۱۳۸۴/۱۱/۰۵

قصه ی دیدار

(جریان ملاقاتم با خانم سیمین بهبهانی)

+
دستکش را که از دستم بیرون کشیدم، شکستگی ناخن را روی یکی از مهمترین انگشت هایم دیدم. البته قبول دارم که اهمیت هیچ کدام از انگشت ها کمتر از آنهای دیگر نیست. ولی بین ناخن های بلند لاک خورده، یک ناخن شکسته، آنهم روی بلند ترین انگشت دست راست، حسابی زشت و مصیبت بار است. بخصوص اینکه باید برای یک دیدار مهم آماده می شدم. با وجود اینکه نمی توانستم این واقعه را ندیده بگیرم، شروع کردم به آماده کردن یک متن کوتاه و ساده که درکارت سبز رنگی با تصویر یک شاخه گل بنویسم. یک متن ساده هم برای یک کارت سفید با تصویر دو گل شکفته آماده کردم از طرف دوستانم. کارت های نوشته شده را روی دو کتاب «گهواره ی سبز افرا» گذاشتم که در مورد زندگی و شعر «سیمین بهبهانی» است. قرار بود روز بعد، یعنی سه شنبه چهارم بهمن، خود خانم سیمین بهبهانی یکی از این کتاب ها را برای یک دوست بسیار عزیز و دیگری را برای خودم امضا کند. دوربین عکاسی را هم گذاشتم کنار کتاب ها تا فراموش نشود.

+
نشستم روی دشک. دست هایم را حلقه کردم دور پاهایم و سرم را تکیه دادم به زانوهایم. خودم را تصور می کردم که چطور کیف و کتاب ها و یک دسته گل رز را دست به دست می کنم تا از تاکسی پیاده شوم. بعد سعی کردم که شاعر را در ذهن خودم بسازم و ببینم. در ذهن من این زن بسیار شبیه یک خانم معلم جدی و بداخلاق بود. شاید اگر اصرار دوستم و خیال شاد کردنش نبود، هیچ وقت به فکر داشتن یک کتاب امضا شده از او نمی افتادم. شاید حتی هیچ وقت کتاب شعرش را نمی خریدم. نمی دانم چرا همیشه او را در ذهنم چیزی از جنس «پروین اعتصامی» می دانستم. فکر کردم که شاید لازم باشد در برخوردم احتیاط بیشتری داشته باشم.
دراز کشیدم و پتو را تا روی گوشهایم بالا آوردم. دلم نمی خواست کتاب بخوانم. می خواستم که باز هم رویا ببافم. می خواستم که خاطره ی صحبت هایش را پای تلفن به یاد بیاورم. لحن صدا و نحوه ی خطابش آنقدر مهربان و صمیمی بود که هر ترسی را می شکست. وقتی که وعده ی دیدار خواستم، با مهربانی و کمی تردید پرسید: «برای چی عزیز جون؟» تنها بودم. دلم نمی خواست کسی غم و یاسم را وقتی که قبول نمی شوم ببیند. گفت که بیمار است و روز قبل از بیمارستان آماده است، با اینحال بلافاصله قبول کرد و برای روز بعد قرار گذاشت. در ذهنم روی صورتش چین های عمیقی کشیدم.

+
گل فروش، بی سلیقه و ناموزون شاخه های گل را کنار هم گذاشت. دلم برای طراوت گل ها سوخت، وگرنه نمی خواستم که همراهم باشند. با خودم فکر کردم که جریان را تعریف می کنم و می خواهم که دسته را باز کند و هرطور می خواهد، دوباره بچیند. همه ی راه به جمله ها و حرف هایی که می خواستم بگویم فکر می کردم. قلبم محکم می زد. نگاهم متمرکز نمی شد. ولی آرام بودم و راحت نفس می کشیدم. کمی زودتر از وقت رسیدم و به همین خاطر یک تکه از راه را پیاده رفتم.
اسمم را به نگهبان گفتم تا اجازه ی ورود بگیرد برایم. باید تا طبقه ی چهارم می رفتم. آسانسور که ایستاد، سرم گیج رفت و مجبور شدم دستم را به دیوار بگیرم. درِ خانه، آخر یک راهروی باریک، باز بود. وارد که شدم، داشت به سمتم می آمد. روبدوشامبر ساتن پرنقشی روی لباس راحت خواب پوشیده بود و با خستگی راه می رفت. موهایش خیلی مرتب نبود. با محبت یک مادربزرگ سلام کرد و حالم را پرسید. تا بند کفش های ورزشی ام را باز کنم، یک سینی گرد لعابی پر از میوه آورد و روی میز گرد، جلوی یک دست مبل راحتی گذاشت و همانجا نشست. طرف مقابل، یک میز ناهارخوری شش نفره بود و روبرو، بعد از مسیری که به آشپزخانه و احتمالا یک اتاق می رفت، هال با یکسری مبل قهوه ای بود که اطرافش چیده شده بود. نور اتاق از پنجره های بزرگ هال و چراغ بالای سرمان بود. خانه کمی نامرتب و شلوغ بود.
نشسته بودم روبرویش. دلم می خواست سرم را بلند کنم و به چشم هایش خیره بشوم. دلم می خواست بغلش بگیرم. دلم می خواست صورتش را با دست هایم لمس کنم. یک ماژیک درشت آبی دستش بود و وقتی گفت چراغ را از پشت سرم روشن کنم، یادش آمد که خودش همان موقع روشن کرده بود. میوه و کارد و چنگال گذاشت در بشقابم. بریده بریده و با ضعف بسیار زیادی حرف می زد. نگران بود که مبادا ناهار نخورده باشم. و اصرار می کرد که میوه بخورم. کتاب ها را خواست. یکی یکی گذاشت روی پایش و با ماژیک آبی شروع کرد به نوشتن. با اجازه اش، در آن حال یک عکس هم گرفتم. دلم نمی خواست بیشتر معذبش کنم.
تعریف کرد که بعد از فوت خواهرش و برگزار کردن مراسمش، به خاطر بیماری قلبی قدیمی، راهی بیمارستان شده. بعد از مرخص شدن، درگیر مشکلات مراسم خاکسپاری جناب م.آزاد شده که اجازه ی دفنش را در امامزاده طاهر و کنار رفقایش نمی داده اند. می گفت وصیت کرده بوده که آنجا دفن شود. گفت که شوهر و نوه اش هم همانجا هستند. گفت که کلی تلاش و سروصدا کرده تا اجازه را بگیرد. حالا منتظر بود که دکتر بیاید و باز راهی بیمارستانش کند.
به خاطر اصرار همان دوست عزیز، چند تایی از نوشته هایم را برده بودم که پیشش بگذارم. گفت که نمی بیند و نمی تواند بخواند. گفت بگذارم همانجا و بعدا خودم بروم برایش بخوانم. کارت های یادگاری را کنار همان نوشته ها در پاکت گذاشتم و در جایی که گفت، زیر آلبوم های طبقه ی بالای جاکتابی، گذاشتم. جاکتابی کنار دو دیوار پشت میز ناهارخوری بود. از کار و بار آن دوست و وضع زندگی خودم پرسید. اسم و فامیلم را به یاد داشت. حتی آن مراسم مربوط به ده دوازده سال پیش، که فیلمش را دیده بودم را به یاد آورد. ولی گفت که چشم هایش نمی بیند و قیافه ام را ندیده. گفت که فقط تاریکی و روشنایی و هیکل را می بیند. گفت که چند سال پیش چشم هایش خونریزی کرده اند و در نتیجه ی عمل لیزر، اینطور شده اند. ابراز همدردی ام را با تاسف پذیرفت. گفت که همیشه چهار پنج تا کتاب کنار تختش بوده و حتی نیمه شب بلند می شده تا کتاب بخواند. اما حالا حتی نوشته ی خودش را با ماژیک نمی توانست خوب ببیند.
ضعف داشت. انرژی و قدرت صدایش رفته رفته کم می شد. نصف موزم را خوردم و بلند شدم. عذرخواهی می کرد به خاطر لباس غیر رسمی و بیماری اش. تا دم در همراهم آمد و سلام بسیار گرم و مهربانی برای همه ی دوستانم فرستاد. منتظر رسیدن آسانسور که بودم، در را از پشت قفل کرد.

۱۳۸۴/۱۰/۲۸

ماجرای فوتون های سرگردان

یک
فوتون، بسته ی انرژی ست که به آن نور می گوییم. دو و سه دو مورد توضیح اضافه است. می توانی آنها را نخوانی. قصه از چهار شروع می شود. اگر حوصله ی خواندن داستان نداری و فقط یک نکته ی آموزشی می خواهی، برو به دوازده.

دو
این داستان را در توضیح مشکلاتی که برای دسترسی به اینترنت پیش آمده بود نوشته ام. لطف کنید و اگر دیدید که جایی در بیان مفاهیم اشتباه کرده ام، گوشزد کنید. بعضی از دوستان می دانند که من چقدر تلاش کردم تا بالاخره توانستم فیزیک دو را با موفقیت بگذرانم.

سه
نمی دانم ماجرا را فهمیده ای یا نه. شنیدم که یک کشتی خیلی بزرگ لنگرش را درست روی همان کابلی که اطلاعات را جابجا می کرده، انداخته است. بعد هم هفت متر از کابل را با همان لنگر بزرگ کنده است. می توانی تصور کنی که چی به سر اطلاعات بیچاره آمده؟ حالا اگر دوست داری یک قصه در رابطه با این موضوع بخوانی، برو چهار. اگر هم حوصله نداری، برو دوازده.

چهار
یکی بود، یکی نبود. روزی روزگاری در این دنیای بزرگ، ته یک دریا که خیلی قشنگ بود، یک کابل نوری بود پر از فوتون هایی که برای خودشان می رفتند و می آمدند. کار فوتون ها خیلی خسته کننده بود. چیزی را با سرعت می بردند و باز چیزی را با همان سرعت بر می گرداندند. زندگی آنها نه هیجانی داشت و نه تنوعی. آنها فقط همیشه با عجله می رفتند و باز با عجله بر می گشتند. تا اینکه یک روز، یک اتفاق عجیب، سرگذشت تازه ای برای آنها بوجود آورد. لنگر یک کشتی بزرگ، کابل نوری حامل اطلاعات را پاره کرد. فوتون ها همینطور که بی هوا، مثل همیشه با سرعت سرسام آورشان به این طرف و آن طرف سیم می خوردند و جلو می رفتند، یکهو رسیدند به پارگی کابل و پاشیده شدند کف دریا. حالا اگر دوست داری که یک داستان ناراحت کننده خوانده باشی، پنج را بخوان. اگر دلت می خواهد ببینی که آنها بعد از این اتفاق چطور سالهای سال زندگی می کنند شش را بخوان. اگر هم حوصله نداری ادامه بدهی، برو دوازده.

پنج
فوتون ها، حالا اینجا کف دریا، به هیچ دردی نمی خوردند. اول همگی به سرفه افتادند و از سردردهای شدید به خودشان پیچیدند. با حرکت امواج و ماهی ها به این طرف و آن طرف کشیده شدند. دستشان به هیچ جا بند نبود. نه دوستی، نه آشنایی، و نه حتی کسی که نگاهی به رنج کشیدنشان کند. حالا دوازده را بخوان و اگر خیلی تحت تاثیر این عاقبت ناراحت کننده قرار گرفته ای، کمی هم گریه کن.

شش
فوتون ها که تابحال هیچ زندگی جدیدی را تجربه نکرده بودند، حسابی ذوق زده شدند. با خوشحالی بالا و پایین پریدند و از اینکه دیگر مجبور نبودند سر موقع، اطلاعات را بی اشتباه به مقصد برسانند، راضی به نظر می رسیدند. حالا آزاد بودند که هرجایی می خواهند بروند و هر چیزی که در جهان وجود دارد را ببینند. حالا اگر حوصله ی ماجراجویی نداری، با هفت ادامه بده. اگر دنبال ماجراجویی هستی، هشت را بخوان. اگر می خواهی با فوتون ها بروی روی زمین، ده را بخوان. اگر هم حوصله ی ادامه دادن نداری، برو به دوازده.

هفت
روزها گذشت. فوتون ها با آن بارهای سنگین که همیشه مجبور بودند همراه خودشان داشته باشند، از این طرف به آن طرف می رفتند. هرجا را که نگاه می کردند، فقط آب بود و ماهی و خزه و سنگ. آنها آنقدر کوچک بودند که حتی یکبار هم چیزی شبیه یک ماهی به طرفشان نیامد تا برای کنجکاوی هم که شده، نوکی به آنها بزند. آنها افسرده و تنبل شدند. دلشان برای زندگی در کابل تنگ شده بود، ولی هیچ راهی وجود نداشت که دوباره بتوانند به زندگی گذشته شان برگردند. فوتونی که به مقصد نرسد، هیچ شانسی برای برگشتن ندارد. وقت هایی می شد که مدت های طولانی به سنگی می چسبیدند و حرکتی نمی کردند. گاهی خودشان را به دست امواج ضعیف آب می سپردند و چند قدمی آن طرف تر باز می افتادند زمین یا به سنگی دیگر می چسبیدند. اگر دلت می خواهد که زندگی فوتون ها دچار تحول بشود، با هشت ادامه بده. اگر هم نمی خواهی که به هیچ سرانجامی برسی، دوازده را بخوان.

هشت
فوتون ها با خودشان تصمیم گرفتند که این دنیای جدید را بشناسند. بارهایشان را انداختند روی دوششان و خودشان را سپردند دست امواج و چسبیدند به بدن ماهی هایی که از کنارشان می گذشتند. آنها همراه ماهی ها و امواج به همه جای دریا سفر کردند. موجودات و منظره های جالب و عجیب دیدند. چیزهای زیادی دیدند و چیزهای زیادی یاد گرفتند. اگر دوست داری وارد بدن ماهی ها بشوی، با نه ادامه بده. وگرنه برو به ده. اگر می خواهی که زود به سرانجام خوب برسی، برو به یازده. اگر هم نمی خواهی از دریا بیرون بروی، برو به دوازده.

نه
فوتون ها از راه پوست ماهی ها وارد بدن آنها شدند. از کنار تک تک سلول هایشان گذشتند و با جریان خون، در بدن آنها گشت زدند. بعد، از بدن یک ماهی به بدن ماهی دیگری یا درون ساقه ی گیاهی رفتند و باز به بدن یک ماهی دیگر و یک گیاه دیگر. به این طریق آنها توانستند درون بدن همه ی ماهی ها و حتی همه ی گیاهان زیر آب را بشناسند. حالا اگر دلت می خواهد، با ده ادامه بده. اگر دلت می خواهد که زود به سرانجام خوبی برسی، یازده را بخوان. وگرنه برو به دوازده.

ده
بعضی از فوتون ها با امواجی که به ساحل می رفت، بعضی با چسبیدن به منقار مرغ های دریایی یا کناره ی کشتی ها و بعضی همراه ماهی هایی که توسط انسانها صید می شدند، از آب خارج شدند. بعد، وقتی که خوب خودشان را خشک کردند، راه افتادند روی زمین تا همه ی گوشه و کنارهایش را بشناسند. چه بخواهی و چه نخواهی، وقتی فوتونی اینهمه راه آمده باشد و اینهمه انرژی مصرف کرده باشد، به این راحتی دست بردار نیست. او به همه ی گوشه های دنیا سرک می کشد و سر از همه چیز در می آورد. آنها خود را به دست باد سپردند. از طریق بدن آدم ها و حیوانات یا حتی با چسبیدن به گرده های گل ها این طرف و آن طرف رفتند. اگر می خواهی داستان به خوبی و خوشی تمام شود برو به یازده. وگرنه دوازده را بخوان.

یازده
فوتون ها در ماجراجویی ها و این طرف آن طرف رفتن هایشان، سرانجام به یک تقویت کننده می رسند. آنها انرژی از دست رفته شان را به دست می آورند و باز درون یک کابل نوری، با یک بسته ی جدید و با سرعت سرسام آور، به راه می افتند. حالا چشم هایت را ببند و فکر کن فوتونی هستی با کلی انرژی که با سرعت سرسام آور، در یک کابل نوری جلو می روی.

دوازده
فوتون ها کم کم انرژی شان را از دست می دهند و از بین می روند. آنها جزئی از طبیعت می شوند.

قانون اول نیوتن

کلی زحمت کشیدم و اینهمه فیزیک خواندم تا همیشه یادم بماند که برای هر عملی عکس العملی ست برابر با آن و در جهت مخالف. این قانون اول نیوتن است که در زندگی عادی به قدر کافی کاربرد دارد. یکی از نمودهای عینی آن، هر دوماه یکبار برای من پیش می آید. فقط کافی ست روزگار بفهمد که من یک جفت بلیط رفت و برگشت برای مشهد دارم تا همه ی توانایی هایش را در جهت مخالف به کار بیندازد. آنقدر همه چیز را به هم می ریزد و جابجا می کند که یا مجبور بشوم برنامه ام را عوض کنم و یا تا لحظه ی آخر، حسابی حرص بخورم. این بار هم استثنا نیست. به لطف جناب امام رضا هم که همیشه پیدا کردن بلیط مشهدحسابی مشکل است. همیشه باید از یک ماه قبل بدانم که قرار است دلم برای مامانم تنگ بشود. نفرین به این تقدس.

خیال بوسه هات

حالا که قراره ببینمت
باید برم حموم
یه خورده شامپو بزنم به موهام
و لیف پر از کف صابون رو بکشم رو تنم
بعد آب گرمو باز کنم و برم زیرش.

حالا که قراره ببینمت
اون سینه بند ململ سفید رو می پوشم
پیرهن صورتی یقه بازو تنم می کنم
با یک جفت جوراب ابریشمی سفید
و کفش های پاشنه بلند تابستونی.

حالا که قراره ببینمت
موهام رو با حوصله سشوار می کنم
پشت چشم هام سایه می زنم
مژه هام رو با ریمل پر می کنم
و روی لب هام رژ صورتی می کشم.

حالا که قراره ببینمت
دیگه به هیچی فکر نمی کنم
جز اینکه مبادا لباسمو دوست نداشته باشی
مبادا بوی عطرمو نپسندی
مبادا از نگاهم خوشت نیاد.

حالا که معطل تاکسی هستم
تو خیالم پر می شه از لبخند قشنگت
دلم می لرزه از خیال بوسه هات
باد دامنمو تکون میده
و همه ی تنم مورمور میشه.

۱۳۸۴/۱۰/۲۷

گناه

نه، گناه از من نیست
که روی سینه‌ام
پستان‌های درشت سفید می‌لرزند و
لب‌هایم همیشه طعم بوسه می‌دهند

که از نگاهم آتش می‌بارد و
آغوشم مست می‌کند

نه، گناه از من نیست
من را زن آفریده‌اند.

۱۳۸۴/۱۰/۲۵

شهر ساحلی

شهر ساحلی تویی
با بادهای وزنده
و آسمانی که گهگاه ابری می شود و
به ضربه ی بارانی
دوباره میزبان خورشید است.

۱۳۸۴/۱۰/۲۰

در حاشیه ی کویری

در حاشیه ی خوانش شعر «کویری» از مجموعه ی «مدایح بی صله» ی «شاملو»، مطلبی نوشته بودم که گفته شد بحث را به بیراهه می برد. من هم آن مطلب را به اینجا منتقل کردم. این مطلبی بود که خیلی وقت پیش می خواستم در موردش بنویسم. ولی همیشه یک جور ترس یا حسادت زنانه مانعم بود. شعر کویری برای «زیور» کلیدر نوشته شده. «زیور»، بیوه ی دوست و همرزم «گل محمد» است در داستان بسیار بلند «کلیدر» که نه زیباست و نه خیلی توانا. «گل محمد» به او لطف می کند و سرپناهش می دهد. او را به زنی می گیرد. «مارال»، دختر دایی «گل محمد» که به پناه نزد خانواده می آید، این زندگی را به هم می ریزد. تقصیری شاید از او نیست. «گل محمد» همراه می خواهد. مادر هم همسری شایسته تر می خواهد برای پسرش. زنی که برای پسرش فرزندی بزاید. کاری از «زیور» ساخته نیست جز اینکه بسوزد و بسازد. برای او شوهر داشتن بهتر از آوارگی ست. هیچ به یاد ندارم که دست آخر چه به سر «زیور» می آید. ولی «مارال»، تا چندی پیش که بالاخره آدرسش را پیدا کردیم و قصد داشتیم برای دیدنش برویم، زنده بود. ندیدمش.
داستان زیور و گل محمد و مادر و مارال، داستانی ست قدیمی و آشنا. مادر، فرزندش را می خواهد. همسر، زوجش را می خواهد. انسان، آزادی می خواهد. خیلی هم میان زن یا مرد بودن، تفاوتی قایل نمی شوم.
شما را به خدا باز این حرف ها را شخصی تلقی نکنید. نه غرض شخصی دارم و نه مخاطب خاص و نه حرفی به دری می گویم که دیواری بشنود. من از همه ی دیده ها و شنیده هایم می گویم.
معمولا درگیری های خانوادگی بر سر اثبات مالکیت است. همه می خواهند تصاحب کنند. همه می خواهند در اختیار داشته باشند. آنچه در عمل اتفاق می افتد، قسمت شدن است. قسمت شدن مرد، بین مادر و همسرش. قسمت شدن زن بین همسر و خانواده اش. قسمت شدن مرد بین زن هایش. قسمت شدن زن بین همسر و فرزاندش. قسمت شدن زن بین همسر و شغلش. و خوب می دانیم که در هر قسمت شدنی، کاهش سهم هست. من فکر می کنم که باید سعی کنیم عادلانه قسمت شویم و باید به سهم خودمان راضی باشیم.
باید قبول کنیم که یک انسان را نمی توانیم به تصرف خودمان درآوریم. جسم را شاید، ولی روح را نمی توان به زنجیر کشید. فکر می رود تا هرجا که بخواهد. خیال شکل می گیرد هرطور که بخواهد. از اینها گذشته، آنچه انسان را می کشد مرگ نیست، اسارت است. مرگ جسم را از بین می برد و اسارت روح را. حسادت ها روح را اسیر می کنند.

۱۳۸۴/۱۰/۱۸

برف

یارم آن بیرون در برف
منتظر بوسه های من است

من اینجا زیر پتو
از گرمای تن شوهرم گرم می شوم.

۱۳۸۴/۱۰/۱۷

I LOVE YOU

آقا ببخشید! شما زنمو کشتید؟
قرار بود شب با هم بریم رستوران چینی
و یه غذای مخصوص بخوریم.
قرار بود یه پیرهن ارغوانی بهش هدیه بدم
تا توی جشن تولدش بپوشه.
قرار بود ...

ولی یه نفر یه خنجر فرو کرده تو قلبش
که رو دسته ش نوشته:
I LOVE YOU!


یعنی تو بیشتر از من دوستش داشتی
که اینطور حرومش کردی؟
که نتونستی قلبشو سالم بیرون بکشی؟

حیف شد.
اگه الان زنده بود
می تونست مال تو باشه.

۱۳۸۴/۱۰/۱۶

درباره‌ی ییلماز گونی (YILMAZ GÜNEY)

اینجا یک صومعه‌ی قدیمی در دهکده‌ی کوچکی در شمال فرانسه است که گویی در ترکیه
واقع شده. در نزدیکی صومعه تابلوی"زندان مرکزی" به زبان ترکی در کنار مجسمه‌ای از
حضرت مریم به چشم می‌خورد.همه‌جا تابلوها از افتخار ترک بودن می‌گویند:"خوشا به حال
آنکه خود را ترک می‌داند".در میان صومعه دیوارهایی ساخته شده‌اند تا آنجا را به محل
هواخوری زندانیان زیرنظر نگهبانی نشسته بر برج نگهبانی تبدیل کنند.شگفت‌آور است که
یک صومعه به همین سادگی به زندانی بدل می‌شود.یک نفر با یک کادیلاک پلاک آنکارا در
میان گروه زنان روسری به‌سر و مردانی با شلوارهای پف‌کرده آهسته پیش می‌آید.کمی
دورتر، "ییلماز گونی"،مثل همیشه آرام و خندان،در حال فیلمبرداری از ورود بازرس
عمومی زندان‌ها و هماهنگ کردن گروه سیاهی‌لشکر است.
"شیشه‌ها را بشکنید تا پرنده‌ها آزاد شوند" عنوان اولیه‌ی این فیلم است که بعدها
(دیوار Le Mur )نام می‌گیرد.‌داستان این فیلم جریان یک شورش در زندان را روایت
می‌کند که توسط بچه‌ها شکل می‌گیرد.اما این شورش شکست می‌خورد و فیلم در ورود
بچه‌های جدید به زندان تمام می‌شود.
بازسازی فضای خیلی خاص حاکم بر یک زندان با هنرپیشه‌های غیرحرفه‌ای بسیار مشکل
است،اما"ییلماز گونی" آن را به یک واقع‌گرایی شاعرانه تبدیل می‌کند و برای داشتن
آزادی بیشتر،پیشنهاد خانه‌های تولید بزرگ فیلم را رد کرده است.او در این فیلم با
حدود دویست کارگر ساده‌ی کارگاه‌های سری‌دوزی یا کارخانه‌های اطراف پاریس کار
می‌کند.همچنین صدها بچه‌ی کرد در این فیلم بازی می‌کنند که بیشتر از غرب برلین
می‌آیند و در خوابگاه‌های صومعه می‌خوابند.در وقت‌های عادی، فضاهای صومعه به عنوان
کلاس‌های مدرسه‌ی دهکده استفاده می‌شوند.این یک مدرسه‌ی بسیار سنتی است که روی
دیوار یکی از کلاس‌های درس بچه‌ها،این قانون خاص با خط کودکانه‌ای نوشته شده:
"خوابیدن در کلاس ممنوع است!".

همیشه هنگام صحبت از سینمای ترک و کرد،"ییلماز گونی" نخستین نامی است که به ذهن
می‌آید. تا جایی که اغلب، سرنوشت درخشان این پسر ساده‌ی روستایی کرد مهاجر از
سیلیسی (Cilicie) با تاریخ سینمای کشورش اشتباه می‌شود.علاقه‌ی وی به هنر هفتم از
دوران نوجوانی،زمانی که شخصیت‌ش شکل می‌گرفت،شروع شد.او بارها هم‌چون نمایش‌گرهای
دوره‌گرد،تنها همراه با پروژکتورش به میان چادرنشین‌ها می‌رود. به این ترتیب او
توانایی تصاویر و سلیقه‌ی عمومی مردم را کشف می‌کند."گونی"،با قیافه‌ی یک روستایی
معمولی و منش جوان‌های محله‌های زیبای استانبول،به وسیله‌ی قدرت بازی و شناخت‌ش از
علایق مردم، به زودی با لقب "شاه زشت" در سینمای ترک مشهور می‌شود.
دهه‌ی ۱۹۶۰ را"گونی"،برای تهیه‌ی فیلم‌های مستندش از تحولات اجتماعی ترکیه، پشت
دوربین می‌گذراند. با "سئیت هان" (Seyyit Han ,۱۹۶۸) که یک داستان عشقی ناگوار کردی
است،و به زودی موفقیت زیادی به دست می‌آورد و "گرگ‌های گرسنه" (Aç Kurtlar (۱۹۶۹،به
عنوان آغازگر یک عصر جدید در سینمای ترک شناخته می‌شود.اما در واقع فیلم "امید"
(Umut ,۱۹۷۰) است که "گونی"را با استعدادهای‌ش به سینماگران اروپایی می‌شناساند.
فیلم‌های "گونی"، به عنوان آثاری نئوـ‌واقع‌گرا (نئورئالیسم) از جهان روستایی با
گروه‌های کوچک از مردمی وابسته به شغل‌های ناپایدار و محکوم نظام سرمایه‌داری،
درهم‌شکسته و خشن، برای اولین بار بر پرده‌های سینمای کردستان نقش می‌بندند.
اثرات اجتماعی موفقیت‌آمیز فیلم‌هایی که "گونی" در آن‌ها به‌عنوان
فیلم‌نامه‌نویس،بازیگر و کارگردان ظاهر می‌شود،به دلیل حمایت کردها و
دانشجویان،قدرت‌های ترک را نگران می‌کند.به این ترتیب "گونی" پس از کودتای نظامی
۱۹۷۰،به اتهام تبلیغ نظام‌های اشتراکی و انفصالی (کمونیسم و سپاراتیسم)به دوازده
سال زندان محکوم می‌شود.او در زندان نیز به نوشتن فیلم‌نامه‌های‌ش ادامه می‌دهد و
آن‌ها را به وسیله‌ی دستیاران‌ش در خارج از زندان تهیه می‌کند. "رمه" (Le Troupeau)
و "یول" (Yol) شاهکارهای پس از زندان وی هستند که نگاهی شکسپیری بر ظلم نظام سیاسی،
کهنه گرایی احتماعی و وضعیت زنان کرد و ترک دارند.
"گونی" از سال ۱۹۸۰ به خاطر نوشته‌ها و فیلم‌های‌ش به بیش از صدسال زندان محکوم
می‌شود و برای اولین بار در زندگی هنری‌اش دچار ممنوعیت کار سینمایی می‌شود.حکومت
نظامی کپی فیلم‌های‌ش را ممنوع می‌کند و آن‌ها را از بین می‌برد.هم‌چنین ارتباط‌ش
را با دنیای خارج از زندان قطع می‌کنند.اما وی پس از چندین‌بار تلاش موفق می‌شود تا
در پاییز۱۹۸۱ از راه دریا به فرانسه فرار کند و همانجا پناهنده شود.در بهار۱۹۸۲
فیلم "یول" در جشنواره‌ی "کن"معرفی می‌شود و"نخل طلایی"را با فیلمی از"کوستا
گاوراس" (Costa Gavras) شریک می‌شود.

در ژانویه‌ی۱۹۸۳،مجله‌ی"میدل ایست" (Middle East)مصاحبه‌ای به صورت زیر چاپ می‌کند
که در خلال آن می‌توان بیشتر به زندگی و طرز فکر این سینماگر بزرگ پی برد.

"سوال: فیلم‌های گذشته‌تان را چطور ارزیابی می‌کنید؟
ییلماز گونی:هم‌چون تمام کارگردان‌های ترکیه و کردستان،در مسیرم با ظلم‌های طبیعی
نظام حاکم روبرو شده‌ام.در طول تمام دوره‌ی زندگی سینمایی‌ام،بارها روش‌های متفاوت
برای بیان اندیشه‌هایم را امتحان کرده‌ام.و باید با صداقت اعتراف کنم که هیچ کدام
از آثارم تا امروز به‌طور کامل آنچه را که خواسته‌ام بیان نکرده‌اند.نه در شکل و نه
در محتوا.تمام این آثار راه‌حل‌هایی هستند برای رسیدن به صلح."رمه"در واقع داستان
مردم کرد است،اما من نتوانستم از زبان کردی در این فیلم استفاده کنم.اگر از زبان
کردی استفاده شده بود،همه‌ی کسانی که با این فیلم همکاری کرده بودند به زندان
می‌افتادند.در مورد فیلم "یول"من موفق به دوبله‌ی صحیح فیلم به کردی نشدم.درعوض سعی
کردم این نقص را با موزیک اصلاح کنم.

سوال: از آنجا که شخصیت‌های اصلی فیلم‌های شما کرد هستند و فضای اصلی آن‌ها کردستان
است، چطور می‌توانید این فیلم‌ها را خارج از کشورتان بسازید؟
ییلماز گونی:اینجا ما با مشکل دیگری روبرو هستیم و آن اینکه در عمل فقط یک
هنرپیشه‌ی حرفه‌ای داریم. او"تونسل کورتیز"است که نقش پدر در فیلم"رمه"را بازی
می‌کند. بقیه همه غیرحرفه‌ای‌هایی هستند که هرگز در فیلمی بازی نکرده‌اند.آوردن
هنرپیشه‌های حرفه‌ای از ترکیه غیرممکن است… و آنهایی که در اروپا هستند جرات
نمی‌کنند در فیلم‌های من بازی کنند.آنها حتی قبول نمی‌کنند که با من حرف بزنند.

سوال: چطور ممکن است بازیگران ترک نخواهند برای کارگردانی که "نخل طلایی" را به
دست‌آورده بازی کنند؟
ییلماز گونی:آن‌هایی که در دوره‌های صلح سرودهای انقلابی می‌خوانند،در زمان‌های
بحرانی ترجیح می‌دهند خودشان را مخفی کنند.بگذریم‌؛من یک فیلم‌ساز ترکیه‌ای هستم
اما یک همکار حرفه‌ای ندارم.

سوال:شما به مشکلات فنی که در فیلمبرداری خارج از کشورتان با آن‌ها روبرو شده‌اید
اشاره کردید.اما مشکل اصلی اینجاست:حالا که ارتباط شما با ترکیه قطع شده چطور خلق
می‌کنید؟
ییلماز گونی:‌موضوع فیلم بعدی من زندان است.آنجا من ظلمت و اندوه را تصویر خواهم
کرد. این چیزها احتیاجی به چشم‌انداز ندارند.

سوال: چرا زندان؟
ییلماز گونی: به دو دلیل.اول اینکه این بهترین موضوعی است که به موقعیت فعلی ترکیه
اختصاص دارد. و دوم اینکه من دوباره حاضر به فیلمبرداری در فضاهای اروپایی نیستم.

سوال: در واقع شما یک سینماگر ترک هستید که بیشتر از هر چیز آدم‌ها و طبیعت کشورش
را توصیف می‌کند.اما فیلم‌های شما را هموطنانتان نمی‌بینند.و حالا شما بخاطر تبعید
از این مردم و این طبیعت دور افتاده‌اید.این مشکل را چطور حل می‌کنید؟
ییلماز گونی‌: ما قطعاً راه نشان دادن این فیلم‌ها را به مردم خودمان پیدا خواهیم
کرد. اما نمی‌دانم به شما بگویم چطور.بعد از این فیلم درمورد زندان،دیگر قرار نیست
فیلمی در فضای مصنوعی درمورد کردستان بسازم.

سوال: چه وقت فهمیدید که کرد هستید؟
ییلماز گونی:درواقع من یک کرد واقعی‌ام.مادرم کرد و پدرم یک کرد زازا بود.دوران
کودکی‌ام تا پانزده سالگی در خانه کردی حرف می‌زدیم.بعد من از خانواده جدا
شدم.خانواده‌ای که بسیار به شناختم از خودم آسیب رساند.در تمام این مدت در گوشم
می‌خواندند که دیگر کردستان و زبان کردی وجود ندارد.اما من حرف زدن‌ها و
آوازخواندن‌های کردی را می‌شنیدم.می‌دیدم که کردها در موقعیت بسیار دشواری
هستند.اصلیت پدرم"سیورک" (Siverek) است که من تا شانزده سالگی آنجا را ندیده
بودم.همانجا توانستم به رنج‌های یک خانواده‌ی بی‌ریشه پی ببرم.پدر و مادرم مدام
می‌گفتند:"شماها از ریشه‌هایتان بریده شده‌اید"… و در ۳۴ سالگی توانستم سرزمین
مادرم،"مووچ" (Mouch) را ببینم.او اهل قبیله‌ی"جیبران" (Jibran) است که اساس
داستان"رمه"،سرگذشت این قبیله‌ی چادرنشین است.

سوال:کردستان در فیلم بعدی شما چه جایگاهی خواهد داشت؟
ییلماز گونی:موقعیت کرد یک موقعیت بسیار مشکل است،نه فقط در ترکیه،حتی در عراق و
ایران.یک روز می‌خواهم فیلمی به سازم در ارتباط با داستان تلاش یک فرد برای متولد
یا دوباره متولد شدن.فاصله‌ی مردم کرد از یکدیگر باید از چشم‌اندازهای مختلف مطرح
شود.مطرح کردن این مشکل به صورت کاملاً بی‌طرف بسیار مشکل است.چنین داستانی نیز فقط
سرشار ازپیروزی‌ها نیست،بلکه شکست‌ها،اشتباه‌ها و فریب‌ها را نیز نشان خواهد داد.

سوال: شما به خاطر کارتان در فرانسه اقامت می‌کنید؟
ییلماز گونی: من با یک مجوز خاص،فقط برای فیلمبرداری این فیلم در فرانسه
مانده‌ام.به من اجازه‌ی اقامت در زمان تهیه‌ی فیلم داده‌اند.بعد از این را نمی
دانم.حالا نمی‌خواهم از آینده صحبت کنم".

این هنرمند انقلابی متعهد که خود را در آرامش زندگی امروزی رها نمی‌کند و همیشه در
تلاش برای به تصویر کشیدن رنج‌ها و علاقه‌های مردم‌ش بوده،در سال۱۹۸۴،در نامه‌ای
خطاب به رییس دادگاه عمومی مردمی می‌نویسد:

"آقای رییس!
با خرسندی اطلاع یافتم که دادگاه محترم شما قصد دارد جلسه‌ای در ارتباط با نسل‌کشی
ارمنیان برگزار کند.این برای مردمان ترکِ شیفته‌ی عدالت،هم‌چون من،موضوع کم‌اهمیتی
نیست.من به چند دلیل با واکنش شما همراهم:

۱- به نظر من هیچ شکی در حقیقت این نسل‌کشی وجود ندارد.رهبران ترک آن زمان،دچار یک
هیجان ملی‌گرایی افراطی در رویای بنای یک امپراطوری بزرگ بودند که از ترکیه تا
آسیای‌میانه گسترده باشد.
در آن زمان ترک‌نشین‌های ترکیه و ترک‌زبان‌های قفقاز و آسیای‌میانه به وسیله‌ی
مناطق کردنشین و ارمنی‌نشین از هم جدا بودند. بنابراین گروه"اتحاد و پیشرفت"دولت
مرکزی تصمیم گرفت تا این دو گروه را از بین ببرد.از سال ۱۹۱۵،قتل عام‌ها و تبعیدهای
گروهی توسط یک سیاست برنامه‌ریزی شده آغاز شد که منجر به نابودی ارمنیان ترکیه
گردید.در چارچوب همین سیاست،در طول جنگ جهانی اول،بیش از هفتصد هزار کرد به
آناتولیا‌ی (Anatolie) مرکزی تبعید شدند.

۲- اگر این نسل کشی در زمان خودش توسط سازمان‌های بین‌المللی شناسایی می‌شد،اگر در
سال‌های ۱۹۲۰سازمان ملل این جنایت ضد بشری را به شدت محکوم و مجازات می‌کرد،این
احتمال وجود می‌داشت که رهبران کمالیست (Kémaliste)همان رفتاری که با ارمنی‌ها
داشتند را با کردها نمی‌داشتند.از ۱۹۲۴ تا۱۹۴۰،بیشتر از یک سوم جمعیت کرد ترکیه
گرفتار قتل عام و تبعید شدند.

۳- بی‌شک این حقیقت تاریخی را یک نظام مردمی تشخیص داده،که ترکیه چطور در این
ماجرای دیوانه‌وار،مردم خودش را در فاجعه‌ای نابود کرده است.بی‌شک تلاش برای
برقراری عدالت و روشن‌کردن حقیقت به برپایی دادگاهی هم‌چون دادگاه شما منتهی شده
است.متاسفانه حکومت ترک که به مردم بی‌گناهش ستم می‌کند و با ایجاد وحشت حکومت
می‌کند نمی‌تواند خود را با رفتارهای منطقی سازگار کند.وانگهی،چطور می‌تواند حکومت
سالمی باشد وقتی می‌بینیم که هنوز با وقاحت این موضوع را انکار می‌کند،درحالی‌که
میلیون‌ها کرد که کمتر از یک‌چهارم جمعیت ترکیه را تشکیل می‌دهند،هنوز در آن سرزمین
زندگی می‌کنند. هرگاه کردها حقوق مسلم خود را بخواهند،قدرت‌های آنکارا به سادگی
آن‌ها را به سرنوشتی هم‌چون ارمنی‌ها تهدید می‌کنند.در حقیقت دیکتاتوری ترک اهمیت
زیادی به دروغ‌های تبلیغاتی‌اش از خارج،متحدان و دشمنان جدی‌اش نمی‌دهد.

۴- من گواهی می‌دهم که دیکتاتوری نظامی ترک از مجازات قدرت‌های بزرگ نمی‌ترسد و
هنوز از آن‌ها یاری می‌گیرد.به خصوص توسط آمریکا و آلمان فدرال که اهمیتی به
بیانیه‌های رسمی در مورد آزادی و حقوق بشر نمی‌دهند،حمایت می‌شود.

۵- شناسایی یک حقیقت تاریخی نباید باعث برانگیختن کینه‌های نژادی شود.نباید افرادی
که در گذشته کنار هم در یک منطقه زندگی می‌کرده‌اند را مقابل هم قرار دهد.ترک‌ها
امروزه حاضر نیستند جنایاتی که اجدادشان بیش از شصت سال مرتکب می‌شدند را به
پذیرند.به نظر من نژادپرستی ضد ترک درست مانند نژادپرستی ضد ارمنی و ضد کرد رهبران
آنکارا محکوم است.

آقای رییس!
باز به من اجازه به دهید آرزو کنم که دادگاه شما به درخواست‌های بی‌طرف بین‌المللی
رسیدگی کند و نیز آرزو کنم این سکوت و بی‌توجهی نسبت به مردم ارمنی هرگز دوباره رخ
ندهد."

"ییلماز گونی" سرانجام در سپتامبر ۱۹۸۴ در پاریس،در سن ۴۷ سالگی،در اوج شهرت و به
دلیل بیماری کهنه‌ای یادگار از زمان زندان می‌میرد.یک روزنامه‌ی ترک خبر فقدان وی
را چنین اعلام می کند: "فیلم تمام شد!"

————————————————————–
مترجم: نفیسه نواب پور
منابع:
HTTP://WWW.PREMIERSPLANS.ORG/PREMIERSPLANS/۰۵-FESTIVAL/RETRO/GUNEY.PHP
http://www.chris-kutschera.com/Yilmaz%۲۰Guney.htm
http://www.imprescriptible.fr/dossiers/yilmaz-guney.htm

۱۳۸۴/۱۰/۱۲

مشکلات اینترنتی

دوستان عزیزم سلام!
چند روزی است فهمیده ام که از حدود دو هفته ی پیش، یا شاید هم بیشتر، آفلاین هایم به بعضی ها نمی رسد و گمان می کنم که خیلی از آفلاین ها را هم از دست داده ام. لطف کنید و اگر پیغام مهمی دارید، ایمیل بفرستید. اگر هم مهم نیست که بی خیال!
دوباره می گویم و باز تاکید می کنم که بعدا گله نکنید: من آفلاین هایم را نخوانده دیلیت می کنم.
مشکلات اساسی دیگری هم دارم مثل اینکه هیچ لینکی را روی صفحه ی وبلاگم نمی بینم و درنتیجه دسترسی به خیلی جاها ندارم. من اگر این صفحه را نداشته باشم حسابی بیچاره می شوم. باکس میل های جی-میل را به همین دلیل نداشتن آدرس، چند روز است که چک نکرده ام. (شوخی نکن! همه ی آدرس ها رو که نمیشه حفظ کرد.)
سرعت پایین اینترنت و مشکلات دیگری هم هست که باعث می شود نتوانم چیزی پست کنم و از جواب دادن به ایمیل ها و یا حتی باز کردنشان هم منصرف شوم. خلاصه اینکه اگر کاری داشتید، فکر دیگری بردارید. اگر دیدید جواب نمی دهم نگران نشوید. فقط یک خورده حوصله کنید.
با آرزوی شادی برای همه، نفیسه.