۱۳۸۴/۱۰/۰۶

روز واقعه

این درست است که آدم همیشه باید بتواند خودش را نقد کند، ولی گاهی آدم به بن بست می رسد و تا وقتی حرف جدیدی نشیده، حتی ممکن است فکر کند که به آن حد نهایی رسیده است. من هم برای اینکه گرفتار چنین مشکلی نشوم، تصمیم گرفتم که قدری خودم را تازه کنم. این بود که وقتی در «کتاب هفته»ای که فروشنده با کتاب های هدایت به من داد، گزارشی از یک جلسه ی داستان خواندم، دل به دریا زدم و بر همه ی ترس هایم غلبه کردم و گفتم که من هم می خواهم قصه بخوانم.
هرچند مهم است که چه کسانی در مورد یک نوشته نظر بدهند، ولی گاهی آدم با خودش فکر می کند که بهرحال شنیدن یک حرف جدید، خودش کلی کمک است. دیروز نوبت من بود که قصه بخوانم. از صبح دست هایم می لرزیدند و نفسم گاهی خیلی سفت می شد. برخلاف همیشه خیلی زود از خانه بیرون رفتم و خیلی زود رسیدم آنجا. نیم ساعتی همه ی تنم می لرزید.
اول اینکه مسوول جلسه من را نشناخت. من را اشتباه گرفته بود با یک نفر دیگر. بعد... یکی از بهترین دوستانم را آنجا دیدم. خیلی لطف کرده بود که آمده بود و حضورش کلی برایم دلگرمی بود. خیلی هم از من دفاع کرد و تازه می گفت نخواسته نان به من قرض بدهد. من هم از نان قرض گرفتن خوشم نمی آید. حالا اصلا قصدم از نوشتن، بیان این چیزها نیست. می خواهم ایرادهایی که گرفته اند را بگویم. هم در حافظه ی خودم می ماند و هم شاید به درد کسی بخورد. من این دو داستان را خواندم: یک، دلم می خواد با هم شام بخوریم. دو، تعهد.
مهمترین ایرادهایی که از این قصه ها گرفته شد تازه نبودن موضوع ها و بی هوا تمام شدنشان بود. می گفتند اینها برش هایی از زندگی هستند که حتی ممکن است تکه هایی از یک رمان باشند و آن هزار تکه ی دیگر را تا رمان شدن کم دارند. یکی از خانم ها گفت قصه هایت مثل آن جشن عروسی ست که از اول تا آخر غرق هیجان مجلس شده باشی و عروس را ندیده باشی. می گفتند قصه هایت عمق ندارند و در سطح مانده اند و به خاطر گویش اول شخص، خیلی جانبدارانه اند.
یکی از خانم ها بعد از شنیدن داستان ها سردرد شد.
یکی از مردها ایراد گرفت از بیان ارتباط های شخصی بین زن و مرد مثل بوسیدن جسارت آمیز است. یکی دیگر که انگار از خودش دفاع می کرد ایراد به زن قصه ی اول می گرفت که کار مهمی نکرده با نیمرو درست کردن.
یکی از ایرادهایی که به «تعهد» گرفتند، حرافی زیادش بود که به شعار رسیده است. یک نفر هم اصلا آن را داستان ندانست. با اشاره به آدرس وبلاگم که بالای صفحه بود گفت که از این بیان لحظات در وبلاگ ها زیاد است و نمی توان به آنها قصه یا داستان گفت. مسوول جلسه از من پرسید: «چی؟» گفتم: «وبلاگ» گفت: «یعنی چی؟» گفتم: «اینترنت» گفت: «آهان!».
می گفتند در این قصه ها، اتفاق ها توصیف می شوند، تجسم نمی شوند. و از این جهت می شود با میان پرده ها و طنزهای رادیویی مقایسه شان کرد. درضمن می گفتند که نثرت غیر یکدست است. می گفتند خیلی که به این کارها برسی، تازه می شوند «چراغ ها را من خاموش می کنم» از «زویا پیرزاد».
آنچه من از همه ی این حرف ها فهمیدم این بود که قصه هدف لازم دارد و راز. من همیشه دلم خواسته که قصه هایم بی هدف باشند. یعنی همیشه دلم خواسته که فقط چند دقیقه از زندگی را بی هیچ توضیحی توصیف کنم. دلم نمی خواهد که حتما به سرانجامی برسم. من فکر می کنم که زندگی عادی هم بیش از این نیست. هیچ سرانجامی در کار نیست. هر چه هست، ادامه است. فقط رازها و مخفیگاه ها را نباید فراموش کنم.
امروز ساعت چهار صبح بیدار شدم و قصه ی اول را دوباره نوشتم. هر وقت کامل بشود، همین جا می آورمش.
بزرگترین نتیجه ی جلسه ی دیروز، دیدن یک دوست خوب بود و این که کلی ترسم ریخت. بخصوص اینکه یکی از خانم های نویسنده، قصه ی بدی خواند از چندین سال پیش که همان موقع بی بازنویسی در یک مجله برای کودکان چاپ شده بود و حالا بی بازبینی، مطرحش می کرد. خیلی ایراد داشت.

۱۳۸۴/۱۰/۰۱

بوی دود

تاکسی بوی مرد می داد. جیغ های ناموزون شعری بی مفهوم، با تکرار صداهایی مثل محکم کوبیده شدن در به پاشنه، تنش را مدام می لرزاند. سرش درد می کرد. حالت تهوع داشت. آفتاب از گوشه ی پنجره، صاف می تابید به چشمش. باد سرد از بین پنجره های باز، دور تنش می پیچید. انگشت ها و نوک بینی اش از سرما بی حس شده بودند. سرش را تکیه داد به در و چند لحظه چشم هایش را بست. ترافیک سنگین بود. ماشین مدام ترمز می گرفت و بوق می زد. بوی دود مینی بوسی که رد نمی شد حالش را به هم می زد. حالا روی همان پل بودند. از کنار این پل آن روز با هم قدم زده بودند. پل که تمام شد، پیچیدند به همان خیابان. سوپری که از آن آبمیوه خریده بودند را پیدا کرد. سرش گیج خورد. نزدیک بود بالا بیاورد. با هرچه توان داشت بلند گفت: «آقا! هرجا میشه نگه دارین. من حالم بده.» مردی که بغل دست راننده نشسته بود برگشت و نگاهش کرد. راننده پرسید: «پیاده می شین؟» صد تومانی را دراز کرد سمت صندلی جلو. راننده گرفت و گفت: «صدوپنجاه تومن میشه.» یک سکه ی پنجاه تومانی از جیب روپوشش درآورد و داد. راننده گفت: «مواظب موتوری باشین.» یک موتور با صدای زیاد از جلوی در رد شد. پیاده شد. از روی جوی آب رد شد و همان جا روی دو زانو نشست. آب، قرمز بود. خون جاری بود. چند بار عق زد بی اینکه چیزی بالا بیاورد. حالا درست جلوی همان روزنامه فروشی بود. پسر روزنامه فروش بالای سرش آمد و پرسید: «خانم! حالتون خوب نیست؟ کمک نمی خواین؟» دستمال کاغذی از زیپ کیفش بیرون کشید و گفت: «چیزی نیست. ممنون.» آب چشم و خیسی دور لب هایش را پاک کرد. بلند شد. سر زانوهایش را تکاند و راه افتاد. همه ی این خیابان را هم آن روز پیاده رفته بودند. مرد قصاب لاشه ی گوسفندی را روی پل فلزی بالای جوی آب گذاشته بود و تکه می کرد. نگاه کرد. آب زلال بود.

نامه ای برای یک دوست

حالا دیگر آنقدر بزرگ شده ای که بتوانم این حرف ها را برایت بگویم. شاید هنوز نه آنقدر که بتوانی در اولین تپش های عاشقانه ی یک قلب، عاشق شوی. ولی مطمئن هستم که حالا دیگر معنی حرف هایم را می فهمی. اگر تا چندی پیش از شنیدن این حرف ها طفره می رفتی یا خجالت می کشیدی، حالا می بینم قلبت را که چطور به دیوار سینه ات می کوبد، با یک قرار ساده. حالا دیگر فرق می گذاری بین جنس خودت با جنس دیگری. حالا دلت برای یکی دیگر می تپد.
خوب می شناسم این دلشوره ها و دل مشغولی ها را. آشنا هستم با دودو زدن چشم ها و نگاهی که روبروی همه ی زندگی، ته ذهن را می گردد.
گفتی بار اول است که از این غلط ها می کنی. گفتم خودت خوب می دانی که بار آخر هم نیست. نه، هیچ وقت به خودم اجازه نمی دهم که از اشتباه کردن منعت کنم. گاهی وقت ها، بعضی اشتباه ها، بعضی حماقت ها، بعضی کارها، چنان به دل سرخوشی می دهند که حیف است خودمان را از آن محروم کنیم. فقط باید حواسمان باشد و برای عاقبت کارهایمان آماده باشیم. باید شهامت پذیرفتن نتیجه ی کارهایمان را داشته باشیم. باید حواسمان جمع باشد. نه، هیچ وقت به خاطر ناجور تپیدن دل سرزنشت نمی کنم. فقط می خواهم بدانی که دل گاهی زیادی ناجور می تپد. گاهی ممکن است قرارت را بگیرد. همیشه صبر داشته باش همپای دل و همیشه اصرار داشته باش. به دلت اعتماد کن و همیشه در مشورت با عقلت باش.
یک چیز مهم دیگر را هم باید بدانی. اینکه هیچ چیز ابدی نیست. هیچ چیز مال تو نیست. دل اگر به چیزی می بندی باید خودت را آماده ی از دست دادنش کنی. عشق در رهایی می شکفد و در آزادی می بالد. بندها همیشه فقط باعث افسردگی و پژمردگی می شوند. نه خودت را اسیر بندها کن و نه دیگری را. پرنده را در پرواز دوست داشته باش، ماهی را در دریا و گل را بر بوته ی خودش. و به یاد داشته باش که همه ی ذرات عالم مال تو هستند درحالیکه هیچ کدام به تملک تو در نمی آیند.
از همه ی اینها که بگذریم، زن چیز دیگری ست. اگر می خواهی اش باید همه ی خود خواهی ها و بد ادایی هایش را بشناسی. باید برای نازکردن هایش احترام قایل بشوی. زن می تواند عشقش را نثار هر ذره ی طبیعت کند، و برای هر تکه از زندگی بمیرد. اگر دلش برای تو می تپد، اگر برای تو می میرد، قدر خودت را بدان. او تو را تا حد یک گل، یک برگ خشک، یک پروانه یا یک تکه سنگ بالا برده است. به تو روح طبیعت بخشیده است. تو را در همه ی دنیای زیبایش شریک کرده. جای خودت را به خوبی بشناس و حفظش کن. نه، تو همه ی دنیای او نیستی. تو فقط توانسته ای در دنیای او جای بگیری. همیشه یادت باشد که او، همه ی ذره های دنیای بی کرانش را عاشقانه دوست دارد.

۱۳۸۴/۰۹/۳۰

یلدا

بالاخره پاییز تمام شد. یلدا رسیده است. مثل یک میوه ی شیرین و ترد. از امشب سلطه ی روز شروع می شود. غم ها فراموش می شوند و شادی می رسد. حالا عشق جوانه می زند. امشب، نه از تاریکی می ترسم و نه از تنهایی. فردا که تو هم می رسی. مثل روز، مثل نور. دلم به یادت می آورد، سرخوش و مست. کاش می شد که همیشه کنارم بمانی. دلتنگی از دوری ات را به بهانه ی نزدیک شدن بهار، تاب می آورم. فال حافظ می گیرم: ای پادشه خوبان، داد از غم تنهایی / دل بی تو به جان آمد، وقت است که بازآیی.
به بهانه ی این شب، تکه ای از نامه ی یک دوست را می آورم. امیدوارم که خیلی چیزها را به یادمان بیاورد و وادارمان کند که به خیلی چیزها فکر کنیم.
«بله، البته که نه تنها درخت نوئل، بلکه روز نوئل هم تاریخچه ی ایرانی دارد. نوئل همان شب یلدای ماست: بیست و یکم دسامبر، که به علت تغییر تقویم سه روز اختلاف بین تاریخ ها افتاده و به بیست و چهارم دسامبر تبدیل شده. بیست و یکم دسامبر زاد روز «مهر» است. مهر یعنی نور. چون روزها طولانی تر می شوند. از بیش از سه هزار سال پیش، ایرانی ها هدیه های خودشان را به درخت های «سرو» آویزان می کردند، شب بیست و یکم دور هم جمع می شدند و این هدیه ها را تقسیم می کردند.»
جالب بود نه؟ پس تا بعد!

دوربین

دوربین به دست وارد می شوی
همه لبخند می زنند
همدیگر را در آغوش می کشند
می بوسند

یک... دو... سه...
به به! چه عکس زیبایی

همه می خواهند ببینند
به هم چنگ می زنند
موی هم را می کشند
سیلی می زنند
عکس پاره می شود

دوربین را جمع می کنی و می روی

۱۳۸۴/۰۹/۲۹

کمی خشونت

یاد بچگی ها کرده بودیم، دوستی می گفت که شاید دلرحمی بیش از حدش نسبت به مورچه ها اثر معکوس خاطره ی تلخش با من باشد. می گفت که با فرو کردن سوزنی بر پشت مورچه ی درشتی، زجرش داده ام. می گفت که با گریه التماسم می کرده رهایش کنم و من آن مورچه را کشته ام. خودم به یاد نیاوردم، ولی او می گفت که هیچ وقت فراموش نمی کند.
یادم هست که یکی از سرگرمی های همیشگی ام، شنیدن صدای سوختن مورچه ها بود. معلوم نبود از کجا می آمدند. صف می کشیدند روی دیوار و از روی میز کنار سماور گازی می گذشتند تا خود را به چند دانه شکر یا یک تکه شیرینی یا چیزی شبیه آن برسانند. با ته چوب کبریت طوری به پشتشان می زدم که نمیرند و فقط بچسبند. بعد چوب کبریت را از دریچه ی کوچک زیر سماور تو می بردم و به صدای آتش گرفتن مورچه گوش می دادم.
یادم هست زمانی از به یاد آوردن این خاطره چنان دچار عذاب وجدان شده بودم که یک هفته ای زندگی ام مختل شد. کسی که با چندش نگاهم می کرد گفت: «خوشت می آید تو را اینطوری بکشند؟»
باور کن اینقدرها سنگدل و بی رحم نیستم. مورچه ها را هم خیلی دوست دارم و همیشه مراقب هستم لگدشان نکنم. ولی نمی دانم چرا زیاد از کشتنشان ناراحت نمی شوم. انگار جان کندن و جان دادنشان را باور نمی کنم.

۱۳۸۴/۰۹/۲۲

سرد

رفتگر صدای اذان را از خیابان جارو کرد
من قمقمه را پر از آب سرد یخچال کردم
و تو رفتی.
حالا جواب آفتاب را چی بدهم؟
یادم باشد که تا وقتی برنگشته ای
پرده ها را پس نزنم.

سفید

سرم درد می کند
سرم خیلی درد می کند
هنوز خواب بودم که روی بالشم
گل های داوودی شکفته شدند
و پروانه های سفید پر کشیدند و
رفتند.

شب بخیر

هر شب به تومی گویم «شب بخیر!»
در حالیکه خیلی دوری
و هر صبح می گویم «صبح بخیر!»
در حالیکه اینجا نیستی.
به جای تو
تنها پرنده ها هستند که می آیند
و با شوق به من لبخند می زنند.
جغد پیر هر شب
کنار پنجره با من
ماه را تماشا می کند.

۱۳۸۴/۰۹/۲۰

غرق خون

غرق خونم این روزها
کسی چه می داند
شاید هوس را
دشنه ای به میانم فرو کرده باشند
هوس لمس اندام های فرزند آدم
با تمام اندام هایم
و چشیدن طعم لب هایش

کسی چه می داند
شاید نشان زخم خنجری باشد
به جرم گاز زدن از سیبی
یا کفاره ی شوقی
برای زاییدن فرزندی

کسی چه می داند
درد زخمی کهنه به جانم می پیچد
غرق خونم این روزها

۱۳۸۴/۰۹/۱۹

غربت

امشب درگیر غربت خویشم. خیلی وقت است که سعی کرده ام حتی اشک را در ساده ترین کلمات بریزم. امشب ولی دلم می خواهد میان کلمات گیر کنم و با صدای غژاغژی شبیه ساییده شدن آهن بر آهن، از میانشان بلغزم تا مرا به جایی نامعلوم ببرند. امشب می خواهم که اگر سفر معنایی دارد، در میان کلمات سفر کنم. اگر قرار است گم بشوم، می خواهم میان کلمات گم بشوم، و میان کلمات بمیرم. همیشه یادم می ماند که کلمه را مقدس بدانم.
غربت که می گویم، سفر را به یاد می آورم و مادر را. راستی چرا مادر همیشه غریب است؟ چشم هایم همیشه دودو می زنند برای پیدا کردن یک آشنا، در این کولی بازار رفیق. راستی چرا مادربزرگ اینهمه مهربان است؟
سفر که می گویم، یاد همه ی تنهایی هایم می افتم. همه ی روزهایی که حتی کنار مقدس ترین آدم های زندگی ام، احساس تنهایی کرده ام. من امشب میان نداشتن داشته هایم گیر افتاده ام. نبودن بودنی ترین چیزها را درک می کنم. سفر را می فهمم. غربت را می شناسم. من امشب درگیر بغض خویشم.
نه! دلم امشب از غم ندیدن لیلی نگرفته. تبعیدی هم در کار نیست. زنجیری به پا ندارم. ولی چیزی به دست و پایم پیچیده و مرا آنچنان دور نگه داشته که امید رسیدنی نیست.
میان کلمات گیر کرده ام. می افتم. سر می خورم. سقوط می کنم. دستم را به کلمه ای می گیرم. خسته و ناتوانم. باز می افتم. باز سقوط می کنم. و باز به کلمه ها گیر می کنم. راهی نیست. امشب به هر طرف که بیفتم، سقوطی به بینهایت کلمات است. امشب به سفر تبعید شده ام. به سقوط تبعید شده ام.
می گویند سفر آدم را پخته می کند. می سازد. آتش باید که بر گوشت و آهن اثر کند برای پختن و ساختن. و من این آتش را در جانم حس می کنم. می سوزم. شعله می کشم. ولی هنوز نه اثری از سیاه شدن گوشت می بینم و نه از سرخ شدن آهن. آبی بخار می شود و باز از سرما می چکد روی شعله های آتش. نه آنقدر هست که آتش را خاموش کند و نه آنقدر که محو شعله ها شود.
من باز پرت می شوم میان کلمات. بغضم می ترکد. می میرم. همیشه یادم می ماند که غربت را مقدس بدانم. سفر را، مادر را و کلمه را مقدس می دانم.

۱۳۸۴/۰۹/۱۵

مال دل من

جریان سقوط هواپیما را شنیدی؟ مگر می شود که نشنیده باشی. باز یک اتفاق. باز اینهمه آدم که به خاطر بی توجهی مردند. فکر نکنم مهمتر از جان انسان چیزی باشد برای اهمیت دادن. این مردم مال من بودند. مال دل من. باز حس می کنم که... بیشتر از این نمی نویسم. بمان برای دل خودت.

گریه

کیوان در همان حال که بچه را روی تختش رها می کرد و از اتاق بیرون می رفت گفت: «دِ، آخه چه مرگته؟ بسه دیگه، کلافه م کردی.» با چهار قدم خودش را رساند به تلفن کنار شومینه که زنگ یکنواختش وقفه های کوتاه داشت و با یک ضربه گوشی را برداشت.
الو... سلام مامان... خوبم، بد نیستم... اونم خوبه، رفته آرایشگاه... بچه؟ هیچی. از وقتی مهناز پاشو از خونه گذاشته بیرون یک بند داره گریه میکنه... خودش عوضش کرد، شیرشو داد، به من گفت بخوابونش فقط... آره، حواسم بود... نه، بیام اونجا چی کار؟... نه، نمی خواد. میای باز مهناز یه چیزی میگه، بهت بر می خوره... الان که دیگه گریه نمی کنه، برم ببینم... نه، قربونت برم... تو هم سلام برسون... خدانگهدارت.
با سرعت خودش را رساند به اتاق بچه. خوابیده بود. شاید از شدت گریه ضعف کرده بود. صورت معصوم و خیسش چسبیده بود به بالش. نکاهش کرد. حس پدر بودن نداشت. به بچه ی ضعیفی نگاه می کرد که از عهده ی هیچ کاری بر نمی آمد. حتی برای بادگلو زدن احتیاج به کمک داشت. صندلی را گذاشت پای پنجره. نشست و سرش را تکیه داد به پشتی صندلی. پاهایش را روی هم انداخت. هوس یک استکان چای داشت. خستگی در می کرد.

۱۳۸۴/۰۹/۱۳

موی بلند

ای وای...

یارم را ببین
دست دور گردن آن زن مو بلند انداخته
حالا چقدر باید صبر کنم
تا موهایم بلند شوند

۱۳۸۴/۰۹/۱۲

نشانه های بهشت

گفت: «به! چه خوشگل شدی دختر!» خجالت کشیدم و خندیدم. نگاهم را پایین تراز صورتش، روی سینه اش دوخته بودم. تنم داغ شده بود. نفسم سفت بود. دست هایم را به هم قلاب کرده بودم و محکم به هم می مالیدم. سرد و عرق کرده بودند. دلم می خواست، ولی نمی توانستم سرم را بلند کنم و خیره به چشم هایش بشوم. دلم لک زده بود برای دیدن لبخندش، برای دیدن نگاهش. دلم می خواست دست هایش را حلقه کند دور بدنم و سرم را فشار بدهم روی تنش. بعد از آن همه مدت، با آنهمه شوق رسیده بودم کنارش. حالا فقط من بودم و او. من بودم و شوق حضورش. دزدانه و تند نگاهم را روی صورتش چرخاندم و گفتم: «خب، بریم!»
نفهمیدم چقدر رفتیم و از چه چیزهایی حرف زدیم که رسیدیم به یک باغ طبیعی پاییزی. سمت چپ، آب زلال از پشت ردیف درخت های صنوبر در رودخانه جاری بود. سمت راست کوه کم کم از کنار بوته های تمشک بالا می رفت. زمین زیر پایمان زرد و سرخ و نارنجی بود. برگ های نمناک، همه ی خاک را پوشانده بودند. او بود، من بودم و ضربه های دل. غلظت حضور بود و ساییده شدنش آب به قلوه سنگ ها و نجوای آرام پرنده ها. دستم را از جیب کاپشنم بیرون کشدم و گذاشتم در دست گرمش. بی اینکه فشار دست ها آزارمان بدهند، در هم قفل شدند. چشم هایم بهتر از همیشه می دیدند. گوش هایم بهتر از همیشه می شنیدند. دستم، بهتر از همیشه، حضور دست دیگری را حس می کرد. هیچ کس مزاحم هیچ کس نبود. هیچ چیز مزاحم هیچ چیز نبود. هر صدایی باقی صداها و هر تصویری باقی تصویرها را کامل می کرد. هر چیزی درست سر جای خودش بود. هماهنگ، مثل یک ملودی آرام.
نگهم داشت. دست هایش را حلقه کرد دور بدنم. گونه ی داغش را چسباند به گونه ی یخ کرده ی من. دست هایم را حلقه کردم دور کمرش. خودم را فشار دادم به تنش. و بعد... بوسه و بوسه و بوسه. داغ داغ داغ. وحشی، شاد، صمیمی. غلتیدیم روی زمین. پر هوس و پر اشتیاق.
...
سردم نبود. تنش داغ بود. نمی دانستم لباسهایم را کجا باید پیدا کنم. نمی دانستم چقدر از روز گذشته. حتی نمی دانستم که زنده ام یا مرده. شاید آنقدر آمده بودیم که به پاییز بهشت رسیده بودیم. صدای آب، آواز پرنده ها، گرمای تن، آغوش و بوسه، شوق، شور، عشق، همه ی نشانه های بهشت حاضر بودند.

۱۳۸۴/۰۹/۰۹

یه تیکه از بهشت

خدا یه تیکه از بهشتشو گم کرده
در به در دنبالش می گرده
پشت پلک و زیر بال همه ی فرشته هاشو نگاه می کنه
پشت کوه ها و زیر اقیانوس هاشو می بینه
هر جا که به فکرش برسه
حتی تو صندوقچه ی جواهراتش.

ولی من می دونم اون کجاست
خودم با چشمای خودم دیدم
که تو اونو لای چین موهات قایم کرده بودی.
خودم دیدم که توی نگاهت بود
و روی لبخندت.

ولی من هیچی به هیچکی نمی گم
دهنم قرص قرصه
چون نمی خوام به گوش خدا برسه
آخه خدا خیلی بدجنسه
هر چیز خوبو به زور مال خودش می کنه
نمی خوام اونو ازت پس بگیره
آخه اون تیکه از بهشت پیش تو
فقط مال خودمه
بذار خدا حالا حالاها دنبالش بگرده.

۱۳۸۴/۰۹/۰۴

قانون

کسی می گفت هر چیزی که تابع قید و قانون باشد، زیباست. دلیل کافی برای بحث کردن و مخالفت کردن نداشتم. می دانستم که دلایلم را رد می کند و آنقدر دور خودش می پیچاندم تا آخرش بتواند به سردرگمی هایم بخندد. وگرنه دلم می خواست بگویم که عشق زیباست، به شرط اینکه تابع قانون نباشد. قید و بند، روح عشق را افسرده می کند. دلم می خواست بگویم که آزادی زیباترین و باشکوه ترین است. دلم می خواست بگویم که هیچ قیدی من را مجبور نمی کند آنهمه وقت بگذارم برای ریز کردن تکه های نان و هیچ قانونی پرنده ها را پشت پنجره نمی کشاند. پرنده ها زیبا و شادند.
یاد نامه ی یک دوست افتادم. خیلی دقیق به خاطر ندارم ولی برایم نوشته بود: تابحال شده که در اعماق وجودت به چیزی باور داشته باشی که همه، با انواع قوانین فیزیک و شیمی و ریاضی به تو نشان داده باشند که اشتباه می کنی؟ و شده که یک روز کسی بدون قانون، ولی آشکار و هویدا به تو ثابت کرده باشد که حق با تو بوده است؟

غلظت خواب

به غلظت مایع ظرفشویی «گلی» زرد
می ریزم روی اسکاچ سبز
کشیده می شوم پشت و روی بشقاب های چینی
مالیده می شوم درون قابلمه ی روحی
قاشق ها را برق می اندازم
جرم لیوان ها را می گیرم
سینک ظرفشویی را تمیز می کنم
پر آب و فشرده می شوم
می خوابم در سوراخ پشت خرگوش کوچک سفالی

۱۳۸۴/۰۹/۰۱

پیوند

دیشب که آمدی
من مرده بودم
قلبم جوانه زده بود.
شاخه در اندام هایم می خزید
وقتی که تو لمسشان می کردی.

برگ کرده بود سرانگشتانم
پرنده لانه کرده بود لای موهایم.
شکوفه از نوک ...هایم بیرون می زد
وقتی که تو می مکیدیشان.
شهد میوه های رسیده از لب هایم جاری بود
وقتی که تو می نوشیدیشان.

دیشب که آمدی
ران هایت را که به ران هایم پیوند زدی
قلبم جوانه زد، برگ کرد
شکوفه داد، میوه رساند
و من مرده بودم.

وبلاگم یک ساله شد

سلام به همه!
با آهنگ «تقویم تاریخ» رادیو بخوانید: یک سال پیش در چنین روزی...
درست سیصد و شصت و پنج روز پیش، در یک صبح آفتابی، مثل همین امروز، صفحه ام متولد شد. داستانش را از اول می گویم.
با «امید میلانی» در یاهو مسنجر صحبت می کردم که پرسید: «تو چی؟ وبلاگ نداری؟» گفتم: «نه. ولی خیلی دلم می خواد یکی داشته باشم.» این حرف ها آغاز یک دوره ی جدید در زندگی من شدند. امید مثل یک معلم با حوصله شروع کرد. چنان با دقت راهنمایی ام کرد که خیلی زود صفحه ام شکل گرفت و توانستم اولین کامنت را بنویسم.
مشکل ترین قسمت کار، انتخاب اسم برای صفحه بود. اسمش را گذاشتم «خورشید». و بعد که فهمیدم آن اسم بالای صفحه ام می نشیند، نوشتم: «به خورشید سلام می کنم».
جالب ترین اتفاقی که در این ارتباط افتاد زمانی بود که امید گفت: «حالا آدرست رو بده برم ببینم.» درگیری با تنظیمات وبلاگ حواسم را آنقدر پرت کرده بود که آدرسم را فراموش کرده بودم. چنان هول کرده بودم که انگار چیز مهمی را گم کرده باشم. خنده ام گرفته بود.
از آن روز به بعد، دیگر نوشته هایم جایی داشتند که باشند تا شاید کسی بخواندشان. یک بار به دوستی می گفتم «نوشته ای که خوانده نشود، مثل آبی ست که نوشیده نشده باشد». حالا نوشته هایم خوانده می شوند. حالا همه ی زندگی ام در حضور این صفحه می گذرد. تنها جایی یا تنها چیزی که می توانم ادعا کنم مال من است. حالا اگر این صفحه باز نشود، من حتی آدرس نوشته های دوستانم را ندارم. اینجا برای من مجموعه ی کاملی شده از همه ی چیزهایی که لازم دارم یا دوست دارم.
در این یک سال خیلی چیز نوشته ام. گمان می کنم که قدری بهتر شده ام. یعنی امیدوارم که بهتر شده باشم. تا چند روز دیگر هم چند تایی از نوشته هایم را از این صفحه حذف می کنم. نمی دانم که این کار چقدر غیر حرفه ای یا غیر اخلاقی ست. ولی این حق را به خودم می دهم که بعضی از نوشته های زاید را حذف کنم. رنگ و طرح صفحه را هم که عوض کرده ام. می دانم که خیلی ها خوششان نمی آید. ولی باز به خودم این حق را می دهم که همه ی زندگی ام را رنگ آبی بزنم. من این رنگ را خیلی دوست دارم.
امیدوارم که خواننده ی نوشته هایم را خسته نکرده باشم. امیدوارم حرف هایی نزده باشم که به کسی برخورده باشد. امیدوارم که خودم و زندگی را خیلی بهتر یا خیلی بدتر از آنچه که هست نشان نداده باشم. امیدوارم کسی را آزار نداده باشم.

۱۳۸۴/۰۸/۲۸

اصرار

پشتت را که می کنی
همه ی پرنده های عالم به خوابم می آیند
ستاره ها آسمان را پر می کنند
هوا سرد می شود

در آغوشم بکش
تا گل های گلدان
از ته دل بخندند

۱۳۸۴/۰۸/۲۷

فیلمی که ندیدم

روز جمعه بیست و هفتم آبان رفتم سینما فلسطین برای دیدن فیلم های کوتاه جشنواره ی بین المللی تهران. یک کارگردان دعوتم کرده بود برای دیدن فیلمش. درست یادم نیست، ولی گمان کنم «پری» آخرین فیلمی بود که در سینما دیدم. فیلم کوتاه تابحال ندیده بودم و نمی دانستم که چه قوانینی دارد. بلیط یک روز کامل در دستم بود و نمی دانستم که حالا چه اتفاقی قرار است بیفتد. دختری که سوال هایم را جواب می داد، با بهت نگاهم می کرد و می خندید. هیچ کس دیگری هم نبود که سوالاتم را جواب بدهد. یک عده بیرون و یک عده داخل بودند. در سالن شماره سه باز بود و گاهی کسی تو می رفت یا بیرون می آمد. دنبال چند نفر به سالن رفتم. تاریک بود و فیلمی با گویش انگلیسی در مورد بم پخش می شد. تازه شروع شده بود. یک صندلی خالی پیدا کردم و نشستم. مردم می رفتند و می آمدند. حرف می زدند. برای وارد شدن به سالن با هم بحث می کردند. بعد از هر فیلم هم، خب کف می زدند.
وقتی فیلمی که می خواستم را ندیدم، تازه فهمیدم که سالن را اشتباه آمده ام و باید می رفته ام سالن شماره دو که فیلم های ایرانی پخش می کرد. باور کنید تقصیری نداشتم. هیچ کس بعنوان راهنما آنجا نبود. لیست برنامه ی نمایش ها را هم که می گفتند از همان بغل گرفته اند، پیدا نکردم. به حدی هم همه جا شلوغ بود که ترجیح دادم زود برگردم خانه. حالا می فهمم که چرا اینهمه مدت سینما نرفته بودم. پرده ی سینما نسبت به صندلی ها خیلی بالاست. گردن آدم درد می گیرد. صدای این فیلم ها که خوب بود ولی معمولا تحمل صداهای بسیار بلند، بخصوص موقع پخش آهنگ ها غیر قابل تحمل است. صندلی هم اصلا راحت نبود.
وقت برگشتن سوار یک تاکسی شدم. شک ندارم که تاکسی دولتی بود. مشکل فقط زن بودن من و تنها بودنم در خیابان های عصر جمعه بود. راننده با وقاحت چند بار برگشت و خیره نگاهم کرد تا بتواند بگوید در ماشین باز است و دوباره باید ببندمش. بعد هم بی جهت اصرار داشت که جلو بنشینم. بعد هم خیلی سعی کرد گفتمان داشته باشد. به بهانه ی اینکه من را با یک آشنا اشتباه گرفته، می خواست اسمم را بداند. وقتی هم که کرایه را می دادم سعی کرد دستم را لمس کند. این معنی زن بودن در جامعه ی ماست. اینکه هیچ امنیت نداشته باشی و هیچ احساس راحتی نکنی وقتی از خانه بیرون هستی. لاف تجدد و فرهنگ و تساوی حقوق می زنیم فقط.
از این حرف ها که بگذریم، یکی از فیلم ها خیلی جالب بود. دو تا قطار از روبرو آمدند و در ایستگاه مترو ایستادند. درها که باز شد، مردها بیرون زدند و افتادند به جان همدیگر. جنجال بسیار بزرگی راه افتاد. زمان که تمام شد، مردها با عجله چپیدند درون کوپه ها، درها بسته شد و قطارها راه افتادند. زن و فرزندش که منتظر بودند، مات و متحیر نگاه می کردند.

۱۳۸۴/۰۸/۲۶

اجبار

امشبم را پیش فروش کرده ام
فردایی هم اگر باشد، مال خودم نیست

همه ی روزها و شب ها را
همه چیزم،
همه ی زندگی ام را
به درخشش زیبای حلقه ای فروخته ام

وگرنه یک شب با هم
قدم زنان
می رفتیم تا کنار دریا

۱۳۸۴/۰۸/۲۳

اوکازیون

بیا!
این روزنامه ی همشهری
این هم از کتاب جدول.

بخوان!

اوکازیون.
یک گودال کوچک شیک
زیر یک درخت بید بزرگ
کنار نهر آب
بدون پنجره
با سقفی از مرمر سفید

بعدی...؟
چهارحرفی ست
اولش «با»
آخرش «با»

بعدی...؟
سه حرفی
اولش «درد»
آخرش «درد»

اولش «مرگ»
آخرش «مرگ»

اولش «اشک»
آخرش «اشک»

***
گریه کن!
بابا مریض شد، درد کشید
و مرد.

هوای صمیمی

گاهی کنار من
گاهی در این حوالی آرام، بی خبر
عطر سکوت نرم تو می پیچد
آغوش پرتپش مست و خالصم
یک طرح عاشقانه ی تبدار می شود
تا چشمه های تنم
آن آتش حقیقی نمناک می دود
حتی نگاه من
در خنده های آینه ات لانه می کند

گاهی در این هوای صمیمی
پر می کشم در اوج خیالت
تا انتهای خاطره ات غوطه می خورم
اما غریو نبودت به سادگی
من را از آن بلندی زیبا، از آسمان
پرتاب می کند
بیدار می شوم از درد و خستگی

من در همین سکوت حقیقی
کابوس دیده ام.

۱۳۸۴/۰۸/۲۰

درخت توت

گفتم: «درخت پر از توت شده. شاخه ها خمیده.»
حسین گفت: «بدون مامان؟»
یک سر چادر را بستم به درخت. طرف دیگر را در دست های باز، زیر شاخه ای که حسین نشان داد گرفتم. یک ضربه. باران سفید توت روی چادر. یک شاخه ی دیگر. یک ضربه ی دیگر. بارانی دیگر.
مامان لبخند زد. گره چادر را از درخت باز کرد. دامن بالا گرفته ام را پر از توت کرد. دست بردم وسط چادر و یک توت درشت برداشتم.
حسین گفت: «امسال از هرسال پربار تر شده.»
گفتم: «اگر بود...»
کاسه ی چینی را پر از توت کردم. چند دانه ی درشت تر روی ظرف چیدم.
مامان گفت: «ببر برای خانم سعادتی.»
قطره های اشک می چکید روی گونه های حسین.
گفتم: «دانه درشت ها را نخوری تا آنجا.»
مامان خندید.
حسین گریه می کرد.
دامنم پر از توت های سفید بود.

۱۳۸۴/۰۸/۱۸

یک توضیح مهم

اولش یک خورده دلخور شدم وقتی که گفت از روی نوشته های وبلاگم می فهمد که چی در خانه ی ما می گذرد. اصلا قرار نبود که این وبلاگ جای دفترچه ی خاطراتم را بگیرد. ولی خب چه می شود کرد؟ من همیشه وقتی که حرف می زنم آرام می شوم. وقتی که چیزی اینجا می نویسم، حس می کنم که دارم برای دوستی حرف می زنم. وقتی که جوابی می گیرم، مطمئن می شوم که یک دوست، حرف هایم را شنیده است. این به من کمک می کند تا زندگی کنم.
راستش تابحال چند تا دوست خوب داشته ام که حاضر شده بودند نوشته هایم را بی اینکه ربطی به خودم بدهند، بخوانند. ولی شاید هیچ کس آنقدر تاب نمی آورد که بتواند من را از نوشته هایم جدا کند. به دوستی گفته بودم که برایم مهم نیست نوشته هایم چه اثری بر او داشته باشند، چون من برای دل خودم می نویسم.
یک توضیح کوچک هم باید بدهم. هیچ وقت نوشته های یک نویسنده را باور نکنید. هیچ وقت به دنبال واقعیت در نوشته هایم نباشید. هرچند ممکن است که خیلی هم غیر واقعی نباشند. به شدت اعتقاد دارم که نویسنده ها، دروغگوترین آدم های روی زمین هستند. راستش من گاهی آنقدر همه چیز را با هم قاطی می کنم و آنقدر در خاطراتم عقب و جلو می روم که حتی خودم را هم آن میان گم می کنم. همه ی نوشته های من، خاطراتی هستند از زندگی.
فقط یک چیز راضی نگهم می دارد. اگر توانسته باشم طوری بنویسم که کسی با خودش فکر کند یک اتفاق واقعی را نوشته ام، به همه ی خواسته ام رسیده ام. من همیشه خواسته ام زندگی را آنطور که امکان دارد بنویسم. همیشه سعی کرده ام ساده ترین لحظه های زندگی را توصیف کنم. همیشه دلم خواسته است که خواننده ی نوشته هایم بتواند خاطرات خودش را دوباره زندگی کند. امیدوارم که توانسته باشم.

پاییز

نه! پاییز را دوست ندارم. هرچند با اینهمه سبز و سرخ و زرد زیباست. هرچند با اینهمه باران قشنگ است. هرچند خورشیدش زیبا می تابد. هرچند کنار تو باشم. من پاییز را دوست ندارم، فقط به خاطر شب هایش. هر روز که می گذرد، شب زودتر می آید و روز دیرتر. باید تا آخر پاییز تحمل کنم. مثل اینکه شب می خواهد خودش را تحمیل کند. می خواهد همه ی زندگی را تسخیر کند. می خواهد همه چیز را بکشد. حتی خورشید را. و آسمان اشک می ریزد و ناله می کند. ستاره کمک می خواهد. درخت بیمار می شود. شیشه آنقدر نفس نفس می زند تا عرق کند. پرنده گرسنه می ماند. نه، پاییز را دوست ندارم. هرچند زیبا باشد. هرچند کنار تو باشم.

۱۳۸۴/۰۸/۱۶

مثل سکوت

چقدر تحمل نبودنت سخت است. نبودنت مثل درد است. مثل زخم تازه ای یا خراشی، روی پوستم. ایکاش می توانستم بندی باشم برای حضورت. زنجیری سنگین بر دوشت. گلوله ای در قلبت. یا سنگی برای قبرت. بی من هیچ کجا نرو. کنارم باش همیشه. بی تو تحمل زندگی سخت است. مردن هم راحت نیست.

برگرد. چقدر برگشتنت خوب است. تازه ای، مثل نسیم خنک بهار. گوارایی، مثل آب چشمه. شیرینی. مثل گرمای خورشید زمستان، خالصی. مثل سکوتی، خالی و پر. مثل روح بهار پر از رنگی. مثل سبزه زار شاد و سالمی. نمناک و پر طراوتی.

ایکاش بوسه ای بودم بر گونه ات، یا چیزی مثل فکر، درون جمجمه ات. چیزی شبیه احساس، در قلبت. کاش چیزی بودم مثل هوا، مثل نور، مثل سایه. چقدر دلم می خواهد که این بار، وقتی سرم را روی سینه ات می گذارم، وقتی صدای نفست، صدای تپش قلبت را می شنوم، مثل خواب، فرو بروم درونت. بشوم جزئی از وجودت. بشوم تو.

اینجا که هستی، گل های قالی شاد و زیبا و خوشرنگند. آینه مدام می خندد. شب، مثل مخمل سیاه، می درخشد. تن، می سوزد. دل، می لرزد. فقط پرنده حالم را می فهمد. وقتی که هستی، آفتاب زودتر می آید. آسمان آبی تر است. باران ریزتر می بارد. سرما هم زیاد نمی ماند.

۱۳۸۴/۰۸/۱۴

سیب

نمی دانم این شعر از کیست. اصلا نمی دانم که درست به خاطرم مانده یا نه. هیچ وقت حتی متن آن را ندیده ام و یادم نیست که اولین بار از کجا شنیدم. خیلی وقت است که می خواسته ام بگذارمش اینجا تا شاید صاحبش را پیدا کنم.

*****

تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره
از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم.

باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
رفتن گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا
خانه ی کوچک ما سیب نداشت.

۱۳۸۴/۰۸/۱۲

یک اتفاق ساده

اصلا نمی فهمم که چطور این اتفاق می افتد. آنقدر این جریان پیچیده و مرموز است که نمی توانم دربرابرش مقاومت کنم. چیزی ست شبیه فریب شیطان. چیزی که زیر پوست می دود و اتفاقی که نباید بیفتد را وامی دارد که به راحتی بیفتد.
صبح ها، قبل از اینکه چشم هایم باز بشوند، می فهمم که هنوز در رختخواب هستم. لحاف را تا زیر چانه ام بالا می کشم و پشتم را می کنم تا نبینمش. تنم عرق می کند، چند بار از این دنده به آن دنده می شوم و خودم را با رویاهایم مشغول نگه می دارم. هوا کم کم روشن می شود. چراغ بالای سرم را روشن می کنم و سعی می کنم داستان نیمه مانده از شب قبل را بخوانم. ولی نه، هیچ کدام از این راه ها فایده ندارد. مثل این است که کسی دست زیر تنم می برد و به زور بلندم می کند. حالا فقط باید وقت را تلف کنم. هرچه دیرتر این اتفاق بیفتد بهتر است. آرام راه می روم و شعله ی گاز را کم می کنم تا آب کتری دیرتر جوش بیاید. حال کسی را دارم که منتظر چیزی باشد. بالاخره طاقتم تمام می شود. دستم می رود روی یک دکمه ی خاکستری و کامپیوترم با هوی دلنشینشی بیدار می شود.
اول پیش خودم بهانه می آورم که باید به کارهایم برسم. کار کردن با کامپیوتر که عیب نیست. ولی چیزی درون تنم شروع می کند به جوشیدن. مثل این است که همه ی ذرات تنم می خواهند اشاره گر ماوس را به سمتی ببرند. درست مثل وقتی که انگشتت را پشت نعلبکی فلش دار، روی کاغذی پر از حرف و شماره می گذاری تا روحی احضار کنی، دستم می لغزد و اشاره گر ماوس می رود روی گزینه ی اتصال به اینترنت. تردید هم فایده ندارد، همیشه این اتفاق، به همین سادگی می افتد.

۱۳۸۴/۰۸/۱۰

با اینهمه تفاوت

مثل همیشه با قدم های کوتاه و تندش به اتاق آمد و راست رفت پای پنجره. چند لحظه با دقت تا سر کوچه را نگاه کرد. چند بار با زبان از لای دندان هایش صدا درآورد و بعد تند گفت: «نف! حالا چی کار کنیم؟»
نشست روی مبل طلایی و یک پایش را زیرش جمع کرد. پای دیگرش به زمین نمی رسید. پرسیدم: «چیو چی کار کنیم؟» باز یک بار دیگر از لای دندانهایش صدا درآورد و گفت: «چی کار کنم؟ منم با تو بیام یا نه؟»
نگاهم به صفحه ی مانیتور بود. شعری می خواندم. دستم را زیر چانه ام زدم، آرنجم را روی میز تکیه دادم، سرم رابه طرفش چرخاندم و گفتم: «نمی دونم. هرطور دوست دارین.»
با یک حرکت تند از روی مبل پایین پرید. خودش را رساند جلوی آینه و گفت: «اوف! تو هم که فقط بگو نمی دونم.»
این کار هر روزش بود. هر روزی که من می رفتم کلاس، همراهم می آمد و بعد تنهایی قدم زنان برمی گشت. هربار هم از دو ساعت قبل همین سوال ها را می پرسید. کمی خودش را خم کرد طرف آینه، چین های صورتش را با دست کشید و سیاهی پشت پلک هایش را مرتب کرد. چند بار دست زد زیر موهای فرفری اش و دوباره چرخید تا خودش را برساند پای پنجره. با دقت عجیبی کوچه ی خالی را نگاه می کرد. دستش را بین موهایش می برد. یک تکه را بیرون می کشید و بعد دوباره هلش می داد سر جای اولش، قاطی انبوه موهای زردش. اگر هم حس می کرد که قدری بلندتر از بقیه است، با کمک دست دیگر، کوتاهش می کرد. دوباره قدری نشست روی مبل و موهایش را کند و باز به سرعت رفت جلوی آینه. حالا دیگر قیچی را برداشته بود و تکه موهایش را روی میز جمع می کرد. با یک چرخ آینه ی دیگری را از روی جاکتابی برداشت، جلوی رویش گرفت و پشتش را به آینه ی دیوار کرد. یکهو گفت: «بلند شو! بلند شو!» خودم وظیفه ام را می دانستم. بلند شدم. قیچی را از دستش گرفتم و قدری از آن تکه ی مو که از پشت سرش بیرون کشیده بود کوتاه کردم. برای اینکه دلخوش بشود، چند بار دست بردم و از زیر، تکه های مو را بیرون کشیدم و از سر هرکدام قدری زدم. راهنمایی می کرد. هیجان زده می شد. گفتم: «الان خوبه دیگه.» کمی دیگر خودش را بین دو آینه تماشا کرد. خوشحال و راضی به نظر می رسید.
تکه موها را در سطل زباله ریختم. قیچی را روی میز گذاشتم و برگشتم پشت کامپیوتر. با بدخلقی کلافه ای گفت: «چی کار می کنی پای این کامپیوتر؟» فقط لبخند زدم. می دانستم که توضیحاتم راضی اش نمی کند. همیشه می گفت: «مگه زمان قدیم که کامپیوتر نبود، مردم چی کار می کردن؟» من هیچ وقت جوابی برای این سوال نداشتم و او همیشه چندین بار با همان عجله ی مخصوص خودش و همان اصرارش برای جواب گرفتن، می پرسید.
دوباره نشست روی مبل، پاهایش را دراز کرد روی میز و محو تماشای کوچه شد. با خودم فکر کردم که چطور تابحال توانسته ام با این زن کنار بیایم؟ با اینهمه تفاوتی که با من داشت. نه علاقه ها و سلیقه های یکسان داریم و نه حرف های مشترک. تنها زمانی که ممکن است با هم صرف کنیم، در همین سکوت اتاق است. گاهی هم کنار هم می نشینیم و روزنامه می خوانیم.
به این فکر می کردم که چطور اینهمه به هم نزدیک شده ایم. از روی همین مبل بسیاری از رازهایش را برایم تعریف کرده بود. بسیاری از ترس ها و اضطراب هایش را. حالا من تنهایی عذاب آورش، نگرانی ها و دلخوشی هایش را می شناسم. حس کردم که خیلی دوستش دارم. دلم می خواست بلند شوم و بغلش بگیرم. می دانستم که کلافه و غمگین است. می دانستم که می خواهد و نمی تواند تنهایی اش را با من پر کند. می توانستم میلش را برای قدم زدن دو نفری در خیابان بفهمم. احتیاج به یک همراه دارد. کسی که بتواند با او تلویزیون تماشا کند، چای بنوشد، رستوران برود. حالا که تصمیم دارد مبل ها را عوض کند، دلش می خواهد کسی همراهش باشد. مشوق می خواهد. همسر می خواهد. هم فکر ولی نمی خواهد. می خواهد خودش فکر کند و خودش تصمیم بگیرد و کسی تاییدش کند. با این ترتیب می تواند بگوید که من این کارها را کرده ام یا من این زندگی را می گردانم. فقط همین راضی اش می کند که مدام از زیبایی، جذابیت، تدبیر، حسن اخلاق و دست پختش تعریف کنی.
یادم آمد از آن روز که کنارش ایستاده بودم و با ناله ی کودکانه ای می گفت: «نف! حوصله ندارم.» دلم می خواست بغلش بگیرم و گونه ی پر گوشتش را محکم ببوسم. می دانستم که دست هایم دو طرف بدنش به هم می رسند و همه ی بغلم را پر می کند. دستم را از پشت سرش کمی بالا آوردم، ولی خجالت کشیدم. دستم را انداختم. چقدر هوس کرده بودم که سرم را روی سینه اش بگذارم و گریه کنم.
آرام و بی عجله بلند شد. می دانستم که چه فکرهایی در سرش گذشته اند. قدری جلوی پنجره ایستاد و بعد، وقتی با عجله بیرون می رفت گفت: «نف! یه قهوه بهمون نمی دی؟» گفتم: «چرا، الان میام.» می دانستم تا وقتی که من را از پای کامپیوتر بلند نکند و از اتاق بیرون نکشد، آرام نمی شود. همه ی صفحه های باز روی مانیتور را بستم و بلند شدم.

۱۳۸۴/۰۸/۰۹

هزار تا فکر خوب

+
گاهی وقتا یه دانشمند خوب از هزار تا فکر خوب بیشتر به کار میاد. با همه ی بهونه گیری ها و بدخلقی هام، میز کامپیوتر و صندلی و همه چیز رو جابجا کرد. هی گفتم نکن، نمی خوام، به جام عادت کردم. جواب نداد و کار خودش رو کرد. حالا نمی دونی که چه جایی درست کرده برام. همون گوشه ی دنجی که همیشه آرزو می کردم. حالا همه ی وقتم همین گوشه می گذره، روی این کرسیچه، جلوی کامپیوتر. هر وقت که بخوام می تونم به دیوار بغل تکیه کنم و کتاب بخونم. یا زانوهام رو جمع کنم تو بغلم و گریه کنم. از این گوشه می تونم همه ی اتاق رو ببینم و در عوض هیچ کس نمی تونه مانیتورم رو ببینه. تا کسی بیاد تو اتاق می تونم قبل از اینکه کنارم برسه هر پنجره ای رو که می خوام ببندم و به جاش یه پنجره ی دیگه باز کنم. اینجا برام بهترین گوشه ی دنیا شده. تازه، حالا از اینجا خیلی راحت می تونم پرنده های پشت پنجره رو که برای خاطر یه مشت نون خشک اونطور هیجان زده می شن رو ببینم. دستت درد نکنه دانشمند خوب من.

+
توی یه قصه خوندم «... کسی که در دوره ی زندگانیش یک ماهی کوچک گرفت، یا موسم پاییز یک دسته پرنده را دید که یک روز سرد و روشن از بالای دهکده پرواز می کنند، این آدم هرگز شهرنشین نمی شود ...» خب راستش من وقتی که بچه بودم، یه ماهی کوچک از رودخانه ای گرفتم. همیشه هم یه تکه از باغچه ی سبزیجات داشتم. یادم نیست که باغچه م محصول هم داشت یا نه، ولی همیشه وقت قرمز شدن گوجه فرنگی ها رو دوست داشتم. دلم یه باغچه ی کوچک می خواد که بتونم سر صبح، وقتی که هنوز آفتاب نزده، توی اون سفیدی سرد، کنار باغچه بشینم و صدای باز شدن غنچه ها رو بشنوم.

۱۳۸۴/۰۸/۰۸

تا فردا

- حالا چرا امروز؟
- مگه فرقی هم می کنه؟
- به خاطر من تا فردا صبر کن.

- حالا فرداست.
- امروز؟
- مگه فرقی هم می کنه؟

۱۳۸۴/۰۸/۰۷

پرسه

پرسه بزن بامن
در این کوچه پس کوچه ها
که هر صبح
با یک سلام و
بوی خوش نان
بیدار می شوند.

۱۳۸۴/۰۸/۰۶

یک هیولا

سری کتاب های صادق هدایت را خریده ام و مشغول خواندن هستم. اول از همه رفتم سراغ «مسخ» و داستان های دیگری که در این کتاب هست. «پیام کافکا» را تکه تکه طی چند روز و «گروه محکومین» را در مطب دکتر خواندم. چند صفحه ی آخر از «گروه محکومین» را قبل از خواب بعد از ظهر و در حالیکه سردرد شدیدی داشتم خواندم. بعد از چند ساعت، درحالیکه سردردم هنوز خوب نشده بود و هنوز حسابی گیج از آن داستان بودم بیدار شدم. هنوز هم مبهوتم.
هدایت را با «سه قطره خون»اش شناختم. بابا گفت: «این کتاب را نخوان. هنوز برایت زود است.» به امید پیدا کردن صحنه های ممنوع، یواشکی خواندمش و چیزی نفهمیدم. بعد از آن یک قصه نوشتم به اسم «سه قطره خون» که هیچ ربطی به قصه های هدایت نداشت. جریان دختری بود که سرانجام با چکیدن سه قطره از خونش در برف، درست در آخرین لحظه ی امید، بالای ابرها عروج می کند و معشوقش را آنجا می یابد. همه ی این سالها به «سه قطره خون» فکر می کردم در حالیکه هیچ چیز از آن به خاطر نداشتم. کسی گفت: «حالا هم که بخوانی چیزی نمی فهمی.» تکه تکه در قطار خواندمش و چیزی نفهمیدم. دوباره خواندم و باز چیزی نفهمیدم. حالا هنوز به قصه های خود هدایت نرسیده ام که باز این قصه را بخوانم و باز چیزی نفهمم.
کسی می گفت که همه ی قصه های هدایت را حفظ است. کسی که دلش می خواست بگوید کتابخوان خوبی است می گفت: «دو صفحه از اول، دو صفحه از وسط و دو صفحه از آخر کتاب را می خوانم و کل داستان را برایت تعریف می کنم.» کس دیگری می گوید: «کتاب بدآموزی دارد.» شاید حق با همه باشد. راستش این ساده است که بگویم داستان «گروه محکومین»، داستان یک شکنجه گر است که وقتی کارش از طرف فردی که به نظر او خیلی مهم است تایید نمی شود، سرخورده خودش را به دست ماشین شکنجه اش می سپرد و دستگاه را از بین می برد.
ولی این همه ی ماجرا نبود.
همه ی ماجرا در درون من شکل می گیرد. در بهت و سردرد من. این داستان را تابحال نخوانده بودم. قصه ی «قصر» و «دادخواست» را خوانده ام خیلی وقت پیش. فقط سردرگم شده بودم. ولی این قصه های تازه من را در بهت می گذارند. برایم تازگی داشتند. تعجب می کنم که چطور تابحال این قصه ها را نخوانده بودم. شاید هم خوانده ام و آنقدر دور بوده اند که چیزی به خاطر ندارم. نمی دانم. چون «مسخ» را تابحال چندین بار خوانده ام. من اصولا قصه های کافکا را دوست ندارم. علاوه بر موضوع های عذاب آور، لحن روایی و جمله های نازیبا و بعلاوه گاهی غیر طبیعی یا غیر واقعی بودن اتفاق ها را دوست ندارم.
«گروه محکومین» فقط سکوت بود. من هیچ صدایی در این قصه نشنیدم. صحبت هایی که شد، شنیده نمی شد. حس می کردم که همه ی داستان در ایما و اشاره می گذرد. درست مثل وقتی که ماشین روشن می شود و برای شنیده شدن صدا باید داد زد. من در این قصه محکوم نبودم، مساح بودم. ولی باز هم چیزی نمی شنیدم. من در این سکوت جان دادم و عذاب کشیدم. شکنجه شدم. مساح با نپذیرفتن حرف افسر، با رد کردن سیستم شکنجه، با بیان نظر شخصی اش، با نترسیدنش، این سیستم را نابود می کند. او حتی عامل و مدافع این اندیشه را نیز نابود می کند. شخصیت های کافکا همیشه حرف های مرموز می زنند. همیشه معلوم نیست که چقدر می مانند و چه کارهایی قرار است انجام بدهند. شخصیت های کافکا همیشه کمی غیرعادی اند و در عین حال عادی ترین شخصیت ها هستند. داستان ها ی کافکا پر از تضادهایی هستند اجتناب ناپذیر. به قول هدایت جریان ها همیشه طوری اتفاق می افتند که تو می دانی هیچ طور دیگری امکان نداشتند. همه چیز روندی غیر قابل تغییر دارند. مثل سرنوشت می ماند قصه هایش. تو می دانی که اگر هر حرکتی تغییر کند، روند کلی تغییر خواهد کرد. ولی شخصیت ها همیشه طبیعی ترین حرکت ها و عمل ها و عکس العمل ها را دارند. از این روست که سرنوشتشان تغییر ناپذیر است.
«گره گوار سامسا» در داستان «مسخ» تنها، چندش آور و آزار دهنده است. با این حال نه خودش جایی می رود که شاید با همان هیبت پذیرفته شود و نه اطرافیانش او را می رانند. گویی همه محکوم به تحمل کردن یکدیگرند تا وقتی که حادثه ای مثل مرگ، آنها را برهاند. درست مثل رابطه ی انسان ها. هم را تحمل می کنیم بی اینکه بتوانیم به هم بگوییم که حضوری چندش آور داریم. تازه معلوم نیست به کدام دلیل اصرار داریم که کنار هم بمانیم و با نیرنگ های خاص انسانی می گوییم که از بودن با هم لذت می بریم. تازه اگر بخواهیم این نفرت ها را نشان بدهیم کسی باور نمی کند. فقط می نشینیم و آرزوی مرگ همدیگر را داریم. این بزرگترین خیانت در حق خودمان و دیگران است.
حالم به هم می خورد از خودم، از زندگی و از شکل روابطم با دیگران. افراد زیادی را نمی شناسم که با حضورشان شاد و آرام باشم. در عوض خیلی ها هستند که خیال می کنند دوستشان دارم، درحالیکه من از حضورشان چندشم می شود. شاید آنها هم تحمل من را نداشته باشند. راستش این است که من تحمل هیچ کس را ندارم، حتی خودم. سکوت قصه ی کافکا با دردهای من جور در می آیند و معلق نگهم می دارند. من این تعلیق و این سکوت را دوست دارم. همیشه با خودم می گویم «ایکاش لال بودم». کافکا این سکوت را با همه ی فریبندگی ها و عذاب هایش هدیه می دهد. کافکا به نظر من یک هیولاست. با اینحال هیچ کدام از قصه های او در ذهن من تاریک نیستند. برعکس، همه روشن و سفیدند. آفتاب نمی تابد، ولی شب هم نیست. ببخشید که نوشته ام طولانی شد.

۱۳۸۴/۰۸/۰۴

آخرین بار

(به بهانه ی پخش سریال تلویزیونی برای آخرین بار)

+
سریال های ماه مبارک رمضان انگار وظیفه دارند که کش بیایند. نه موضوعشان مهم است و نه امکانات و حوصله ی داستان. فقط باید سی روز طول بکشند و در روزهای مشخصی به عزاداری برسند و آخرشان هم به خوبی و خوشی تمام بشوند. حرص می خورم از اینهمه معطل نگه داشتن بیننده. خیلی پیش نیامده که سریالی را کامل ببینم. سریال هایی که تابحال دیده ام «سلطان و شبان»، «روزی روزگاری» و «آن شرلی» بوده اند.

+
بیان نتیجه های اخلاقی از مشخصات اصلی سریال ها و بخصوص سریال های ماه رمضان است که در «برای آخرین بار» به اوج خودش رسیده است. آنقدر که دیگر کسی به خودش زحمت نداده تا بیننده را در کشاکش داستان به آن نتایج دلخواه برساند. راست میکروفون را داده اند دست معلم اخلاق تا همه چیز را بگوید و خیال همه را راحت کند. از این حرف ها که همه بلدند بزنند. از این گذشته فراموش نکنیم که ماه رمضان ماه مهمانی خداست نه فقط ماه عزاداری.

+
داستان «برای آخرین بار» از این قرار است که بچه های یک مرد کارخانه دار ترجیح می دهند پدرشان بمیرد تا زودتر به ارث کلانش برسند. ولی ظاهرا داستان فراموش می کند که همین پدر خوب و مهربان و فداکار این بچه ها را تربیت کرده. پدر و مادر ها گاهی آنقدر خودخواه می شوند که توقع دارند بچه هایشان در قبال هوسرانی های آنها، برده شان بشوند. در صورتیکه خیلی وقت ها یادشان می رود اینها همان جگر گوشه هایشان هستند. وقت توقع داشتن که می شود، بچه را یک انسان مستقل می دانند و وقت زندگی آزاد، بچه ها می شوند پاره ی تن. تکلیف باید روشن شود بالاخره.

+
از موارد دیگر یکی هم این است که در فیلم ها و به خصوص سریال ها، هیچ مهلت نمی دهند و به محض اینکه پسر و دختری یا زن و مردی با هم روبرو می شوند، جرقه های عشق ساطع می شوند. همین است که باعث می شود بترسیم از روبرو شدن با همدیگر. مثل اینکه نمی شود یک زن و یک مرد، مثل دو تا زن یا مثل دو تا مرد با هم دوست یا همکار باشند. جالب اینجاست که در همه ی این سریال ها، دختر و پسر با هم جور در می آیند و کاملا به هم می خورند. مثلا برای همین سریال کسی می گفت که مرد قصه نباید بمیرد تا بتواند با زن قصه ازدواج کند (آقای قندی با شیرین جون). چه جور قانونی است این؟ چه لزومی دارد؟ همین قصه ها این فرهنگ مزخرف را می سازند. خب لطف کنید و درست بسازید.

+
یک موضوع بسیار مهم دیگر این است که در این سریال پر طرفدار، عروس و داماد نشسته اند زیر پای بچه ها تا راضی به کشتن پدرشان بشوند. روی قبر پدر، دختر و پسر گریه می کنند و پشیمان شده اند، درحالیکه عروس و داماد خوشحالند، به خصوص عروس. قبول دارم که عروس ها گاهی بدجنسی می کنند و اصولا رابطه ی خوبی با خانواده ی شوهر ندارند یا دامادها گاهی با خانواده ی همسرشان نمی سازند، ولی حرف من چیز دیگری است. من معتقدم وای به روزگار پسر و دختری که اجازه بدهند حرمت خانواده شان جلوی همسرشان بریزد. نمی گویم قدغن کنید که کسی پشت سرشان حرف بزند. نه. ایرادهایشان را قبول کنید و امتیازهایشان را بشناسید، ولی حرمتشان را نگه دارید. بالاخره هر پدر و مادری آنقدر حق به گردن فرزندش دارد که دفاع کردن از آنها واجب باشد. اینقدر هم چهره ی عروس و داماد را بد نکنید. به اندازه ی کافی مشکل وجود دارد در این زمینه. بعد مفصل از رابطه ی عروس و مادرشوهر می نویسم.

+
دوست باب و ناباب هم که خیلی وقت است مد شده است. دوست ناباب اصولا بهانه ی خوبی است برای هرکار. راه ساده ای است اینکه همه ی گناه ها را بیندازیم گردن دوست ناباب و خودمان را تبرئه کنیم. به نظر من بزرگترین خطا، فریب خوردن از دوست نادان است. کسی که اینقدر از خودش اراده ندارد و اینقدر پایبند اصول اخلاقی خودش نیست و اینقدر نادان و عاقبت نیندیش است که به حرف دوستی از راه خودش به در می شود، از هر دوست نابابی خطرناک تر است. بی خود سعی نکنیم خودمان را مظلوم و معصوم نشان بدهیم. مسوولیت کارهای خودمان را باید به عهده بگیریم.

۱۳۸۴/۰۸/۰۲

خواب می دیدم

دیشب خواب می دیدم مادر!
گیسم را بریده بودی
و من از حادثه ی بهار برمی گشتم

پای چشم هایم گلوله های سربی نشسته بودند
و تانکها در گلویم
صف می کشیدند.

خواب می دیدم مادر!
که از جنگل های پردرخت و صحراهای برهوت برگشته ام
کلید طلایی کوچکی در دستم،
از جهنم برمی گشتم

و توگیسم را بریده بودی مادر!
وقتی که من از مرگ هم برگشته بودم.

۱۳۸۴/۰۸/۰۱

از کی بخوام؟

گفتم: «من همیشه از خدا می خواهم. خدا هم معمولا به حرفم گوش نمی کند تا به من بفهماند که اگر واقعا آن چیز را می خواهم، خودم باید کاری کنم.»
گفتی: «من همیشه اول از خودم می خواهم.»
حالا من از کی بخواهم؟ از خدا که می گوید «نه!» از خودم، از تو، از دیگران که همه می گویند «نه!» پس کی می خواهد؟ دلم؟ کارد بخورد به این دل که اینطور سر به هواست. که اینطور لجوج و زبان نفهم است. غرق خون بشود این دل که اینطور دردسر می دهد همه را. همان بهتر که نباشد و دنیایی قرر بگیرد.

بستنی چوبی

خب، فکر کنم کم کم باید قبول کنم که حسابی ترسو ام. حسابی هم گیجم. مثل شروع کردن هر کار دیگه ای، از شروع شدن این یکی هم حسابی می ترسم. مثل اینکه بخوام به جایی وارد بشم که یه آقای گنده با سبیل های تاب داده و ابروهای پرپشت نشسته باشه دم درش. هرچند که ممکنه اون آقای گنده خیلی مهربون باشه، ولی بهرحال رد شدن از کنارش جرات می خواد. نکنه یه دفعه پخ کنه و من از ترس جیغ بکشم و بدوم سر جای اولم. شایدم بپرم اون ور در، کسی چه می دونه.
حالا اصلا موضوع این چیزا نیست. نه دروازه ای هست و نه آقای گنده ای. همه ش منم و این کامپیوتر و یه نرم افزار دلفی. همین. قراره یه برنامه بنویسم که اگه نوشته بشه، توی دنیا تکه. یعنی هست مشابهش، ولی مال من هم کامل تره و هم اینکه اون برنامه ی اصل کاری دست صاحبشه و به هیچکی نمیده. تازه خیلی لطف کرده که روی دستگاه دانشمند نصبش کرده واجازه داده که دویست و هشتاد و چهار بار از برنامه ش استفاده کنه. آخه صاحب نرم افزار که خودش یه دانشمنده، استاد دانشمند منه. این شد که دانشمند من ازم خواست تا اون نرم افزار رو براش بنویسم که دیگه برای همیشه داشته باشدش.
به خاطر همینه که میگم هیچ وقت از زندگی کردن با یه دانشمند نترسین. دانشمندها همیشه اینقدر برنامه های سرگرم کننده و ابداع و اختراع دارن که حسابی آدم رو مشغول می کنن. خب اینم یه جور سرگرمیه دیگه. بستنی چوبی خوردن و تو فکر این بودن که مبادا اون آقا گندهه پخ بکنه خودش کلی کاره. اگه این نرم افزار نوشته بشه، یعنی اگه من فقط بتونم از این در رد شم، اون وخ هم یه مقاله به تز دانشمند اضافه میشه و هم من میشم یه آدم بزرگ و مهم. اون وخ دیگه شاید کمتر بترسم. شایدم خودمو براتون بگیرم یه خورده. حالا ببینم چی میشه.
اول کار بهانه ی کامپیوتر رو آوردم که روبراه نیست. دانشمند هم هرچی برنامه لازم داشتم برام آورد و هر چی مشکل داشتم برام حل کرد. حالا این کامپیوتر خوشگل و مامانی حسابی روبراهه و مثل ... مثل چی؟ مثل یه آدم کار می کنه برام. گفته بودم که بهترین دوستمه. اینقد بهش دلبسته شدم که نصف شب چند بار بلند می شم و حالش رو می پرسم که اگه یه وخ تشنه شد یا ترسید کنارش باشم. شوخی می کنم بابا. کامپیوتر که تشنه نمی شه یا نمی ترسه. ولی گاهی حالش بد میشه. مثل من که گاهی حالم بد میشه. همون وقتایی که اگه حرف بزنی شروع می کنم به گریه کردن. ولی کامپیوتر که بلد نیست گریه کنه، بغض می کنه و هرچی هم که منتشو بکشی حرف نمی زنه و جوابتو نمی ده.
موضوع ولی اصلا این چیزا نیست. همه ی مشکل اینه که من یادم نمیاد چه جوری باید با دلفی برنامه بنویسم. میام سراغ کامپیوتر و برای اینکه به آقا گندهه فکر نکنم، یا چیزی می نویسم و یا اون چیزایی که قبلا نوشتم رو دوباره می خونم. یه جفت گوشی هم می ذارم توی گوشم و با اون وسیله کوچیکا که آهنگ پخش می کنن، آهنگ گوش می دم. تازه اینقد بهانه گرفتم که دانشمند کلی میز کامپیوترم رو جابجا کرد و حالا بالاخره یه جایی برای تکیه دادن دارم. بگذریم از اینکه حالام باد از لای پنجره می زنه به پشتم. دانشمندم همه کار می کنه که ترس من از اون آقا گندهه بریزه، ولی نمی دونم چرا باز می ترسم. کتاب توربو پاسکال و شش تا کتاب خودآموز دلفی گذاشتم زیر صندلی م ولی روشون یه رومیزی خوشگل انداختم که دیده نشن. در عوض کتاب قصه هامو گذاشتم جلو دستم که مدام چشمک می زنن. مثل همون بستنی چوبی خوشمزه که داره آب میشه.
خب دیگه بذار ببینم چی کار می تونم بکنم. کارم باید تا بعد از عید تموم بشه. آخه باز دوباره قراره برم از اینجا. می خوام وقتی میرم نرم افزارم رو هم ببرم که بدم دانشمند و استادش تاییدش کنن. یه نفر باید به بقیه بگه که این نرم افزار درست کار می کنه و قابل اعتماده و خیلی هم مهربونه. بذار برات بگم که آخرش چی میشه. یا اینقد بستنی می خورم که از چاقی نتونم تکون بخورم و از در جا نشم. یا اینکه با اون آقاهه دوست می شم و سرشو با یه بستنی چوبی گرم می کنم و رد میشم. مطمئن باش که من بالاخره یه راهی برای گذشتن پیدا می کنم. آخه من خیلی باهوشم. تو هم یادت باشه هر وخ بستنی چوبی خوردی یاد من بیفتی. اگر نمی خوای قول نده، ولی گاهی یادم باش، خب؟

۱۳۸۴/۰۷/۲۸

تربیت نشدنی

حالا که چانه ام گرم شده برای تعریف کردن از حاجی های محترم و محترمه، یک قصه ی دیگر هم یادم آمده که دلم می خواهد تعریف کنم. فقط نمی دانم چرا هربار که سعی می کنم بنویسمش آنقدر با خودم می خندم که نوشته نمی شود. نمی دانم از خود قصه خنده ام می گیرد یا از به یاد آوردن قیافه ی عبوس و مظلوم عمو جان و آنهمه متانت و زیبایی گفتار خانم عموجان. بهرحال سعی می کنم تا به ساده ترین شکل، فقط تعریف کنم.
خانم عموجان همیشه می گوید: «اینقدر که من برای تربیت رحمان وقت صرف کرده ام، برای تربیت بچه ها نکرده ام.» کسی می پرسید: «حالا فایده هم کرده؟» نه، عموجان تربیت شدنی نیست. با آن لپ های آویزان و آن کت و شلوار خاکستری مرتب، لم می دهد روی مبل و دست هایش را روی شکمش جفت می کند. اگر دلش بخواهد جواب سلامت را می دهد و اگر نه حتی نگاه هم نمی کند. باید التماسش کنی که سرش را جلو بیاورد تا بتوانی ببوسی اش. آخرش هم می گوید: «حیف نان که به دختر بدهند.» با همه ی اینها آنقدر دوست داشتنی هست که دلت برایش تنگ بشود.
خانم عموجان شمرده و با حوصله تعریف می کرد که چطور بی خبر ثبت نام کرده و چطور کلی منت عموجان را کشیده و به هوای بودن آقای فلانی، راضی اش کرده که با هم بروند مکه. تعریف می کرد از اینکه وقت طواف عموجان را دیده که روی لبه ی دیواره ای نشسته و تماشا می کند. می گفت: «ما می رفتیم حرم، نماز می خواندیم، طواف می کردیم، برمی گشتیم و می دیدیم که رحمان و آقای فلانی در هتل نشسته اند، شطرنج بازی می کنند.» تمام این مدت عموجان مثل بچه ها نشسته بود و گوش می داد. در جواب اعتراض ها هم می گفت: «من حوصله ی این بازی ها را ندارم. خسته می کردند اینقدر که مدام نماز و دعا می خواندند.» عموجان هنوز هر شب سر ساعت می خوابد و وقت ناهارش منظم است.
خانم عموجان تعریف می کرد: «سعی صفا و مروه می رفتیم، یک وقت دیدم رحمان دست هایش را زده پشت سرش و با آقای فلانی قدم می زنند و صحبت می کنند. گفتم: رحمان! چه کار می کنی؟ گفت: شما بروید، من و آقای فلانی با هم می آییم.» نمی دانم چرا به این قسمت قصه که می رسم نمی توانم جلوی خندیدنم را بگیرم. خیلی دلم می خواهد که یکبار بروم و آن فضاها را ببینم. تصور می کنم که چطور کسی در آن فضای روحانی و در آن همه شلوغی، بتواند مثل وقتی که در پارکی قدم می زند، از زندگی اش لذت ببرد. هنر است به خدا. بابا می گفت: «مکه مثل خانه ی مامان بزرگ هاست. هر کس هر کار دلش می خواهد می کند.» حتما یک روز سری به این خانه ی مامان بزرگی می زنم. باید جای جالبی باشد.

شکلات، ممنوع!

+
زمان طواف حج واجب، در آنهمه ازدحام، لنگ دمپایی لاستیکی مرد از پایش می افتد. بی خیال می شود و لنگه ی دیگر را هم می اندازد. ظهر که بر می گردند، زن لنگه ی دمپایی را پیدا کرده است.
فکرش را بکن. رفته باشی زیارت خانه ی خدا، در حال طواف باشی همراه آنهمه جمعیت که همه با هم به دور خانه ای سنگی می گردند، به جای غرق شدن، به فکر پیدا کردن لنگه ی دمپایی باشی. اصلا مسلمانی یعنی چی؟
فلشی که برای مشخص شدن قبله کشیده بودند را نگاه کردم. همه ی زن ها رو به قبله ای اشتباه ایستاده بودند. کمی انحراف داشتند. دقت کردم و درست ایستادم و تازه راضی نبودم و شک داشتم که مبادا نمازم درست نباشد. سر از سجده که برداشتم خودم را جدا از دیگران دیدم. هیچ اتصالی و هیچ وحدتی نداشتم. با خودم فکر کردم قبله یعنی جایی که همه با هم رو به آن کنیم. قبله یعنی جایی برای هماهنگی. قبله یعنی هم دل شدن من و تو. همان وسط نماز، خودم را هم جهت دیگران کردم. شک نداشتم، نمازم درست بود.

+
چقدر این دعای قبل از افطار را دوست دارم. اینجا که نبودم، گاهی دلم برای شنیدن صدای اذان تنگ می شد. روز اول که برگشته بودیم، صبح با صدای اذان بیدار شدم. برای دوستی نوشته ام: «بعضی چیزها چه دل گرو می گیرند، بی هیچ توضیحی.» از من یک بادکنک هوای ایران خواسته است. یادم آمد بطری آب را قبل از تمام شدن، باز پر می کردم، تا آب ایرانش تمام نشود. یادم آمد که زرشک پلو با مرغ برایمان درست کرده بود، قدری هم برای ناهار روز بعد با خودمان بردیم خانه. دلم می خواست همیشه قدری از آن غذا را در یخچال داشته باشیم. چقدر این دلبستگی ها آدم را عذاب می دهد. چقدر بی خود خودمان را اسیر می کنیم همیشه. شکلات های خوشمزه را می چینیم روی میز و دلمان قیلی ویلی می رود و بر نمی داریم که مبادا چاق بشویم یا صورتمان جوش بزند و زشت بشویم. من هیچ وقت نمی توانم از شکلات بگذرم. طاقت گرسنگی و بی خوابی و عاشقی را هم ندارم. به کسی می گفتم که همیشه هر چیز خوبی را با پر رویی مال خودم می کنم. ولی گمان کنم اشتباه کرده باشم.

۱۳۸۴/۰۷/۲۶

جریان مسلمانی حاج عبدالجواد

حاج عبدالجواد از آن انسان های نازنین روزگار است. از آن دست آدم هاست که باید مثل سگ از نیش زبانش بترسی و شیفته ی مرام و معرفتش بمانی. متولد ماه آبان، ماه عقرب است و نیش عقرب را هم خودتان بهتر می دانید که نه از ره کین است. ادبیات را خوب می شناسد و در ریاضی و فلسفه استاد است. در عین حال که همه ی حکم های توضیح المسایل را می شناسد، همیشه تنگ شرابی در پستوی بالاخانه دارد. یادگار دوره ی آیت اللهی جوانی اش، نیمی از آیه های قرآن را با تفسیرهایشان می داند. و اصلا خود من اقامه ی نماز را از ایشان آموخته ام، درست همان وقتی که نمی دانستم مردها هم نماز می خوانند. این مرد به وفاداری و دلرحمی و صبوری شهره است. همسری نمونه و پدری مهربان است. همنشینی بزرگان و بازی با کودکان می کند. همه ی نگرانی این مرد در دلزخمی های اجتماع و دلخواسته های همسرش خلاصه می شود و نه بیشتر.مکه رفتن و حاجی شدن و حاجیه خانم شدن همسرش هم اگر به لطف حق نبود، به لطف ارثیه ی فامیلی و کشمکش ها و چشم و هم چشمی های دیگران بود که دری را به تخته ای کوبید و ایشان را جزو نظرکرده های خاص ارباب آسمان ها قرار داد. با اینحال، فیش ثبت نام حج در دست، افسوس می خورد از اینکه باید پول به مملکت عرب ببرد. زمزمه می کرد که فیش ثبت نام را بفروشد وبه زخم زندگی بزند یا صرف خوش گذرانی در دیار فرنگ کند که حاجیه خانم لب گزید و تغیر کرد و حاج آقا را از خر شیطان زیر کشید تا تن و دل به سفر بسپرد.
مع الوصف، از بطن سفر اخباری می رسید متحیر کننده که حاج آقا دور دوم خواندن قرآن را شروع کرده و این بار سوم است که محرم شده. خبر می رسید که گاه و بیگاه او را در حرم و هتل به حال نماز و نیایش می بینند. نگاه ها پر از پرسش و دهان ها پر از خنده های ناباور شده بود که مباد گربه ای زاهد شده باشد. در بازگشت، سه شبانه روز هم اطعام کرد و دربرابر چشم ها و گوش های فضول به سادگی گفت: «تفریح که نرفته بودیم. سفر زیارتی بود، باید عبادت می کردیم.» گفتیم دست مریزاد که حکم زیارت را الحق شایسته به جا آورده ای. تصدیق کنان گفت: «بله، با خدا گفته ام که هر چیزی را به جای خودش نگه دارد. نماز در حج و شراب در مجلس خاصان.» و گفت که: «از خدا خواسته ام به رویش بالا نرود و توقع نماز و نیایش بعداز سفر نداشته باشد.» گفتیم: «رو سفید کرده ای مسلمانان را با مسلمانی ات. حالا بگو نماز برای که می خواندی و دعا به حال که داشتی؟» با رضایتی که خاص اهل دل است گفت: «آشنایان را دسته دسته کرده بودم و نماز می خواندم برای هر دسته و دعا می کردم برای گروه. هربار دو نماز اضافه هم می خواندم و در آسمان رها می کردم برای هرکس که بگیرد.»
صحبت به اینجا که رسید حاجیه خانم با تغیر اضافه کرد:«به خاطر همین نیایش های آقا، دو روز با هم قهر بودیم و بی هم طواف می رفتیم.» چشم ها از حدقه درّاندیم که مگر نیایش های آقا ایرادی داشته است؟ و بانو توضیح داد که: «پشت سر من می آمد و بلند بلند دعا می کرد و با خدا حرف می زد و حواس من را پرت می کرد.» خواستیم آن نیایش های مخلصانه را از زبان خود حاج آقا بشنویم که اینطور گفت: «خدایا! فلان جوان چیزهای زیادی خواسته و حرف های زیادی دارد. خودش هم نمی داند چه می خواهد. خودت با او تماس بگیر و حرف هایش را بشنو. خدایا! برای تو ساختن انسان ساده است. فلان زن بیمار که ساخته شده، حاضر است. او را خوب بچلان و اطویی بکش تا سالم و سلامت شود. خدایا! کار فلان دخترم بساز و به یاری فلان دامادم برس.» به اینجا که رسید سرها همه زیر انداخته بودیم و زیرچشمی نگاه به یکدیگر می گذراندیم و لب می گزیدیم. علت که جویا شد گفتیم: «فلان زن بیمار از بلندی افتاده و علاوه ی همه ی مشکلات گذشته، نیمی ازبدنش را در گچ سفید، بی حرکت کرده اند. فلان دختر بیکار شده و فلان داماد ضرر بزرگی دیده است.» محکم به پشت دست کوبیدم که مبادا دعای خیرتان شامل حال من هم شده باشد؟ با خود غور کرد و گفت: «تو که چیزی نخواسته بودی، حواله ات داده ام به خود خدا. اگر بخواهد خودش تماس می گیرد.» نفسی به راحتی کشیدم و با اینحال شب اسپند بر آتش نهادم و تا صبح به حال مراقبه ماندم.
خواستیم صحبت به در دیگری کشانده باشیم، سوغات متبرک خواستیم. کیسه ی سیاهی از پشت کتاب های گنجه آورد و درش به قدر ورود دستی باز نگه داشت و تاکید کرد که: «یکی بیشتر برندارید.» اعتراض کنان پرسیدیم که: «این خودکارهای آبی بد شکل را از کجا آورده اید؟ کاش دست کم خودکار بیک هدیه می کردی.» توضیح آورد که: «قبل از رفتن هشتاد دانه خریده ام به قرار دانه ای شصت تومان. چهار دانه اش را برده ام، طواف داده ام و انداخته ام در این کیسه تا تبرکشان به جان سایرین سرایت کند.» گفتیم: «حالا که از دعا و سوغات متبرک سودی نبردیم. کمی از آن شراب دو ساله بیاورید، کامی تازه کنیم.» آهسته سر جلو آورد و گفت: «حالا بانو رضایت نمی دهد. یکی دو هفته ای باید بگذرد. حالا هم بروید که خسته ایم و باید بخوابیم.»
«حجتان مقبول» به زبان و به دل گفتیم و راهی شدیم.

۱۳۸۴/۰۷/۲۴

مثل یک غروب

گریه کن دختر بهار
گریه کن
تا به جای اشک
خون بباره از اون
چشمای مستت

گریه کن دختر بهار
گریه کن
تا به جای سنگ
سبزه و گل بپوشه کوه
تا از دل زمین
چشمه ی آب بجوشه

***

یار، یار رمیده
غبار از تنت بگیر در این چشمه
خستگی تو بریز براین سبزه

***

گریه کن دختر بهار
گریه کن
حالا که رو لب هات به جای بوسه
جای یه زخم مونده
حالا که تو دلت به جای شوق
رد یه درد مونده

دل بزن دختر
دل، دل، دل

گریه کن
هق، هق، هق

***

دل که دیگه دل نیست، چشمه ی خونه
شب که دیگه شب نیست، التهاب مرگه
هر ستاره، یه خنجر پر زهره
صبح، تابوتی از نوره

***

گریه کن دختر بهار
گریه کن
...

***

ببین چشمای یارم رنگ یال اسب زیباشه
ببین لب های یارم مثل شبنم سرد و شیرینه
مث دریای طوفانی، خود مرگه
چو شب خاموش و تاریکه
مث ماه توی شب، بیدار بیداره

چرا یارم نمی دونه
که چشمام دربدر دنبالش حیرونه
که قلبم با خیال بوسه هاش خونه

چرا یارم نمی دونه؟
چرا یارم نمی دونه؟
...

گدا و جواهرات من

گدا هم از آن مفهوم های جالب است. وقتی خاطراتم را مرور می کردم به یاد آوردم که آنجا هم گدا زیاد داشت. گفتم ولی آنجا اینقدر ناراحت نمی شدم. گفت فرقش هم وطن بودن است. راست می گوید. اینجا با دیدن گداها قلبم درد می گیرد و غصه می خورم. ولی آنجا که بودم، گدا هم برایم مفهوم مجردی بود مثل توریست، مثل مترو یا مثل خیلی چیزهای ساده و پیچیده ی دیگر. اینجا ولی گدا برایم مفهوم بی عدالتی دارد. مفهوم رنج. مفهوم از سرما مردن.
وقتی اینجا نبودم، یکبار که مشغول خرید در فروشگاهی بودم، زن نسبتا جوانی از من خواست تا یک یورو برای خریدش کمک کنم. من هیچ وقت به گدا پول نمی دهم. همیشه هم سعی می کنم به طرز احمقانه ای از این رنج های اجتماع فاصله بگیرم. ولی زن جلوی من را گرفته بود و برای غذای کودکش پول می خواست. گفتم ندارم. دروغ می گفتم. نیم ساعت قبل از آن از فروشگاه دیگری بیست یورو خرید کرده بودم. برای خودم شکلات و بیسکویت خریده بودم. و حالا آمده بودم شیر و آبجو بخرم. وقت حساب کردن، زن دوباره رسید پشت سرم و با اشاره به من به زن صندوقدار گفت که از من یک یورو خواسته است و گفته ام ندارم. زن گدا گوشواره ها و گردن بندم را نشان داد و جواهراتم را به رخم کشید. زن گدا پرسید: Pourquoi non? و چون فکر می کرد که فرانسه نمی فهمم با تاکید بیشتری پرسید: Why no?
برای من یک یورو پول زیادی بود. فکر کردم با این یک یورو می توانم ده دقیقه بروم پای اینترنت و دوستی را ببینم. فکر کردم که یک یورو هزار و دویست تومان می شود، به یک گدای هم وطن می دهم. من به سادگی تفاوت قایل شدم بین انسان ها. من نمی توانستم تصمیم بگیرم. هم دلم برای زن می سوخت و هم نمی خواستم کمکش کنم. مهم این بود: نخواسته بودم کمکش کنم.
وقتی که شنیده بودم زن ها از زور فقر خودشان را می فروشند، خیلی دلم نسوخت. می گفتم آدم از مجبوری گدا می شود، فاحشه نمی شود. هرچند بعضی کارها درآمد خیلی خوبی دارند.

۱۳۸۴/۰۷/۲۲

بچه ها دوشت داشتنی ترین موجودات روی زمینند

سر راه، رسیدیم به یک نمایشگاه نقاشی کودکان. گفتم: «بریم ببینیم.» و رفتیم. اتاقک کوچکی بود که دورتادور و روی یک دیوار پارچه ای که دو قسمتش می کرد، نقاشی بچه ها را چسبانده بودند. موضوع این بود: «آینده کودکانمان را بااعتیاد تباه نکنیم.» اول قدری دلخور شدم که چرا باید بچه های هفت تا پانزده ساله را واداریم که به این چیزها فکر کنند. ولی فکر کردم که این هم جزئی از اجتماعی ست که بچه ها در آن زندگی می کنند.
برای من که از نقاشی فقط همان خانه ی چهارضلعی با شیروانی مثلثی اش را می دانم و رودخانه ای که از دل کوه های برف گرفته میان دشت پر سبزه می دود و از کنار کاغذ بیرون می زند، نقاشی بچه ها محشر بود. بعضی ها واقعا خوب فکر کرده بودند و واقعا خوب کشیده بودند. گرچه که کار بعضی ها کپی و از سر باز کردن بود. بعضی از نقاشی ها آنقدر قشنگ بود که پوسترش کرده بودند. جالب ترین نقاشی را به نظر من مرضیه قائینی از مشهد کشیده بود. دو تا پا کشیده بود که یکی سیگاری را له می کرد و دیگری لای انگشت هایش، شاخه ی گلی نگه داشته بود. من بیشتر از سبک نقاشی اش خوشم آمد و نه... فکر بد نکنید. فقط به خاطر مشهدی بودنش نبود.
خیلی نمایشگاه معرکه ای نبود که بخواهم پیشنهاد کنم که حتما بروید و آن را ببینید. مخصوصا در این شلوغی و کثیفی تهران که آدم برای کارهای واجب هم زورش می آید از خانه بیرون برود. با این حال آدرس را می نویسم: خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید دکتر مفتح، نبش کوچه چهارم، شرکت بهداشتی درمانی تخصصی ترک اعتیاد تهران.

۱۳۸۴/۰۷/۱۷

پرواز

حس می کنم که یک قلعه ی متروکم. خودم را آتش فشانی می دانم که مدام خاکستر و دود پخش می کند و جرات فوران ندارد. حکم آن مرده ای را دارم که به زور تنفس مصنوعی زنده نگهش داشته اند. مرگ در همین نزدیکی پرسه می زند. حال آن مرغی را دارم که از طناب بسته شده به پایش آویزان مانده باشد. راستی چرا در این تعلیق، اینگونه وحشیانه پرپر می زنم؟ فقط به فکر رها شدن از این بندهایی هستم که با هر تلاش بیهوده ام، گرهی محکم تر می شوند.

کوپه ی قطار همیشه جای تعفن حرف های تکراری است. کی هستی و چه چیزی تو را به این راه کشانده است؟ راستی چه چیزی مرا وامیدارد که اینطور خودم را خسته و بی خواب کنم؟ که اینطور چهره ی گرفته و چشم های اشکریز مادر را تکرار کنم؟ راستی چرا بریدن هر بند، تکه ای از دل را و چشمه ای از جان را می گیرد؟ مگر نه اینکه رهایی زیباست و پرواز باشکوه است؟ پس چطور این زیبایی و شکوه چنین دردآور می شود؟ شاید هنوز پرواز کردن را یاد نگرفته ام. شاید برای رهایی از هر قفس، به قفس دیگری پناه می برم. قفس هایی با حصارهایی به رنگ بهار، قفل هایی به رنگ آسمان و کلیدهایی به رنگ خون.

زن حیرتش از اعجاب قرآن بود. خدا در قرآن گفته است ما به بعضی فقط دختر می دهیم و به بعضی فقط پسر و به بعضی از هر دو. بعضی ها را هم عقیم می کنیم. به بعضی فرزندان سالم می دهیم و به بعضی فرزندان ناسالم. بعضی صالح و بعضی ناصالح. به خودم گفتم خدایی که من را اینهمه احمق فرض می کند، باشد برای حیرت همین زن. گفتم یادم باشد قرآن را بخوانم و این آیه ها را پیدا کنم. خدای من همان خالق مهربانی است که من را اشرف مخلوقات نامیده. خدایی که اینهمه علاف و درگیر روزمرگی باشد به کار من نمی آید.

گفتم: مسوولیت نوشته هایم با خودم. مسوولیت روابطم با خودم. گفت: مگر من اصلا فرصت می کنم که به کارهای تو کار داشته باشم؟ راست می گوید. نه فرصت می کند و نه حوصله که حتی یک خط از نوشته هایم را بخواند. پس چه چیزی من را می ترساند؟ شاید از چشم های شور و خبرچین می ترسم. و اصلا معنی اینهمه ترس چیست؟ مگر کدام حرف نگفته را می خواهم بنویسم که اینطور از کلماتم مراقبت می کنم؟ مگر در یک رابطه به کجا می خواهم برسم که اینطور پرهیز می کنم؟ مگر غیر از سلامی و لبخندی است؟ نه. ترس من شاید از نامحرم است. و شاید که من این قفس را خوشتر می دارم تا گم شدن در آسمان بی کرانه را. و او... شاید از این می ترسد که مبادا من هوای پرواز داشته باشم.

زن حیرتش از اعجاب قرآن بود. و ترسش از خدایی که آگاهی را به هیات میوه ای ممنوع می آفریند. خدایی که به خاطر ترسش از دانا شدن انسان، دروغ و نیرنگ به هم می بافد. خدایی که از بودن انسانش در بهشت می ترسد و او را به جرم بینش و دانایی مجازات می کند. خدایا، بهشتت را برای خودت و فرشته های سربراهت نگه دار. من زندگی بر زمین را خوشتر دارم. شاید یک روز به جرم شکستن درهای این قفس، سخت مجازات شوم. بگذار فرزندانم پرواز کردن را یاد بگیرند و زمین را به خوبی بشناسند. من زمین را مدیون مادرم حوا هستم.

چه چیزی محرم را از نامحرم جدا می کند؟ تنها همین برچسب که به پیشانی تو می خورد. همین فاصله. همین ترس. تو که همیشه نگاهت به دنبال رازهاست، زود نامحرم را تشخیص می دهی. نگاه نامحرم تفاوت دارد، سنگین است. من از نگاه نامحرم پرهیز می کنم. ولی محرم و نامحرم برای من تعریفی متفاوت دارد. خدا و قرآن و دینش را فراموش کن. نامحرم صاحب نگاه های شهوت آلود است. نامحرم صاحب دست های گناه آلود است. تو که دست هایت مهربانند، تو که نگاهت ساده است، نه، باور نمی کنم، تو نامحرم من نیستی. گاهی وقت ها پیش یک غریبه امن تر است از کنار یک آشنا. آن آشنا نامحرم من است و توی غریبه، محرم. خدای من خالق امنیت است و نه صاحب بی عدالت. و این زمین، این خاک، محرم من است.

من عادت به نگه داشتن گذشته ها ندارم. هیچ وقت صندوقچه ی یادگاری یا دفتر خاطرات نداشته ام. پوست آدامس یا قوطی کبریت جمع نمی کردم. دفترهای نوشته های قدیمی را هم دور انداختم. حالا هم همه ی نوشته های گذشته ام را از روی این کامپیوتر دور می ریزم: قصه ی دختری که ماه شد، قصه ی مردی که قدم هایش را می شمرد، خاطراتم، و همه ی آنچه که به آن شعر می گویم. رختخوابم را جمع می کنم. پنجره را باز می کنم. با یک پارچه ی نم دار، گرد و خاک روی میز را می گیرم. کامپیوتر را روشن می کنم. همه چیز روبراه است. حالا من مانده ام و یک شروع دوباره. من مانده ام و اینهمه صفحه ی سفید. من مانده ام و پرنده های پشت پنجره که به یک مشت خرده نان قناعت می کنند. من اعتقادی به زندگی کردن در گذشته ندارم. گذشته، تنها اثری است در امروزم. مهمترین واقعه برای من همین حالاست. آخرین معنا ندارد، هرچه هست، ادامه است. کلیدی لازم است تا درهای این قفس را باز کند. که پرواز را واقعی کند. کلید در دست های من است و من از باز کردن این قفل می ترسم.

۱۳۸۴/۰۷/۱۲

میون باد

پس پرده
توی صندوق
میون بقچه ی ترمه
خدا می دونه مادر چی گذاشته

زیر بارون
میون باد
توی اون دفتر کاهی
خدا می دونه دختر چی نوشته

لبات خندون
نگاهت شاد
خدا می دونه عاشق
توی قلبش
چی گذشته

۱۳۸۴/۰۷/۰۹

جهنم

گفتی قرآن بخوان
که قرآن کلید بهشت است.
من ولی راهی به سوی جهنم می جویم
راهی به سوی تو
تا در آتش آغوشت بسوزم و
عشق تو
هر دم
کالبد جدیدی برایم بسازد
تا لب های جوشان تو را بنوشم و
از عطش
از طلب
بمیرم.
من تاریکی چشم های تو را می خواهم
که با یک نگاهت
میان آسمان و زمین معلق بمانم
و بودنت را
که لرزه بر اندام هایم ببارد

من تو را می خواهم
و کلیدی برای جهنم می جویم.

۱۳۸۴/۰۷/۰۶

بالاخره برگشتم

بالاخره برگشتم.

۱۳۸۴/۰۷/۰۳

سیاهی (تکه ی دوم)-

(تکه ی اول را اینجا را ببینید.
توضیح: در تکه ی اول اصلاح شود که من مقنعه ندارم. روسری مشکی مامان را پوشیده ام.)

آشپزخانه پر بود از بوی قهوه و حلوا. مامان قوری بزرگ چینی را می شست. مرجان راست رفت سراغ نازنین که روی پای زن عمو ندا نشسته بود. دست به سرش کشید و گفت: «آخِی، نازی. تو هنوز بزرگ نشدی؟» نازنین خودش را از گردن زن عمو ندا آویزان کرد و با صدای ریز و کش دارش گفت: «مامان...» سمیرا از پشت سرم گفت: «پنج نفر دیگه اومدن». خودم را کنار کشیدم تا سینی بزرگ پر از استکان و فنجان و نعلبکی خالی را کنار ظرفشویی بگذارد. مامان که نگاه انداخت به سینی گفتم: «من می شورم.» و آستین های بلوزم را تا زدم که بالا بایستند و خیس نشوند. مامان قوری را برعکس نگه داشت تا آبش بریزد. سمیرا قوری مسی بزرگ را از روی گاز برداشت تا قهوه بریزد. زن عمو ندا پیشانی نازنین را بوسید و به مرجان گفت: «اذیتش نکن. دخترم مریضه. دیروز دیگه خانم شده.» سمیرا که با فنجان های قهوه بیرون می رفت گفت: « مبارکه. پس باید براش یه تیکه طلا هم بگیرین.» زن عمو ندا گفت: «نازنین که هرسال تولدی یه النگوی طلا از باباش می گیره.» ساعتم را باز کردم و به مرجان که می دادم، بیخ گوشم گفت: «فایده نداره، بازم هیچ گهی نمی شه.» خنده ام را خوردم و گفتم: «بیا این سینی رو خالی کن.» مرجان استکان ها را یکی یکی از میان پایه های فلزی طلایی یا نقره ای دسته دارشان در آورد و کنار دستم گذاشت. اسکاچ سبز نازک شده را برداشتم و دور از چشم مادرجون مایع ظرفشویی زیادی رویش ریختم. مایع ظرفشویی های مادرجون همیشه خیلی رقیق بودند و خوب کف نمی کردند. دور استکان ها چربی ماتیک زن ها ماسیده بود و نعلبکی ها را با هسته های خرما کثیف کرده بودند.
نازنین سر و صدا راه انداخته بود که بفهمد مرجان چی بیخ گوش من گفته. مرجان تکیه داد به لبه ی کابینت و یک خرمای بزرگ از روی ظرف برداشت و خورد. یکی هم به من داد. زن عمو ندا گفت: «امروزم مجبوری از خونه اومده بیرون، وگرنه دیروز نذاشتم بره مدرسه.» مامان که قوری را از آب سماور پر می کرد گفت: «من که بچه ها رو از همون روز اول فرستادم مدرسه. هر ماه که نمیشه یه هفته بخوابن تو خونه. پس فردا بیفتن تو زندگی می خوان چی کار کنن؟ بدعادت می شن اینجوری.» زن عمو ندا گفت: «آخه گناه دارن. اینا هنوز بچه ن.» مرجان که از نق زدن های نازنین کلافه شده بود گفت: «هیچی بابا، گفتم فایده نداره، بازم آدم نمی شی.» نازنین بیشتر خودش را از گردن زن عمو ندا آویزان کرد و با ناله گفت: «مامان. ببین بهم میگه آدم نمیشی...» مامان گفت: «دِه، مرجان. این حرفا چیه میزنی؟ معذرت بخوا ازش.» مرجان قدری خودش را صاف کرد و گفت: «چیه مگه؟ دروغ که نگفتم.» زن عمو ندا گفت: «هرکی حرف بد بزنه به خودش برمی گرده.» مامان خیلی جدی گفت: «مرجان!» و مرجان با بدخلقی معذرت خواست.
سمیرا دوباره یک سینی پر از استکان خالی را کنار دست من گذاشت. این بار مامان سینی را خالی کرد و بعد کنار سماور نشست پشت میز و گفت: «بشینیم همینجا تا این چایی دم بکشه، یه سری دیگه چای ببریم.» سمیرا طرف دیگر میز نشست. مرجان هنوز همانجا به کابینت تکیه داده بود. زن عمو ندا بی مقدمه گفت: «مسعود هم ظهر زنگ زد، گفت برا فردا صبح بلیط هواپیما گرفته.» نفهمیدم که چرا یکهو دست و پایم را گم کردم. خون دوید به سرم. مامان گفت: «سربازی ش چی؟ بالاخره درست شد؟» زن عمو ندا گفت: «آره مشکلی نداره. مهندس شصت ساله میشه سال دیگه. مسعود هم معاف میشه. خودش که میگه درسش تموم بشه نمی مونه اینجا. می خواد بره کانادا.» باز یک موج خون خورد به صورتم. مامان گفت: «خدا کنه که هر جا میرن عاقبت به خیر بشن.» مرجان پرسید: «حالا کانادا می خواد بره چی کار؟» سمیرا گفت: «خوبه اتفاقا. بمونه اینجا چی کار کنه؟ اینجا که کار نیست. همه ی جوونا بیکارن. منم دلم نمی خواد بمونم اینجا.» مرجان پرید وسط حرفش که: «این حرفا رو از خودت می گی یا از تلویزیون شنیده بودی؟ فکر کردم داری از رو کتاب می خونی.» و بعد زد زیر خنده. نازنین هم خندید. با خودم گفتم: «کاش نرسه. کاش هواپیماش سقوط کنه.» و فکر کردم: « خوبه، فردا شب حتما هست. خدا کنه تا هفتم بمونه.» پر از احساس گناه به خاطر این فکرها شدم و به خودم گفتم: «اصلا به تو چه مربوطه؟»
آخرین استکان را آب کشیدم و روی باقی استکان ها گذاشتم. دست هایم را با حوله ی سبز رنگ بزرگ خشک کردم. آستین هایم را که صاف می کردم مامان گفت: «دستت درد نکنه. بیا بشین اینجا.» ساعتم را از مرجان گرفتم و دستم کردم. روبروی مامان روی صندلی چوبی قهوه ای نشستم. چشم های مامان باد کرده بود و حسابی قرمز بود. معلوم بود که از صبح خیلی گریه کرده. قیافه اش شبیه وقت هایی شده بود که سرش درد می کرد. پوست صورتش چقدر چروک شده بود. با پیراهن و روسری سیاه و بدون آرایش چه غمگین بود. عادت نداشتم لب هایش را آنقدر بی رنگ ببینم. قاطی موهای طلایی اش چند تار موی سفید هم از زیر روسری بیرون زده بود. پرسیدم: «تا کی هستیم اینجا؟» مامان گفت: «هنوز هستیم تا شب. چرا؟» گفتم: «آخه من فردا امتحان عربی دارم.» مامان گفت: «مگه کتاب دفتراتو نیاوردی؟» مرجان آمد دست هایش را گذاشت روی شانه های من و از کنار سرم گفت: «می شه فردا نریم مدرسه؟ منم فردا امتحان علوم دارم. اینجا که نمیشه درس خوند.» مامان گفت: «مدرسه که نمیشه نری. ولی من به خانم علومت می گم که ازت امتحان نگیره.» نازنین گفت: «من که فردا مدرسه نمیرم.» زن عمو ندا گفت: «آره. تو فردا صبح بمون خونه که مسعود میاد.» برای اینکه به کسی نگاه نکرده باشم، با بند ساعتم بازی می کردم. سمیرا گفت: «من خیلی شانس آوردم. فردا دو ساعت کلاس داشتم که کنسل شد.» مامان گفت: «منم امروز زنگ زدم به مدیرمون گفتم که این یکی دو روزه نمی تونم برم.» سمیرا پرسید: «شما هنوز همون مدرسه ی خانم غلامی هستین؟» مامان گفت: «آره، هنوز همون جام. چطور مگه؟» سمیرا پرسید: «خوبه؟» مامان گفت: «آره، بچه های خوبی داره. من که راضی ام.» پرسیدم: « گفتی خانم غلامی معلم کلاس اولت بوده؟» سمیرا گفت: «آره، چقدم بداخلاق بود. مث چی ازش می ترسیدیم. دیدیش تا حالا؟» گفتم: «نه!» مامان گفت: «آره. بچه ها خیلی ازش می ترسن. مدیر باید همینطوری باشه. وگرنه نمی تونه از پس اینهمه دختربچه ی سیزده چارده ساله بربیاد.» سمیرا اشاره کرد به مرجان و گفت: «یکی ش این.» مرجان که همه ی این مدت با گوشه ی روسری من بازی می کرد گفت: «من که ازش نمی ترسم. من از مامان خودم بیشتر می ترسم تا از خانم غلامی.» سمیرا با چشم اشاره ای به مامان کرد و گفت: «بهشون میاد خیلی بداخلاق باشن. نه؟» مرجان گفت: «اوف، آره. زنگای ادبیات از زنگای ریاضی مون بدتره. همه ی معلما هنوز دارن چایی می خورن، مامان خانم میان سر کلاس. هر جلسه هم از همه درس می پرسن.» مامان گفت: «اگه به اینا باشه که می گن درس هم نده، همه ش بشین برامون قصه بگو.» نازنین گفت: «معلم های ادبیات همشون بداخلاق ان.» زن عمو ندا گفت: «معلم ادبیات اینا که روانی بود. همه اعتراض کرده بودن. مهندس کلی رفت با مدیر مدرسه دعوا کرد تا بالاخره عوضش کردن.» سمیرا پرسید: «مگه چه جوری بود؟» نازنین گفت: «خودش سر کلاس می نشست بافتنی می بافت، به ما می گفت انشا بنویسین. هرکی هم که حرف می زد یا شلوغ می کرد با خط کش می زدش.» مرجان پرسید: «تو رم زده بود؟» نازنین گفت: «آره، یه بار محکم با خط کش زد تو سرم.» مرجان خندید و گفت: «پس برا همینه که مخت یه خورده جابجا شده.» نازنین دهنش را کج و راست کرد و گفت: «بی مزه!» زن عمو ندا گفت: «منم وقتی بچه ها اذیتم می کردن می زدمشون، ولی نه با خط کش.» نگاهش کردم و گفتم: «جدا شما هم بچه ها رو می زدین؟» سمیرا پرسید: «کلاس چندم درس می دادین؟» زن عمو ندا گفت: «بیشتر کلاس دوم درس می دادم. اگه نمی زدمشون که نمی تونستم حریف بیست تا بچه ی هشت نه ساله بشم. برا همینم خودمو با بیست و پنج سال بازنشست کردم. مهندس گفت بشین تو خونه استراحت کن. چرا خودتو به خاطر بچه های مردم اذیت می کنی؟ اداره هم زود موافقت کرد.» مامان گفت: «خب تو خونه چی کار می کنین الان؟ حوصله تون سر نمیره؟» زن عمو ندا گفت: «نه. چرا حوصله م سر بره؟ خیلی هم خوبه.» سمیرا گفت: «مامان من هم از وقتی بازنشست شده خوش اخلاق تر شده.» مامان پرسید: «مامان تو هم با بیست و پنج سال بازنشست شد، نه؟» سمیرا گفت: «آره. حالا شده راننده ی ما. یا احسان رو میبره دانشگاه و میاره یا منو.» مامان گفت: «شماها که بزرگین دیگه. چرا خودتون نمی رین؟» سمیرا گفت: «خب مامان که بیکاره.» مرجان گفت: «عمه هم عجب حالی داره. خب چرا ماشینو نمیده خودتون برین؟» سمیرا گفت: «اینطوری خیالش راحت تره که ماشین سالم می مونه. خودشم به کاراش میرسه.» مامان پرسید: «احسان مگه درسش هنوز تموم نشده؟» سمیرا گفت: «امسال دیگه سال آخره. هم سن مسعوده دیگه، احسان دو ماه بزرگتره.»
من می دانستم که احسان دو ماه از مسعود بزرگتر است. می دانستم که مسعود چهارده بهمن به دنیا آمده. می دانستم که هفته ی دیگر تولدش است. ولی تاریخ تولد احسان را نمی دانستم. تاریخ تولد سمیرا را هم نمی دانستم. با خودم فکر کردم: «پس از کجا تاریخ تولد مسعود رو می دونم؟»
زن عمو ندا گفت: «مثل اینکه حاج خانم تابنده داره میره.» نازنین بالاخره از روی پای زن عمو ندا بلند شد و بیرون را نگاه کرد و گفت: «آره، داره میره.» مرجان دست هایش را از روی شانه های من برداشت و دوباره تکیه داد به کابینت و گفت: «تو که مریض بودی.» نازنین با غیظ سرش را برگرداند و گفت: «به تو چه؟» و دوباره رفت و نشست روی پای زن عمو ندا. مامان بلند شد و گفت: «فکر کنم این چایی دیگه دم کشیده.» و قوری را برداشت. یکی یکی استکان ها را جلوی قوری می گرفت و کمی چای در آنها می ریخت و دوباره در سینی می گذاشت. بلند شدم و کنارش ایستادم. استکان های نیمه پر را زیر شیر سماور می گرفتم و پر می کردم. عمه که چادر مشکی اش روی شانه هایش افتاده بود و با دست دور کمر نگهش داشته بود به آشپزخانه آمد و گفت: «چایی می ریزین؟ خدا خیرتون بده.» و سینی خرما را به مرجان داد و گفت: «بیا دختر خوب. اینو ببر تو مجلس دور بگردون از یک کنار. روسری تَم صاف کن.» و خودش گوشه های روسری مرجان را مرتب کرد. سینی حلوا را هم خودش برد. سمیرا سینی چای را برداشت و رفت. دستمال راه راه سفید و آبی را برداشتم و استکان هایی که خودم شسته بودم را خشک کردم. مامان یک سینی دیگر جلوی دستش گذاشت تا باز یکسری استکان دیگر را پر از چای کند. زن عمو ندا رفت بیرون و نازنین هم همراهش رفت. آروم به مامان گفتم: «حالا این چرا اینقد خودشو لوس می کنه؟» مامان گفت: «چه میدونم ولله. از صبح همین بساطه.» گفتم: «از صبح چرا هیچی به ما نگفتین؟» گفت: «شماها که کاری از دستتون برنمیومد. گفتیم مدرسه تونو برین. ظهر چی خوردین؟» گفتم: «نوشته بودین ماکارونی هست. همونا رو خوردیم.» پرسید: «بابا هم خورد؟» گفتم: «نه. ما که ناهار می خوردیم رفتن تو حیاط سیگار کشیدن. بعدم تا ما حاضر بشیم خوابیدن.» گفت: «اینجا هم چیزی نخورد. گفت میرم با بچه ها می خورم.» نگاهش نکردم. هوا را از بینی اش بالا کشید و با پشت دست اشک هایش را پاک کرد. گفت: «بیشتر از همه نگران اونم. هنوز یه قطره اشک نریخته. اینقد که همه چیو میریزه تو خودش می ترسم آخرش از پا بیفته.» سنگینی همه ی غصه هایش را روی جسمم حس می کردم. هیچ وقت به خاطر خودش غصه نمی خورد. همیشه نگران بقیه بود. بغضش را خورد و گفت: «فردا صب یادم باشه برم براتون یکی یه دست لباس مشکی هم بگیرم.» گفتم: «خوبه همینا.» گفت: «لباسای من به تن هردوتون زار میزنه. بعد از این دیگه باید داشته باشین از این چیزا. امروز که فرصت نشد. برا امتحانتم نگران نباش. خودم میام با مدیرت صحبت می کنم.» گفتم: «نمی خواد. آسونه. بلدم همه شو.» گفت: «شب که رفتیم خونه یه چیزی درست می کنم، می ذارم برا فردا ظهرتون. از مدرسه اومدین ناهارتونو بخورین، کاراتونو بکنین، یا من یا بابا یک کدوم میایم دنبالتون.» داشتم در همه ی محبتش غرق می شدم. دلم می خواست سرم را به سینه اش فشار بدهم و از ته دلم گریه کنم. دلم می خواست به چشم های پف کرده اش نگاه کنم و بگویم که خیلی دوستش دارم. کاش می توانستم برایش توضیح بدهم که محبتش چطور بر من می پیچد و بالا می بَرَدم. دلم می خواست بغلش بگیرم و ببوسمش. خیره شده بودم به دستمال خیس و راه راه سفید و آبی.
عمه با یک سینی پر از بشقاب های میوه ی دست خورده و دست نخورده به آشپزخانه آمد. سینی را روی میز گذاشت و میوه های دست خورده را در یک کاسه ی پلاستیکی سبز که روی کابینت بود ریخت. میوه های سالم را در ظرفشویی گذاشت و به من که منتظر بودم گفت: «اینا رو فقط یه آب بزن که خرما و حلوا بهشون نچسبیده باشه.» مامان روسری و چادرش را مرتب کرد و سینی چای را بیرون برد. میوه ها را که می شستم خیلی حواسم به حرف ها و رفت و آمدهای پشت سرم نبود. به مامان فکر می کردم و همه ی نگرانی هایش. به بابا فکر می کردم و همه ی غصه هایش. به امتحان عربی فردا فکر می کردم و به آمدن مسعود. پر از تردید و احساس گناه بودم. با خودم فکر می کردم: «کاش مامان فردا یه بلوز قشنگ برایم بخره. کاش فردا به جای بابا، مسعود بیاد دنبالمون. کاش نمی دونستم که داره میاد. کاش اصلا نمیومد. چقد من بدم که دلم می خواد ببینمش. چقد دلم تنگ شده براش. خب اونم مثل همه ی آدمای دیگه. مگه چه فرقی می کنه؟ چه عیبی داره که دلم براش تنگ بشه؟ چرا نباید از اومدنش خوشحال بشم؟ چه بدم که خوشحالم از اومدنش.» خوشحالی خودم را خیانتی به اعتماد و محبت مامان می دانستم.

۱۳۸۴/۰۶/۲۷

در بیداری و شوق

این روزها شادی آن کودکی را دارم که زنگ پایان اولین روز مدرسه را شنیده باشد. دلم پر از شوق بازگشت به خانه است. خوب یادم هست، یکی از دعواهایمان همیشه بر سر این بود که می گفت وقت رفتن به مدرسه آرام راه می روی و وقت برگشتن عجله می کنی. شاید حالا هم عجله دارم. گرچه خوب می دانم که همه ی آزادی هایم را در بازگشت از دست خواهم داد.
وقت آمدن، دلم می خواست که همه ی آن ده روز باقی مانده را خواب باشم. حالا ولی دلم می خواهد که همه ی این ده روز را در بیداری بگذرانم. دلم می خواهد که تمام لحظاتم را در این خوشی زندگی کنم. می خواهم همه ی این شوق را در ذره ذره ی وجودم حس کنم. شادم از اینکه بر می گردم به سرزمین رازها و خاطراتم. بر می گردم به سرزمین کودکی هایم، سرزمین نیاکانم، تاریخم، فرهنگم. من اینجا نتوانسته ام با نام کشورم مغرور باشم. دیده ام که شکوه و عظمت کشورم از دست رفته است. غرورش شکسته است. بیمار است. شاید بهتر بود که جای دیگری به دنیا می آمدم. شاید بهتر باشد که جای دیگری زندگی کنم.
با همه ی اینها وطن مفهوم غریبی ست. آرامش آغوش مادر را دارد. مهربانی نگاه پدر را دارد. هرچند که گاهی ممکن است بداخلاق بشود و تشری بزند. کسی می گفت که همه ی زشتی های ایران را به زیبایی هرجای دیگری ترجیح می دهد. من ولی ایران را به خاطر زیبایی ها و خوبی هایش دوست دارم. به خاطر رازهایش. به خاطر سرگذشتش. ایران باید همان سرزمین امن و آرامی بشود که همیشه آرزویش را دارم. ایران باید سرزمین امن هر ایرانی باشد. باز باید بشود که به ایرانی بودنم ببالم. باز باید بشود که با نام کشورم مغرور باشم. ایران صبور است.

۱۳۸۴/۰۶/۲۰

آتش بازی

آتش بازی پرنده را بی خواب می کند.

دختر کنار پنجره ی شب
موهایش را شانه می زند
و ستاره ای از آسمان می چیند.

خواب دختر به رنگ شعله های آتش است:
زرد و سبز و قرمز و آبی

لبخند دختر ستاره ای ست
موهایش، فواره های آتش
دست هایش، باد
بدنش، دریا

دست می برم بر آب
باد، شعله های آتش را به صورتم می زند
و ستاره باران می شوم.

پلنگ

تفنگت رو بردار مرد
کلاهت رو بذار به سر
اسب سیاهت زین شده
توشه ی راهت رو بگیر از من
برو به جنگ، برو به جنگ.

درهای خونه رو بستن
پنجره هاشو گل گرفتن
به ضرب چاقو زخممون زدن
خنجرت رو بگیر مرد
برو به جنگ، برو به جنگ.

دشمن برات مثال پلنگه
تو که از پلنگ نمی ترسی
من که از دشمن نمی ترسم
بوسه بزن به قلب خسته م
برو به جنگ، برو به جنگ.

پاییز

پاییز فصل زیبایی ست
می دانم.

ولی من امروز
چقدر دوست دارم گریه کنم
مثل همه ی روزهای پاییزی
مثل همه ی روزهای سرد
مثل روزهای مدرسه
که وقتی به خانه می رسیدم
خیس خیس بودم.

روزهای مدرسه همیشه بارانی ست
و من همیشه از صدای شرشر باران
گریه ام می گیرد.
و همیشه دلم برای پرنده می سوزد
وقتی که برگ های درخت زرد می شوند
و باد، باران را به پنجره می کوبد.

پاییز فصل غمگینی ست
می دانم.

آبی

شعرهایت همه ی دفترم را پر کرده اند
یادم باشد یک دفتر نو بخرم
با خودکاری که آبی بنویسد
تا شعرهای تو را
آبی بنویسم بر دفترم.

آبی رنگ آسمان است
و دریاها را آبی نوشته اند بر زمین.

تا دیر نشده

تا دیر نشده قدری از اینجا بنویسم و از تفاوت هایی که دیده ام. اینجا بندر نیس است، جنوب فرانسه. جای قشنگی است. جای راحتی است. یک هفته ی دیگر بیشتر اینجا نمی مانم. دلم برای همه ی خیابان هایش، برای مردمش، برای همه ی زیبایی هایش تنگ می شود. دلم برای این دریا و این آسمان تنگ می شود.
اولین چیزی که اینجا توجهم را جلب کرد، تفاوت در اندازه ها بود. خیابان ها باریکند و فاصله ی چراغ های راهنمایی کم. ماشین زیاد است ولی به هم گیر نمی کنند. هیچ کس عجله ندارد. من اینجا گل های رزی دیده ام بزرگتر از گریپ فروت. خیار دیده ام اندازه ی خربزه، توت فرنگی اندازه ی سیب. دانه های انگور هرکدام اندازه ی یک آلو هستند. و در عوض طالبی هست، قد پرتغال.
فلفل دلمه ای و پیاز را به زحمت می شود با چاقو تکه کرد. پوست گوجه فرنگی ها سفت است و جویده نمی شود. هلوها ریزند و بی مزه. کاهو سه چهار مدل دارند. مثل کاهوهای خودمان هم هست با برگ هایی سبزتر و کلفت تر و سفت تر. از محل برش کدو ها، مایع بسیار غلیظ و چسبنده ی زیادی بیرون می زند.
از قیمت ها هم بگویم که هیچ چیز از ایران ارزان تر نیست. قیمت میوه و سبزی و لبنیات تقریبا همان است ولی گوشت گران است. گوشت قرمز تقریبا کیلویی هجده یورو است و مرغ دوازده یورو. میگوی ریز، کیلویی هفت یورو. آدامس، پنج تا بسته ی شانزده گرمی حدود سه یورو می شود. شبیه همان آبنبات ها که دم حرم بسته ای سیصد تومان می فروشند هست، بسته ای دو و نیم یورو. بلیط اتوبوس یک و دو دهم یورو است. حتی شکلات و عطر هم ارزان نیست. و لباس عجیب گران است. شلوارهای لی نامرغوب را در حراج منفی هفتاد درصد، بیست یورو می فروشند. قیمت استفاده از اینترنت هم متفاوت است. جای خوبی که کی بورد انگلیسی داشته باشد، برای هر ده دقیقه یک یورو می گیرد. این ماه که توریست ها زیاد شده بودند، گدا هم فراوان بود. گداها معمولا سگ هم دارند و پول برای آبجو می خواهند (فعل حرام!). و بیشتر دخترها موهای مش کرده دارند با آرایش های ملایم، هرچند که ناخن هایشان کوتاه است و لاک نمی زنند. قیمت لوازم آرایش خیلی زیاد است. تنها چیزی که اینجا ارزان است مشروبات الکلی و وسایل الکتریکی است. هرچند که قیمت مصرف برق خیلی بالاست. کامپیوتر خانگی خوبی می شود با حدود سیصد یورو خرید.
اینجا دوغ و کلاغ پیدا نمی شود، گرچه از صدای «غ» در بیشتر کلمه ها استفاده می کنند. تابحال دو تا گربه بیشتر ندیده ام. گربه های اینجا خیلی بیچاره اند چون به تعداد آدم ها سگ در خیابان راه می رود. وقت راه رفتن در خیابان باید مدام مراقب باشی که پایت را روی فضولات سگ ها نگذاری. شهرداری همه جا پاکت های مخصوصی برای جمع آوری این فضولات گذاشته و خیلی از آدم های با شخصیت، پلاستیک زباله همراه خودشان دارند. ولی سگ ها هرکجا که اراده کنند کار بد می کنند. با همه ی اینها خیابان ها کثیف نمی مانند. هر شب یک ماشین شبیه جاروبرقی، همه ی آشغال های کف خیابان را جمع می کند. هر صبح خیابان و پیاده رو را با فشار آب می شویند و خیلی جاها پیاده روها را ضدعفونی می کنند. به فاصله ی هر پنجاه قدم یک پلاستیک زباله است که هر صبح عوض می شود. زباله ی خانه ها را هم در سطل های بزرگ نایلون دار، روزی دوبار جمع می کنند. وسط روز هم رفتگرها با جارو و خاک انداز، آشغال های خیابان را در سطل های فرغون مانندشان می ریزند و می برند. خاکروبه ها را در کیسه های نایلونی بزرگ می ریزند و درش را می بندند و بعد جابجا می کنند.
اینجا اگر لازم باشد، خیابان را فقط به اندازه ای که لازم است می کنند. ماشین های مخصوص این کار مثل بیل های مکانیکی، خیلی خیلی کوچکند. قبل از همه هم بلوک های رنگی کائوچویی بزرگی در خیابان می چینند برای امن کردن محل عبور عابر پیاده. دورتادور گودال ها دیوارهای بلند توری فلزی می کشند. هر جا که لازم باشد، برای عبور عابر پیاده خط کشی و چراغ راهنمایی هست. جاهایی هم که پیاده رو به خیابان می رسد، ارتفاع پیاده رو کم می شود برای عبور راحت تر چرخ ها. ماشین ها تعارف نمی کنند. برای رد شدن عابر پیاده، بخصوص اگر بار داشته باشد، حتما پشت خط می ایستند. ماشین ها خیلی کم بوق می زنند، مگر اینکه همراه ماشین عروس باشند. آنوقت دستشان را می گذارند روی بوق و برنمی دارند.
و یک چیز جالب: می دانی اینجا به آچار فرانسه چی می گویند؟ می گویند آچار انگلیسی.
دیدن بوسه های بی پروا از همان ابتدا برایم جالب بود. زن ها همدیگر را و مردها را می بوسند وقت سلام و خداحافظی. مردها فقط با هم دست می دهند. روبروی خانه ی ما یک مدرسه است. گاهی وقت ها می شود بعد از مدرسه بوسه های عاشقانه را هم دید. پسر و دختر، هر وقت که اراده کنند هم را بغل می گیرند و می بوسند، بی اینکه از کسی خجالت بکشند. پشه های اینجا هم زیاد آدم را می بوسند و بدجور. تازه روز دوم جای بوسه شان تا شعاع دو سانتی متری قرمز می شود و باد می کند و به طرز وحشتناکی می خارد. گاهی وقت ها حتی جایش کبودی و خون مردگی هم می ماند و درد می گیرد. این خارش معمولا سه چهار روز طول می کشد و همین الان که می نویسم، فقط دور آرنج دست راستم، جای نه تا بوسه ی پشه هست از سه روز پیش. دو شب است که نمی توانم خوب بخوابم.
اینجا مردم حسابی از پلیس می ترسند. البته این باعث نمی شود که خلاف نکنند. دوبله زیاد وسط خیابان می ایستند. جاهای خلاف پارک می کنند. چراغ قرمز را رد می کنند. پلیس هم یکسره کارت پارک ها را کنترل می کند و ماشین های خلاف کار را با یدک کش ها می برد. بچه های مدرسه هم زیاد شیطنت می کنند. مثلا جلوی خیابان مدرسه را با چند قطعه نرده ی آهنی در طول هفته می بندند. گاهی که بچه ها می خواهند این نرده ها را بیندازند، کلی می ترسند و مخفی کاری می کنند و اگر پلیسی سر برسد همه شان فرار می کنند. و بچه های اینجا اصلا فوتبال بازی کردن بلد نیستند. چند نفری که توپ دارند الکی دور هم می ایستند و بی خودی زیر توپ می زنند. از هر سه تا ضربه هم یکی می رود وسط خیابان. اگر دقت کرده باشید، بچه های خودمان هر چند نفر که باشند و یک توپ که داشته باشند، بلافاصله دو تا تیم می شوند و دو تا دروازه. بچه های اینجا بلد نیستند. کیف های مدرسه شان هم خیلی سنگین است.
تفاوت مردها هم بسیار است. اینجا مردها آن خشونت و آن غم چهره های مردهای ایرانی را ندارند. مثل این است که نگرانی برای هیچ چیز ندارند. راستی که هیچ چیز نگران و عصبانی شان نمی کند، حتی اگر کارشان پیش نرود. یک زوج مرد و زن، در هر سنی که باشند، بچه داشته باشند یا نه، وقت راه رفتن دست هم را می گیرند و از چهره هایشان پیداست که از با هم بودنشان لذت می برند. بچه ها تا وقتی که خیلی بزرگ می شوند، شاید حدود چهارسالگی، هنوز پستانک می خورند و در کالسکه می نشینند. و صدای گریه ی بچه ها به ندرت شنیده می شود، حتی اگر خیلی کوچک باشند.
اینجا هم مثل ایران، تلویزیون هفت تا کانال دارد که کانال هفت همیشه برفکی است. کانال چهار هم دیجیتال است و خریدنی. کانال چهار فقط اجازه ی دیدن تبلیغات یا برنامه های بسیار قدیمی و بی مزه اش را می دهد. باقی کانال ها هم یا همه با هم فیلم نشان می دهند و یا همه تبلیغات. وسط فیلم ها دوبار پخش تبلیغات دارند. داستان اکثر فیلم ها هم این است که پسر و دختری هم را دوست دارند ولی پسر هرچه منت دختر را می کشد، فایده ندارد. ولی آخر فیلم که پسر بار و بندیلش را جمع می کند تا از آن شهر برود، دختر نادم و پشیمان به دنبالش می دود و در آخرین لحظه که پسر می خواهد سوار هواپیما بشود، حس ششمش کار می افتد و برمی گردد و دختر را در آن دورها، پشت پنجره هایی که صدا از آنها رد نمی شود در حال دست و بال زدن، یا نا امید می بیند و بر می گردد و اگر تلویزیون ایران باشد، باقی اش را سانسور می کند. البته یکی از همین فیلم ها آنقدر قشنگ بود که من را مجبور کرد به تماشا کردنش. پسر و دختر هر دو دزد بودند. همه وقت شبانه روز، بالاخره یک کانال هست که کارتون پخش کند، حتی ساعت دو نیمه شب. خیلی از کارتون هایی که ایران می دیدم را اینجا هم پخش می کنند.
بعضی برنامه های تلویزیون ولی واقعا جالبند. مثل برنامه های مربوط به طبیعت که هر روز است و مسابقه ها. اکثر مسابقه های شبکه های تلویزیون ایران، کپی کامل از این مسابقات است. (حتما باقی مسابقه ها هم کپی از جاهای دیگرند). برنامه های آموزشی زیادی با روش های بسیار جالب آموزش مستقیم یا غیر مستقیم دارند. مثلا یک برنامه دیدم برای آموزش جوانان تازه بالغ شده، که پسرها و دخترها را با هم برده بودند اردو و آنجا در مورد مشکلات مربوط به بلوغشان، روحشان و حتی تفاوت بدن هایشان حرف می زدند. بچه ها با هم شنا می کردند و با هم کنار دریا می خوابیدند و به هم می گفتند که از چه جور شخصیت هایی خوششان می آید یا از چه جور بدن هایی. مثلا دختری که از ریخت بینی اش خوشش نمی آمد مواجه شده بود با پسری که می گفت فرم بینی اش را دوست دارد. برنامه بسیار بسیار جالب بود. ولی حیف که نه کپی آن، نه دوبله شده اش، و نه حتی مشابه آن را هرچند اسلامی، نمی شود در ایران داشت. بچه های ما باید همیشه جنس مخالف را نشناسند و هیچ تصور واقعی پیدا نکنند و هیچ چیز یاد نگیرند در مورد همدیگر. واقعا خنده دار است که دختری بگوید تا پانزده سالگی فکر می کرده بچه را خدا در دل مادر می گذارد.
طالع بینی اینجا زیاد طرفدار دارد. درست مثل طالع بینی روزنامه ی ایران، روزنامه ی مترو هم فال روزانه دارد. بغیر از آن در همه ی مجله ها، حتی مجله های تبلیغاتی، بخصوص اگر مربوط به خانم ها بشود، حتما یک جور تست شخصیت یا طالع بینی روزانه، هفتگی یا ماهانه هم هست.
و اینجا از همه جای دنیا آدم می بینی. مثل این است که اینجا مرزها آن مفهومی که در ایران دارند را ندارد. برای من که تا بیست سالگی تنهایی مسافرت نرفته بودم واقعا جالب است که جوان ها را می بینم از شهری به شهری یا از کشوری به کشوری می روند و زندگی شان را هرجا که بشود، هرجا که کار پیدا کنند، هر جا که دوست دختر یا پسرشان باشد، از ابتدای ابتدا شروع می کنند. و آدم ها، بیشتر وقتشان را بیرون از خانه، در کافه ها و رستوران ها می گذرانند.
مورد جالب دیگری که هنوز نتوانسته ام از آن سر درآورم این است که در قرن بیست و یکم، در عصر اینترنت نه مگا باین در ثانیه، یک قصر قدیمی بالای همین تپه ی روبرو، ساعت دوازده ظهر را با در کردن توپ اعلام می کند. اگر حواست نباشد یکهو از جا می پراندت. ناقوس کلیسا هم بعضی زمان ها مثل هفت صبح، دوازده ظهر، هفت و نیم عصر و نه شب را اعلام می کند. بغیر از آن ممولا وقت و بی وقت صدایش را در می آورند و ظهر های یکشنبه آهنگ دار صدا می دهد.
یک شب، بزرگداشت آدم مقدسی بود که نام خیابان محل زندگی ما و نام کلیسایی در همین نزدیکی به نام اوست. حدود بیست نفر زن و مرد در دسته ای شبیه دسته های عزاداری عاشورا مسیر بسیار کوتاهی را از میدان تا کلیسا می رفتند. مسیرشان شاید دو تا خیابان صد قدمی بود. مشعل به دست داشتند و پرچم و از بلندگوی ماشین سرود زیبایی را بلند پخش می کردند. فقط می دانی فرقش با مراسم عاشورا چه بود؟ اینکه همین یکی بود، زود تمام شد، خیلی مرتب و منظم بود و علاوه بر این پنج تا ماشین پلیس و یک آمبولانس و یک ماشین امنیتی دیگر خیابان را بستند و تا انتهای مراسم همانجا ماندند.
فکر کنم هنوز خیلی حرف مانده باشد برای گفتن. حتما بعدها باز می نویسم از این تفاوت ها.

زن بمانم یا مسلمان؟

(متن زیر از پژوهش های یک محقق قابل اعتماد، عینا نقل شده است.)

واقعیت اول این است که بر خلاف این ادعا که: «اسلام زن را کاملا مساوی مرد قرار داده و می خواهد همانطور که مرد همه کارهای اساسی را می کند زن هم بکند و اسلام به زن خدمتی کرده است که در تاریخ چنین سابقه ای ندارد.» (سخنرانی آیت الله خمینی در نوفل لوشاتو، 18 آبان 1357) و «اسلام زن را تا حدی ارتقا می دهد که می تواند مقام انسانی خود را کاملا در جامعه بازیابد.» (از مصاحبه آیت الله خمینی با نماینده سازمان عفو بین الملل، 10 نوامبر 1978) در قرآن تصریح شده است که زنان با مردان برابر نیستند: «مردان برتر از زنان هستند، هم از بابت آنکه خداوند بعضی بندگان خود را بر بعضی دیگر امتیاز داده است و هم از بابت آنکه از مال خود به آنها نفقه می دهند.» (سوره نساء، آیه 34) و «مردان را بر زنان برتری است» (سوره بقره، آیه 228) و «زنان شما کشتزارهای شمایند، پس هرگاه میل کردید در امر کشت اقدام کنید» (سوره بقره، آیه 223) و «اگر از نافرمانی زنان خود نگران باشید، اول آنها را نصیحت کنید، پس از بسترشان دوری گزینید، و بعد آنها را کتک بزنید.» (سوره نساء، آیه 34)
در نهج البلاغه آمده است که «زن ها از حیث ایمان، از حیث میراث، از حیث عقل، ناقص هستند... پس از زنان بد پرهیز کنید و از خوبانشان نیز بر حذر باشید، و در معروف و منکر از آنها پیروی مکنید.» و در قسمتی از وصیت نامه ی علی به فرزندش امام حسن صریحا گفته شده است که: «بپرهیز از مشورت با زن ها، زیرا اندیشه آنان سخیف و تصمیماتشان سست است. و چشم های آن را با پوشش در حجاب از دیدار باز دار، زیرا حجاب سخت آنانرا بهتر پاسداری می کند. زن را در اموری که مربوط به شخص او نیست اختیاری مده، و در آنچه هم که مربوط بدوست در اظهار لطف زیاده روی مکن، و او را پروای آن مده که از دیگری شفاعت کند.»
و علامه ی مجلسی در کتاب حلیه المتقین (باب چهارم، فصل ششم) از امام محمد باقر «در حدیث معتبر» روایت می کند که رسول اکرم فرمودنداگر امر می کردم که معاذالله کسی برای غیر خدا سجده کند، هرآینه زنان را می گفتم که به شوهران خود سجده کنند.

۱۳۸۴/۰۶/۱۵

همراه شاهزاده ای کوچک

+
این روزها متن فرانسوی کتاب «شازده کوچولو» را می خوانم. هدفم بیشتر آموختن هنر ترجمه کردن است زیرا که تقریبا تمام جمله های متن فارسی اش را حفظ هستم. فقط باید فرانسه بدانی تا بفهمی که ترجمه ی شاملو از این کتاب، عجب شاهکاری ست. شاملو همه ی کلمه ها را بسیار استادانه انتخاب کرده و بسیار ماهرانه کنار هم چیده است. اگر این قصه را دوست داشته باشی باید برای یکبار هم که شده آن را با صدای خود شاملو بشنوی. صدای شاملو طنینی دارد که در جان نفوذ می کند. صدای شاملو از آن صداهاست که بی پروای زندگی اجتماعی، بغلت می گیرد. صدای شاملو مهربان است.
در متن فرانسوی به این جملات می رسم:

D'où viens-tu mon petit bonhomme? Où est-ce "chez toi"? Où veux-tu emporter mon mouton?

و صدای شاملو به همه ی زندگی ام ضربه می زند که:
از کجا میای آقا کوچولوی من؟ خونه ت کجاست؟ بره ی منو می خوای کجا ببری؟
چیزی درون دلم می لرزد که: از کجا اومده بود؟ بره ی منو با خودش کجا برده؟ بره ای که برایش طنابی نکشیده یودم تا راست شکمش را نگیرد و هرجا که شد برود. شازده کوچولو می خواهد بره را جایی ببرد آنقدر کوچک که می شود در یک روز چهل و سه بار یا حتی بیشتر غروب آفتاب را تماشا کرد. بره ی بیچاره ی من عجب جایی گیر افتاده است. جایی که اگر به اندازه ی کافی دور برود، تازه رسیده است اول خط.
و می دانی که تنها گناه نابخشودنی یک بره چیست؟ چریدن گل سرخ با خارهایش. بره فقط برای خوردن نهال های بائوباب خوب است. بره خوب است که باری از دل بردارد، نه اینکه همه چیز را به هم بریزد. بره باید رام باشد. و بره ای که بتواند گل سرخی را بچرد، باید پوزه بند داشته باشد. از همه ی اینها گذشته، بره را فرستاده ای و رفته است. دیگر نمی توانی پسش بگیری. و چون همیشه فراموش می کنی برای پوزه بند بره ات تسمه ای از چرم نقاشی کنی، باید مدام نگران باشی که آیا در سیاره ای، بره ای، گل سرخی را چریده یا نچریده.

+
در سیاره ای که هر چندبار بخواهی می توانی غروب آفتاب را ببینی، می شود هر چند بار هم که بخواهی طلوع را تماشا کنی. من طلوع آفتاب را دوست دارم. روشنایی سپیده موج می زند در فضا. باد خنک می آید و می رود و در کار آوردن آفتاب است. و تو می بینی که نور چطور خودش را عریان می کند. مثل انفجاری بی صداست. خورشید یکهو می دود روی سفیدی زندگی.
یک روز صبح زود رفتم کنار دریا تا به خورشید سلام کنم. سیب می خوردم و خورشید از جایی طلوع می کرد که نمی دیدمش. روبرو فقط آب بود و آسمان. یک کشتی روی خط افق می رفت. دریای اینجا موج ندارد. فقط بالا و پایین می شود. جاری است. حرکت می کند در خودش. بین دریا و آسمان یک لایه ی غلیظ بود که با مخلوطی از رنگ های سفید و آبی و خاکستری پر شده بود.
و مردهای عرب... مردهای عرب له له می زنند برای زن و زود خودشان را نزدیک می کنند. فقط کافی ست اشتباه کنی و جواب سلامشان را بدهی. بدم می آید از هیبت هایشان، هرچند که قیافه ی خوبی داشته باشند. باز صد رحمت به مردهای خودمان که از ترس هزار چیز، به یک متلک گفتن ساده قناعت می کنند و می گذرند.
نشسته بودم لبه ی دیواره ای که زیر پایم سنگ بود و آب. ممنوع بود. پلیس سوت زد.

+
شازده کوچولو یک گل سرخ دارد. او برای دیدن لحظه ی تولد گل، روزها انتظار کشیده است. و گل همزمان با طلوع آفتاب، زاده می شود. یادم هست جایی خوانده بودم که گل نماد زن است در این قصه، «زیباست و مغرور». و شاهزاده ی کوچک هنوز خیلی جوان است برای دانستن «دوست داشتن». من بارها و بارها تولد یک گل را تماشا کرده ام. میوه دادن درختان را دیده ام. طلوع خورشید را دیده ام. «دلم برای گلم تنگ است».
یک گل رز سفید داشتم که بعد از چند بار خشک شدن و دوباره جان گرفتن، قبل از آمدن، بردمش مشهد تا در باغچه بکارندش. گل داده است در باغچه. نشانم دادند. گل درشتی بود. بوی خوبی هم داشت. حالا که می نویسم بوی گل را حس می کنم. عجب بوی گلی می آید! سرم گیج می خورد.
بر می گردم. بر می گردم و دوباره نهال گل سرخی می خرد برایم. قول داده است. بر می گردم و دوباره در آن گلدان های سفید، ریحان و جعفری می کارم. پنجره ها را باز کن. دلم هوای تازه می خواهد. بر می گردم و دوباره خانه را غرق نور می کنم.

+
روباه از مسافر کوچولو می خواهد که او را اهلی کند. یادم هست که باز همانجا خوانده بودم «اهلی کردن جور انسان است. جور مدنیت است. قلاده ای که بر گردن حیوان باوفا...». من اینطور فکر نمی کنم. اهلی کردن کشیدن یک پوزه بند برای بره نیست. روباه می گوید «اهلی کردن، یعنی ایجاد رابطه کردن». هیچ اجباری در آن نیست. تو اگر نمی خواهی اجازه نده اهلیت کنند. و اگر اهلی شدی، مراقب باش، چون حتما کارت می کشد به گریه کردن.
« هرکه ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال ، سر ما و قدمش یا لب ما و دهنش »
اهلی کردن آدابی دارد: هر روز سر همان ساعت بیا و قدری جلوتر بنشین. و تو برای چه اهلی می کنی؟ یا برای چه حاضری تن به اهلی شدن بسپری؟ روباه دلش می خواهد اهلی بشود تا زندگی اش از یکنواختی درآید و مسافر کوچولو روباه را اهلی می کند چون دلش دوست می خواهد. چون می خواهد او را بشناسد. و روی زمین هر چیزی امکان دارد. «گلی هست که گمان کنم مرا اهلی کرده باشد».

+
شازده کوچولو خطر را درک نمی کند. او هرگز نه گرسنه می شود و نه تشنه. قدری آفتاب برای او کافی ست.

Il n'a jamais ni faim ni soif. Un peu de soleil lui suiffi…


+
آقا کوچولو می گوید: «ستاره ها قشنگند به خاطر گلی که ما نمی بینیم». او می گوید:«بیابان زیباست» و «چیزی که بیابان را زیباتر می کند این است که چاهی را در جایی مخفی کرده است». راز، هر چیزی را زیباتر می کند.
بچه که بودم فقط از گریه ی مامان گریه ام می گرفت. حالا که بزرگتر شده ام برای دوستی اعتراف می کردم که وطن و مادر، به طرز غریبی، تنها چیزهایی هستند که راحت گریه ام می اندازند. همه ی رازهای زندگی من در این دو مفهوم معنا می گیرند.
تولد رازی ست. دوست رازی ست. «عشق رازی ست». مرگ رازی ست.

+
و شاهزاده ی کوچک می میرد.
نمی توانم بفهمم که چرا باید در آخر قصه ای با اینهمه زیبایی کودکانه، قهرمان کوچک بمیرد. شاید که مرگ نباشد و فقط بازگشتی به خانه باشد. ولی اینهمه غم را نمی فهمم. اگر خنده های مسافر کوچولو قشنگند، اگر به خاطر احساس مسوولیت نسبت گل اش بر می گردد، پس چرا می ترسد؟ سنگینی جسم و شوق بازگشت، او را به مار نیازمند می کند.
می گفتم اگر قرار باشد به دست حیوانی بمیرم، نمی خواهم که آن حیوان مار باشد. مارها چندش آورند. من ترجیح می دهم اسیر پنجه ی عقابی شوم.

کاش دریا بودم

هی ستاره، سلام.
چه خبر داری از ماه؟ امشب باز کامل است. باز حتما تابیده است روی دریا با همه ی مهربانی هایش. تو هم بتاب. بتاب روی دریا تا مهربانی ات کش بیاید تا اینجا. تا اینجا که من هستم. راستی آن بالا شب چه رنگی ست ستاره ی من؟ آنجا با آنهمه ستاره و آنهمه ماه و آنهمه خورشید. چه حالی داری ستاره، وقتی که ماه کامل است؟ باید خیلی خوب باشد. باید خیلی مهربان باشد. کاش من هم یک ستاره بودم. کاش تو ماه بودی و من یک ستاره بودم. کاش من دریا بودم. کاش دریا بودم و می تابیدی هرشب روی تنم. دریا حتما خیلی خوش است وقتی که ماه می تابد روی تنش. وقتی که ستاره فرو می رود تا عمقش. من دیده ام ستاره ای را که شنا می کرد در آرامش دریا. راستی ستاره، دریا از آن بالا چه شکلی است؟
عجب خسته ام ستاره. خوشا به حال تو که از آن بالا تماشا می کنی. تماشا می کنی و می شنوی و هیچ نمی گویی. اصلا مجبور نیستی که حرف بزنی. هرچقدر هم که حرف نزنی، باز کسی هست که برایت بگوید. بگوید که هنوز دوستت دارد. بگوید که دلش برای نگاهت تنگ شده. دلش لک زده برای شنیدن صدایت. و تو چه می دانی ستاره که چه حسودم من. می میرم وقتی می دانم که هرکسی لبخندت را ببیند عاشقت می شود. می دانم هرکسی نگاهت را ببیند دل می بندد. می دانم که هرکسی برای مهربانی هایت راز می گوید. چه حسودم ستاره.
دیده ای ستاره تابحال پای لخت دخترکی را؟ پاهای لاغر و کوچک دختر از زیر آن دامن چین دار بلند تماشایی ست. دیدن دختر در تپه های خاکی و غلتیدنش روی خاک دیدنی ست. یک تکه نان هم می خورد حتما. نان را مالیده به خاک و ... من بدم می آید. کاش می شستی صورتش را. باید حسابی خوشگل باشد. فقط زیادی کثیف است. چقدر نمی توانم ستاره. نمی توانم اینهمه دختر بچه را حمام ببرم و لباس تمیز بپوشانم. تابحال چند تا دخترک را بغل گرفته ای ستاره؟ همه ی دخترک های دنیا را؟ همه را که شب زیر سیاهی آسمان می خوابند؟ بدن تک تکشان را بوسیده ای حتما. من چی؟ کاشکی من را هم بوسیده باشی. کاشکی یک شب زیر سیاهی آسمان بخوابم تا با همه ی تنم لمست کنم.
بغلم بگیر ستاره. یک روز بغلم بگیر. یک روز دست هایم را بگیر بی هوا. بگذار قلبم بسوزد و بلرزد. بی هوا صدایم بزن با اسم. یک روز حتما می آیم زیر آسمان تا بوسه ات بر گونه ام بنشیند. تا دست هایم، روشنایی ات را لمس کنند. می آیم سراغت یک روز، ستاره. فقط قول بده که بغلم بگیری و ببوسی ام. قول بده که نگاهم کنی مستقیم و اسمم را صدا بزنی. قول بده ستاره. چه حسودم وقتی که می دانم همه ی دخترک های عاشق را به اسم می خوانی، بغل می گیری و می بوسی. چه عاشقم ستاره. چه دوست دارم این عاشقی را در رهایی.

+
مجبور نباش ستاره. غصه نمی خورم اگر نگاهم نکنی. غصه نمی خورم اگر هیچ وقت نبوسی ام. هر طور که راحتی. برو ستاره. برو بخواب. راحت بخواب. بودنت و تابیدنت روی دریا برای دلم کافی ست. فقط مال من نباش ستاره. مال من اگر باشی مجبور می شوی که از آسمان پایین بیایی. مجبور می شوی که فقط مال من باشی. مال خودت باش ستاره. مال همه باش. مال همه ی دخترک های عاشق باش. همه را بغل بگیر. همه را ببوس ستاره ی من. من که دیگر نه برایت گریه می کنم و نه گلایه می کنم. تو خیالت راحت باشد. من سرگردان نمی مانم. من خسته نمی مانم. قول می دهم که دیگر حسودی هم نکنم. ستاره باید مال همه باشد.

۱۳۸۴/۰۵/۳۰

توی بغل خدا


یه جوری ام. نمی دونم چه جوری. انگار شناورم. حس می کنم که خدا بغلم گرفته و مراقبتم می کنه. مثل اینه که با این دنیا تماسی ندارم. نه از چیزی دلتنگم، نه از چیزی شاد. نه خوبم و نه بد. نمی فهمم که داره چی میاد سرم. دیگه حتی هیچ کس رو دوست ندارم. از هیچ کس هم بدم نمیاد. یه حالی دارم مثل تعلیق قبل از مرگ. برزخ نیست، مرده نیستم، ولی زنده هم نیستم. نمی فهمم این حال رو.

یکشنبه ها که برمی گردم خونه حسابی آشفته ام. ایراد می گیرم. دعوا می کنم. بد می شم. میرم کنار پنجره. غرق سیاهی شب و ستاره هاش می شم. همراه روشنی ماه می شم. رفت و آمد مردم و ماشین ها رو تماشا می کنم. خاطراتم رو زندگی می کنم. رویا می بافم. فال حافظ می گیرم و هی ساعت نگاه می کنم و هی حساب می کنم که الان اونجا ساعت چنده. یکشنبه ها همیشه کلافه ام.

یکشنبه ای که گذشت هم استثنا نبود. تا ساعت سه بعد از نیمه شب بیدار موندم و نامه ها و نوشته های دوستهام رو خوندم. برام صدای شجریان فرستاده بود کسی. شنیدم و خوندم و نوشتم و حسابی آروم شدم. صبح دوشنبه تا ساعت ده خواب بودم. ناهار ماکارونی با تن ماهی درست کردم و همه ی بعداز ظهر رو دراز کشیدم و منطق الطیر خوندم. بعد، بلند شدم، لباس عوض کردم، بهترین انگشترم رو دستم کردم و در خیالم، بهترین دوست هام رو دعوت کردم. حالم حسابی خوب شده بود.

سیب زمینی پوست می گرفتم برای شام که صدام زد. دلم نمی خواست از رویاهام بیرون برم. با بی حوصلگی جواب دادم. گفت آروم بیا بیرون، مهمون داری. آروم اومدم بیرون و جلوی در آشپزخونه ایستادم. سرک کشیدم از راهرو. یک قمری اومده بود پشت پنجره و خرده نون هایی که از چند روز پیش اونجا ریخته بودم رو می خورد. باز یه نشونه. باز یه محبت زیادی از طرف خدا. تازه دیروز می خواستم پشت پنجره رو تمیز کنم که فراموش کرده بودم. گفتم خدایا، آخه تو چقد مهربونی؟ نفهمیدم از خوشی بود یا از دلتنگی که تکیه دادم به دیوار و گریه کردم. گریه که نبود. یه جور هق هق بود. انگار یه چیزی می خواست از ته دلم بیاد بیرون. خیلی هم خیس نشدن چشمام. ولی انگار همه ی وجودم گریه شد یهو. اون قمری برام یه پیغام بود.

خدا همیشه جلوی بدترین اتفاقای زندگیم رو گرفته و همیشه بهترین چیزای دنیا رو آماده کرده برام. این بار هم که فکر می کردم دیگه هیچ چیزی نمی تونه شادم کنه، این بار که ندیده بودمش، اون قمری اومد تا به یادم بیاره حضور کسی رو که همیشه از همه مهربون تره. اون قمری اومد تا کمکم کنه که دیگه نگران هیچی نباشم. اومده بود تا بهم بگه هنوز خیلی چیزا هستند که میشه براشون زندگی کرد. حالا حس خاصی دارم. حس می کنم که دارم توی بغل خدا زندگی می کنم. خودم رو با همه ی رویاها و آرزوهام سپردم دستش تا باز همه ی چیزای خوب دنیا رو برام آماده کنه. من همیشه چشم براه معجزه ام.