۱۳۹۳/۰۷/۱۸

خنده زیباترت می‌کند



یک مجموعه قصه‌ به اسم «خنده زیباترت می‌کند» از قصه‌های خودم را منظم به صورت کتاب درآورده‌ام.
نسخه‌ی کاغذی را می‌توانید از سایت آمازون با سرچ این شماره بخرید: 978-1502719546
نسخه‌ی پی‌دی‌اف را می‌توانید از کتابخانه‌ی خودم از این صفحه دانلود کنید.
عکس تزیینی است و هیچ ربطی به مطلب ندارد.

۱۳۹۳/۰۵/۱۹

تصویر ژنی


تصویر ژنی قصه‌ی مرد جوان نقاشی‌ست که یکروز در اوج بدبختی با دخترکی به اسم ژنی روبرو می‌شود. همه چیز در این دختر افسانه‌ای است. پدر و مادری که ازشان می‌گوید، سالها پیش مرده‌اند. از این دیدار تا دیدار بعد به طرز شگفتی بزرگتر می‌شود و هیچ کجا نمی‌شود پیدایش کرد. هست و نیست. شخصیت رازگونه‌ی ژنی باورکردنی نیست. مثل اینکه ساخته و پرداخته‌ی ذهن نقاش است، اما در واقعیت وجود دارد. خودش می‌گوید که عجله دارد و روال داستان، گذر زمان در دنیای ژنی را سریعتر از دنیای نقاش نشان می‌دهد. تصویری که نقاش از حافظه‌ی خودش و برای خودش، از چهره‌ی کودکانه‌ی ژنی می‌کشد، شروع موفقیت اوست. این تصویر را مرد آتلیه‌داری می‌خرد. نقاش با این پول می‌تواند غذای خوبی بخورد و کرایه‌ی سه هفته اتاقش را بپردازد. همان شب کار نقاشی در کافه رستوران را قبول می‌کند و قرار می‌شود به جای دستمزد، تا وقتی آنجا کار می‌کند، غذای مجانی بخورد. یکبار ژنی را در حال یخ بازی می‌بیند. یکبار وقتی می‌رسد خانه، ژنی آنجا در اتاقش نشسته است و یکبار دیگر ژنی غمگین از فوت پدر و مادرش آنجا می‌آید. هربار رفتن ژنی حالت غیب شدن دارد. اما تصویری که نقاش در این دیدارها از ژنی می‌کشد، و بعد از حافظه تکمیلش می‌کند، معرکه است. نقاش بر خلاف میلش، وقتی که به پول نیاز دارد، تصویر را می‌فروشد. دوستی دارد که راننده‌ی تاکسی است و به او کمک می‌کند. وقتی آن دو پیش خودشان فکر می‌کنند که تصویر از پنجاه دلار بیشتر می‌ارزد، آتلیه دار سیصد دلار بعنوان پیش خرید می‌دهد تا بعدتر تصویر ژنی را با قیمت عالی به یک موزه بفروشند. همان شب ژنی در اتاق مرد نقاش است. تا فردا فرصت دارد که قرار است به کالجی در پاریس برود. تمام روز را با تاکسی دوستشان می‌روند پیک نیک. ژنی یک وقتی آرزوی سوار شدن تاکسی داشته و حالا وقت برآوردن آرزوهاست. شب که خسته در اتاق نشسته‌اند و مشغول حرف زدن‌اند، زن صاحبخانه می‌آید و ژنی را بیرون می‌کند. ژنی می‌رود اما مرد نقاش از جایش تکان هم نمی‌خورد. او فردا از آن شهر می‌رود به شهر دیگری که پیشتر آنجا دانشجو بوده و رفیق خوبی آنجا دارد. بعدتر، این دو رفیق قایقی کرایه می‌کنند و چند روزی با آن به سیر و سیاحت می‌روند. آخرین روز، به زحمت از طوفان فرار می‌کنند و سالم به خانه می‌رسند اما از همان جا می‌بینند که خانه‌های دیگر چطور در سیل فرو می‌ریزند. در همین حال، ژنی از راه می‌رسد. آنقدر ناتوان است که نمی‌تواند خودش را بالای تپه برساند و مرد نقاش هم نمی‌تواند او را راه ببرد. موج آنها را با خودش می‌برد و از هم جدایشان می‌کند. ژنی می‌میرد و مرد نقاش نجات پیدا می‌کند. بعدتر بریده‌ی روزنامه را راننده‌ی تاکسی نشانش می‌دهد که ژنی در حادثه‌ی طوفان از کشتی پرت شده و غرق شده است. 
شاید این تمام ماجرای داستان باشد اما کدام قصه‌ای بی حضور شخصیت‌هایش قابل تامل است؟
مرد نقاش، شخصیتی از دید من منفور دارد. او تصمیم به نگه داشتن هیچ چیز ندارد. عاشق ژنی است اما حتی نمی‌تواند جلوی رفتن او را بگیرد. اجازه می‌دهد که او اتاقش را مرتب کند و بی‌خبر می‌ماند از رفتنش. اجازه می‌دهد او را از خانه‌اش بیرون کنند و بهانه می‌تراشد که نگاه ژنی به معنی خدانگهدار و مطمئن باش، بود. او نمی‌تواند ژنی را از طوفان نجات بدهد. به زندگی عادی خودش ادامه می‌دهد. دختری که اینهمه در زندگی نقاش معنی داشته، نقش داشته و بوده، که نقاش مدت‌ها در جستجویش بوده، راحت فنا می‌شود. او می‌گوید که بله، خبر را شنیده است. 
ژنی عاشق مرد نقاش است. او این راز را به دخترهای صومعه گفته. این رازها را با خود نگه داشته و هربار برای دیدن او از جایی فرار کرده و آمده. می‌داند که مرد نقاش منتظر اوست. می‌داند که از دیدنش خوشحال می‌شود. می‌داند که قرار است طرحی از او کشیده شود. می‌آید که کاری انجام بشود. می‌آید چون قول داده بوده؛ چون عشق می‌ورزیده. در زمان غیاب ژنی، مرد نقاش مدتی دنبال ژنی می‌گردد. آنچه از تلاش مرد نقاش در این جستجو گفته می‌شود این است که به مدرسه تلفن می‌زند و می‌شنود که چنین دختری اینجا نیست. در عوض از دوست تاکسی دارش می‌خواهد که ژنی را پیدا کند. او حالتی منفعلانه دارد و به نظر می‌رسد همین اندازه تلاش هم برای این است که می‌خواهد طرحی از او بکشد. وقتی که ژنی با لباس سراسر سیاه و عزا دار مرگ مادر و پدرش به دیدن نقاش می‌آید، مرد نقاش خیلی زود بوم و رنگ را آماده می‌کند و بی‌توجه به حال روحی دختر، آنقدر به صورت مدل نگهش می‌دارد تا از حال برود. 
تمام این ماجراها با ادعای نقاش به دوست داشتن ژنی است. روزهایی که بی ژنی می‌گذرند، روزهای دوست داشتنی نیستند اما مرد نقاش حتی نمی‌داند که این دختر کجا زندگی می‌کند. روزگارش چطور می‌گذرد. کی می‌آید و کی می‌رود. مردی که کارش را به زندگی‌اش ترجیح می‌دهد. زندگی فقیرانه دارد و بد رفتاری زن صاحبخانه را می‌پذیرد. در اتاقی زندگی می‌کند نامرتب، کثیف. و همین نکته‌ی باریک‌تر از مویی‌ست که من را از مرد نقاش بیزار می‌کند: کسی که نقاشی کردن را زندگی خودش می‌داند، چندبار می‌نالد از بدرنگی و کثافت دیوارهای اتاقش. کسی که رنگ را زندگی خودش می‌داند، هیچ رنگی در زندگی خودش ندارد. همین یک نکته، همین بی‌توجهی به نقش‌ها در زندگی واقعی، تمام شخصیت و زندگی و ارزش‌هایی که مرد نقاش برایشان جان می‌دهد را بی‌ارزش می‌کند. برای چیزی جان می‌دهد اما آن را جان خودش نمی‌داند. برای نقاشی جان می‌‌دهد اما نقاشی را جان خودش نمی‌داند.

۱۳۹۳/۰۴/۲۸

از حاشیه


دنیا می‌توانست جای بهتری باشد، عشق من!
اگر به جای گلوله بر باغچه‌هایمان
هسته‌ی خرما می‌افتاد.

- عکس را می‌گویند که عکس عروسک کودک فلسطینی‌ست در درگیری همین روزها و من چقدر بدم می‌آید از عکس‌های شیکی که با دوربین‌های شیک، از حاشیه‌ی جنگ‌ها می‌گیرند: تبلیغات شیک، برای عرضه‌ی محصولاتی که قیمتشان، هیچ ربطی به کیفیتشان ندارد!

۱۳۹۳/۰۴/۱۷

امتحان



یکربع به دوازده بود که پیمان بیدارم کرد: «عزیزم! ساعت چند امتحان داری»؟ 
خوابم برده بود پیش از آنکه فرصت کنم به او بگویم پیش از یازده و نیم بیدارم کند. قصد داشتم یازده و نیم از خانه بروم بیرون که فرصت داشته باشم اول آشغال‌ها را ببرم با خودم پایین و بیندازم در سطل‌های آشغال: آشغال غذا در سطل قهوه‌ای؛ آشغال معمولی در سطل خاکستری شماره ده؛ قوطی‌های ماست و آبمیوه در سطل زرد؛ کاغذها در سطل آبی. فرصت نبود و گفتم «آشغال‌ها باشه برای تو». کیفم و دسته کلیدم را برداشتم و رفتم بیرون. امیدوار بودم که بین راه حالم بد نشود. امیدوار بودم که سردردم بیشتر نشود. نمی‌خواستم تند بروم. نمی‌دانستم فشار خونم بالاست یا پایین. هرچه که بود حالم بد بود. حالم از صبح که بیدار شده بودم بد بود. سرم درد می‌کرد و به قدر یک توپ تخم مرغی، سمت راست بالای ابروی راستم ذق‌ذق می‌کرد. حالت تهوع داشتم و منگ بودم.
به دانشگاه که رسیدم، صدای زنگ ساعت دوازده هنوز ادامه داشت. از پله‌های وسط راهرو باید می‌رفتم بالا و می‌پیچیدم سمت راست و می‌رفتم ته راهرو، کلاس آخر، سمت راست. خانم معلم سر کلاس منتظر بود. آنا و خوزه زودتر آمده بودند. خانم معلم روی یک دستمال زرد و نارنجی، یک تکه کیک میوه‌ای که معلوم بود خودش درست کرده آورد و گذاشت جلوی دستم. گفت شیرینی روز آخر است. به سختی کیک چسبیده به دستمال را خوردم. بلند شدم و دستمال را انداختم در سطل آشغال کنار در ورودی. سرجای خودم که برگشتم، خانم معلم برگه‌های امتحان را گذاشت جلوی یکی یکی‌مان. پشت و روی برگه چند سری سوال بود: شکل درست فعل را بنویسید؛ جاهای خالی را پر کنید؛ حرف اضافه را حدس بزنید...
نیم ساعت بعد در خیابان بودم. حالم بهتر بود اما هنوز دلم می‌خواست دراز کشیده باشم در رختخواب. تلفن زدم: «سلام عزیزم. کجایی»؟

۱۳۹۳/۰۴/۰۹

رمضان مبارک



- مامان بزرگ من شاید بالای نود سال سن داشت. دکتر گفته بود که روزه گرفتن برایش سم است. یواشکی روزه می‌گرفت. می‌فهمیدی که روزه است اما می‌گفت نه ننه جان، فقط فلان روز را گرفته‌ام که ثواب داشته. نمی‌توانسی بازش داری از اعتقادش. کسی هم بهش سخت نمی‌گرفت. پیرزن دلش به ایمانش خوش بود.
- مامان من هنوز نماز می‌خواند و گاهی روزه هم می‌گیرد. جوانتر که بود فکر می‌کرد حتمن از گرسنگی خواهد مرد اگر نصف روز چیزی نخورد. نمازش را هم هر وقت حوصله نداشته نخوانده و آن سال عید تمام نمازهای شبش را روبروی تلویزیون، روبروی «ساعت خوش» می‌خواند. همیشه وقت نماز حواسش به این بود که الله اکبری بگوید و امر و نهیی کند. همیشه بعد از نماز یک ایده‌ی تازه برای دکور خانه داشت. کسی بهش سخت نمی‌گیرد. دلش به ایمان خودش خوش است.
- روزه گرفتن را دوست داشتم. به من احساس قوی‌تر بودن می‌داد. نماز هم می‌خواندم. سال اول دبیرستان هر روز ظهر در مسجد روبروی مدرسه نماز را به جماعت می‌خواندم. نه فقط برای اینکه اسمم را برای نمره‌ی پرورشی یادداشت کنند. برای اینکه نماز جماعت را دوست داشتم. آن حس قدرت جمعی را دوست داشتم. هر سال ماه رمضان شروع می‌کردم قرآن خواندن اما هیچ وقت یک دور کامل نشد. معمولن هم از قرآن ترجمه‌ی فارسی‌اش را می‌خواندم. ترجمه‌های مختلفی از قرآن داشتیم اما من همیشه افسوس می‌خوردم که چرا ترجمه‌ای روان از قرآن در دسترس نیست. شاید اصلن برای همین کتاب قرآن منظوم را خریدم و آن هم خیلی خوب نیست.
- ماه رمضان را دوست داشتم. بخصوص سحر بیدار شدنش را دوست داشتم. روالش را دوست داشتم. قرآنش را دوست داشتم. نمازش را دوست داشتم. حس «می‌توانم»اش را دوست داشتم. اما سهم کودکیِ ما از ماه رمضان چه بود؟ شیرهای آب مدرسه را به رویمان می‌بستند. بوفه تعطیل بود. همیشه دلم می‌خواست برای افطارم چیزی از بوفه‌ی مدرسه بخرم اما ممنوع بود. آن سال برای ما ده ساله‌ها ممنوع بود. باید پول می‌دادیم به بچه‌های کوچکتر که برای افطارمان چیزی بخرند و بیاورند و تازه خبرچینی‌مان را هم نکنند. باید دوست می‌شدیم و رشوه می‌دادیم به مسوولین آبخوری که بگذارند آب بخوریم. به ما یاد دادند که بر سر ایمانمان دروغ بگوییم. رشوه بدهیم. بخاطر منافعمان دوستی کنیم و یواشکی آب بخوریم. من معمولن مغرورتر از آن بودم که بخواهم برای آب خوردن، یا خوراکی خریدن منت کسی را بکشم. اما بچه‌های ده یازده ساله سعی می‌کردند این دغل‌بازی‌ها را یاد بگیرند. دلمان به ایمانمان خوش نبود. ایمانمان مدام با پیمانه‌ها سنجیده می‌شد. با یک قورت آب خوردن. با کپک سفید دهان. با نماز جماعت توی مسجد. با دیده شدن کف پا وقت نماز. با اندازه‌ی بلندی چادر جلوی صورتمان. با این. با آن. و بدتر از همه این بود که اندازه‌ی پیمانه‌مان بستگی داشت به اینکه چطور با مسوول آبخوری راه آمده باشیم. چطور با مسوول اسم نویسی دوست شده باشیم. چطور هوای این یا آن را داشته باشیم که خبر چینی نکند. 
نه. ما دلمان به ایمانمان خوش نبود. به ما سخت می‌گرفتند. خیلی سخت‌تر از آنچه واقعن بود. خدای من را کشتند. خدای من را بی‌اعتبار کردند. خدای من را به مسخره گرفتند. حالا واقعن از اینکه خدایی ندارم تا وقت نیاز در خلوتش بنشینم ناراحتم. از اینکه در اوج واماندگی کسی را ندارم صدایش بزنم غمگینم. اما خوشحالم از اینکه پسرکم هنوز خدا را نمی‌شناسد. به پسرکم نگفته‌ام که هر خواهشش را از خدا بخواهد. در عوض به او گفته‌ام که هر کاری ازش برمی‌آید به این شرط که به قدر کافی تمرین کند. سعی می‌کنم به او یاد بدهم که هیچ‌کس، حتی خدا، به داد آدم نمی‌رسد و آدم باید فقط به خودش ایمان داشته باشد. آدم باید هرچقدر که می‌تواند یاد بگیرد و هرچه بیشتر تمرین کند.
- عکسِ متن، مامان بزرگ مومن است که پیش از به دنیا آمدن پسرکم از دنیا رفت.

۱۳۹۳/۰۳/۱۳

مثلث حیات



امیدوارم برای کسی پیش نیاد، ولی فکر می‌کنم این متن می‌تونه خیلی مفید باشه. خوبه که بخونید و به اشتراک بذارید.
------------------------------------------------

من دوگ کوپ، رییس گروه نجات و مدیر تیم نجات بین المللی آمریکا هستم. این تیم از مجرب‌ترین گروه‌های نجات است. این متن می‌تواند جان افراد بسیاری را هنگام وقوع زلزله نجات دهد. 
من تا بحال داخل ۸۷۵ ساختمان فروریخته ناشی از زلزله خریده‌ام. با گروه‌های نجات ۶۰ کشور مختلف کار کرده‌ام و در بسیاری کشورها، گروه‌های نجات را سازماندهی کرده‌ام. هم اکنون عضو گروه نجات خیلی از این کشورها هستم. دو سال کارشناس سازمان ملل بودم در حوزه‌ی تخفیف فاجعه. از سال ۱۹۸۵ در مهمترین صحنه‌های بلایای طبیعی دنیا، بجز مواردی که فاجعه آنی بوده است، حاضر بوده‌ام.
گروه ما در سال ۱۹۹۶ فیلم مستندی ساخت که صحت متدولوژی من را تایید می‌کرد. دولت مرکزی ترکیه، مقامات محلی و دانشگاه استانبول در تهیه و فیلمبرداری این آزمایش علمی و عملی با تیم ARTI همکاری کردند. ما یک مدرسه و یک خانه را با حضور ۲۰ مانکن تخریب کردیم. ده مانکن را در حالت «خمیده و پنهان» گذاشتیم و ده مانکن دیگر را در حالت پیشنهادی من به نام «مثلث حیات» قرار دادیم. پس از تخریب ساختمان‌ها بر اثر زلزله‌ی مصنوعی، داخل ساختمان‌ها رفتیم تا نتایج آزمایش را فیلمبرداری و مستند کنیم. در این فیلم به روشنی دیده می‌شود، شانس زنده ماندن کسانی که از روش «خمیده و پنهان» استفاده کرده‌اند صفر در صد، و کسانی که روش «مثلن حیات» را به کار بسته‌اند، صد در صد است. این فیلم در ترکیه و کشورهای اروپایی، میلیون‌ها بیننده داده اشت. در ایالت متحده، کانادا و آمریکای لاتین، این فیلم را از تلویزیون پخش کرده‌اند.
در جریان زلزله‌ی سال ۱۹۸۵، اولین ساختمان تخریب شده که به آن خزیدم، مدرسه‌ای در شهر مکزیکوسیتی بود. همه‌ی بچه‌ها زیر میزهایشان بودند و استخوان همگی خرد شده بود. آنها ممکن بود زنده بمانند اگر کنار میزهایشان، یا در راهروی بین میزها دراز می‌کشیدند. کاری که آنها کرده بودند غیر معقول و غیر ضروری بود. متعجب بودم از اینکه چرا آنها بین میزها و صندلی‌ها نیستند و زیر میزها رفته‌اند. من آن وقت‌ها نمی‌دانستم که بچه‌ها اینطور آموزش دیده‌اند که باید زیر چیزی پنهان شوند.
به سادگی می‌شود این نکته را درک کرد که وقتی ساختمانی تخریب می‌شود، وزن سقف که بر روی اشیاء و مبلمان فرو می‌ریزد، آنها را در هم می‌کوبد، اما فضای خالی کوچکی کنار آنها باقی می‌گذارد. این فضا همان جایی‌ست که من به آن «مثلن حیات» می‌گویم. هر اندازه که یک شیء بزرگتر و محکمتر باشد، کمتر خرد و فشرده می‌شود و هر اندازه که کمتر فشرده شود، فضای خالی اطرافش بیشتر می‌شود. در نتیجه شانس زنده ماندن افرادی که به آن فضا پناه می‌برند نیز بیشتر می‌شود. یکبار تصویر ساختمان‌های فروریخته را تماشا کنید. مثلث‌های حیات در بسیاری نقاط آنها وجود دارند. درواقع مثلث‌های حیات از معمول‌ترین اشکالی هستند که می‌توانید در داخل آوارها ببینید.
کارکنان سازمان آتش نشانی شهر تروخیو -با جمعیت حدود ۷۵۰ هزار نفر- را من آموزش داده‌ام. رییس آتش نشانی شهر تروخیو که استاد دانشگاه در همان شهر نیز بود، همیشه همراه من و گواه حوادث پیش آمده بود. او می‌گوید: «من روبرتو روزالس هستم. یازده ساله بودم که زلزله‌ی سال ۱۹۷۲ جان بیش از هفتاد هزار نفر را گرفت. من داخل ساختمانی فرو ریخته گیر افتاده بودم و چیزی که باعث نجاتم شد، مثلث حیاتی شکل گرفته کنار موتور سیکلت برادرم بود. همه‌ی کسانی که زیر میز یا تخت رفته بودند، له شده بودند. من مثال زنده‌ای از شیوه‌ی «مثلث حیات» هستم و دیگران همه مثال «خمیده و پنهان» بودند که جان خود را از دست دادند».

نکات و توصیه‌های مهم پیشنهادی آقای دوگ کوپ:

۱- هنگام بروز زلزله، همه‌ی کسانی که از روش «خمیده و پنهان» استفاده می‌کنند، محکوم به مرگ‌اند. افرادی که زیر اشیائی نظیر میز یا اتومبیل می‌روند، همانجا له می‌شوند.

۲- سگ‌ها، گربه‌ها و بچه‌ها همگی بصورت طبیعی به وضعیت جنینی خم می‌شوند. بهتر است شما هم همین طور خم شوید. این غریزه طبیعی، ایمنی و اصل بقاست. شما می‌توانید با همین شیوه، در فضای خالی کوچکتری زنده بمانید. زمان وقوع زلزله به سرعت خود را کنار اشیاء بزرگ مانند کاناپه یا اجسام محکمی که در مقابل ضربه کمتر فشرده می‌شوند و در کنار خود فضای خالی باقی می‌گذارند، بکشید.

۳- ساختمان‌های چوبی ایمن‌ترین ساختمان‌هایی هستند که در هنگام وقوع زلزله ممکن است داخل آنها باشید. چوب قابل انعطاف است و با نیروی محرک زلزله به راحتی حرکت می‌کند. اگر یک ساختمان چوبی فرو بریزد، فضاهای خالی بزرگی در آن ایجاد می‌شود. همچنین ساختمان‌های چوبی وزن کمتر و قدرت خرد کنندگی کمتر دارند. ساختمان‌های آجری ممکن است در حد قطعات آجر متلاشی شوند و صدمات زیادی وارد کنند. اجساد له شده در ساختمان‌های آجری به نسبت اجساد مانده زیر قطعات بتونی به مراتب صدمات کمتری دیده‌اند.

۴- اگر زلزله در شب و زمانی که شما در رختخواب خود هستید اتفاق بیفتد، کافی‌ست از روی تخت پایین بغلتید. همیشه یک فضای ایمنی مناست اطراف تخت‌ها وجود دارد. هتل‌ها می‌توانند با نصب تابلوهای راهنما پشت در اتاق‌ها با این توصیه که هنگام وقوع زلزله روی زمین کنار تخت دراز بکشید، به زنده ماندن تعداد بیشتری کمک کنند.

۵- اگر هنگام وقوع زلزله در حال تماشای تلویزیون هستید و فرار از در یا پنجره به سادگی برایتان ممکن نیست، در وضعیت جنینی، کنار کاناپه، میز یا یک صندلی بزرگ خم شوید.

۶- هر کسی که زمان وقوع زلزله در چهارچوب در باشد، محکوم به مرگ است. اگر پایه‌های در به جلو یا عقب بیفتند، کسی که در چهارچوب است زیر مصالح ساختمانی خواهد ماند. اگر پایه‌های در به سمت طرفین بیفتد، کسی که در چهارچوب باشد زیر پایه‌ها له خواهد شد. بنابراین در هر صورت جان خود را از دست خواهد داد. 

۷- هرگز هنگام وقوع زلزله روی پله‌ها نروید. پله‌ها گشتاور فرنکاسی متفاوتی دارند و جدا از تنه‌ی اصلی ساختمان نوسان می‌کنند. به عبارتی، پله‌ها و بقیه‌ی ساختمان به هم برخورد می‌کنند تا وقتی که شکست سازه‌ای در پله رخ دهد. کسانی که روی پله‌ها باشند، قبل از اینکه پله‌ها خراب شود، گرفتار گام‌های پله خواهند شد و بصورت وحشتناکی قطع عضو می‌شوند. در هنگام زلزله، حتی اگر ساختمان فرو نریزد، باز از پله‌ها دور شوید. پله‌ها احتمال تخریب بیشتری نسبت به سایر مناطق دارد. حتی اگر پله‌ها بر اثر زلزله فرو نریزد، ممکن است در اثر وزن ازدحام افرادی که فریادکشان بر آن در حال فرارند، تخریب شود. همیشه پله‌ها باید پس از وقوع هر زلزله، حتی اگر ساختمان آسیب ندیده باشد، از نظر ایمنی بررسی شود.

۸- در هنگام وقوع زلزله به دیوارهای محیطی ساختمان نزدیک شوید یا در صورت امکان خارج از محیط ساختمان بروید. هرچه داخل‌تر و دورتر از دیوارهای محیطی ساختمان باشید، احتمال اینکه راه گریز شما مسدود شود، بیشتر خواهد بود.

۹- کسانی که در هنگام وقوع زلزله در خیابان‌ها، داخل خودروی خود می‌مانند، وقتی که خیابان طبقه‌ی بالایی (در اتوبان‌های دو طبقه) روی آنها خراب می‌شود، جان خود را از دست می‌دهند. این دقیقن همان اتفاقی است که در بزرگراه نیمیتز رخ داد و قربانیان زلزله‌ی سانفرانسیسکو آنهایی بودند که داخل خودروهای خود باقی ماندند. آنها ممکن بود زنده بمانند اگر از خودرو خارج می‌شدند و کنار آن می‌نشستند یا دراز می‌کشیدند. تمام خودروهای له شده در آن زلزله، بجز خودروهایی که ستون‌های پل مستقیم روی آنها سقوط کرده بود، دارای فضای خالی به ارتفاع ۹۰ سانتی‌متر در اطراف خود بودند.

۱۰- کاغذ دارای خاصیت ارتجاعی است و زیاد فشرده نمی‌شود. این را از خزیدن به داخل خرابه‌های دفاتر روزنامه یا اداراتی که کاغذهای انباشته داشتند، دریافته‌ام. در نتیجه فضاهای خالی زیادی اطراف بسته‌های کاغذ بوجود می‌آید که زمان وقوع زلزله می‌تواند مورد استفاده قرار بگیرد.

۱۳۹۳/۰۳/۰۸

مامانِ خوبِ من


دو روز است که از خانه بیرون نرفته‌ام. مامان می‌گوید مثل مرغ چرا نشسته‌ای توی لانه‌ات؟ مثل مرغ، روزنامه‌ها را پهن کرده‌ام اطرافم. دامن چین دار بلندم اطراف تنم، زیر روزنامه‌های سیاه و سفید مانده. مامان یک هویج پوست کنده می‌دهد دستم. می‌خندد و می‌گوید: «بخور چشم‌هات تقویت بشن». می‌خندم و می‌گویم: «دیگه همه چیزو سیاه و سفید می‌بینم». دلم می‌خواهد بلند شوم و مامان را در آن پیراهن قرمزش بغل کنم و ببوسم. قرمزی ماتیک همیشه از خط دور لب‌هایش بیرون می‌زند. اینطور عادت کرده است. خط شکسته‌ی زیبای لب بالایش را همیشه با ماتیک صاف می‌کند. گوشه‌های دهانش هم همیشه رنگ اضافی دارد. سرمه‌ای که هر روز صبح توی چشم‌هایش می‌کشد کمرنگ شده و زیر چشم‌ها را کمی سیاه کرده. سرمه را خودش درست می‌کند. بادام و فندق را دود می‌دهد کف یک بشقاب و بعد دودش را با نوک کارد جمع می‌کند و میریزد در سرمه‌دان. هدیه برای روز مادر یک سرمه‌دان چوبی قرمز خریده‌ام با نقش‌ اسب‌های کمی برجسته. نمی‌دانم نقش برجسته‌ی اسب دوست داشته باشد یا نه. ولی سرمه‌دان قدیمی‌اش شکسته. همان را هنوز استفاده می‌کند و فرصتی نبوده که برای خودش یک سرمه‌دان نو بخرد. سیم سشوارش هم پاره شده. کارم با این روزنامه‌ها تمام بشود، باید سیم سشوار را هم درست کنم. مامان هر روز حمام می‌کند و هر روز موهای خوشرنگ طلایی‌اش را سشوار می‌کشد. موها را می‌پیچد لای برس گرد و با حوصله برس را از لای موها می‌کشد بیرون. وقت‌هایی که موهایش صاف می‌شود و می‌ریزد توی صورتش، خیال می‌کند خیلی خوشگل شده است. تا شب چند بار خودش را جلوی آینه نگاه می‌کند و می‌گوید «حالا اگه می‌خواستم یه عروسی برم موهام به این خوبی نمی‌شد». موهای مامان همین رنگی بوده همیشه. یک جور طلایی که نارنجی نیست و بیشتر درخشش طلا دارد. من زردی طلا را دوست ندارم و موهای مامان آنطور زرد نیست. هنوز موهایش را رنگ نکرده چون همین رنگ را روی موهایش دوست دارد. امروز موهایش را جمع کرده با دو تا گیره از دو طرف. این گیره‌ها را یکی از شاگردهایش هدیه‌ی روز معلم داده است. دوستشان دارد یا روی سرش راحت‌اند، چون زیاد می‌بینم که موهایش را با آنها بسته باشد. دلم می‌خواهد از جایم بلند بشوم و موهای مامان را لای گیره‌ها مرتب کنم. یک دسته مو از لای گیره‌ها بیرون آمده و رفته رو به هوا.
هویج را با دو تا انگشت گرفته‌ام و گاز می‌زنم. بدم می‌آید دستی که به روزنامه زده‌ام را بزنم به خوراکی. می‌دانم که سیاهی کلمات چسبیده به دست‌هایم. می‌دانم که حالا روی هویجم، رد انگشت‌هایم، سیاه شده. مامان همین حس را وقتی به پول دست می‌زند دارد. مثل من که می‌نشینم وسط حلقه‌ی روزنامه‌هایم، می‌نشیند وسط حلقه‌ی کاغذهایش. اول هر ماه حساب قسط‌هایش را جدا جدا می‌گذارد لای کاغذهای سفید. روی کاغذها یادداشت می‌نویسد. بعد همه را می‌چیند روی هم و می‌گذاردشان در یک کیسه‌ی نایلونی. کیسه را می‌گذارد در یک زیپ مخصوص کیفش. دلش نمی‌خواهد پول بخورد به خودکار و دستمال کاغذی و سویچ ماشین و چیزهای دیگر. می‌گوید «معلوم نیست چند تا دست دماغی خورده به این پولا». خیلی بدش می‌آید که ببیند کسی دارد محتویات دماغش را می‌کاود. در ترافیک همیشه چندبار اعتراض می‌کند که «اَه کثافت. دستشو تا ته کرده تو دماغش». 
هویج را تا جایی که به دست گرفته‌ام گاز می‌زنم و باقی‌اش را می‌گذارم لای چین دامنم که مامان نبیند. اگر ببیند حرص می‌خورد که دامنم را کثیف کرده‌ام. یا که هویج را کثیف کرده‌ام. بهرحال جای خوراکی یا توی دهان است و یا توی یخچال. من میوه‌ی سرد نمی‌خورم. نیم ساعتی می‌گذارمشان از یخچال بیرون تا گرم شوند. مامان اگر ببیند برشان می‌گرداند به یخچال. یکبار سیبی را از چشم مامان دزدیده بودم و بعد فراموش کرده بودم. یک هفته بعد مامان سیب چروکیده را گرفته بود دستش و می‌گفت: «نعمت زوالی می‌کنی». 
سرگرم بریدن و دسته بندی تکه‌های روزنامه‌ها هستم که مامان برای ناهار صدایم می‌کند. بلند می‌شوم و تکه‌ی هویج از روی دامنم می‌افتد. توی مشتم می‌گیرمش که بیندازمش دور. دست‌هایم را با صابون می‌شورم. مامان سه تا بشقاب روی میز چیده. سه تا قاشق و سه تا چنگال از توی کشو برمی‌دارم و می‌گذارم توی بشقاب‌ها. مامان هویج پلو را می‌کشد در دیس و می‌گوید: «بابا امروز دیر میاد خونه. منتظرش نمی‌شیم». هویج پلو دوست دارم. دستپخت مامان خیلی خوب نیست اما بعضی غذاهایش را خیلی دوست دارم. خودش هویج پلو را با خرما می‌خورد. دارچین اضافه هم روی برنجش می‌ریزد. من با ماست می‌خورم. از یخچال ظرف ماست و قوطی خرما را درمی‌آورم و می‌گذارم روی میز. مامان ظرف‌های اضافی را می‌گذارد در ظرفشویی و می‌گوید «تو شروع کن». عادت دارد که قبل از غذا خوردن، ظرف‌های اضافی را جمع می‌کند. اگر لازم باشد چیزی را می‌شورد یا ته قابلمه آب می‌ریزد که بعد از ناهار راحت شسته شود. ظرف‌های ناهار را هر وقت خانه باشم، من می‌شورم، اما مامان دوست ندارد من غذا درست کنم. می‌گوید ظرف زیاد کثیف می‌کنی. می‌گوید معطل می‌کنی. دلش می‌خواهد خودش نظارت به کار آشپزخانه داشته باشد. بیکار نمی‌تواند بنشیند تا یک نفر دیگر کاری برایش بکند. ظرف‌ها را ولی می‌گذارد که من بشورم. خودش بعد ناهار بیشتر می‌ماند سر میز و چیزهای اضافه می‌خورد. گاهی برای خودش مربا می‌آورد و چند قاشق خالی می‌خورد. گاهی ماست می‌خورد. گاهی نون و پنیر می‌خورد. بعد هم بلند می‌شود و آشپزخانه را مرتب می‌کند. وقت مرتب کردن آشپزخانه آنقدر با فکر و خیال‌های خودش سرگرم می‌شود که هیچ حرف نمی‌زند. وقت آشپزی ممکن است آواز بخواند، اما وقت مرتب کردن آشپزخانه نه. دلم می‌خواهد از کار کردنش در آشپزخانه فیلم بگیرم. مامان دوست ندارد که از خلوت تنهایی‌اش فیلم بگیرم. خلوتش به هم می‌خورد. هنرپیشه‌ی خوبی نیست. خنده‌اش می‌گیرد و کارهایش مصنوعی می‌شوند. یک بار خواستم ازش فیلم بگیرم وقتی بافتنی می‌بافد، اما آنقدر خندید و آنقدر حرف زد و آنقدر سوال کرد که من هم خنده‌ام گرفته بود. سی ثانیه فیلم شد که میکس کردم با فیلم‌های دیگر.
مامان هسته‌ی خرما را در دهنش با دقت تمیز می‌کند و درش می‌آورد. شیرینی بیشتر از ترشی دوست دارد. غذایش را تمام کرده و دارد خرمای اضافی می‌خورد. بلند می‌شوم که میز را جمع کنم. می‌گوید «جمع نکن بابا هنوز میاد». وقت‌هایی که بابا دیرتر می‌رسد و ما زودتر ناهار می‌خوریم، مامان همانطور می‌نشیند پشت میز تا بابا برسد. گاهی خودش را با کارهای نشستنی آشپزخانه سرگرم می‌کند. گاهی تلویزیون می‌بیند. امروز هنوز دارد خرما می‌خورد. بشقاب خودم را می‌برم و می‌گذارم در ظرفشویی. می‌گویم برای شستن ظرف‌ها صدایم کند. می‌گوید بروم و به کار خودم برسم. از پشت سر دست‌هایم را حلقه می‌کنم دور تنش. نشسته روی صندلی و یک پایش را گذاشته روی صندلی. با یک پای دیگرش دارد با دمپایی‌اش بازی می‌کند. صورتش را می‌بوسم. دستش را می‌آورد بالا و می‌گذارد روی صورتم. می‌گوید «دختر گل من». صورتم را می‌بوسد. گل سرش را باز می‌کنم و موهایش را مرتب می‌کنم و دوباره گل سر را می‌زنم به موهایش. می‌روم دوباره توی اتاق خودم. می‌نشینم قاطی کاغذها. دامن چین‌دار بلندم پهن می‌شود روی روزنامه‌ها.

۱۳۹۳/۰۲/۱۰

مجموعه یادداشت‌های «چرا نمی‌نویسم»



مجموعه یادداشت‌های «چرا نمی‌نویسم» را می‌توانید در سایت بامداد ساری بخوانید.

۱۳۹۳/۰۱/۱۲

گندمزار

شعر از: لوسین بلاگا
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

طلا می‌ریزد از شاخه‌های روشن گندم.
جا به جا، شقایق‌های سرخ
و در کشتزار
دختر جوانی‌ست
با مژه‌هایش به بلندی خارهای خوشه‌ها.
بافه‌های آبی آسمان را 
در چشمانش درو می‌کند
و آواز می‌خواند.
در پناه شقایق‌ها دراز کشیده
بی آرزو، بی غم، بی افسوس
بی حرکت، خاک رُس‌ام.
دختر آواز می‌خواند
و من گوش می‌دهم.
روحم از لب‌هایش می‌دمد.

هوس

شعر از: لوسین بلاگا
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

حریص، عطر تنت را می‌نوشم و
صورتت را در دست می‌گیرم
همانطور که در آغوش می‌کشم
جان شیفته را.
آنقدر به هم نزدیکیم
که نگاهمان ما را می‌سوزاند.
با اینحال زمزمه می‌کنی:
ای غایب از نظرم
هرقدر بخواهی مست لذتت می‌کنم.
کلماتت درد غربت دارند و راز،
انگار در سیاره‌ی دیگری تبعیدم.

بانو
کدام دریا قلب توست؟
کیستی؟
باز آرزوهایت را به آواز بخوان
لحظه‌های گوش سپردن به تو
غنچه‌های درشت ابدیتند
که گل می‌شوند.

پیش تو می‌مانم

شعر از: لوسین بلاگا
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

بر هر چهره‌ای
سایه‌ی مژگان را می‌جویم.
تو را در داستان‌های شرقی می‌جستم و
نیافتم‌ات.

خیلی دیر پیدایت کردم، اینجا
در سرزمین خودم و در زمین خودم.
پیش تو می‌مانم
تا هر وقت که سکوتت به من بگوید:
لمسم نکن.

پیش تو می‌مانم
می‌دانم
موهایت شعله‌های آتشند و
هیچ بادی آنها را خاموش نمی‌کند.
پیش ساده‌ترین اعجاز می‌مانم
ماندگار می‌شوم
انگار مجبورم.

شب از چشم‌های تو می‌آید

شعر از: لوسین بلاگا
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

زیبای من
سیاه اگر چشم تو باشد
سرم که بر زانوان تو باشد
می‌دانم، شب از چشم‌های تو می‌آید
پنهانی به دره‌ها می‌ریزد
بر کوه‌ها و دشت‌ها می‌گسترد
دریایی تاریک، زمین را در خود می‌پوشد.

سیاه اگر چشم تو باشد
روشنای من است.

شاعر

شعر از: لوسین بلاگا
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

من فقط ترجمه می‎‌کنم
حتی وقتی که شعر بنویسم.
کاملن طبیعی‌ست.
می‌تواند شعر از رنگ
گل بسازد؟
بی‌شک ترجمه می‌کنم
آوازی را 
که آرام در جانم می‌پیچد
به زبان او
و برای او.

۱۳۹۲/۱۲/۱۷

برای پیمان که هنوز سرفه می‌کند




ما
من و تو
حالا با هم می‌خندیم، با هم حرف می‌زنیم، با هم کلافه می‌شویم
بیا با هم درد بکشیم. 

آه، من و تو
ما
با هم در خیابانی قدم می‌زنیم
که در جوهایش شربت سرفه جاری‌ست
با هم سرفه می‌کنیم
و با هم می‌گوییم آه.

آه، صبر کن
باید یک فال حافظ بگیرم
و بخوانمش برای تو
و بخوانی‌اش
با صدای بلند برای من
اما صبر کن
تو هنوز سرفه می‌کنی
عزیز من
بخواب.

کتاب حافظ را می‌بندم
حالا فرصت هست که با تو حرف بزنم
کنار تو قدم بزنم در خیابانی که در جوهایش شربت سرفه جاری‌ست
حالا فرصت هست که با تو کلافه بشوم، با تو سرفه کنم
و قفسه‌ی سینه‌ام درد بگیرد.

ما
خیلی زود خوب می‌شویم
خیلی زود.





۱۳۹۲/۱۲/۰۳

چراغ سبز




رسیدم پشت در، هنوز در را باز نکرده بود. موبایلم را از جلوی داشبورد برداشتم و تلفن زدم گفتم: «کجایی؟ بیا دیگه، من پشت درم». قرار بود خودش بیاید پایین و در پارکینگ را باز کند. دیروقت بود و نور تک چراغ سر کوچه نمی‌رسید به ته کوچه. آنقدر طول کشید که می‌خواستم دوباره تلفن بزنم و بگویم «پس کجایی»، دیدم در باز شد. آرام آرام، در بزرگ آهنی آمد از دو طرف بیرون. پیچیدم سمت پارکینگ و دیدم خودش ایستاده کنار دیوار. با سر اشاره کردم کجا؟ و یک جای خالی همان جا نشانم داد. تا من قفل فرمان بزنم و پیاده بشوم، در پارکینگ از دو طرف، آرام آرام بسته شد. یک شال نازک انداخته بود روی دوشش که بازو‌های لختش خیلی پیدا نباشد. گفتم «سرما نخوری اینطور لخت آمدی پایین». گفت «نه» و رفت سمت آسانسور. رفتیم طبقه‌ی هشتم و انتهای راهرو، کلید انداخت و در را باز کرد. بوی زباله بود یا بوی نا، زد توی دماغم. جلوی در، توی راهرو، چند تا کیسه زباله کنار هم ردیف گذاشته بود. کفش‌هایم را کندم و رفتم تو. انگار روی همه‌ی وسایل گرد و غبار نشسته بود. انگار همه جا دود گرفته بود. مثل اینکه خاکستر پاشیده بودند در هوای خانه. میز تلویزیون کج بود سمت مبل و مبل کج بود سمت پنجره و روی میز کار، کاغذ و کتاب و قلم و پول خرد و هزار چیز دیگر، روی هم کوه شده بودند. روی میز جلوی مبل یک ظرف میوه بود، پر از پوست خشکیده‌ی نارنگی. زیرسیگاری پر شده بود و دیگر جا نداشت. همانطور که می‌رفت سمت اتاق خواب، از روی میز جلوی اوپن آشپزخانه، از بشقابی که کمی املت درش مانده بود، تکه‌ای با دست برداشت و گذاشت دهنش. دستش را با شلوار نازک و گشادی که پایش بود، پاک کرد. پرسید «تو شام خوردی»؟ مامان چند تا کتلت از یخچال درآورده بود و گذاشته بود لای یک تکه نان و همه را گذاشته بود در یک کیسه فریزر و داده بود دستم و گفته بود «باشه همراهت. یه وقت دلت ضعف می‌رده یه چیزی همرات داشته باشی». سر شب همان ها را خورده بودم زیر نور چراغ، جلوی یک سوپر. یک نوشابه هم برای خودم خریده بودم که هنوز نصفش مانده بود توی کیفم. سمیرا با همان شلوار گشاد آمد از جلوی من رد شد، بشقاب غذایش را برداشت و برد به آشپزخانه.  پای ظرفشویی یک عالمه ظرف نشسته بود و روی کابینت چای خشک ریخته بود. روی گاز کثیف بود از غذاهایی که سر رفته یا ریخته بودند. یک دستمال چرک افتاده بود روی زمین جلوی یخچال. یک بطری آب از یخچال برداشت و سر کشید و دوباره گذاشت همانجا و در یخچال را بست. کیفم را گذاشتم جلوی ورودی آشپزخانه. مانتو و روسری‌ام را درآوردم و انداختم پشت صندلی. پرسیدم «چطوری»؟ گفت: «به هم ریزم. می‌بینی». گفتم  «آره. می‌بینم».
روز اولی که این خانه را دیده بودم، هنوز کارهای محضرش تمام نشده بود اما جدایی‌اش دیگر قطعی بود. غمگین بود و نگران روزهای آینده. مبل‌های سبز تیره برق می‌زدند از تمیزی و فرش تازه‌اش، با مخلوطی از رنگ‌های سبز، روی زمین می‌درخشید. پرده‌های ضخیم سبز جلوی پنجره‌ها آویزان بود که نقش برگ‌ها و گیاه‌های سبز پررنگ داشتند و قاطی این سبزی‌ها، جابه جا گل‌های نارنجی یا قرمز تیره به چشم می‌زدند. میز وسط اتاق مرتب بود و یک گلدان سفالی سبز رویش بود، پر از گل نارنجی. پرسیدم «پرده‌ها رو چی کار کردی»؟ رفته بود به اتاق خواب و از همان جا گفت «بازشون کردم بدم بشورن». آمد بیرون و یک پتو و یک بالش برایم گذاشت روی دسته‌ی مبل. دوباره رفت و یک تشک آورد پهن کرد وسط هال. گفتم «بذار خودم می‌کنم. دستت درد نکنه». دنبالش رفتم و سرک کشیدم به اتاق. لباس‌ها از سبد رخت چرک‌ها سرریز کرده بودند. کنار تخت یک کوه لباس بود و یک عالمه لباس هم از در نیمه باز کمد زده بودند بیرون. یک زیرسیگاری پر روی پاتختی بالاسرش بود. گفتم «صبح کی باید از خونه بری بیرون»؟ گفت «هشت میرم دیگه. نیم ساعت بیشتر راه نیست. دو کورس تاکسیه». گفتم «باشه پس من می‌برمت. وکیلی گفته قبل ده برسم بهش خوبه». گفت «خب» و معطل مانده بود که از اتاق بیایم بیرون. آمدم بیرون و صدای جیر جیر تخت آمد که رویش دراز کشید. بالش و پتو را بردم گذاشتم روی تشک و نشستم چهارزانو. اطراف را نگاه می‌کردم. خوابم نمی‌برد بین آنهمه به هم ریختگی. دلم می‌خواست بهش بگویم «آدمی ناسلامتی. این چه وضع خانه و زندگی‌ست؟ حیوان که نیستی. یک خورده تمیز کن دور و بر خودت رو». بوی سیگار می‌زد به دماغم. بلند شدم و زیر سیگاری را بردم آشپزخانه. دنبال سطل زباله گشتم و دیدم بین کابینت‌ها با در باز، پر از اشغال است. توی کشوها گشتم و نایلون پیدا کردم و نایلون زباله‌ را عوض کردم. یک دستمال کاغذی کهنه افتاده بود روی کابینت، کمی خیسش کردم و کشیدم روی لکه‌های چای و تمیز شدند. بعد ایستادم و چند سری ظرف‌های چند روز مانده را شستم. دستمال پیدا کردم و روی گاز را تمیز کردم. لکه‌های در یخچال و در کابینت‌ها را پاک کردم. روی اوپن را تمیز کردم. بعد آمدم بیرون و گرد و خاک روی تلویزیون و میز و کتابخانه را گرفتم. دلم می‌خواست نصف شبی جاروبرقی هم بکشم کف اتاق. روی میز کار کاغذهای سفید و نوشته‌ها و عکس‌ها و خرده ریزه‌های دیگر را جدا کردم و مرتب گذاشتم. کتاب‌ها را در کتابخانه مرتب کردم. با جارو دستی آشغال‌های بزرگ روی زمین را گرفتم. با دستمال، سرامیک‌ها را تمیز کردم. از در اتاق سرک کشیدم و دیدم با چراغ روشن خوابش برده. رفتم زیر سیگاری را از بالاسرش برداشتم. باد می‌وزید و شیشه‌ها در قاب پنجره‌ها لق‌لق صدا می‌کردند. چند تکه کاغذ برداشتم و تا کردم و لای درز شیشه‌ها گذاشتم. شیشه‌های لخت، می‌شد از پشتشان چراغ‌های روشن شهر را دید. می‌شد یک بزرگراه یا خیابان را دنبال کرد با نوار چراغ‌های روشنش. ضربدری وسط تخت دو نفره خوابیده بود. چراغ اتاق را خاموش کردم. کوه لباس‌های ریخته پای تخت را بغل کردم و بردم بیرون. نشستم و یکی یکی تا کردم. تی‌شرت‌ها و بلوزها جدا، شلوارها جدا، شورت‌ها و سوتین‌ها جدا، جوراب‌ها جدا. کثیف‌ها را از تمیزها جدا کردم. کاش می‌شد نصف شبی چند سری ماشین لباسشویی هم بزنم. کاش می‌ماندم یکی دو روز خانه را تمیز می‌کردم و بعد می‌رفتم. از جیب یکی از شلوارها دیک دسته کلید دو تایی افتاد بیرون. گذاشتمش کنار دفترچه تلفن روی اوپن آشپزخانه. لباس‌های دسته دسته را بردم گذاشتم کنار دیوار اتاق خواب. چراغ آشپزخانه و راهرو را خاموش کردم. ساعت موبایلم را کوک کردم و دراز کشیدم روی تشک. بوی غبار و خاکستر و زباله پیچیده بود توی سرم.
*
به صدای موبایل از خواب بیدار شدم. هوا روشن شده بود. دلم می‌خواست هنوز بخوابم. تمام روز قبل رانندگی کرده بودم که رفته بودم دنبال مامان و با هم رفته بودیم دکتر. بعد رفته بودیم داروهایش را گرفته بودم و سر راه با هم نشسته بودیم یک جا ناهار خورده بودیم و بعد رسانده بودمش خانه و خودم راه افتاده بودم آمده بودم که شب تهران بخوابم و صبح زود برسم بروم پیش وکیلی برای پروژه‌ی جدیدی که قرار بود بگیرم، حرف بزنیم. مرد بدی نبود وکیلی. چشم‌چرانی نمی‌کرد حداقل. همین به صد اخلاق بد دیگرش می‌چربید. به سمیرا هم چند بار گفته بودم برود پیشش شاید دستش را به کاری بند کند، اما نرفته بود. با همکارها و دوست‌های خودش راحت‌تر بود. بلند شدم. تشک را جمع کردم. پتو و بالش را گذاشتم روی تشک و همه را گذاشتم کنار دیوار، کنار مبل. کتری گذاشتم روی گاز و آب جوش آوردم و چای دم کردم. توی یخچال چیزی نبود که صبحانه بخورم. خودم توی کیفم دو تا کیک کوچک داشتم و دو تا موز و چند تا نارنگی هم روی ظرف میوه‌ی روی میز بود. یک کیک و یک موز خوردم و بعد رفتم سمیرا را بیدار کردم. گیج خواب بود. گفتم «پاشو چای دم کردم». تا من مانتو و روسری بپوشم، دیدم لباس پوشیده و کیفش روی دوشش آمده بیرون از اتاق. گفتم «کیک روی میز برای تو گذاشتم. من چای خوردم. اون مال توئه». نگاهی به اطراف انداخت و چیزی نگفت. گفتم «خوابم نمی‌برد بس که اتاق به هم ریخته بود». کیک را خورد و چای را سر کشید. گفتم «این کلید کجاست؟ توی جیب یکی از شلوارهات بود». با تردید پرسید: «تو جیب شلوارهای من رو گشتی»؟ گفتم «نه، تا می‌کردمشون، افتاد بیرون». کلیدها را انداخت توی کیفش و گفت «چیز دیگه پیدا نکردی»؟ گفتم «نه». رفت سرک کشید روی میز کار و گفت: «کاغذ یادداشت از اینجا دور ریختی»؟ گفتم «نه. دنبال چی می‌گردی»؟ دنبال یک کاغذ یادداشت زرد رنگ بود که آدرس و شماره تلفن نوشته بود رویش. گذاشته بودم قاطی کاغذ یادداشت‌ها، یک طرف. کاغذ را گذاشت توی جیب مانتواش و رفت سمت در. گفتم «آشغال‌ها رو نمی‌ذاری بیرون»؟ گفت «حالا نه. ساعت نه شب سرایدار میاد می‌بره». من رفتم بیرون و او باز نگاه شک‌داری به اطراف انداخت و در را قفل کرد. توی آسانسور گفتم «بگو اقلن یکی بیاد یه دستی به سروگوش خونه‌ت بکشه». گفت «آره می‌گم یکی بیاد. شاید برای عید خونه تکونی کنم». رسیدیم به پارکینگ و دیدم روی شیشه‌ی ماشین یادداشت گذاشته‌اند. ماشین را جای اشتباه پارک کرده بودم. گفتم «تو مگه خودت نگفتی اینجا پارک کنم»؟ گفت «گه خورده. خب اینهمه جا، یه جای دیگه پارک کنه/ من که ماشین ندارم، چه می‌دونم کدوم پارکینگ مال منه». رفت کنار دیوار و دکمه را زد و در پارکینگ آرام آرام از دو طرف باز شد. ماشین را بردم بیرون و منتظر شدم تا دکمه را بزند و در آرام آرام از دو طرف بسته بشود و از لای در بیاد بیرون و سوار بشود. گفتم: «کجا باید بری دقیقن»؟ گفت: «دقیق همه چی رو می‌خوای کنترل کنی»؟ گفتم «می‌خوام بدونم کجا باید بذارمت احمق». گفت «دلت می‌خواد چی بهم ثابت کنی؟ که بهتر می‌فهمی؟ بهتر زندگی می‌کنی؟ مرتب‌تری... می‌خوای منو کنترل کنی که زندگیم سروسامون بگیره؟ می‌بینی که... من شلخته‌م. خونه‌م کثیف و نامرتبه...» گفتم: «معذرت می‌خوام خونه‌تو مرتب کردم». گفت «همین دیگه... یه کارایی می‌کنی که مجبور کنی آدمو ازت تشکر کنه». گفتم «مگه من می‌گم تشکر کنی؟ بخاطر تو که اونجا رو مرتب نکردم. من تو اونهمه کثافت خوابم نمی‌برد». گفت «اصلن تو عادت داری الکی محبت کنی». گفتم «خب تو هم عادت داری الکی برای خودت داستان ببافی. حالا بگو کجا باید پیاده‌ت کنم». گفت «منو بذار سر چهار راه بعدی، باقیشو خودم می‌رم». گفتم «من هنوز فرصت دارم اگه بخوای...». گفت «نه. لازم نیست محل کارمو یاد بگیری. دلم نمی‌خواد بیای اونجا رو هم ببینی حرص بخوری، مرتبش کنی». گفتم «من دست خودم نیست. معذرت می‌خوام. نمی‌تونم. خب عادت دارم جمع و جور کنم». گفت «دیگه تو خونه من به چیزی دست نزن. دلم نمی‌خواد تو خونه‌ی من چیزی رو جمع کنی یا تمیز کنی. من همینطوری دوست دارم. یه بار دیگه اگه همچین کاری کنی، دیگه هیچ وقت راهت نمی‌دم». رسیدم سر چها راه. گفتم «خب. بپیچم تو؟» گفت «نه». نگه داشتم پشت چراغ قرمز. پیاده شد و گفت «خدافظ». حوصله نداشتم جواب بدهم. صبر کردم تا چراغ سبز شد. از چهار راه رد شدم و آرام آرام پشت سر ماشین‌ها کلاج می‌گرفتم و ترمز. توی ذهن خودم حساب می‌کردم از پیش توکلی از کدام خیابان برگردم که سر راه بتوانم از آن قنادی که مامان کیک یزدی‌هایش را دوست دارد شیرینی بخرم و شب ببرم برایش. هنوز یک ساعت فرصت داشتم تا برسم به توکلی. از جلوی داشبورد یک آدامس برداشتم و گذاشتم دهنم. دکمه‌ی رادیو را زدم و روشنش کردم. صدای حرف پیچید توی سرم.

۱۳۹۲/۱۱/۳۰

زن

شعر از: ماری-کلر بانکوار
ترجمه: نفیسه نواب پور
----------------------------------------

در شیشه‌ی پنجره‌ی مترو
در تونل
چهره‌ی خود را می‌بیی
طور خاصی نیست

شکل عکس لرزانی‌ست
که نخواهند گرفت.

باران از آسمان فروباریده

شعر از: دو فو، شاعر چینی
ترجمه: نفیسه نواب پور
----------------------------------------

باران از آسمان فروباریده
و ابرهای آسمان کم جانند.
باد غرب تند می‌وزد.
چنین صبحی، خوب و نیکوست
باران طولانی به زمین آسیب نمی‌زند.
بید مجنون سبزتر می‌شود
درخت گلابی بر تپه
غرق گل‌های سرخ کوچک است
نی‌ها قد می‌کشند
غازی بر بلندی آسمان پرواز می‌کند.

اعجازی‌ست شراب

شعر از: دو مو، شاعر چینی
ترجمه: نفیسه نواب پور
----------------------------------------

اعجازی‌ست شراب، در باران پاییز،
خانه‌ی سرد است، در بارش برگ.
زاهد به خواب می‌رود کمی
سپس باز می‌ریزد و می‌نوشد
جام دیگری.

بیرون پنجره

شعر از: دو مو، شاعر چینی
ترجمه: نفیسه نواب پور
----------------------------------------

بیرون پنجره، برف و باد به هم می‌خورند
شومینه را روشن می‌کنم، بطری شراب را باز می‌کنم
مثل قایق ماهیگیری در باران
کشتی‌ام، یله بر رودخانه‌ی پاییزی.

پرواز کن پرنده

شعر از: وانگ وای
ترجمه: نفیسه نواب پور
----------------------------------------

پرواز کن پرنده، به دوردست پرواز کن
کوهستان دوباره رنگ پاییز گرفته
بالا به پایین، آبشار «هوازی»
افسردگی بی‌ انتهاست.
پرنده‌ای پرواز می‌کند، به دور دست
کوه‌ها باز رنگ پاییز گرفته‌اند.
بالا به پایین، آبشار «هوازی»
افسردگی بی‌پایان است.

۱۳۹۲/۱۱/۲۹

از آسمان ماهی می‌بارد




از آسمان ماهی می‌بارد

ماهی‌های سرخ
ماهی‌های سیاه
ماهی‌های زرد

تُنگ تُنگ آب به کوچه می‌بریم
که ماهی‌های نیمه‌جان را نجات دهیم
ولی مگر ما چند نفریم؟

نمی‌دانم اینهمه ماهی
از کدام دریا آمده‌اند
با کدام ابر آمده‌اند
ماه سفید به قهقهه می‌خندد
خنده‌اش رعد بی‌باران است

از آسمان مثل برگ
مثل ستاره
ماهی می‌بارد
دخترها می‌گویند 
دامن‌های پارچه‌ای ما
حوضچه‌های خوبی نیستند
دست‌های کوچک ما
آب را نگه نمی‌دارند
ماه سفید به قهقهه می‌خندد
خنده‌اش غرش طوفان است

هنوز از آسمان
مثل شکوفه، ماهی می‌بارد
بچه‌ها می‌گویند
ظرف‌های بستنی ما
برای ماهی‌ها کوچکند
بادکنک‌هایمان
بالا نمی‌روند
روی زمین می‌ترکند
ماه سفید به قهقهه می‌خندد
خنده‌اش هراس هجوم تاریکی‌ست

ماهی‌ها در کلاه‌های مردان، بی‌قرارند
ماهی‌های سیاه روی زمین می‌میرند
ماهی‌های قرمز می‌میرند
ماهی‌های زرد می‌میرند
ماه به قهقهه می‌خندد
فریادم
خشم دریایی‌ست که نیستم.

۱۳۹۲/۱۱/۱۱

سفید



از میان تمام رنگ‌های دنیا
تنها یک رنگِ برگزیده‌ وجود دارد:
سفید
سفیدِ آب و سفیدِ آسمان
سفیدِ ساحل ماسه‌ای و 
سفیدِ آفتاب خوردگی صخره‌ها

آه، دریانوردان، دریانوردان شجاع
سوار بر کشتی‌های بزرگ
به عمق اقیانوس‌ها بروید
ما زن‌های دلتنگ در ساحل
برای شما دستمال‌های سفید تکان می‌دهیم
و عشق‌‌های سفید شما را
در رگ‌های سرخ خود حفظ خواهیم کرد

آه دریانوردان، دریانوردان مغرور
ما شوریِ سفید آب را دوست خواهیم داشت
هر روز بر بلندترین صخره‌ها به دعا خواهیم نشست
پروارترین دام‌ها را برای شما قربانی خواهیم کرد
و مرغوب‌ترین برگ‌ها را دود خواهیم داد

آه دریانوردان، دریانوردان جوان
ما از خانه‌های شما حفاظت خواهیم کرد
کودکان شما را شیر سفید خواهیم نوشاند
با پیکرهای زنانه‌ی پاک
چشم‌براهتان خواهیم ماند

آه دریانوردان
ما هدیه از شما
دسته‌ موهای سفید می‌خواهیم
نگاه‌های عمیقِ روشن
و قصه‌های باورنکردنی.