۱۳۸۳/۱۱/۱۰

خنده زیباترت می کند

سلام كه كردم، زن شروع كرد به تركي حرف زدن. مرد گفت: «از صبح دارد تركي حرف مي زند.» پرسيدم: «مگر بلد است؟» گفت: «مادرش ترك بوده ولي خودش هيچ وقت تركي حرف نزده بود.» بعد رو به زن پرسيد: «شناختي؟» من منتظر ايستاده بودم و زن با بهت نگاهم مي كرد. خطاب به من شايد پرسيد: «پسر برادرم؟» مرد با صداي بلند خنديد و گفت: «خانم به اين خوشگلي را چرا مي گويي آقا؟» كتم را درآوردم و روي رديف مبل هاي چسبيده به هم، روبرويش نشستم. مرد كه به سمت آشپزخانه مي رفت گفت: «امروز حتي من را هم نشناخته.» زن خيره شده بود به زمين. شايد هم به من نگاه مي كرد. نمي دانم. در نگاهش چيزي براي كشف شدن نداشت. اصلا معلوم نبود به كجا نگاه مي كند. مرد سيني را با دو تا استكان چاي روي ميز گذاشت و كنارم نشست.
پرسيدم: «حال خودتان چطور است؟»
گفت: «خوبم به لطف خدا.»
گفتم: «شنيده بودم كه باز كمرتان درد گرفته.»
گفت: «پيري است و هزار درد و مرض.»
پرسيدم: «تنهايي از عهده ي همه ي كارهايش برمي آييد؟»
گفت: «نه. پرستار شبانه روزي دارد. خودم هم مرتب سر مي زنم. امروز رفته مرخصي.»
وقتي چاي مي خوردم زن پرسيد: «آقا نوه ي حشمت خانم نيستند؟»
خنديدم و گفتم: «من كه پسر نيستم. دخترم.»
زن دوباره شروع كرد به تركي حرف زدن. ياد بچگي هايم افتادم و خنده هايش. با همه ي بهتي كه داشت هنوز زيبا بود. بيني صاف و چشم هاي عسلي و پوست روشني داشت كه هنوز خيلي چروك نشده بود. مرد ظرفي پر از نخود و كشمش جلويم گذاشت و شيريني تعارفم كرد. زن گفت: «شيريني را دور بگردان.» مرد خنديد و پرسيد: «براي كي دور بگردانم؟» زن مبل هاي خالي را نشان داد و چيزي نگفت. مرد تا جلوي مبل خالي رفت و ظرف شيريني را تعارف كرد. خنديد و رو به زن گفت: «برنمي دارند.» زن مبل خالي ديگري را نشان داد و گفت: «آنجا هم بگير.»
مرد شروع كرد به ادا درآوردن. ظرف شيريني را جلوي مبل هاي خالي مي گرفت و با اصرار تعارف مي كرد. از اداهايي كه درمي آورد خنده ام گرفته بود. هردو بلند بلند مي خنديديم و آب از چشم هايمان راه افتاده بود. دلم درد گرفت از شدت خنده و هق هقي كه در آن پيچيده بود و نمي خواستم بيرون بزند. مرد هم مدام سرفه قاطي خنده هايش مي كرد و نمي توانست جلوي اشك هايش را بگيرد. اين بود كه بيشتر و بيشتر خنديديم. حالا زن هم مي خنديد. خنده زيباترش مي كرد. چيزي درون چشم هايش جان گرفت. هنوز زنده بود.

۱۳۸۳/۱۱/۰۹

رفتن

نشسته بودم روي مبل و حاضر شدنش را تماشا مي كردم. مي رفت و مي آمد و دور خودش و وسايلش مي چرخيد. درون دل من هم غوغايي بود، مثل رفت و آمد موج دريا. مثل كف كردن و كش آمدنش روي ساحل. چيزي مثل آب توي گلويم گير كرده بود. سرم را تكيه دادم به ديوار و چشم‌هايم را بستم تا قدري نفس بكشم. شيريني بوسه اش لبهايمان را دوخت به هم. ميان آغوشش جابجا شدم. دلم مي خواست فرو بروم درون سينه اش. مي ترسيدم رهايش كنم تا برود. دستش را گرفته بودم تا آخرين لحظه. خيره شده بودم به نگاهش تا همه ي ذهنم را پر كند. كيفش را كه برداشت مثل اين بود كه يك تكه از قلب من را برداشته و با خودش مي برد. رهايش كه كردم موجي محكم به درونم زد و در همه ي درونم چرخيد. دست تكان داد و دست تكان دادم و رفت. درياي درونم را پشت سرش ريختم تا زودتر برگردد.

۱۳۸۳/۱۱/۰۳

نامه ای برای تو

بعضي وقت ها در زندگي هست كه دلت براي كسي خيلي تنگ مي شود. آنقدر كه مي خواهي او را با همه ي فشار دست هايت بغل بگيري و با همه ي نيروي لب هايت ببوسي اش. تمام روز دور خودت مي چرخي و نمي داني بايد چه كار كني. دلت مي خواهد غرق رويا بشوي. نه مي تواني كتاب بخواني و نه مي تواني چيز بنويسي. براي خودت چاي مي ريزي ولي ميل خوردن نداري. هوس سيب مي كني ولي به محض اينكه اولين گاز را مي زني پشيمان مي شوي. دلت مي خواهد راه بروي ولي در خانه مي ماني. يك لحظه سردت مي شود و لحظه ي بعد از گرما مي روي پاي پنجره. دلت مي خواهد موسيقي گوش بدهي ولي آهنگي كه مناسب حالت باشد را پيدا نمي كني. ولو مي شوي كنار ديوار و بغض مي كني. دلت تنگ است. نامه اي که ديروز پست كرده اي را دوباره مي خواني:
سلام به تو! روز قشنگت بخير! اميدوارم كه صبح با صداي ظريف پرنده ها بيدار شده باشي و تمام روزت پر از تابش خورشيد باشد. دلم برايت تنگ است. صبح كه بيدار شدم هديه ات هنوز توي بغلم بود. شايد براي همين تمام شبم پر شده بود از خواب هاي خوب. محكم به سينه ام فشارت مي دهم و احساس خوشبختي مي كنم. هديه ي تو بهترين چيزي است كه در دنيا دارم. بوي تو را مي دهد. دلم تو را مي خواهد. روزت پر از شادي باشد. به اميد ديدنت…

۱۳۸۳/۱۰/۲۸

كدام حقيقت را باور كنم؟

خبر سوختن دانش آموزان آن مدرسه ي روستايي را مي خواندم و صداي بچه اي هنوز در ذهنم مي چرخد كه «فرياد مي زد اگر بدنم بسوزد اشكالي ندارد، كاري كنيد سرم نسوزد.» دلم مي خواهد دريا دريا اشك بريزم. نه به خاطر اينكه حتي نمي دانيم چه كسي مقصر است. نه به خاطر اينكه نمي توانيم جلوي تكرار اين حادثه ها را بگيريم. نه به خاطر اينكه اينهمه ادعا مي كنيم روستاهايمان بيست و پنج سال پيش چنان بوده است و حالا چنين است. و نه به خاطر خيلي چيزهاي ديگر. درونم پر از اشك مي شود شايد فقط به خاطر اينكه هيچ كدام از آن سيزده بچه دلشان نمي خواست كه سرشان بسوزد. به خاطر اينكه اين تجربه براي 34 بچه ي زنده مانده خيلي زود بوده است. همين حالا صفحه ي حادثه ي روزنامه ي شرق روز شنبه 26 دي 83 جلويم باز است. همينطور كه تصوير سوخته شدن بچه ها همه ي ذهنم را پر كرده بود، جريان سوزانده شدن هانيه ي هفت ساله را با قاشق داغ خواندم. «او كه دانش آموز كلاس اول ابتدايي است افزود: نامادري هنگام سوزاندن وي دهانش را مي بست.» و به ياد آوردم كه كسي با افتخار در تلويزيون ادعا مي كرد ديگر حكم سنگسار در ايران اجرا نمي شود.
كجاي زندگي هستيم ما؟ هنوز مشكل نامادري ها و ناپدري ها با بچه هاي همسرانشان حل نشده. هنوز عروس ها و داماد ها با خودشان و خانواده هايشان مشكل دارند. هنوز نمي توانيم به هم اعتماد كنيم و از هم كمك بخواهيم. يادم مي آيد كه در همين روزنامه چيزهاي جالب ديگري هم خوانده بودم. اينجا در صفحه ي 21 نوشته: «حمايت از حيوانات در ايران به بيش از دوهزار سال قبل از ميلاد مسيح مي رسد و در قوانين آن زمان آمده است.» و به ياد مي آورم كه كورش بنيانگذار قوانين مربوط به حقوق بشر بوده است.
نمي دانم. واقعا نمي دانم كه چطور اينها را كنار هم بگذارم. خودم را بايد جزء كدام دسته و فرهنگ بدانم؟ خودم را بايد بچسبانم به آنچه هزارها سال قبل داشته ايم، يا باور كنم در دوره اي زندگي مي كنم كه هر روز اينهمه مطلب جديد را مي توان در صفحه ي حوادث روزنامه ها ديد. واقعا نمي دانم كه جزء كدام دسته هستم.

۱۳۸۳/۱۰/۲۴

نفهميدم كي خوابم برد

دراز كشيده بود روي تشك. مثل هميشه ساكت و آرام بود. ولي مثل هميشه اخم نداشت، چون سرش درد نمي كرد. حتي خسته هم نبود. مرده بود. كنارش نشستم و سرم را روي سينه اش گذاشتم. نفس نمي كشيد. چه آرامشي داشت. دست كشيدم بين موهايش، مثل هميشه از جلو به عقب و در مسيرهاي مستقيم. ديگر دلخور نمي شد اگر موهايش را به هم مي ريختم. سرم را بلند كردم. چشم هايش بسته بود. دلم مي خواست يكبار ديگر چشم هايش را باز كند و نگاهم كند. دست كشيدم پشت پلك ها و روي مژه هاي بلندش. لب هايم را چسباندم به لب هايش، محكم و طولاني. هيچ حركتي نمي كرد. لرزشي خفيف از همه ي بدنم گذشت و خودم را جدا كردم. دست كشيدم روي دست هايش كه كنار هم روي بدنش بودند. چقدر سرد بود. كاش يكبار ديگر، فقط يكبار، دستش را بلند كند و روي صورتم بگذارد. كاش پشت انگشت هاي استخواني و كشيده اش را روي گونه ام بكشد. دست هايش را بوسيدم. مي دانستم كه بعد از اين بايد بدون حضور نوازشگر اين دستها زندگي كنم؛ بدون حضور مهربان نگاهش. كنارش دراز كشيدم. دستم را دور گردنش و پايم را دور پايش حلقه كردم. بدنش سرد بود. كاش مي شد كه يكبار ديگر آن گرماي سوزاننده در بدنش بپيچد. صورتم را چسباندم به صورتش. اشك هايم صورت هردومان را خيس كرده بود. كنار گوشش گفتم: «راحت بخواب عزيز دلم». اميدوار بودم كه صبح دوباره چشم هايش را باز كند، لبخند بزند، محكم بغلم كند و ببوسدم. نفهميدم كي خوابم برد.

۱۳۸۳/۱۰/۱۶

يك شمع برايم روشن كن

گفتم: «مي روم مشهد». زن با چنان حسرتي نگاهم كرد كه خيال كردم مي خواهد همه ي آرزوها و خواسته هايش را همراهم كند. «التماس دعا» گفت. گفتم «حتما» و سعي كردم به ياد بياورم آخرين باري را كه حرم رفته بودم براي زيارت. با خودم فكر كردم كه چقدر احمق بودم يا چقدر تنها كه آنجا مي رفتم براي گريه كردن و رها كردن خودم در موجي كه تا كنار ضريح مي رفت و مي آمد. از به ياد آوردن سنگيني هواي ساكن آنجا، حالم بد شد.
زن گفت: «يك شمع برايم روشن كن». مي دانستم كه حرم نمي روم و شمع روشن نمي كنم ولي گفتم: «حتما روشن مي كنم». ناراحت بودم از دروغي كه مي گفتم ولي با خودم فكر كردم كه اين اميد بيشتر به كارش مي آيد تا شمعي كه در جايي مي سوزد و آب مي شود. جايي كه فضايش پر است از نياز و خواهش. از به ياد آوردن زنها با چادرهاي سياه كه بدنم را لمس مي كنند تا مبادا غير از خودم چيزي را به آن حريم وارد كنم چندشم شد. خوب است كه دل را نمي شود ديد. پيش خودم خوشحال بودم از اينكه هيچ وقت آرزوهايم را گدايي نكرده ام. احساس غرور مي كردم كه هميشه خدا براي من يك خالق بزرگ يا دست كم يك پدر مهربان بوده است، نه صدقه دهنده اي پر ادعا.
وقتي از مشهد برگشتم، براي زن پيغام فرستادم كه شمعش را روشن كرده ام. فكر كردم كه شايد اين پيغام تنها دلخوشي اش باشد.