۱۳۹۹/۰۹/۰۶

چهار رکن انسان کامل

درمورد کارما زیاد شنیده بودم، اما چیزی از کاما نمی‌دانستم تا اینکه پسرکم پرسید کاما یعنی چی؟ کاما به معنی لذت از هر نوع است. وقتی پسرکم توی بازی بازنده بوده و در لحظات آخر برنده می‌شود، دوستانش می‌گویند به کاما رسیده‌ای. گشتم و از ویکی پدیا چیزکی پیدا کردم: کاما یکی از چهار هدف انسان بر کره‌ی خاکی است. اصل مطلب را پیدا نکردم، اما همین به نظرم قابل تامل است. اینها چهار رکن اساسی‌اند که انسان را کامل می‌کنند: کاما، به معنی لذت؛ آرتا، به معنی ثروت؛ دارما، به معنی قدرت؛ و موکشا، به معنی رهایی از هر سه مقصود.
روزهاست که دارم به این چهار رکن فکر می‌کنم و هر روز که می‌گذرد، معنای تازه‌ای در آنها میابم.
پسرکم می‌گوید: می‌خواهم صبحانه را پای تلویزیون بخورم که از آخر هفته لذت ببرم. پسرکم می‌پرسد که می‌تواند با لباس خواب توی خانه بگردد و از زندگی لذت ببرد؟ جوابی که من همیشه دارم، بی ربط به اینکه اجازه را بدهم یا نه، این است که زندگی فقط لذت بردن نیست. ما زنده نیستیم که فقط لذت ببریم. همین شد که پیدا کردن چهار رکن زندگی توجهم را جلب کرد. بله ما زنده نیستیم که فقط لذت ببریم. ما به ثروت و قدرت هم نیاز داریم و برای ثروتمند شدن و قدرتمند شدن، نیاز داریم تلاش کنیم. رکن چهارم اما کلید زندگی است؛ مبهوت کننده است: رهایی از این سه مقصود. 
مانده بودم اینها را چطور برای پسرکم توضیح بدهم. بحث مفصلی داشتیم. می‌دانم که قضیه پیچیده‌تر از این حرف‌هاست. من اما اینطور توضیح دادم. تو دوست داری بنشینی پای تلویزیون. لذت تماشای تلویزیون در توست. ثروت داشتن تلویزیون و وقت تماشا را داری. قدرت بینایی و توان نشستن داری. رکن چهارم بی‌نیازی از اینهاست. اگر تلویزیون نباشد، زانوی غم بغل نمی‌گیری و کاسه‌ی چه کنم دست نمی‌گیری. مشغولیت دیگری پیدا می‌کنی و زندگی را از راه دیگری می‌گذرانی. برای خیلی از آدم‌ها لذت، خوشبختی است. برای خیلی‌ها ثروت خوشبختی است. برای خیلی قدرت خوشبختی است. هر سه را با هم باید داشته باشی و بی هرکدام بتوانی خوشبخت زندگی کنی. 
برای تک تک شما لذت و ثروت و قدرت و بیش از اینها رهایی و بی‌نیازی آرزو می‌کنم.

۱۳۹۹/۰۸/۲۴

فالور


درست چهل و هشت تا فالور از ریحانه کمتر داشتم و خون خونم را می‌خورد. چه کار کرده بود که من نکرده بودم؟ پیج‌هایی را فالو کرده بود که من هم کرده بودم. دوستان مشترک داشتیم. حلقه‌های ارتباطی‌مان کمی متفاوت بود. دیده بودم که تبلیغ هم می‌کند برای پیج‌اش. من هم تیبلیغ کرده بودم. تنها کاری که نکرده بودم خریدن فالور بود. ریحانه یک بار پول داده بود و سی تا فالور خریده بود. بعد از آن هر وقت دو تا فالور به من اضافه شد، دو تا هم به او اضافه شد. این شد که عدد اختلاف فالورهایمان چهل و هشت ماند. باید کاری می‌کردم. یک ماه گذشته را نه گوشت خریده بودم و نه میوه. پول گوشت و میوه را ریخته بودم توی قلک فالورهایم. قلک را پر می‌کردم که پولش را بردارم و فالور بخرم. بالاخره یک روز قلک را شکستم و پول را برداشتم و راه افتادم توی خیابان.
- آقا ببخشید، فالور دارید؟ چند قیمته؟ نه آقا این که خیلی گرونه. من با این پول می‌تونم اقلن چهل و شش تا فالور بخرم.
- آقا شما فالور دارید؟
- خانم ببخشید، این فالورا چند؟
- ...
تا عصر راسته‌ی فالور فروشی را گز کردم و آخر سر توی یک دکان کوچک چهل و هشت تا فالور خریدم به قیمت مناسب. هرچه پول داشتم، دادم و فقط به قدر پول تاکسی برگشت ماند ته کیفم. فروشنده کیسه‌ی پلاستیکی سیاهی داد دستم، سنگین. در کیسه را باز کردم و نگاه کردم. فالورها ته کیسه از سر و کول هم بالا می‌رفتند. در کیسه را محکم بستم و دل توی دلم نبود که زودتر برسم خانه، فالورها را بچپانم توی پیحم و یک اسکرین شات بگیرم و بفرستم برای ریحانه تا چشم‌اش در بیاید.
*
پ.ن.: یک وقتی می‌خواستم بنویسم از فالورها. من یک اکانت ناشناس عمومی دارم در اینستاگرام که هیچ مطلبی ندارد و جالب اینکه بی مطلب، بیشتر از پنجاه تا فالور در همان هفته‌ی اول شروع کردند به دنبال کردن آن اکانت. با این اوصاف نمی‌فهمم هنوز چرا برای بعضی تعداد فالورها مایه‌ی مباهات است. من این قصه را به اقتباس از قصه‌ی بابا نوشته‌ام. قصه‌ی بابا و دوست نازنینشان شوخی کنایه آمیزی به همین قضیه است.
@javadnavabpour