۱۳۸۴/۰۹/۰۹

یه تیکه از بهشت

خدا یه تیکه از بهشتشو گم کرده
در به در دنبالش می گرده
پشت پلک و زیر بال همه ی فرشته هاشو نگاه می کنه
پشت کوه ها و زیر اقیانوس هاشو می بینه
هر جا که به فکرش برسه
حتی تو صندوقچه ی جواهراتش.

ولی من می دونم اون کجاست
خودم با چشمای خودم دیدم
که تو اونو لای چین موهات قایم کرده بودی.
خودم دیدم که توی نگاهت بود
و روی لبخندت.

ولی من هیچی به هیچکی نمی گم
دهنم قرص قرصه
چون نمی خوام به گوش خدا برسه
آخه خدا خیلی بدجنسه
هر چیز خوبو به زور مال خودش می کنه
نمی خوام اونو ازت پس بگیره
آخه اون تیکه از بهشت پیش تو
فقط مال خودمه
بذار خدا حالا حالاها دنبالش بگرده.

۱۳۸۴/۰۹/۰۴

قانون

کسی می گفت هر چیزی که تابع قید و قانون باشد، زیباست. دلیل کافی برای بحث کردن و مخالفت کردن نداشتم. می دانستم که دلایلم را رد می کند و آنقدر دور خودش می پیچاندم تا آخرش بتواند به سردرگمی هایم بخندد. وگرنه دلم می خواست بگویم که عشق زیباست، به شرط اینکه تابع قانون نباشد. قید و بند، روح عشق را افسرده می کند. دلم می خواست بگویم که آزادی زیباترین و باشکوه ترین است. دلم می خواست بگویم که هیچ قیدی من را مجبور نمی کند آنهمه وقت بگذارم برای ریز کردن تکه های نان و هیچ قانونی پرنده ها را پشت پنجره نمی کشاند. پرنده ها زیبا و شادند.
یاد نامه ی یک دوست افتادم. خیلی دقیق به خاطر ندارم ولی برایم نوشته بود: تابحال شده که در اعماق وجودت به چیزی باور داشته باشی که همه، با انواع قوانین فیزیک و شیمی و ریاضی به تو نشان داده باشند که اشتباه می کنی؟ و شده که یک روز کسی بدون قانون، ولی آشکار و هویدا به تو ثابت کرده باشد که حق با تو بوده است؟

غلظت خواب

به غلظت مایع ظرفشویی «گلی» زرد
می ریزم روی اسکاچ سبز
کشیده می شوم پشت و روی بشقاب های چینی
مالیده می شوم درون قابلمه ی روحی
قاشق ها را برق می اندازم
جرم لیوان ها را می گیرم
سینک ظرفشویی را تمیز می کنم
پر آب و فشرده می شوم
می خوابم در سوراخ پشت خرگوش کوچک سفالی

۱۳۸۴/۰۹/۰۱

پیوند

دیشب که آمدی
من مرده بودم
قلبم جوانه زده بود.
شاخه در اندام هایم می خزید
وقتی که تو لمسشان می کردی.

برگ کرده بود سرانگشتانم
پرنده لانه کرده بود لای موهایم.
شکوفه از نوک ...هایم بیرون می زد
وقتی که تو می مکیدیشان.
شهد میوه های رسیده از لب هایم جاری بود
وقتی که تو می نوشیدیشان.

دیشب که آمدی
ران هایت را که به ران هایم پیوند زدی
قلبم جوانه زد، برگ کرد
شکوفه داد، میوه رساند
و من مرده بودم.

وبلاگم یک ساله شد

سلام به همه!
با آهنگ «تقویم تاریخ» رادیو بخوانید: یک سال پیش در چنین روزی...
درست سیصد و شصت و پنج روز پیش، در یک صبح آفتابی، مثل همین امروز، صفحه ام متولد شد. داستانش را از اول می گویم.
با «امید میلانی» در یاهو مسنجر صحبت می کردم که پرسید: «تو چی؟ وبلاگ نداری؟» گفتم: «نه. ولی خیلی دلم می خواد یکی داشته باشم.» این حرف ها آغاز یک دوره ی جدید در زندگی من شدند. امید مثل یک معلم با حوصله شروع کرد. چنان با دقت راهنمایی ام کرد که خیلی زود صفحه ام شکل گرفت و توانستم اولین کامنت را بنویسم.
مشکل ترین قسمت کار، انتخاب اسم برای صفحه بود. اسمش را گذاشتم «خورشید». و بعد که فهمیدم آن اسم بالای صفحه ام می نشیند، نوشتم: «به خورشید سلام می کنم».
جالب ترین اتفاقی که در این ارتباط افتاد زمانی بود که امید گفت: «حالا آدرست رو بده برم ببینم.» درگیری با تنظیمات وبلاگ حواسم را آنقدر پرت کرده بود که آدرسم را فراموش کرده بودم. چنان هول کرده بودم که انگار چیز مهمی را گم کرده باشم. خنده ام گرفته بود.
از آن روز به بعد، دیگر نوشته هایم جایی داشتند که باشند تا شاید کسی بخواندشان. یک بار به دوستی می گفتم «نوشته ای که خوانده نشود، مثل آبی ست که نوشیده نشده باشد». حالا نوشته هایم خوانده می شوند. حالا همه ی زندگی ام در حضور این صفحه می گذرد. تنها جایی یا تنها چیزی که می توانم ادعا کنم مال من است. حالا اگر این صفحه باز نشود، من حتی آدرس نوشته های دوستانم را ندارم. اینجا برای من مجموعه ی کاملی شده از همه ی چیزهایی که لازم دارم یا دوست دارم.
در این یک سال خیلی چیز نوشته ام. گمان می کنم که قدری بهتر شده ام. یعنی امیدوارم که بهتر شده باشم. تا چند روز دیگر هم چند تایی از نوشته هایم را از این صفحه حذف می کنم. نمی دانم که این کار چقدر غیر حرفه ای یا غیر اخلاقی ست. ولی این حق را به خودم می دهم که بعضی از نوشته های زاید را حذف کنم. رنگ و طرح صفحه را هم که عوض کرده ام. می دانم که خیلی ها خوششان نمی آید. ولی باز به خودم این حق را می دهم که همه ی زندگی ام را رنگ آبی بزنم. من این رنگ را خیلی دوست دارم.
امیدوارم که خواننده ی نوشته هایم را خسته نکرده باشم. امیدوارم حرف هایی نزده باشم که به کسی برخورده باشد. امیدوارم که خودم و زندگی را خیلی بهتر یا خیلی بدتر از آنچه که هست نشان نداده باشم. امیدوارم کسی را آزار نداده باشم.

۱۳۸۴/۰۸/۲۸

اصرار

پشتت را که می کنی
همه ی پرنده های عالم به خوابم می آیند
ستاره ها آسمان را پر می کنند
هوا سرد می شود

در آغوشم بکش
تا گل های گلدان
از ته دل بخندند

۱۳۸۴/۰۸/۲۷

فیلمی که ندیدم

روز جمعه بیست و هفتم آبان رفتم سینما فلسطین برای دیدن فیلم های کوتاه جشنواره ی بین المللی تهران. یک کارگردان دعوتم کرده بود برای دیدن فیلمش. درست یادم نیست، ولی گمان کنم «پری» آخرین فیلمی بود که در سینما دیدم. فیلم کوتاه تابحال ندیده بودم و نمی دانستم که چه قوانینی دارد. بلیط یک روز کامل در دستم بود و نمی دانستم که حالا چه اتفاقی قرار است بیفتد. دختری که سوال هایم را جواب می داد، با بهت نگاهم می کرد و می خندید. هیچ کس دیگری هم نبود که سوالاتم را جواب بدهد. یک عده بیرون و یک عده داخل بودند. در سالن شماره سه باز بود و گاهی کسی تو می رفت یا بیرون می آمد. دنبال چند نفر به سالن رفتم. تاریک بود و فیلمی با گویش انگلیسی در مورد بم پخش می شد. تازه شروع شده بود. یک صندلی خالی پیدا کردم و نشستم. مردم می رفتند و می آمدند. حرف می زدند. برای وارد شدن به سالن با هم بحث می کردند. بعد از هر فیلم هم، خب کف می زدند.
وقتی فیلمی که می خواستم را ندیدم، تازه فهمیدم که سالن را اشتباه آمده ام و باید می رفته ام سالن شماره دو که فیلم های ایرانی پخش می کرد. باور کنید تقصیری نداشتم. هیچ کس بعنوان راهنما آنجا نبود. لیست برنامه ی نمایش ها را هم که می گفتند از همان بغل گرفته اند، پیدا نکردم. به حدی هم همه جا شلوغ بود که ترجیح دادم زود برگردم خانه. حالا می فهمم که چرا اینهمه مدت سینما نرفته بودم. پرده ی سینما نسبت به صندلی ها خیلی بالاست. گردن آدم درد می گیرد. صدای این فیلم ها که خوب بود ولی معمولا تحمل صداهای بسیار بلند، بخصوص موقع پخش آهنگ ها غیر قابل تحمل است. صندلی هم اصلا راحت نبود.
وقت برگشتن سوار یک تاکسی شدم. شک ندارم که تاکسی دولتی بود. مشکل فقط زن بودن من و تنها بودنم در خیابان های عصر جمعه بود. راننده با وقاحت چند بار برگشت و خیره نگاهم کرد تا بتواند بگوید در ماشین باز است و دوباره باید ببندمش. بعد هم بی جهت اصرار داشت که جلو بنشینم. بعد هم خیلی سعی کرد گفتمان داشته باشد. به بهانه ی اینکه من را با یک آشنا اشتباه گرفته، می خواست اسمم را بداند. وقتی هم که کرایه را می دادم سعی کرد دستم را لمس کند. این معنی زن بودن در جامعه ی ماست. اینکه هیچ امنیت نداشته باشی و هیچ احساس راحتی نکنی وقتی از خانه بیرون هستی. لاف تجدد و فرهنگ و تساوی حقوق می زنیم فقط.
از این حرف ها که بگذریم، یکی از فیلم ها خیلی جالب بود. دو تا قطار از روبرو آمدند و در ایستگاه مترو ایستادند. درها که باز شد، مردها بیرون زدند و افتادند به جان همدیگر. جنجال بسیار بزرگی راه افتاد. زمان که تمام شد، مردها با عجله چپیدند درون کوپه ها، درها بسته شد و قطارها راه افتادند. زن و فرزندش که منتظر بودند، مات و متحیر نگاه می کردند.

۱۳۸۴/۰۸/۲۶

اجبار

امشبم را پیش فروش کرده ام
فردایی هم اگر باشد، مال خودم نیست

همه ی روزها و شب ها را
همه چیزم،
همه ی زندگی ام را
به درخشش زیبای حلقه ای فروخته ام

وگرنه یک شب با هم
قدم زنان
می رفتیم تا کنار دریا

۱۳۸۴/۰۸/۲۳

اوکازیون

بیا!
این روزنامه ی همشهری
این هم از کتاب جدول.

بخوان!

اوکازیون.
یک گودال کوچک شیک
زیر یک درخت بید بزرگ
کنار نهر آب
بدون پنجره
با سقفی از مرمر سفید

بعدی...؟
چهارحرفی ست
اولش «با»
آخرش «با»

بعدی...؟
سه حرفی
اولش «درد»
آخرش «درد»

اولش «مرگ»
آخرش «مرگ»

اولش «اشک»
آخرش «اشک»

***
گریه کن!
بابا مریض شد، درد کشید
و مرد.

هوای صمیمی

گاهی کنار من
گاهی در این حوالی آرام، بی خبر
عطر سکوت نرم تو می پیچد
آغوش پرتپش مست و خالصم
یک طرح عاشقانه ی تبدار می شود
تا چشمه های تنم
آن آتش حقیقی نمناک می دود
حتی نگاه من
در خنده های آینه ات لانه می کند

گاهی در این هوای صمیمی
پر می کشم در اوج خیالت
تا انتهای خاطره ات غوطه می خورم
اما غریو نبودت به سادگی
من را از آن بلندی زیبا، از آسمان
پرتاب می کند
بیدار می شوم از درد و خستگی

من در همین سکوت حقیقی
کابوس دیده ام.

۱۳۸۴/۰۸/۲۰

درخت توت

گفتم: «درخت پر از توت شده. شاخه ها خمیده.»
حسین گفت: «بدون مامان؟»
یک سر چادر را بستم به درخت. طرف دیگر را در دست های باز، زیر شاخه ای که حسین نشان داد گرفتم. یک ضربه. باران سفید توت روی چادر. یک شاخه ی دیگر. یک ضربه ی دیگر. بارانی دیگر.
مامان لبخند زد. گره چادر را از درخت باز کرد. دامن بالا گرفته ام را پر از توت کرد. دست بردم وسط چادر و یک توت درشت برداشتم.
حسین گفت: «امسال از هرسال پربار تر شده.»
گفتم: «اگر بود...»
کاسه ی چینی را پر از توت کردم. چند دانه ی درشت تر روی ظرف چیدم.
مامان گفت: «ببر برای خانم سعادتی.»
قطره های اشک می چکید روی گونه های حسین.
گفتم: «دانه درشت ها را نخوری تا آنجا.»
مامان خندید.
حسین گریه می کرد.
دامنم پر از توت های سفید بود.

۱۳۸۴/۰۸/۱۸

یک توضیح مهم

اولش یک خورده دلخور شدم وقتی که گفت از روی نوشته های وبلاگم می فهمد که چی در خانه ی ما می گذرد. اصلا قرار نبود که این وبلاگ جای دفترچه ی خاطراتم را بگیرد. ولی خب چه می شود کرد؟ من همیشه وقتی که حرف می زنم آرام می شوم. وقتی که چیزی اینجا می نویسم، حس می کنم که دارم برای دوستی حرف می زنم. وقتی که جوابی می گیرم، مطمئن می شوم که یک دوست، حرف هایم را شنیده است. این به من کمک می کند تا زندگی کنم.
راستش تابحال چند تا دوست خوب داشته ام که حاضر شده بودند نوشته هایم را بی اینکه ربطی به خودم بدهند، بخوانند. ولی شاید هیچ کس آنقدر تاب نمی آورد که بتواند من را از نوشته هایم جدا کند. به دوستی گفته بودم که برایم مهم نیست نوشته هایم چه اثری بر او داشته باشند، چون من برای دل خودم می نویسم.
یک توضیح کوچک هم باید بدهم. هیچ وقت نوشته های یک نویسنده را باور نکنید. هیچ وقت به دنبال واقعیت در نوشته هایم نباشید. هرچند ممکن است که خیلی هم غیر واقعی نباشند. به شدت اعتقاد دارم که نویسنده ها، دروغگوترین آدم های روی زمین هستند. راستش من گاهی آنقدر همه چیز را با هم قاطی می کنم و آنقدر در خاطراتم عقب و جلو می روم که حتی خودم را هم آن میان گم می کنم. همه ی نوشته های من، خاطراتی هستند از زندگی.
فقط یک چیز راضی نگهم می دارد. اگر توانسته باشم طوری بنویسم که کسی با خودش فکر کند یک اتفاق واقعی را نوشته ام، به همه ی خواسته ام رسیده ام. من همیشه خواسته ام زندگی را آنطور که امکان دارد بنویسم. همیشه سعی کرده ام ساده ترین لحظه های زندگی را توصیف کنم. همیشه دلم خواسته است که خواننده ی نوشته هایم بتواند خاطرات خودش را دوباره زندگی کند. امیدوارم که توانسته باشم.

پاییز

نه! پاییز را دوست ندارم. هرچند با اینهمه سبز و سرخ و زرد زیباست. هرچند با اینهمه باران قشنگ است. هرچند خورشیدش زیبا می تابد. هرچند کنار تو باشم. من پاییز را دوست ندارم، فقط به خاطر شب هایش. هر روز که می گذرد، شب زودتر می آید و روز دیرتر. باید تا آخر پاییز تحمل کنم. مثل اینکه شب می خواهد خودش را تحمیل کند. می خواهد همه ی زندگی را تسخیر کند. می خواهد همه چیز را بکشد. حتی خورشید را. و آسمان اشک می ریزد و ناله می کند. ستاره کمک می خواهد. درخت بیمار می شود. شیشه آنقدر نفس نفس می زند تا عرق کند. پرنده گرسنه می ماند. نه، پاییز را دوست ندارم. هرچند زیبا باشد. هرچند کنار تو باشم.

۱۳۸۴/۰۸/۱۶

مثل سکوت

چقدر تحمل نبودنت سخت است. نبودنت مثل درد است. مثل زخم تازه ای یا خراشی، روی پوستم. ایکاش می توانستم بندی باشم برای حضورت. زنجیری سنگین بر دوشت. گلوله ای در قلبت. یا سنگی برای قبرت. بی من هیچ کجا نرو. کنارم باش همیشه. بی تو تحمل زندگی سخت است. مردن هم راحت نیست.

برگرد. چقدر برگشتنت خوب است. تازه ای، مثل نسیم خنک بهار. گوارایی، مثل آب چشمه. شیرینی. مثل گرمای خورشید زمستان، خالصی. مثل سکوتی، خالی و پر. مثل روح بهار پر از رنگی. مثل سبزه زار شاد و سالمی. نمناک و پر طراوتی.

ایکاش بوسه ای بودم بر گونه ات، یا چیزی مثل فکر، درون جمجمه ات. چیزی شبیه احساس، در قلبت. کاش چیزی بودم مثل هوا، مثل نور، مثل سایه. چقدر دلم می خواهد که این بار، وقتی سرم را روی سینه ات می گذارم، وقتی صدای نفست، صدای تپش قلبت را می شنوم، مثل خواب، فرو بروم درونت. بشوم جزئی از وجودت. بشوم تو.

اینجا که هستی، گل های قالی شاد و زیبا و خوشرنگند. آینه مدام می خندد. شب، مثل مخمل سیاه، می درخشد. تن، می سوزد. دل، می لرزد. فقط پرنده حالم را می فهمد. وقتی که هستی، آفتاب زودتر می آید. آسمان آبی تر است. باران ریزتر می بارد. سرما هم زیاد نمی ماند.

۱۳۸۴/۰۸/۱۴

سیب

نمی دانم این شعر از کیست. اصلا نمی دانم که درست به خاطرم مانده یا نه. هیچ وقت حتی متن آن را ندیده ام و یادم نیست که اولین بار از کجا شنیدم. خیلی وقت است که می خواسته ام بگذارمش اینجا تا شاید صاحبش را پیدا کنم.

*****

تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره
از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم.

باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
رفتن گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا
خانه ی کوچک ما سیب نداشت.

۱۳۸۴/۰۸/۱۲

یک اتفاق ساده

اصلا نمی فهمم که چطور این اتفاق می افتد. آنقدر این جریان پیچیده و مرموز است که نمی توانم دربرابرش مقاومت کنم. چیزی ست شبیه فریب شیطان. چیزی که زیر پوست می دود و اتفاقی که نباید بیفتد را وامی دارد که به راحتی بیفتد.
صبح ها، قبل از اینکه چشم هایم باز بشوند، می فهمم که هنوز در رختخواب هستم. لحاف را تا زیر چانه ام بالا می کشم و پشتم را می کنم تا نبینمش. تنم عرق می کند، چند بار از این دنده به آن دنده می شوم و خودم را با رویاهایم مشغول نگه می دارم. هوا کم کم روشن می شود. چراغ بالای سرم را روشن می کنم و سعی می کنم داستان نیمه مانده از شب قبل را بخوانم. ولی نه، هیچ کدام از این راه ها فایده ندارد. مثل این است که کسی دست زیر تنم می برد و به زور بلندم می کند. حالا فقط باید وقت را تلف کنم. هرچه دیرتر این اتفاق بیفتد بهتر است. آرام راه می روم و شعله ی گاز را کم می کنم تا آب کتری دیرتر جوش بیاید. حال کسی را دارم که منتظر چیزی باشد. بالاخره طاقتم تمام می شود. دستم می رود روی یک دکمه ی خاکستری و کامپیوترم با هوی دلنشینشی بیدار می شود.
اول پیش خودم بهانه می آورم که باید به کارهایم برسم. کار کردن با کامپیوتر که عیب نیست. ولی چیزی درون تنم شروع می کند به جوشیدن. مثل این است که همه ی ذرات تنم می خواهند اشاره گر ماوس را به سمتی ببرند. درست مثل وقتی که انگشتت را پشت نعلبکی فلش دار، روی کاغذی پر از حرف و شماره می گذاری تا روحی احضار کنی، دستم می لغزد و اشاره گر ماوس می رود روی گزینه ی اتصال به اینترنت. تردید هم فایده ندارد، همیشه این اتفاق، به همین سادگی می افتد.

۱۳۸۴/۰۸/۱۰

با اینهمه تفاوت

مثل همیشه با قدم های کوتاه و تندش به اتاق آمد و راست رفت پای پنجره. چند لحظه با دقت تا سر کوچه را نگاه کرد. چند بار با زبان از لای دندان هایش صدا درآورد و بعد تند گفت: «نف! حالا چی کار کنیم؟»
نشست روی مبل طلایی و یک پایش را زیرش جمع کرد. پای دیگرش به زمین نمی رسید. پرسیدم: «چیو چی کار کنیم؟» باز یک بار دیگر از لای دندانهایش صدا درآورد و گفت: «چی کار کنم؟ منم با تو بیام یا نه؟»
نگاهم به صفحه ی مانیتور بود. شعری می خواندم. دستم را زیر چانه ام زدم، آرنجم را روی میز تکیه دادم، سرم رابه طرفش چرخاندم و گفتم: «نمی دونم. هرطور دوست دارین.»
با یک حرکت تند از روی مبل پایین پرید. خودش را رساند جلوی آینه و گفت: «اوف! تو هم که فقط بگو نمی دونم.»
این کار هر روزش بود. هر روزی که من می رفتم کلاس، همراهم می آمد و بعد تنهایی قدم زنان برمی گشت. هربار هم از دو ساعت قبل همین سوال ها را می پرسید. کمی خودش را خم کرد طرف آینه، چین های صورتش را با دست کشید و سیاهی پشت پلک هایش را مرتب کرد. چند بار دست زد زیر موهای فرفری اش و دوباره چرخید تا خودش را برساند پای پنجره. با دقت عجیبی کوچه ی خالی را نگاه می کرد. دستش را بین موهایش می برد. یک تکه را بیرون می کشید و بعد دوباره هلش می داد سر جای اولش، قاطی انبوه موهای زردش. اگر هم حس می کرد که قدری بلندتر از بقیه است، با کمک دست دیگر، کوتاهش می کرد. دوباره قدری نشست روی مبل و موهایش را کند و باز به سرعت رفت جلوی آینه. حالا دیگر قیچی را برداشته بود و تکه موهایش را روی میز جمع می کرد. با یک چرخ آینه ی دیگری را از روی جاکتابی برداشت، جلوی رویش گرفت و پشتش را به آینه ی دیوار کرد. یکهو گفت: «بلند شو! بلند شو!» خودم وظیفه ام را می دانستم. بلند شدم. قیچی را از دستش گرفتم و قدری از آن تکه ی مو که از پشت سرش بیرون کشیده بود کوتاه کردم. برای اینکه دلخوش بشود، چند بار دست بردم و از زیر، تکه های مو را بیرون کشیدم و از سر هرکدام قدری زدم. راهنمایی می کرد. هیجان زده می شد. گفتم: «الان خوبه دیگه.» کمی دیگر خودش را بین دو آینه تماشا کرد. خوشحال و راضی به نظر می رسید.
تکه موها را در سطل زباله ریختم. قیچی را روی میز گذاشتم و برگشتم پشت کامپیوتر. با بدخلقی کلافه ای گفت: «چی کار می کنی پای این کامپیوتر؟» فقط لبخند زدم. می دانستم که توضیحاتم راضی اش نمی کند. همیشه می گفت: «مگه زمان قدیم که کامپیوتر نبود، مردم چی کار می کردن؟» من هیچ وقت جوابی برای این سوال نداشتم و او همیشه چندین بار با همان عجله ی مخصوص خودش و همان اصرارش برای جواب گرفتن، می پرسید.
دوباره نشست روی مبل، پاهایش را دراز کرد روی میز و محو تماشای کوچه شد. با خودم فکر کردم که چطور تابحال توانسته ام با این زن کنار بیایم؟ با اینهمه تفاوتی که با من داشت. نه علاقه ها و سلیقه های یکسان داریم و نه حرف های مشترک. تنها زمانی که ممکن است با هم صرف کنیم، در همین سکوت اتاق است. گاهی هم کنار هم می نشینیم و روزنامه می خوانیم.
به این فکر می کردم که چطور اینهمه به هم نزدیک شده ایم. از روی همین مبل بسیاری از رازهایش را برایم تعریف کرده بود. بسیاری از ترس ها و اضطراب هایش را. حالا من تنهایی عذاب آورش، نگرانی ها و دلخوشی هایش را می شناسم. حس کردم که خیلی دوستش دارم. دلم می خواست بلند شوم و بغلش بگیرم. می دانستم که کلافه و غمگین است. می دانستم که می خواهد و نمی تواند تنهایی اش را با من پر کند. می توانستم میلش را برای قدم زدن دو نفری در خیابان بفهمم. احتیاج به یک همراه دارد. کسی که بتواند با او تلویزیون تماشا کند، چای بنوشد، رستوران برود. حالا که تصمیم دارد مبل ها را عوض کند، دلش می خواهد کسی همراهش باشد. مشوق می خواهد. همسر می خواهد. هم فکر ولی نمی خواهد. می خواهد خودش فکر کند و خودش تصمیم بگیرد و کسی تاییدش کند. با این ترتیب می تواند بگوید که من این کارها را کرده ام یا من این زندگی را می گردانم. فقط همین راضی اش می کند که مدام از زیبایی، جذابیت، تدبیر، حسن اخلاق و دست پختش تعریف کنی.
یادم آمد از آن روز که کنارش ایستاده بودم و با ناله ی کودکانه ای می گفت: «نف! حوصله ندارم.» دلم می خواست بغلش بگیرم و گونه ی پر گوشتش را محکم ببوسم. می دانستم که دست هایم دو طرف بدنش به هم می رسند و همه ی بغلم را پر می کند. دستم را از پشت سرش کمی بالا آوردم، ولی خجالت کشیدم. دستم را انداختم. چقدر هوس کرده بودم که سرم را روی سینه اش بگذارم و گریه کنم.
آرام و بی عجله بلند شد. می دانستم که چه فکرهایی در سرش گذشته اند. قدری جلوی پنجره ایستاد و بعد، وقتی با عجله بیرون می رفت گفت: «نف! یه قهوه بهمون نمی دی؟» گفتم: «چرا، الان میام.» می دانستم تا وقتی که من را از پای کامپیوتر بلند نکند و از اتاق بیرون نکشد، آرام نمی شود. همه ی صفحه های باز روی مانیتور را بستم و بلند شدم.