زنگهای نقاشی را هیچ وقت دوست نداشتم. گرچه گاهی هوس میکنم آب و رنگ و قلممو داشته باشم تا سر خوردن آب و رنگ گرفتن کاغذ رویاییام کند، ولی هیچوقت غیر از همان نقاشی قدیمی کلبهای با سقف سهگوش کنار رودخانهای که از بالای دو کوه با خورشیدی در میانشان میآید چیزی نکشیده بودم. خیلی که هنر میکردم پله برای کلبهام میکشیدم یا چند درخت کنار رودخانهام. یکبار هم با کمک معلمی یک سبد گل با رنگ روغن روی بوم کشیدم که گمان نکنم دوباره بتوانم چنان حجمی به رنگها بدهم.
هیچ وقت دلم نخواسته وقتم را در کلاس نقاشی بگذرانم. اصلن قلم در دستم جز برای نوشتن نمیگردد. این روزها ولی از شدت بیکاری نقاش شدهام. نه کتاب دارم و نه کامپیوتر. برای همین گاهی نوک مدادم را میتراشم و روی کاغذهای شطرنجی دفترم خط میکشم. اولین چیزی که کشیدم زنی مصلوب بود. دانشمند پرسید: «این زن مصلوب است یا کلاهقرمزی؟» چند روز پیش ولی برای اولین بار چهرهی زنی را برای یک پری دریایی کشیدم. هیچ وقت قبل از آن نتوانسته بودم چهرهی انسانی را نقاشی کنم. واقعن عجیب بود. حس میکنم درست مثل نوشتن که مطلب باید اول در ذهن شکل بگیرد، بیشتر هنر نقاشی هم در شکلگیری تصاویر ذهنیست. کافی است خطهایی روی کاغذ میبینی را پررنگ کنی تا دیگران هم ببینند. هیجان خاص خودش را دارد.
چیزی که این روزها زیاد هوس میکنم بکشم، هیکل گربههاست. گربهها را دوست دارم. نگاهشان شگفتانگیز است و خم بدنشان حالت عجیبی دارد. حتی اگر حالت حمله به خود بگیرند، بازهم حرکاتی نرم و زیبا دارند. یک روز عصر قلم و کاغذ برداشتم و رفتم به کوچه دنبال گربهها. سعی کردم خطوط بدنشان، پوزه و گوشهایشان را بکشم. بعضی خیلی خوب از کار درآمد، اما بعضی شکل روباه شد و بعضی هم شبیه پسر شجاع. فرصتم زیاد نبود، اما تمرین خیلی خوب و تجربهی خیلی جالبی بود. گربهی سفید لوسی به شیوهی خودش به من فهماند که پشتش را بخارانم. گربهی خاکستری خیلی زیبایی هم از کاغذهای رنگی که بچهها از زیر پای عروسوداماد جمع کردهبودند و بر سرش میریختند میترسید.
۱۳۸۵/۰۶/۰۶
۱۳۸۵/۰۶/۰۵
آفتاب زمستان
قلبم
قلبم تيرباران شد
خون گرم پاشيد به صورتم
نارنجکی درونم ترکيد
پاشيدم به ديوار
دستم به هيچ جا گير نکرد
ذرهذرههای تنم روبروی آفتاب زمستان
گرم شدند و از سرما لرزيدند
کنار هم جمع شدند و
تنم دوباره ساخته شد
نو شد
دوباره من شدم
همه در چند لحظه
که سر برگرداندی
مرا به نام خواندی و
روی صورتت غنچهی لبخندی شکفت.
قلبم تيرباران شد
خون گرم پاشيد به صورتم
نارنجکی درونم ترکيد
پاشيدم به ديوار
دستم به هيچ جا گير نکرد
ذرهذرههای تنم روبروی آفتاب زمستان
گرم شدند و از سرما لرزيدند
کنار هم جمع شدند و
تنم دوباره ساخته شد
نو شد
دوباره من شدم
همه در چند لحظه
که سر برگرداندی
مرا به نام خواندی و
روی صورتت غنچهی لبخندی شکفت.
۱۳۸۵/۰۶/۰۱
درمورد شازده کوچولو
حکایتها و نقل قولهای مربوط به سرنوشت شازده کوچولو نامحدود است. در اینجا تنها چند نمونه برای برانگیختن کنجکاوی دوستداران این داستان آورده میشود که به نظر جالب و قابل توجهاند.
- ۶۱۲ نام هواپیمایی در کتاب «پست جنوب» (بخش چهار) است که سنت اگزوپری پانزده سال بعد این نام را برای اخترک مسافر کوچولواش انتخاب میکند.
- در سال ۲۰۰۱، با ابتکار سازمان ناسا، به طور رسمی اختری با ب-۶۱۲ نامگذاری شد. این نامگذاری به این خاطر است که این اختر تا قبل از سال ۲۰۱۵ از خط سیر خودش به سمت زمین منحرف خواهد شد.
- اخترشناس فرانسوی، «فیلیپ پرین»، در ژوئن ۲۰۰۲، در مدت اقامتش در ایستگاه فضایی بینالمللی (ISS)، یک نسخه از کتاب شازده کوچولو را برای خوششانسی همراه خود میبرد.
- مارتین هایدگر، فیلسوف آلمانی (۱۹۷۶-۱۸۸۹)، «شازده کوچولو» را مهمترین کتاب فرانسوی زمان خودش معرفی میکند. دلیل این علاقه را میتوان بر روی جلد چاپ اول این کتاب که به زبان آلمانی در سوییس (۱۹۴۹) منتشر شد یافت. ناشر این عبارت طولانی را برای معرفی کتابش درنظر گرفته: «این کتاب مخصوص کودکان نیست، بلکه پیغامی است از شاعری بزرگ که همهی تنهاییها را تسکین میدهد و ما را در فهم رازهای بزرگ این جهان یاری میدهد. این کتاب منتخب پروفسور مارتین هایدگر است.»
- دومینیک دوویلپان، نخستوزیر فرانسه نیز یک نسخه از چاپ اصلی آمریکایی کتاب «شازده کوچولو» به زبان فرانسه را دارد. این اولین کتابیست که او از مادرش هدیه گرفته است.
- ژاک پرور، شاعر فرانسوی و نویسندهی بزرگ کتابهای کودکان، از سنت اگزوپری بخاطر تقلید از وی در قسمت کوچکی از نوشتههایش، در مقدمهی کتاب «رقص بزرگ بهار» تشکر میکند.
- بسیاری از شخصیتهای انجمنهای مدنی توسط همتایانشان یا مردم، با اقتباس از شخصیت معروف سنتاگزوپری، «شازده کوچولو» نامیده میشوند. بعنوان نمونه مارتین هیرش، مدیر موسسهای خیریه، شازده کوچولوی فقرا نام گرفته است.
- شاید شازده کوچولو تبدیل به یک اصطلاح در روزنامهنگاری شده باشد، ولی باید توجه داشت که به ندرت تیتر یک کتاب به زبان عامیانه راه پیدا میکند.
- در پایان، کنسوئلوی سنتاگزوپری، که همیشه خیال میکند تنها گل سرخ شازده کوچولوست، دعای تاثیرگذاری را اینگونه مینویسد: «خدای آسمانها! شما که در تمام باغها حضور دارید، عطر ستارهها را به گلهای سرخ ببخشید، تا در این زمین تیره از سلاحها، هدایتگر باغبانهای سرباز باشند، به سوی خانههایشان. تو را سپاس میگویم، پروردگارا! پدر گلهای سرخ! آنها را یاری کن تا صدای قلبهای ما را بشنوند، تا زمانی که به باغهای شما بازگردیم. آمین!»
۱۳۸۵/۰۵/۲۹
۱۳۸۵/۰۵/۲۷
نامه به پدرم
پدر عزیزم, سلام.
این نامه را از آن جهت برای شما می نویسم که بدانید همیشه به یادتان هستم و تعالیم شما همواره همچون گوشواره هایی جدانشدنی همراه زندگی ام می مانند. و از آن جهت منتشرش می کنم که فریاد زده باشم «همه جا آدم هایی عین بابا پیدا می شوند».
پدر خوبم! امکان ندارد به یاد نداشته باشی که چطور صبح ها برای بیدار کردنمان انرژی صرف می کردی و وقت می گذاشتی. امکان ندارد از یاد ببرم صدای ضجه های اطرافیانم را که برای چند دقیقه بیشتر خوابیدن التماست می کردند. و تو با آنهمه حوصله و پشتکار همه ی راه های ممکن و غیر ممکن را برای بیرون کشیدنمان از رختخواب امتحان می کردی. ابتکارهایت همیشه خاص خودت بود. اره و سوهان برمی داشتی و در آن خنکای لطیف صبح به جان روح های نیمه هشیار مان می افتادی. باور کن حتی حالا هم که بچه های بزرگی شده ایم و سعی می کنی کاری به کارمان نداشته باشی و خودت هم بیشتر از قبل, گاهی تا هفت صبح در رختخواب می مانی, با شنیدن صدای بیدار شدنت تمام اندام هایم دچار رعشه می شوند و می دانم چاره ای جز بلند شدن ندارم.
بابای نازنینم! باور کن اگر بیایم و ببینم که خانه ای در بهشت داری, از خدا خواهش می کنم که رختخواب مرا در جهنم پهن کند. شاید هم خدا تو را مامور بیدار کردن فرشته هایش کند. ولی از آنجا که زیاد احتمال دارد برای خواب خودش هم مایه ی دردسر باشی, شاید تو را شکنجه ی مضاعفی برای جهنمیان قرار دهد. به این ترتیب می بینی که چه انگیزه ی نیرومندی هستی برای نیکوکار شدنم.
پدرم! سالهاست که از خانه ات بیرون آمده ام. اما نمی دانم چرا این عذاب های صبحگاهی دست از سرم بر نمی دارند. همیشه یا برای کلاس های خودم و یا برای آماده کردن صبحانه ی همسرم مجبور شده ام صبح زود بیدار شوم. یک روز هم اگر تعطیل باشد و صدای زنگ ساعت بیدارم نکند, حتمن اتفاقی می افتد مثل اتصالی کردن بوق ماشینی پای پنجره ی اتاقم. هیچ کدام اینها هم که نباشد, معلوم نیست چرا همان روز بی خوابی به سرم می زند و چشم هایم به زور هم بسته نمی مانند. می دانم که این جزئی از سرنوشتم شده و تا ابد همراهم خواهد بود. اطمینان دارم که حتی پس از مرگم آدم مهربان بی کاری پیدا می شود که هرصبح روی قبرم را جارو بکشد و آب بپاشد و با تکه سنگی به سنگم بکوبد و فاتحه بخواند.
پدر عزیزم! همه ی اینها را گفتم تا بدانی که چطور هر صبحم را با یاد تو شروع می کنم و مطمئن باشی که هیچ وقت فراموشت نخواهم کرد. اینجا هم که هستم, آنسوی دنیایی که همیشه شناخته بودم, اینهمه دور از تو, یک نفر هر روز ساعت هفت صبح آنقدر ناقوس کلیسا را با مدل های مختلف به صدا در می آورد تا خواب را از سرم بپراند. هر صبح با یاد تو بیدار می شوم و گلایه کنان از این سرنوشت شوم بلند بلند می گویم: «همه جا آدم هایی عین بابا پیدا می شود».
بابای خوبم! خیالت از بابت بیدار شدن های صبحم کاملن راحت باشد. فقط حالا فرقش این است که کسی برایم نان تازه روی میز نمی گذارد و چای نمی ریزد و تخم مرغ نیمرو نمی کند...
این نامه را از آن جهت برای شما می نویسم که بدانید همیشه به یادتان هستم و تعالیم شما همواره همچون گوشواره هایی جدانشدنی همراه زندگی ام می مانند. و از آن جهت منتشرش می کنم که فریاد زده باشم «همه جا آدم هایی عین بابا پیدا می شوند».
پدر خوبم! امکان ندارد به یاد نداشته باشی که چطور صبح ها برای بیدار کردنمان انرژی صرف می کردی و وقت می گذاشتی. امکان ندارد از یاد ببرم صدای ضجه های اطرافیانم را که برای چند دقیقه بیشتر خوابیدن التماست می کردند. و تو با آنهمه حوصله و پشتکار همه ی راه های ممکن و غیر ممکن را برای بیرون کشیدنمان از رختخواب امتحان می کردی. ابتکارهایت همیشه خاص خودت بود. اره و سوهان برمی داشتی و در آن خنکای لطیف صبح به جان روح های نیمه هشیار مان می افتادی. باور کن حتی حالا هم که بچه های بزرگی شده ایم و سعی می کنی کاری به کارمان نداشته باشی و خودت هم بیشتر از قبل, گاهی تا هفت صبح در رختخواب می مانی, با شنیدن صدای بیدار شدنت تمام اندام هایم دچار رعشه می شوند و می دانم چاره ای جز بلند شدن ندارم.
بابای نازنینم! باور کن اگر بیایم و ببینم که خانه ای در بهشت داری, از خدا خواهش می کنم که رختخواب مرا در جهنم پهن کند. شاید هم خدا تو را مامور بیدار کردن فرشته هایش کند. ولی از آنجا که زیاد احتمال دارد برای خواب خودش هم مایه ی دردسر باشی, شاید تو را شکنجه ی مضاعفی برای جهنمیان قرار دهد. به این ترتیب می بینی که چه انگیزه ی نیرومندی هستی برای نیکوکار شدنم.
پدرم! سالهاست که از خانه ات بیرون آمده ام. اما نمی دانم چرا این عذاب های صبحگاهی دست از سرم بر نمی دارند. همیشه یا برای کلاس های خودم و یا برای آماده کردن صبحانه ی همسرم مجبور شده ام صبح زود بیدار شوم. یک روز هم اگر تعطیل باشد و صدای زنگ ساعت بیدارم نکند, حتمن اتفاقی می افتد مثل اتصالی کردن بوق ماشینی پای پنجره ی اتاقم. هیچ کدام اینها هم که نباشد, معلوم نیست چرا همان روز بی خوابی به سرم می زند و چشم هایم به زور هم بسته نمی مانند. می دانم که این جزئی از سرنوشتم شده و تا ابد همراهم خواهد بود. اطمینان دارم که حتی پس از مرگم آدم مهربان بی کاری پیدا می شود که هرصبح روی قبرم را جارو بکشد و آب بپاشد و با تکه سنگی به سنگم بکوبد و فاتحه بخواند.
پدر عزیزم! همه ی اینها را گفتم تا بدانی که چطور هر صبحم را با یاد تو شروع می کنم و مطمئن باشی که هیچ وقت فراموشت نخواهم کرد. اینجا هم که هستم, آنسوی دنیایی که همیشه شناخته بودم, اینهمه دور از تو, یک نفر هر روز ساعت هفت صبح آنقدر ناقوس کلیسا را با مدل های مختلف به صدا در می آورد تا خواب را از سرم بپراند. هر صبح با یاد تو بیدار می شوم و گلایه کنان از این سرنوشت شوم بلند بلند می گویم: «همه جا آدم هایی عین بابا پیدا می شود».
بابای خوبم! خیالت از بابت بیدار شدن های صبحم کاملن راحت باشد. فقط حالا فرقش این است که کسی برایم نان تازه روی میز نمی گذارد و چای نمی ریزد و تخم مرغ نیمرو نمی کند...
۱۳۸۵/۰۵/۲۱
۱۳۸۵/۰۵/۱۳
قهوه با کیک شکلاتی
ظرف میوه را روی میز گذاشت و پرسید: «چای میخوری یا قهوه؟»
با یک نگاه همهی خطوط تنش را در ذهنم حک کردم. خیره به چشمهایش شدم و گفتم: «من قهوه میخوام».
لبخند زد. آنقدر آشنا و مهربان بود که همهی ترس و شرمم را ریخت. پشتش را که کرد گفتم: «با کیک شکلاتی».
یک لحظه سرش را برگرداند و شهاببارانم کرد. بلند شدم. پشت سرش به آشپزخانه دویدم و بلندتر گفتم:«من قهوه میخوام با کیک شکلاتی».
برگشت رو به من. تنم داغ بود و نگاهش پرعطش. دستهایمان آماده بودند برای تسلیم کردن. باز و اینبار آرامتر گفتم: «قهوه میخوام با کیک شکلاتی»!
حرف هنوز روی لبهایم بود که مزهی کیک شکلاتی را در دهانم چشیدم. غلظت داغ قهوه تنم را غرق کرد.
با یک نگاه همهی خطوط تنش را در ذهنم حک کردم. خیره به چشمهایش شدم و گفتم: «من قهوه میخوام».
لبخند زد. آنقدر آشنا و مهربان بود که همهی ترس و شرمم را ریخت. پشتش را که کرد گفتم: «با کیک شکلاتی».
یک لحظه سرش را برگرداند و شهاببارانم کرد. بلند شدم. پشت سرش به آشپزخانه دویدم و بلندتر گفتم:«من قهوه میخوام با کیک شکلاتی».
برگشت رو به من. تنم داغ بود و نگاهش پرعطش. دستهایمان آماده بودند برای تسلیم کردن. باز و اینبار آرامتر گفتم: «قهوه میخوام با کیک شکلاتی»!
حرف هنوز روی لبهایم بود که مزهی کیک شکلاتی را در دهانم چشیدم. غلظت داغ قهوه تنم را غرق کرد.
اشتراک در:
پستها (Atom)