۱۴۰۰/۰۹/۳۰

باد صبا در شعرهای حافظ

باد صبا در لغت، بادی است که از سمت شمال شرق می‌وزد به وقت صبح، در فصل بهار. لطیف و خنک است، نسیمی خوش دارد و می‌گویند که گلها از آن می‌شکفند و عاشقان با او راز می‌گویند. باد صبا در شعر حافظ می‌تواند مرکبی باشد که «بر پشت صبا بندند زین»، می‌تواند مرغی باشد که «به خوش خبری هدهد سلیمان است» و می‌تواند نفخه‌ی رحمانی باشد که «نفس باد صبا مشک فشان» شود و عالم پیر را جوان کند. غیر از این باد صبا در شعرهای حافظ اندام‌های انسانی دارد: زبانی دارد که می‌تواند با غزال رعنا به لطف سخن بگوید؛ دستی دارد که زلف یار در دست اوست؛ گوشی دارد که قصه‌ی ما را می‌شنود؛ و خود، پیام آور است.
باد صبا در شعر حافظ صفاتی متناقض دارد و از این رو می‌شود آن را با نیروهای دوگانه‌ی خیر و شر قیاس کرد. هرچند که باد صبا پیام آوری صادق است، گاه ممکن است پریشان‌گو باشد. هرچند که با او راز می‌گویند اما می‌تواند غماز باشد و بهتر است بی‌خبر بماند. هرچند طبیبی است که جان حافظ دل خسته را به دمش زنده می‌کند، خود بیمار و سرگردان است. خلاصه اینکه صبا جامع اضداد است. یکتا نیست. گاه این و گاه آن است. طبیب است و بیمار، پیغامبر است و دروغگو، رازدار است و سخن‌چین، پرده دار است و رقیب، سنگ صبور است اما بی‌وفا. 

منبع: اسدالهی، خ. و همکاران. تحلیل استعاره مفهومی باد صبا در شعر حافظ، فصلنامه علمی-تخصصی مطالعات زبان و ادبیات غنایی، دانشگاه آزاد اسلامی واحد نجف آباد سال یازدهم شماره ۳۹ ، ۱۴۰۰.



۱۴۰۰/۰۹/۲۸

شعری از سپنتا برای یولیا

شعر از: سپنتا نواب‌پور
ترجمه از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

یه روز میون صحرا، صبح سفید تو رویا
دیدم که سبزه زاری، بزرگ و سبز و زیبا 
خشکی رو با ساحلی، کرده از ابرا جدا
صدا زدم مامان جون، دریاچه رو نگاه کن
با برف و یخ سفیده، لباس شادی تن کن
مامان به من نگاه کرد، با خنده ای صدا کرد
ببین که اون دور دورا، برف می‌باره چه زیبا
با خنده و با شادی، رفتم به سوی بازی
که حال خوش بمونه، تو لحظه‌های خالی.

 
سپنتا یک همکلاسی داشت سالهای اول دبستان، یولیا، که از لهستان آمده بود. پدر و مادرش آمده بودند آلمان کار کنند و پول پس انداز کنند تا بتوانند در زادگاهشان خانه‌ای بسازند. خانه‌شان که آماده شد، از این کشور رفتند. ارتباط سپنتا و یولیا ولی از طریق ارتباط مادرهایشان حفظ شد. کامیلا، مادر یولیا زن خوبی است. احوالپرسی داریم با هم. چندباری هم پای درد دلهای هم نشسته‌ایم. با هم بیگانه ولی آشناییم. سپنتا می‌گوید یولیا تابحال تنها کسی بوده که درکش کرده. در عالم بچگی، حرف همدیگر را می‌فهمیده‌اند، بچه‌های خارجی. امسال وقتی خواستیم برای یولیا و کامیلا هدیه‌ی کریسمس بفرستیم، سپنتا نشست و با سرعت شعری هم نوشت که بگذارد توی بسته. شعر را به آلمانی نوشت و امیدوار است که یولیا هنوز آنقدرها آلمانی بداند که بتواند معنی شعرش را بفهمد. من هم نشستم و شعر را به فارسی ترجمه کردم. خیلی وقت بود که شعری ترجمه نکرده بودم و بعلاوه ترجمه از آلمانی هنوز برایم ساده نیست. ولی شاعر که کنار دستت باشد و به هر دو زبان هم مسلط باشد، کار ساده‌تر است. به من اجازه داد که هرطور می‌خواهم در ترجمه‌ی فارسی دست ببرم. امیدوارم که یولیا این شعر را دوست داشته باشد. شما هم.