودشو اومدن که اوه چه وحشتناک! من کنار مگس‏ها و کرم‏های نیمه هضم شده‏م. پس یعنی تو شکم یک ماهی‏ام.
از شکاف گوش ماهی‏ها نور ضعیفی می‏تابید و سکه‏ها تند از اون راه فرار کردن. اونها یکی یکی روی سطح آب اومدن و وقتی همه چیز باز ساکن شد، هم رو پیدا کردن و به هم چسبیدن و دوباره شکل سکه‏ی قشنگ ماه رو به خودشون گرفتن.
هنوز ماهی‏ها بیدار نشده بودن که باد حسابی سیراب شد. با خودش گفت: این ماهی‏ها خیلی حریصن. فروشنده‏های بدی هم هستن. یه آب شور بد مزه رو باهام به قیمت شامپاین حساب کردن. حالا پولمو پس می‏گیرم و قرضمو به ماه پس می‏دم.
باد روی همون ابر تنبل وزید و کشیدش جلوی ماه و سکه‏ی ماه از روی آب گم شد.
ماه از خنده ترکید و هوهو کنون رفت و فریاد کشید:
ها ها ها.. یک قرونم ندادم. یک قرونم ندادم.

اثر بورلیاگوئه
ترجمه‌ی نفیسه نواب‌پور

۱۳۸۹/۰۹/۰۷

تاتی تاتی

لالایی آفریقای جنوبی از: لانگن‌هوون
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

تاتی تاتی، تاتی تاتی، لالا کوچولو
دزدک دل مامان، ماه کوچولو
گوش بده تو درختا به پچ‌‏پچ باد
تاب می‌ده برگا رو روی جوی آب.

لالا آی برگا، وقت خواب شده
لالا آی گُلا، حالا شب شده
این که می‌‏شنوی آواز باده
واسه برگا و گلا می‏خونه.

۱۳۸۹/۰۹/۰۶

لالایی بلژیکی

لالایی بلژیکی
ترجمه از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

مرغک سفید
از تو کاهدونی
می‌‏کنه دالی
به کوچولویی که می‌‏کنه لالا
لالا، لالا مامانی
لالا، لالا کوچولو

مرغک سیاه
از تو انباری
می‌‏کنه دالی
به کوچولویی که می‌‏کنه لالا
لالا، لالا مامانی
لالا، لالا کوچولو

لالایی برای کودکی که به دنیا خواهد آمد

ترانه‌ای از: مانیک
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

در بطن من بمان، کودکم، کوچکم
در بطن من بمان، راه درازی در پیش است.

احساست می‌‏‌کنم، بر پوسته‌ی شب
با سرانگشتانم، خزش‌ات را بر پوست شکم‌ام حس می‌‏‌کنم
هنوز نمی‌‏دانم میوه‌‏ام کی می‌‏‌رسد
و نمی‏‌‌دانم فریادهایم به کجا می‌‏کشاندت.

من تمام افق‌‏‌های توام، دهانت و گرمایت
زیباترین ترانه‌‏‌ام تپش قلب توست.
و شب که بازمی‌‏‌رسد
لطافت صدایت را پیشکش می‏‌‌کنی
می‌گویی و می‌گویی
من همه را از حفظ می‌‏‌دانم.

در من می‌‏‌لغزی تا صبح
از جاذبه می‌‏‌گریزی
در حجاب مخملینم اسیری و 
من بی‏‌‌قرار لحظه‌‏ی عاشقانه‌‏ی دیدارم.

۱۳۸۹/۰۹/۰۵

لالا لالا کن

لالایی فرانسوی
ترجمه از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

لالایی، اَم اَم
لالایی، اِم اِم
جوجه کوچولو
لالا لالا کن
تو بغل مامان
که تابت می‌‌ده
آرام، آرام
لالایی، ، اَم اَم
لالایی، اِم اِم

۱۳۸۹/۰۹/۰۳

لالایی فرانسوی

لالایی فرانسوی
ترجمه از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

آسّه، آسّه،
روز آسّه می‏‌ره
آسّه، آسّه
پاورچین می‌‌ره

قورباغه داره
قصه‏‌ی شب می‌‏گه
خرگوش بی ‏صدا
درمی‏‌ره

آسّه، آسّه،
روز آسّه می‌‏ره
آسّه، آسّه
پاورچین می‌‌ره

تو لونه‌‏های خالی
پرنده‏‌ها ولو می‌‏شن
می‏‌خوابن
شب بخیر.

۱۳۸۹/۰۸/۲۳

ترکم نکن

ترانه به اجرای: ژاک برل
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
--------------------

ترکم نکن
فراموشی تنها چاره است
می‏‌شود همه آنچه از دست رفته را فراموش کرد
سوء تفاهم‌‏ها
و وقتی که تلف شد
تا یاد بگیریم چطور فراموش کنیم
لحظه‌‏هایی که گاه خنجرِ چرا
به قلب خوشبختی فرو می‏‌کنند
ترکم نکن...

مروارید بارانی پیشکشت خواهم کرد
از سرزمین‏‌های بی‏‌باران
زمین را به جستجو برخواهم آمد
تا زمان مرگم و پس از آن
که تن طلایی و روشنت را بیابم
سرزمینی بنا خواهم کرد
که درآن عشق، پادشاه باشد
عشق پادشاه باشد
تو ملکه‏اش باشی
ترکم نکن...

ترکم نکن
تو را از کلماتی نامفهوم خواهم ساخت
که تو می‌‏فهمی‌‏شان
برایت از عشاقی خواهم گفت
که دوبار قلب‏‌هایشان را دیدند
در آغوش هم
برایت داستان آن پادشاهی را خواهم گفت
که می‏‌مرد از اینکه نمی‌‏تواند
تو را ببیند
ترکم نکن...

بارها فوران آتش‏‌فشان کهنه را دیدیم
که فکر می‏‌کردیم مرده‌‏ست
ثابت کرد که زمین سوخته
از بهترین آوریل هم گندم بهتری می‌‏دهد
و اینکه وقتی آتش به آسمان شب می‏‌جهد
سرخ و سیاه به عقد هم درنمی‏‌آیند
ترکم نکن...

ترکم نکن
دیگر گریه نخواهم کرد
دیگر حرف نخواهم زد
جایی مخفی خواهم شد
که رقص و لبخندت را ببینم
خندیدن و آوازخواندنت را بشنوم
بگذار سایه‏‌ی سایه‌‏ات باشم
سایه‌‏ی دستت
سایه‏‌ی سگت
اما
ترکم نکن...

۱۳۸۹/۰۸/۱۹

دام زمان

شعر از: ژان فولان
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

شب همان است و
خانه همان
به خود گفت و گریست
که آدم‌ها همان‌ها نیستند
و مرگ می‌آید،
به دام زمان افتاد، مرد
در تصویری زنده
بر دیواره‌ی سفید کاسه‌ای
در دستان پرستار
اندام زنی
که با خنده‌ی جوانش پیش می‌آمد
گویی عزرائیل است که نزدیک می‌شود
با خدایی که از پشت سر می‌آید.

۱۳۸۹/۰۸/۱۴

رفاقت

شعر از: ژان فولان
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

با قدم‌های بلندش، مثل همیشه مغرور
در پایتخت کشوری بیگانه
که ساعت‌هایش پانزده دقیقه یکبار می‌زنند
پیاده‌روی بلند را می‌کوبد، رفیق.
درنگی می‌کند
دست می‌دهد
و به سفرهای دور و دراز می‌رود.
بعد از او تنها اشیاء می‌مانند
رنگ گل‌های یاس و رنگ آهن
زیر آسمانی که همه جا را می‌پوشاند
گاه ابری، گاه صاف.

۱۳۸۹/۰۸/۱۱

نامه به پسری که هرگز نداشته‌‌ام

ترانه‌ای از ژاک برل
ترجمه نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

برایت رویاهایی آرزو می‏‌کنم تمام نشدنی
و آرزوهایی پرشور
که از میانشان چندتایی برآورده شود.
برایت آرزو می‏‌کنم که دوست داشته باشی
آنچه را که باید دوست بداری
و فراموش کنی
آنچه را که باید فراموش کنی.
برایت شوق آرزو می‌‏کنم؛ آرامش آرزو می‌‏کنم.
برایت آرزو می‏‌کنم که با آواز پرندگان و
با خنده‏‌ی کودکان از خواب بیدار شوی.
برایت آرزو می‏‌کنم دوام بیاوری
در رخوت، بی‌‏‌تفاوتی و ناپاکی روزگار.
بخصوص برایت آرزو می‏‌کنم که خودت باشی.

۱۳۸۹/۰۷/۲۶

ترانه

ترانه می‌شوم بر لب‌های باد
مرا سوت می‌کشد
در عبور از درز پنجره‌ها
لابلای شاخه‌های خشک درختان
می‌کوبدم به دیوارها
بینی کودکان را سرخ می‌کنم
گونه‌هایشان را می‌خراشم
دستان دخترکان دوره‌گرد را می‌گزم
بوسه می‌شوم
روی دست‌های باد سنگینی می‌کنم
کوبیده می‌شوم به آخر دنیا
ویلان می‌افتم روی برف‌های خیس
از زیر چرخ ماشین‌ها
می‌پاشم به کت‌های بلند عابران
از کت‌ها با دستمال‌ها پاک می‌شوم
در سطل‌های زباله نفس‌نفس می‌زنم.

کاش دوره‌گردی باشی
دنبال قوطی‌های بازیافتی، زباله‌دان را بگردی
دستت را خراش بدهم
پناه بگیرم در رگ‌هایت.

۱۳۸۹/۰۷/۰۷

پسرکم شش ماهه شد

 
 
حالا درست شش ماه از اولین گریه‏هایش می‏گذرد؛ از اولین خواهش و نیازش به درآغوش کشیده شدن. به دنیا که آمد آنقدر کوچک بود و آنقدر ناتوان که در تصورم نمی‏گنجید. بزرگ شد. حالا آنقدر توانا شده که به هر طرف بخواهد غلت می‌زند. با دست و پا خودش را هرجای اتاق بخواهد می‌کشد. دنیای کوچکش آنقدر بزرگ شده که شهامت بیرون آمدن از اتاقش دارد. تمام مدتی که بیدار است شیطنت می‌کند و به بازی‌ام می‏گیرد. مفهوم سایه را کشف کرده و به راحتی منبع نور را پیدا می‏کند. اطرافش را با دقت می‏پاید. آنقدر کودک است که هر وقت بخواهد آواز می‏خواند، هر وقت بخواهد داد می‏زند، هر وقت بخواهد سرگرم عروسکی می‏شود. تند خودش را به من می‏رساند وقتی دلش بخواهد بغلش کنم. به فکر محبت کردن که بیفتد دست دراز می‏کند و نوازشمان می‏کند. دهانش را به صورتمان می‏چسباند و می‏بوسدمان. نگاهمان می‏کند و می‏خندد. صبح زود بیدار می‏شود و تا دریابمش، به اسباب‏بازی‏هایش مشغول است. سر شب خودش را بین دست‏هایم جا می‏دهد که لالایی بشنود و بخوابد. با هم زندگی می‏کنیم. هم را می‏فهمیم. خسته‏ام می‏کند. آنقدر خسته و درگیرم می‏کند که مدتی هست حتی فرصت نکرده‏ام مطلبی برای وبلاگم بنویسم. حتی فرصت نمی‏کنم پیغام‏هایم را به موقع جواب بدهم. فرصتی هم اگر پیدا کنم باز آنقدر کار هست که نمی‏دانم به کدام برسم. با همه‏ی اینها دوست داشتنی‏ترین تجربه‏ی زندگی من است. انسان کوچک مستقلی‏ست که حمایتم را می‏طلبد. آرام آرام وابستگی‏هایش را به من کم می‏کند. تا کی که شهامت رها کردنش را بیاموزاند.

۱۳۸۹/۰۶/۲۵

آغوش

شعر از: هنری‌دومکونیک
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
--------------------

من به تمامی، آغوشم
دیگر نمی‌‏دانم
که چشمانم نقش دست دارند
یا دستانم تو را می‌‏بینند
ناشناسی‌‏ست
که در آغوشش می‏‌فشارم
آن ناشناس توئی
چرا که بسیار کم از تو می‌‏دانم
تو را فقط آنجا می‌‏شناسم
که در خود جستجویت می‌‏کنم
که در تو می‏‌جویمت
زمان در آغوش کشیدن، حالاست
میان بازوهایم، زندگی‌‏ست.

۱۳۸۹/۰۶/۰۲

انفجار نور

شعر از شاعری ناشناس
از مجموعه‌ شعرهای می ۶۸
به فارسیِ نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

کوچه به کوچه ناگهان
شب، غرق نور شد
عجب شعری!
آتش‌‌بازی، تاریکی‌‌ها را فتح کرد
جرقه‌‌های نور بر سایه‌‌ها باریدند
سایه‌‌ها به خود لرزیدند
از هم گریختند
جرقه‌‌های نور شب را به صبح رساندند
مثل یک شعر
مثل تولد یک انقلاب.
جرقه‌‌های نور تکثیر شدند
نور در تاریکی‌‌ها منفجر شد.

----------
مجموعه کامل شعرها را می‌توانید در سایت آمازون با این عنوان پیدا کنید:
Mai-68: Translated

۱۳۸۹/۰۵/۲۳

کلمات

کلمات، تکه‏های سرب مذاب‏اند
انگشتانم را می‏سوزانند
چشم‏هایم را می‏سوزانند
سینه‏ام را می‏سوزانند.
کلمات جاری در رگ‏هایم
قلبم را می‏سوزانند.
کلمات، «تو»اند،
«تو» می‏شوند.

پیش از این بر تمام صفحاتم برف باریده
رد پاهایم بر برف
رد پاهایت بر برف محو شده‏اند
روی برفی صفحات
تکه‏های سربی کلمات گرد می‏آیند
سرد می‏شوند
سخت می‏شوند.

کلمات من
کلمات سربی من
خنده‏های تو
لطافت اندام‏های تو
سنگ می‏شوند
کلمات تازه بر سنگ سخت می‏انبارند.

۱۳۸۹/۰۵/۲۰

با مهر

شعر از: اوژن گیوویک
برای ژان فولان
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

زمین و زمان،
کوره‌راه‌‏های پرشیب حوالی روستاها،
سرداب‏‌ها و اتاقک‌‏های قدیمی زیر شیروانی،
حشراتی که در رخوت، گزشی را انتظار می‌‏کشند،
همه برایمان تجربه‏‌هایی همسانند.

ماندن در اتاق‌‏ها
در گوشه‌‏های تاریک و کنار اشیاء قدیمی،
جایی که از دور به چاهی می‏‌ماند،
و نیاز به این همه
برایمان تجربه‌‏هایی یکسانند.

خورشید همان است، ولی همانسان نمی‌‏تابد،
تو را می‏‌بینمت که بر جسدی بی‏‌نشان می‏‌گریی،
در سرزمین تو چنین گریستنی بس غریب‌تر است
تا در سرزمین من.

فولان، دوست دیرینم، حتی کمی هم‌‏راز،
من آن روز با مهر
پرواز و آواز خوش چکاوکی را
به تو بخشیدم.

۱۳۸۹/۰۵/۱۲

راز

۱- یک وقتی چند سال پیش که حسابی اوضاع زندگی‏ام به هم ریخته بود و همه چیز بد بود و پیش دوستی گلایه از روزگار می‏کردم، برایم نوشت:
«یه کم از اون دنیا بیا بیرون.
یه جور واسه خودت و تو درون خودت آسمون بساز
و اونجا پر بکش.
یه راز واسه خودت داشته باش.
بی راز یه روزی خودت رو از کف می‏دی نفیسه».

پرسیدم راز یعنی چی؟ که برایم نوشت:
«راز یعنی گوشه‏ای از هستی‏ت که فقط مال خودته
و هیچ‏کس به اون حریم راه نداره.
می‏تونه حضور گذشته‏ای در امروزت باشه
یا یه حضور متفاوت که تو رو به رؤیا می‏بره در امروزت».

۲- می‏گویند ابراهیم پیامبر پیش از آنکه یکتاپرست شود ستاره پرست شد. تاریکی که پیش پای روز از نفس افتاد ستاره‏ها ناپدید شدند. ابراهیم گفت خدایی را نمی‏پرستم که زوال داشته باشد. پس به پرستش آفتاب نشست که بزرگ‏تر و نورانی‏تر بود و عالم را به هستی خود روشن می‏کرد. شب هنگام که خورشید غروب کرد، ابراهیم دست از پرستش آفتاب کشید که خدایی افول کننده بود. پس ماه را به خدایی برگزید. اما ماه نیز از آسمان رفت و پیامبر پس از آن به پرستش خدای یکتایی پرداخت که زوال ندارد و خدایی‏اش را با چیزی شریک نمی‏شود.

۳- دنبال راز می‏گشتم در زندگی‏ام. دنبال گوشه‏ای از زندگی می‏گشتم که فقط مال خودم باشد. عشقی، شوری، شعله‏ای یا حتی کاری. آن چیزها که زمینی بود و انسانی، زود برملا می‏شد. راز نبود. از هر کسی ساخته بود. یک وقتی اما بی‏هوا فهمیدم که رازی برای خودم دارم. حریمی که هیچ‏کس به آن راه نداشت. حضور متفاوتی در روزگارم که دیگر چندان بد نمی‏نمود.

۴- من خواننده‏ی یکتای تمام متن‏هایی هستم که می‏خوانم. نه اینکه من تنها کسی باشم که متن را خوانده است. نه! ولی آنچه یک متن با من می‏کند بی‏همتاست. آنچه درون من اتفاق می‏افتد با آنچه درون دیگران اتفاق می‏افتد متفاوت است. حس من، برداشت‏های متفاوت من و اثری که متن بر من می‏گذارد کاملن وابسته به من است. بدون تردید می‏گویم که هیچ کس نمی‏تواند در خوانش یک متن با من شریک شود. کلمات برای ما تداعی‏های متفاوت دارند. هرکدام از ما زبان خاص خودمان با محدوده لغات خودمان را داریم. ما هرکدام لحن خاص خودمان را داریم. راز داریم برای خودمان. رازهایی منحصر به فرد.

۵- یک روز صبح از خواب بیدار می‏شوی و همه چیز بد است. همه چیز بد پیش می‏رود. فکر می‏کنی بدتر از این نمی‏شود، هرچند که همیشه بدتر از این هم هست. یک شب پیش از اینکه بخوابی خسته و وامانده‏ای از دست روزگار. دوست داری سایه باشی. در تاریکی فرو بروی و گم شوی. نباشی. گاه آدم در به روی آسمانش می‏بندد. پرهای پروازش را از دست می‏دهد. رازهایش را گم می‏کند. اما هیچ‏کس پرواز کردن را از یاد نمی‏برد. ناخواسته همیشه صبح آفتاب طلوع می‏کند. روز می‏شود.

پ. ن. : برای تینای غمگینم.

۱۳۸۹/۰۵/۰۸

نامه به پسری که هرگز نداشته‌ام

شعر از: ژاک برل
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

برایت رویاهایی آرزو می‏‌کنم تمام نشدنی
و آرزوهایی پرشور
که از میانشان چندتایی برآورده شود.
برایت آرزو می‏‌کنم که دوست داشته باشی
آنچه را که باید دوست بداری
و فراموش کنی
آنچه را که باید فراموش کنی.
برایت شوق آرزو می‌‏کنم. آرامش آرزو می‏‌کنم.
برایت آرزو می‌‏کنم که با آواز پرندگان بیدار شوی
و با خنده‏‌ی کودکان.
برایت آرزو می‏‌کنم دوام بیاوری
در رکود، بی‏‌تفاوتی و ناپاکی روزگار.
بخصوص برایت آرزو می‌‏کنم که خودت باشی.

۱۳۸۹/۰۵/۰۷

سپنتای چهار ماهه

کودکم حالا چهار ماهه است. شب‏هایش را پیدا کرده و روزها بیشتر بیدار است. بازیگوش شده. سعی می‏کند روی زمین بخزد اما جلو نمی‏رود. دست‏هایش آنقدر ورزیده شده‏اند که می‏تواند اسباب‏بازی‏هایش را با هر دو دست بگیرد و به دهان ببرد؛ زود اما ول می‏کند. چند روزی هست که خواسته‏هایش را به نگاه و اشاره می‏فهماند. می‏فهماند که گرسنه‏ست یا آغوش دیگری را ترجیح می‏دهد. به کار برآوردن خواسته‏هایش که باشم می‏فهمد و دست‏وپا می‏زند و می‏خندد. لثه‏هایش گاهی می‏خارند و اذیتش می‏کنند. پای راست و چپش را می‏شناسد و یاد گرفته روبروی آینه من را ببوسد. حنجره‏اش را امتحان می‏کند برای تولید صداها. گاهی آواز می‏خواند. گاهی ماجرا تعریف می‏کند. زبانش را نمی‏فهمیم، ولی به صدای ضبط شده‏ی خودش واکنش نشان می‏دهد. زیبا می‏خندد. مدام تمنای سرگرمی دارد. بازی کردن را می‏فهمد. بزرگ شده. به دنیا آمده. اینهم چندتایی عکس از این روزهایش.

۱۳۸۹/۰۵/۰۶

غروب


از اینکه شیفته‌ی غروب بشوم می‏ترسم. شاید از عاشق شدن می‏ترسم. عشق در سرخی تیره‏ی رو به شب چیز مخوفی‏ست. نه اینکه آزار دهنده باشد، رازگونه‏ست.
طلوع ساده و بی‏غش، با عطر نمناکی برگ گل‏ها، با بوی خاک شبنم زده، با نسیم خنکی که پرنده‏ها را بیدار کرده، چشم می‏دوزد به گونه‏ھا. به دست می‏آید. حدقه‏ی چشم‏ها را خنک می‏کند. میان پاها می‏خزد و آغوش می‏شود. زیر بازوها را می‏گیرد و می‏غلتاند. می‏شود خندید، نرم نرم. می‏شود حتی گریه کرد، آرام. می‏شود سیب سرخی را کنار ساحل گاز زد. می‏شود قدم‏زنان به خانه برگشت. سر راه نان و شیر خرید. صبح‏ها زندگی ساده و طبیعی‏ست.
گریستن و خندیدن در تاریکی سرخ غروب حال دیگری‏ست. غروب در آغوشم نمی‏گیرد. من هم آنطور که صبح را بغل می‏گیرم، دست به غروب نمی‏زنم. تاریکی غروب مثل خشم پدر می‏رود و برمی‏گردد. می‏تازد. محکوم می‏کند. نفس که می‏کشی صدا زیر گنبد آسمان می‏پیچد. می‏ترسم چشم به نگاهش بدوزم و خیره تا ابد بمانم. می‏ترسم دست بزنم و دود شود. می‏ترسم تکانی بخورم و غیب شود. می‏ترسم رعد شود و بغرد. می‏ترسم موج شود و بشورد. عشق غروب نوازش نمی‏کند، حمله می‏کند. نمی‏بوسد، می‏بلعد. لمس نمی‏کند، می‏درّاند. می‏ترسم تنم را دست این عشق بسپارم. می‏ترسم طاقت نیاورم. می‏ترسم دست‏هایم پنجه‏های گرگی شوند و زخم بزنند. می‏ترسم لطافت صدایم نعره‏های گوشخراش شوند. از وحشی شدن خودم می‏ترسم. از اینکه بجای مردن در عشقش، چاقو بردارم و سیاهی‏ها را رنگ خون بزنم می‏ترسم.
کز می‏کنم گوشه‏ی اتاق. زانوهای خودم را سفت می‏چسبم. چشم می‏دوزم به برق تیره‏ی ناخن‏ھایم. نفس نمی‏کشم. پلک نمی‏زنم. زیر لب می‏گویم وحشی‏ام نکن. مدارا کن با من تا صبح.

۱۳۸۹/۰۵/۰۵

خیانت

به معشوقی که پشت پنجره‏ها پرده‏ی قرمز می‏زند.
















اینهمه سنگریزه می‏زنم به پنجره
یکی را برنمی‏گردانی
به من بگو
بالکن را کی جارو می‏زنی؟
خیانت کرده‏ام
سنگریزه به شیشه‏ی خودم زده‏ام
می‏خواهم خودم را سنگسار کنم.

۱۳۸۹/۰۴/۲۲

سنگ

شعر از: کیکی دیمولا
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

حرف بزن.
چیزی بگو، هرچه باشد.
اما اینجا، غیابی پولادین نباش.
فقط یک کلمه بگو
که تو را راست برساند به ناکجا.
بگو:
«هیچ»
«درخت»
«عریان».
بگو:
«شاید»
«ندانسته»
«سنگین».
کلمه‌‌‏های زیادی هستند
بی‌‏ربط، با صدای تو
در رویای کوچک یک زندگی.

حرف بزن.
دریای بی‏‌کرانی روبروی ماست.
ما که به انتها برسیم
دریا شروع می‌‏شود.
چیزی بگو.
بگو «موج»، که دست ‏بردار نیست.
بگو «قایق» که می‌‏لغزد
وقتی از خیال لبریز است.
بگو «دم»
آن دم که غریقی کمک به فریاد می‌‏طلبد
نجاتی نیست،
بگو:
«ناشنیدنی».

حرف بزن.
کلمات از هم بیزارند،
با هم می‌‏جنگند
وقتی از میانشان
یکی را می‏‌گیری و یکی را ول می‌‏کنی.
کلمه را اتفاقی،
بی‏خیال شب انتخاب کن
شبی کامل و اتفاقی.
نگو «کامل»،
بگو «نارس»،
که تو را فراری می‌‏دهد.
نارس
احساساتی
غمناک
کامل
که مال من است.
شب کامل.

حرف بزن.
بگو «ستاره» که خاموش می‌‏شود.
کلمه چیزی از سکوت کم نمی‏‌کند.
بگو «سنگ»،
کلمه‏‌ای که نمی‌‏شکند.
اینطور، به سادگی
نامی بگذار
بر این پرسه‌‏های بی‌‏هدف
در ساحل دریا.

۱۳۸۹/۰۴/۱۷

سرخ




ذره ذره آب شد

یخ نبود

سیب بود

سرخ

سرخ

بخار شد.

۱۳۸۹/۰۴/۱۴

عبرت بشوند...

بخت یارم بود
که زود به داد خودم رسیدم
طرح چشم‏هایت را
روی اسکناس‏های صدتومانی کشیدم
کرایه دادم به راننده‏های تاکسی
که دست به دست بچرخند
عبرت بشوند برای تمام چشم‏های شور.

راز

شعر از: لویی میزون
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
------------------------------

پشت دیوار
بچه‏‌ها رازی را به هم می‏‌‌گویند:
چه کسی در من می‌‏‌زید؟
شاید روح است
یا چیزی شبیه این.

۱۳۸۹/۰۴/۰۶

شهوت

شعر از: ژان فولان
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

مردان
خاطره‌‏ی قهوه‌‏ی بد طعمی که یک شب
با فریب زنی نقاش نوشیده باشند را
از یاد نمی‏‌برند.
وقتی دل به سایه‌‏ی دلتنگی بسته‌‏اند
که جورابش را بالا می‌‏کشد
و دلبری می‏‌کند.
روی میز مردی غریبه
قاشق در فنجان
دو دست سفید
و کلاه بزرگی که لای چین‏‌هایش
عطر یاس بنفش مانده بود
همه نشانه‌‏هایی شهوت‏‌آلود بودند.

۱۳۸۹/۰۳/۱۸

مثل یک نامه

سلام مهربان.

دیدم از همکار بی‌شعورت نوشته‌ای و آدم‌های بی‌شعوری که قلب و تردی بیش از حد این حجم گوشتی را ندیده می‌گیرند و دلم خواست برایت بنویسم. اینجا. جایی که هرکسی رد بشود می‌بیند. شبیه نامه‌های خصوصی‌مان که حالا دلتنگی می‌کنم و نمی‌نویسم. دوستت دارم و دلم برایت تنگ است.
گاهی وقت‌ها حس می‌کنم اجزای تنم از هم جدا می‌شوند. دست‌ها، پاها، بخصوص بازوهایم. انگار جسمی شکسته شکسته روی آب افتاده باشم و نرمش لطیف آب تکه‌هایم را از هم دور می‌کند. این روزها در همین حالم و با این حال خنده هم که می‌کنم می‌فهمی و معذب می‌شوی. با این حال معلوم نیست که نوشته‌هایم چقدر از دلت نمره‌ی بد بگیرند. دلتنگی‌هایم را همیشه پنجه روی پوست لطیفت می‌کشم. دلتنگی‌هایم را میخ و چکش می‌کنم و به تردی قلبت می‌کوبم. ببخش.
دلم تنگ است و می‌دانم که دلتنگی‌های من از جنس دلتنگی‌های تو نیست. احساس تنهایی می‌کنم و می‌دانم که تنهایی‌های من و تنهایی‌های تو دنیاهای متفاوتی هستند. با هم فرق داریم. انگار نه انگار که روی یک زمین به دنیا آمده‌ایم. انگار نه انگار که یک هوا را نفس می‌کشیم. انگار نه انگار که چشم‌هایمان هم‌رنگ‌اند. من با تو فرق دارم.
نوشته‌ای که همکار بی‌شعورت به تو می‌گوید بدیمنی. وای عزیز من. قلب کوچکت پرنده می‌شود و به دام می‌افتد که مبادا بدیمن باشی؟ من از حسادت‌ها و مکرهای زنانه بیزارم. من از وقاحت‌های مردانه بیزارم. برای همین از کوره در می‌روم وقتی ریز می‌خندی و دنبال آثار حسادت در حرف‌ها و رفتارهایم می‌گردی. زخم زبان‌ها آدم را بیچاره می‌کنند. حسادت‌ها زندگی‌ها را تباه می‌کنند. قلب‌های کوچک و ترد را می‌آزارند. من را بی‌تاب می‌کنند.
در هر قلبی چیزی‌ست شبیه بمب، فتیله می‌خواهد و آتش‌افروز. آتش‌افروزها مثل قطره‌های باران وقتی که زیر رگبار گیر افتاده باشی، از آسمان و زمین می‌بارند. فتیله را خاموش نگه دار.

به قدرت هوایی که گرداگر ماست می‌بوسمت.
نفیسه.

۱۳۸۹/۰۳/۰۸

خوراک

در آشپزخانه‌ی کوچکم
پای گاز
خوراک دندان قروچه می‌پزم
وقتی که پای چوبه‌های دار
مردان چند سر را اعدام می‌کنند.

بی‌نام

برای تقویت دست‏ها
روزی هزار بار شنا می‏روم

تو بخواب زیر و
چشم بدوز به چشم‏های من
که پاهایم را حلقه کنم دور پاهایت
دست‏هایم را عمود کنم دو طرف گردنت
بالا بروم و پایین بروم:

«یه بوس این طرف، یه بوس اون طرف
یه بوس این طرف، یه بوس اون طرف».

۱۳۸۹/۰۲/۱۲

وقتی مردی زنی را دوست دارد



وقتی مردی زنی را دوست دارد*
سرتاسر زمستان
کوهستان‏های یخ زده را
دنبال آن تک‏گل زیبای افسانه‏ای
می‏گردد
گل را می‏چیند
در قلبش می‏کارد
و پای پنجره‏ای برمی‏گردد
که قرار بوده زن را آنجا ببوسد.

زن سرتاسر زمستان از سرما لرزیده
پای بوته رزهای سفید
مرده.


* این را از تیتر یک شعر گرفته‏ام: کلیک کنید!

۱۳۸۹/۰۲/۰۱

دست

شعر از: کلودین بوهی
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
--------------------

همیشه
در جستجوی این دستِ
غایبید
غایب از ازل
این جوانه‌‏ی غفلت
روی تن‏‌تان
دستی که بی‏‌وقفه
تمام طول روز
احساسش می‏‌کنید
دستی
که در برتان دارد.

۱۳۸۹/۰۱/۰۴

امید

شعر از: فرناندو پسوآ
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------
می‌‏‌گن؟
یادشون می‌‏ره.
نمی‏‌گن؟
گفته بودن.

می‌‏کنن؟
وحشتناکه.
نمی‌‏کنن؟
بی‏‌خیال.

چرا از همه جا
امید،
وقتی همه چی
خیاله؟

۱۳۸۸/۱۲/۲۹

چرخ، چرخ، همیشه

شعر از: ژاک پره‌ور
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
---------------------------------------
از مدرسه رسیدیم
قطار قصه دیدیم
یه واگن طلایی
رو ریلای خیالی
سوار شدیم، خندیدیم
دور دنیا چرخیدیم

چرخ، چرخ، چه چرخی
چه ساحل قشنگی
قایقای رنگارنگ
گوش‏‌ماهیای خوشرنگ
یه چندتایی جزیره
تو دریا بی‌‏نظیره

ماه، ماه، چه ماهی
تو قایقای کاهی
با یک عالم ستاره
رو موجا بی‌‏قراره
ماهی‌‏گیرا زیر آب
تو فکر ماهی‏ کباب

چرخ، چرخ، دوباره
قصه ادامه داره

رو ریلای خیالی
باغچه‏‌ی خاک خالی
می‏‌گرده دور دنیا
می‏‌گذره از رو دریا

پشت سرش زمستون
روون شده شتابون
که باغچه رو بگیره
سرما تو خاک بچینه

ما پشت سر رسیدیم
باغچه رو پس گرفتیم
زمستون زیر چرخا
جا مونده بود با سرما

بهار اومد دوباره
قصه ادامه داره

سوزن‏‌بان مهربون
مرسی می‌‏گفت بهمون
گل‏‌های ناز و خوشبو
بی‌‏حرف و بی‏‌گفتگو
تو باغچه‌‏های خالی
قد کشیدن حسابی

ما بچه‌‏ها پیاده
رفتیم تو دشت و سبزه
با اسب و یا با گاری
با ماشین سواری
با قایق و با کشتی
تو آسمون، رو خشکی
رقصیدیم و خندیدیم
دور دنیا چرخیدیم

چرخ، چرخ، همیشه
بهار برنده می‏‌شه.

۱۳۸۸/۱۲/۲۱

تو خوابی

شعر از: برنارد دادیه
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

شب است و سکوتی ژرف.
تو خوابی و
من بیدار.

بی‌‏شک رویا می‌‌‏بینی
من خاطراتمان را می‌‏کاوم
و به صدای نفس‏‌هایت گوش می‏‌دهم.

شب است و سکوت ژرف.
تو خوابی و
من پای عشقمان بیدار.

رویاهایمان را می‌‏کاوم، که روزها را در خود می‏‌پیچند
از فراموشی بیرونشان می‌‏کشم
که بر خاکریزها برافرازمشان
اشک‏‌های کودکی‌‏هایمان را بازمی‌‏یابم
شب است و سکوت ژرف.
من دیده‌‏بانی پیرم
که پشت خاکریزها پنهان می‌‏شوم.
می‏دانم چطور می‌‏شود شهری را فتح کرد
می‏دانم چطور می‌‏شود قلبی را از دست داد.
تو خوابی و
من بیدار.

من قلمزن شب‌‏های پر ستاره‏‌ام،
طلاکار روزها.
برای رسولان، بامدادان و
رنگین‏‌کمان دقایق بی‏‌دغدغه دارم.
از معبد خدای من
نه بوی خون می‌‏آید
نه صدای شیون زن.

من دیده‏‌بانی پیرم
که پشت خاکریزها پنهان می‏‌شوم.
شب است و بس آرام
تو خواب...

مردم رویاهایم را می‌‏بردند
از من دست نوشته می‏‌خواستند
پیراهن کتانم به تن‌ام نبود
که بروم رو در رویشان
من فقط سپر دیده‏‌بان بودم.
روز می‏‌شود
و ما فردا همدیگر را در باغ پیدا می‌‏کنیم
در غبار نقره بر بوته‏‌های رز
رویاهای کودکی ما.

دیده‌‏بانی پیرم من
که پشت خاکریزها پنهان می‌‏شوم،
به چشم، پگاه‏‌های کهنه دارم
در سر، سرودهای آینده.

رویایی بی‌دغدغه

شعر از: الکساند پوشکین
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

تمنا خونم را به جوش می‌‏‌آورد،
به عشق، روحم را می‏‌خراشی.
بخشش لب‏‌هایت: بوسه‌‏هایت
قدر صمغ و شراب می‌‏بخشدم.
سرت آرام سوی من می‌‏گردد
که تا خرمی روز
تا صید سایه‏‌های شبانه
رویایی بی‏‌دغدغه را بخوابم.

۱۳۸۸/۱۲/۱۷

برای کودکم، با عشق

طراوت تولد را بر سینه‏‌های هم نشا می‏کنیم‏
تو ریشه در پستان‏های رسیده‏ی من می‏دوانی
من در رگ‌های سرخ تو
خون گرم می‏نوشیم
بهار بر اندام‏هایمان جوانه می‏زند
پرنده‏ها روی سست‏ترین شاخه‏هایمان لانه می‏سازند
برگ‏های سبز می‏دهیم
و ملتمسانه به چشم هم خیره می‏شویم
یعنی:
درخت من، جایی نرو!

طنز زندگی

ماشین زندگی‏‌ام فقط دو دنده دارد
راست، می‏زند به صحرای عاشقی
چپ، بیراهه می‏رود
عقب برنمی‏گردد
خلاص که می‏کنم، راست می‏رود جلو
ترمز ندارد
تابحال چند نفر را زیر گرفته‏ام
.
خطر نمی‏کنم
فرمان را دست تو نمی‏دهم.

۱۳۸۸/۱۲/۱۴

بی‌نام

۱
قایق کوچکی‌ست
می‌نشینم و پارو می‌زنم
رو به جزیره‌هایی که به کرانه‌هایشان نمی‌رسم
پارو می‌زنم
پارو می‌زنم.

۲
روبرویم
ماهی‌های طلایی کوچک و بزرگ‌اند
نور روی فلس‌هایشان می‌رقصد
نیازی به آب ندارند
آفتاب برایشان کافی‌ست.

۳
جزیره‌ها گرداگردم
از میانشان می‌گذرم
از جنگل‌هایشان میوه‌های رسیده به آب می‌ریزند
چندتایی را در هوا می‌گیرم
آب‌ها پر از تمساح‌اند
تمساح‌ها گرسنه نیستند.

۴
پارو می‌زنم. پارو می‌زنم.
از جزیره‌ها دور می‌شوم
ماهی‌های طلایی نیستند
درختی نیست، میوه‌ای نیست، تمساحی نیست
فقط آب است به عمق هزارها متر
از تکان‌های ساده‌ی قایقم می‌ترسم
از افتادن پاروها می‌ترسم
به دیواره‌های کوتاه چوبی می‌چسبم
نور می‌غلتد روی آب
سرم گیج می‌رود
قایقم روی آب تاب می‌خورد.

۵
به سرزمینی می‌رسم از شهر و خاک
روی ساحل ماسه‌ای دراز می‌کشم
قایقی نیست
صدای موتور ماشین‌ها می‌آید از دور
صدای گپ زدن مردان و زنان می‌آید
که بر پیاده‌روهای بتونی راه می‌روند
صدای چرخ کالسکه‌ها را می‌شنوم
و صدای افتادن میوه‌ها را می‌شنوم
از جنگل‌های جزیره‌های دور دست
بر آب‌هایی پر از تمساح‌هایی که گرسنه نیستند.

۶
آفتاب هست و ابرهای پراکنده و ماهی‌های طلایی در حال پرواز
باد ماسه‌ها را روی پاهایم می‌پاشد
روی دست‌هایم، روی تنم.
قوطی‌های خالی کنار دیوارها به هم می‌خورند
آدم‌ها به رستوران‌ها، پشت درها و دیوارها می‌روند
صدای عبور ماشین‌ها می‌آید از دور
روی آسفالت خیس
باران تند می‌شود
باد تند می‌شود
دریا موج برمی‌دارد
آب به صخره‌ها می‌کوبد.

۷
روی پیاده‌روهای بتونی راه می‌روم
لباس‌ها را دور تنم محکم می‌گیرم
باد سینه‌ام را فشار می‌دهد
موهایم آشفته و گیج‌اند
خانه‌ام کجاست؟

۸
می‌نشینم روی مبل
پاهایم را دراز می‌کنم روی میز
چراغ‌های دیواری همه زردند
فنجان گرم چای در دستم
بخار به صورتم می‌زند
منتظرم کسی برسد
کنترل تلویزیون را بردارد
آنقدر کانال عوض کند
تا به خواب روم.

۱۳۸۸/۱۱/۲۸

فلسفه‌ی من


یه وقتی زیاد این آهنگو از رادیو می‌‏شنیدم. سعی کرده بودم ترجمه‏‌ش کنم اما چیز خوبی از کار درنمیومد. فک کردم فقط یه نفر می‏‌تونه این ترجمه رو بنویسه. متنو دادم دستش و یه چیزی تو این مایه‏‌ها بهم برگردوند. یه دستی به سروگوشش کشیدم و شد این چیزی که اینجاست. نمی‌‏دونم شعرش از کیه ولی «آمل بنت» می‏‌خونه به اسم «فلسفه‏‌ی من».


توسرم فقط اینه: منو همین جوری که هستم بخوان
شاید خیلیا خیلی چیزا بم بگن..
من اما مشتمو واسه خاطر همه چیزای خوب و همه چیزای بد بالا می‏‌برم
خب درسته دورگه‏‌م.. گناه که نکردم
قلبم گر می‏‌گیره.. بی‏‌خیال، مشتمو بالا می‏‌برم
سرمو بالا می‏‌گیرم.. ترکه‏‌ی خوش تیپی‏‌ام.. مدام جون می‏‌کنم
زندگی نم‏‌تونه دست و پامو ببنده.. تو بازی، یه آس، رو دست شاهم
با اینکه عقایدمون با هم فرق دارن، با اینکه واسه‏‌م خوب نیست
مشتمو می‏‌برم بالا.. بازم بالاتر..
خود ماهو نشونه می‏‌رم.. خسته‏‌م باشم باز نمی‏‌ترسم
با همه وجودم جای زخما رو حس می‏‌کنم
اگه لازم باشه بازم از این کارا می‏‌کنم
و مشتمو پایین نمیارم
مث باقی دخترا نیستم.. هم نگاهامون فرق داره، هم لباسامون
اطوارای خودمو دارم.. پیچ و تاب تن خودمو دارم.. که دِلا رو گرم می‏‌کنه
یه دخترم از یه محله‏‌ی عادی.. که یاد گرفته‏‌م مغرور باشم
عاشق باشم نه بدبخت.. قلب داشته باشم نه سنگ
توسرم فقط اینه: منو همین جوری که هستم بخوان
با خنده و محکم.. دستمو مشت می‏‌کنم.. آینده رو نشونه می‏‌رم
سرمو بالا می‏‌گیرم.. ترکه‏‌ی خوش تیپی‏‌ام.. مدام جون می‏‌کنم
زندگی نم‏‌تونه دست و پامو ببنده.. تو بازی، یه آس، رو دست شاهم.

ترجمه و بازنویسی از: نفیسه و ایلناز نواب‌پور

۱۳۸۸/۱۱/۱۷

قاب‌ها

دست در کمرگاه عریانت می‌اندازم
چهره‌ها، محدود به چهار گوشه‌ی قاب‌ها
زیر شیشه‏‌ها
با نگاه‌های مستقیم
حرکت دست‌هایمان را می‌پایند.

می‌بوسی‌ام       با لب‏هایی خیس و داغ
لب‏هایم، لاله‏ی گوش‏هایم، امتداد خطوط گردنم       خیس و داغ می‏شوند

چشم‏ها       با نگاه‏های ثابت و مستقیم       لبخند می‏زنند.

- «کاش چراغو خاموش کنی»
- «می‏خوام ببینمت»
چشم‏ها از زیر شیشه‏ها زل می‏زنند.

- «ملافه بکش رو تنم»
- «می‏ﺧوام لخت ببینمت»
چشم‏ها از زیر شیشه‏ها به عریانی‏ام زل می‏زنند.

تنم را خیس و داغ می‏بلعی
رگ‏هایم را متورم و داغ می‏مکی
حجم هوا زیر پستان‏هایم می‏رود و برمی‏گردد
بچه‏ها با نگاه‏های معصوم دید می‏زنند

-«نمی‏تونم»...

قاب‏ها را از دیوارها می‏کنی
چهره‏ها را با نگاه‏های ثابت و مستقیم از اتاق می‏بری
چشم‏ها خیره می‏شوند به کفپوش‏ها
جای خالی قاب‏ها روی دیوارها کپک زده
جای خالی چشم‏ها       نگاه‏ها       مردان و زنان       کودکان
تنم خیس و داغ بوسیده می‏شود
رگ‏های ورم کرده‏ام مکیده می‏شوند
هوا زیر پستان‏هایم می‏رود و برمی‏گردد
دست‏هایم بر کمرگاه عریانت جفت می‏شود

- «نمی‏تونم»...

نمی‏توانم.

۱۳۸۸/۱۱/۰۳

می‌‏شناختمت

شعر از: آنتونیو راموس روسا
ترجمه از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

می‌‏شناختمت
اگر با ماسک سفیدت می‌‏آمدی.
شاید بر عرشه‏‌ی یک کشتی
بین ابرها و حاشیه‌‏ها.

می‌‏شناختمت
از آزادی بی‌‏پروایت
از درخشش گرداگردت
از گیرایی رایحه‌‏ات.

در سکوت شب

شعر از: آنتونیو راموس روسا
ترجمه از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

روشنی که می‌‌‏فسرد به تمامی
نورها که باز نفس می‌‏کشند
پرچم‌‏ها که می‌‏افتند
مردان که خاموشی می‌‏گیرند
روح که به آرامی در سکوت می‌‏میرد
وقتی که دریا و آسمان
در گذر از نفس سایه‏‌ها
شبانه به هم می‏‌رسند
وقتی که نور در تو می‌‏میرد
آخرین پرتو از روز
و تو در سکوت شب قدم می‌‏گذاری
با خورشیدی که زیر آب‏‌هاست
در سکوت شب.

نمی‏توانم عشق را...

شعر از: آنتونیو راموس روسا
ترجمه از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

نمی‌‏توانم عشق را به قرنی دیگر موکول کنم
من نمی‌‏توانم
حتی اگر فریاد در گلو خفه‌‏ام کند
حتی اگر نفرت بترکد بشکند مشتعل شود
زیر کوه‏‌های خاکستری
کوهستان‌‏های خاکستری

نمی‏‌توانم این در آغوش گرفتن را به تعویق بیندازم
که دو روی یک سکه‌‏اند
عشق و نفرت

هیچ چیز را نمی‌‏توانم به تعویق بیندازم
حتی اگر شب وزن قرن‌‏ها را بر شانه‌‏هایم بیندازد
حتی اگر سایه روشن پگاه دیر برسد
نمی‏‌توانم زندگی‌‏ام را به قرنی دیگر موکول کنم
عشقم را
و فریاد آزادی‌‏ام را نیز

نه من نمی‌‏توانم قلب را به تعویق بیندازم.

۱۳۸۸/۱۱/۰۲

جدایی

شعر از: مارسلین دبورد-والمور
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
--------------------

ننویس. من غمگینم و می‌‏خواهم خاموش باشم.
تابستان‏‌های زیبای بی‌‏تو، شب‌‏های بی‌‏چراغ‏‌اند.
دست‌‏هایم را باز بستم، بی توان داشتن‌‌ات،
تپش قلبم، ضربه‏‌هایی بر مزار است.
ننویس!

ننویس. به خودمان فقط مردن یاد می‌‏دهیم.
فقط از خدا می‌‏خواهم... فقط از تو، که چه دوستت داشتم.
در عمق غیابت، شنیدن از تو که دوستم داری،
شنیدن صدایی‏‌ست که هرگز به آسمان نرسیده.
ننویس!

ننویس. می‏‌ترسانمت؛ من از حافظه‌‏ام می‏‌ترسم؛
صدای تو را در خود دارد که گاه مرا صدا زده‌ای.
آب جاری را به کسی که توان نوشیدن ندارد نشان نده.
نوشته‌‏ای عزیز، تصویری زنده‌ ا‏ست.
ننوس!

این کلمات شیرین را ننویس که یارای خواندنم نیست:
گویی صدای تو بر قلبم می‌‏ریزدشان؛
و سوختنشان را در گذر از خنده‌‏هایت می‏‌بینم؛
گویی به بوسه بر قلبم داغ می‏‌خورند.
ننویس!

۱۳۸۸/۱۱/۰۱

دیدم

شعر از: سوفیا آندرسون
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

منظری دیدم از سنگ و رود
که ابرهای تیره مثل عنکبوت
در تاریک روشن هوا
در سرما و بین رزها
برش کوه‌‏ها را می‏‌جویدند.

تصویرهای زیادی دیدم
از زمین و آسمان
غوطه‌‏ور بر جسم خدایی
که چنین هم‌آغوشی با طبیعتی
هدیه می‌‏کند.

۱۳۸۸/۱۰/۲۸

زیبای من




روزی هزاربار
هزاربار پنجره را باز می‏کنم
که با چشم‏های شوخ‌ات
در قاب پنجره بخندی
با اشتیاق
در قاب پنجره می‏خندم
زیبای من!

۱۳۸۸/۱۰/۲۴

در جزیره‏ای دوردست

شعر از: تئودور دو بانویل
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

در جزیره‏‌ای دوردست
مرگ به خواب می‌‏رود
کنار چشمه
بوته‏‌ی رز گل می‏‌دهد
خود را تمام سال
به زیباترین گل‏‌ها می‌‏آراید.

بُرشی‌ تزئینی‌ است
از هزاران رنگ،
سینه‏‌ای مرمرین
بر سیل شرابی شیرین.

ستاره‌‏ی سفیدی‌‏ست
با پرتوی ایزدی
که اشک‌‏های سفید
به قلب زنبق‌‏های سفید می‏‌ریزد.

درگاهی‌‏ست پر از طلسم
بر پاهای لرزانم
آنجا که سر برای آرمیدن می‌‏‏نهم.

بهشتی جان‌‏بخش است
گواراتر از یک هم‌‏آغوشی
که شب، در روشنی نور ماه
عطر می‌‏پاشد.

پیشانی توست
بافته‏‌ی موهای قهوه‌‏ای توست
لب‏‌های توست،
آه فاطمه!

۱۳۸۸/۱۰/۱۷

خاطرات غیاب

- از کامنت دوستی که محاسبه‏ی تاریخ کرده بود متوجه شدم انگار خیلی وقت است برای وبلاگم چیزی ننوشته‏ام. گمان کنم تا رسیدن این مطلب سه هفته گذشته باشد. هیچ متوجه گذشت زمان نبودم. کارهای نیمه‏تمامی بود که باید تمام می‏کردم. چند روزی سفر بودم و باقی را درگیر گذراندن زمان. چیزهایی هم هست برای تعریف کردن.
- هفته‏ی پیش بالاخره فهمیدم این موجود کوچک دوست داشتنی درون تنم مذکر است. خبر تازه‏ای نبود چون همه، بدون استثنا، حتی کسانی که من را ندیده‏اند، بدون هر آزمایش پزشکی کودکم را پسر تشخیص داده بودند. وقتی تردید می‏کردم که مبادا تصویرها اشتباه کنند، دکتر چیزی را نشانم داد و گفت ببین... کودکم حالا حسابی بزرگ شده و یک کیلو وزن دارد. هیچ فرقی نمی‏کرد دختر باشد یا پسر. حضورش، ضربه‏های گاه آزار دهنده‏اش به درونم و ارتباط زیبای احساسی در گروه کوچک سه نفری‏مان را با چیزی عوض نمی‏کنم. شادی و شوری که به زندگی‏مان می‏بخشد توصیف نشدنی‏ست. گاه نیمه شب‏ها بیدارم می‏کند و گاه چنان آرام می‏خوابد که می‏ترسم حرکاتم بیدارش کند.
- هفته‏‌ی پیش در تولد یک زندگی مشترک هم حاضر شدم: مراسم سخت و پر لذت خواستگاری برای عروس و دامادی که هیچ کدام غریبه نبودند. از همان زمان تولد هم را شناخته‏اند و حالا قرار است همسر و همراه باشند. از بچگی هم‏بازی بوده‏اند و سالهاست آرزوی یکی شدن دارند، اما... برگزاری یک مراسم چقدر سخت است. زمان سنگین و سخت می‏گذرد. مثل اینکه تمام بار مسوولیت سالهای پیش رو را با خود دارد. هیچ کس غریبه نبود اما حرف‏ها غریبگی می‏کردند و به زبان نمی‏آمدند. نگاه‏ها غریبگی می‏کردند و راحت چرخ نمی‏زدند. دل غریبگی می‏کرد و ساده نمی‏تپید.
- دنبال فرصتم که قصه‏ی آن شب را بنویسم. قصه‏ی داماد را که وقت حاضر شدنش هم آب قطع شد و هم برق. قصه‏ی داماد عجولی که جمله‏ی معروفش همیشه «هیچ وقت برای هیچ کار دیر نیست» بوده. از کمردرد می‏نالید و صدایش گرفته بود که صبح روز بعد بی‏دلیل خوب شد. دنبال توجیح نشانه‏ها بود که چرا در شروع ماجرا پاکی و روشنی را از دست داده. یکی گفت فکر نکرده ببین چند مورد شنیده‏ای که شب دامادی کسی آب قطع شده باشد یا داماد از چیزی به گریه افتاده باشد. راست می‏گفت. اغلب اضطراب و هراسی که با خود داریم حتی بر اشیاء اطرافمان اثر می‏گذارد. چای می‏ریزد. پا به جایی گیر می‏کند. ظرف شیرینی می‏افتد... خوشبختانه همه چیز آن شب به خیر گذشت. نه چیزی ریخت و نه چیزی افتاد و نه چیزی شکست. پرم از شوق. پرم از آرزو.
- کتاب شعری از شاملو را به من رسانده‏اند پر از یادداشت تصحیحات. هنوز نمی‏دانم یادداشت‏ها به خط کیست، اما حضور آیدا و نزدیک‏ترین دوستان شاعر را لابلای صفحات حس می‏کنم. خطوط از قلم افتاده یا تاریخ‏های دقیق با مداد نوشته شده‏اند. جابجا کاغذهای باریک رنگی از لابلای صفحات بیرون زده‏اند. باقی کتاب سفید و انگار دست نخورده است. یکی دو هفته‏ای قرار است فقط شعر بخوانم. عاشقانه‏های شاملو را واقعن دوست دارم. در بی‏تحرکی این روزهایم که استراحت نزدیک به مطلق برایم تجویز شده، شعرها مایه‏ی دلگرمی و بهانه‏های اشتیاق‏اند.
- تمام این ماجراها را نوشتم از بی‏حرفی که گیجم و در جریان‏های زندگی عجیب تمرکزم را از دست داده‏ام. می‏نویسم و باز می‏نویسم و خسته نمی‏شوم.