۱۳۸۹/۰۷/۰۷

پسرکم شش ماهه شد

 
 
حالا درست شش ماه از اولین گریه‏هایش می‏گذرد؛ از اولین خواهش و نیازش به درآغوش کشیده شدن. به دنیا که آمد آنقدر کوچک بود و آنقدر ناتوان که در تصورم نمی‏گنجید. بزرگ شد. حالا آنقدر توانا شده که به هر طرف بخواهد غلت می‌زند. با دست و پا خودش را هرجای اتاق بخواهد می‌کشد. دنیای کوچکش آنقدر بزرگ شده که شهامت بیرون آمدن از اتاقش دارد. تمام مدتی که بیدار است شیطنت می‌کند و به بازی‌ام می‏گیرد. مفهوم سایه را کشف کرده و به راحتی منبع نور را پیدا می‏کند. اطرافش را با دقت می‏پاید. آنقدر کودک است که هر وقت بخواهد آواز می‏خواند، هر وقت بخواهد داد می‏زند، هر وقت بخواهد سرگرم عروسکی می‏شود. تند خودش را به من می‏رساند وقتی دلش بخواهد بغلش کنم. به فکر محبت کردن که بیفتد دست دراز می‏کند و نوازشمان می‏کند. دهانش را به صورتمان می‏چسباند و می‏بوسدمان. نگاهمان می‏کند و می‏خندد. صبح زود بیدار می‏شود و تا دریابمش، به اسباب‏بازی‏هایش مشغول است. سر شب خودش را بین دست‏هایم جا می‏دهد که لالایی بشنود و بخوابد. با هم زندگی می‏کنیم. هم را می‏فهمیم. خسته‏ام می‏کند. آنقدر خسته و درگیرم می‏کند که مدتی هست حتی فرصت نکرده‏ام مطلبی برای وبلاگم بنویسم. حتی فرصت نمی‏کنم پیغام‏هایم را به موقع جواب بدهم. فرصتی هم اگر پیدا کنم باز آنقدر کار هست که نمی‏دانم به کدام برسم. با همه‏ی اینها دوست داشتنی‏ترین تجربه‏ی زندگی من است. انسان کوچک مستقلی‏ست که حمایتم را می‏طلبد. آرام آرام وابستگی‏هایش را به من کم می‏کند. تا کی که شهامت رها کردنش را بیاموزاند.

۱۳۸۹/۰۶/۲۵

آغوش

شعر از: هنری‌دومکونیک
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
--------------------

من به تمامی، آغوشم
دیگر نمی‌‏دانم
که چشمانم نقش دست دارند
یا دستانم تو را می‌‏بینند
ناشناسی‌‏ست
که در آغوشش می‏‌فشارم
آن ناشناس توئی
چرا که بسیار کم از تو می‌‏دانم
تو را فقط آنجا می‌‏شناسم
که در خود جستجویت می‌‏کنم
که در تو می‏‌جویمت
زمان در آغوش کشیدن، حالاست
میان بازوهایم، زندگی‌‏ست.