۱۳۸۶/۱۰/۰۳
جادو
در آینه چنگ میاندازم
به چشمهایی که خیره نگاهم میکنند
دهانی که سرد لبخند میزند
دستی که چنگ میاندازد
آینه تکهتکه میشود
خرده شیشهها در رگهایم فرو میروند
خون تنم از زخمها جاری میشود
هزارها چشم جادو شده خیره نگاهم میکنند
هزارها دهان سرد بیهوده لبخند میزنند
نگاهها و لبخندها در خون تنم غوطهور میشوند
دستها پارو میزنند
اشکها خون را رقیق میکنند.
۱۳۸۶/۰۹/۳۰
۱۳۸۶/۰۹/۲۴
بادهای تند
بادها که تند میوزند, باران ساحلی که میزند, دانشمندم به یاد شعری که سالها پیش برایش خواندهام شروع میکند که: «آی, وای, داد و بیداد, چه بادیان این بادا, چه آبیان این آبا...»* و من همیشه تاکید می کنم که: «مال من چشاتن»! حالا به بهانهی این خاطره و بادهای تند و رگبارهای این روزها, بخاطر اینکه تازگی اینجا سر میزند و نوشتههایم را میخواند, متن زیر را برای او مینویسم.
* از جملههای زیبای این شعر: یک روز بارانی در یک تقویم
در آغوشت افتادهام
وحشتزده از طوفان نیمهشب
درست شبیه مشقهای خط خورده
- «میخوای پاشی یا نه؟»
- «نه هنوز گیج خوابم!»
باد صندلیهای روی ایوان را میاندازد
بند رخت را پاره می کند
با موهای آشفته
لباسها را از اینسو و آنسو جمع میکنم
- «وای, چه بادیان این بادا...»
- «مال من چشاتن!»
خانهها ویران میشوند
خطوط تلگراف پاره میشوند
وحشتزده میدوم
درها را پشت سرم میبندم
چشم که باز میکنم
هوا سفید شده
- «شاید برف باریده»
- « شاید مه گرفته باشدمان»
سرم روی سینهات
دوباره به خواب میروم
جلسهی امتحان است
هراس درسهای نخوانده
مهمانهای ناشناس
عشقهای گمشده
پدرم پیر شده
مادرم زیباتر از همیشه
خواهرم را گم کردهام
باد میزند
قاب چوبی پنجرهها به هم میخورند.
کف گوشهی دهانم جمع شده
قی پای چشمهایم خشکیده
- «هنوز میخوای بخوابی؟»
- «گیجم, سرم درد میکنه»
سرم را روی سینهات جابجا میکنم
دستهایت را دور تنم محکم میکنی
گرمی دستت روی گونهام میماند
باد میوزد
باران به پنجره میزند
دریا طوفانیست
چشمهایم را که میبندم
بیوقفه به خواب میروم.
* از جملههای زیبای این شعر: یک روز بارانی در یک تقویم
در آغوشت افتادهام
وحشتزده از طوفان نیمهشب
درست شبیه مشقهای خط خورده
- «میخوای پاشی یا نه؟»
- «نه هنوز گیج خوابم!»
باد صندلیهای روی ایوان را میاندازد
بند رخت را پاره می کند
با موهای آشفته
لباسها را از اینسو و آنسو جمع میکنم
- «وای, چه بادیان این بادا...»
- «مال من چشاتن!»
خانهها ویران میشوند
خطوط تلگراف پاره میشوند
وحشتزده میدوم
درها را پشت سرم میبندم
چشم که باز میکنم
هوا سفید شده
- «شاید برف باریده»
- « شاید مه گرفته باشدمان»
سرم روی سینهات
دوباره به خواب میروم
جلسهی امتحان است
هراس درسهای نخوانده
مهمانهای ناشناس
عشقهای گمشده
پدرم پیر شده
مادرم زیباتر از همیشه
خواهرم را گم کردهام
باد میزند
قاب چوبی پنجرهها به هم میخورند.
کف گوشهی دهانم جمع شده
قی پای چشمهایم خشکیده
- «هنوز میخوای بخوابی؟»
- «گیجم, سرم درد میکنه»
سرم را روی سینهات جابجا میکنم
دستهایت را دور تنم محکم میکنی
گرمی دستت روی گونهام میماند
باد میوزد
باران به پنجره میزند
دریا طوفانیست
چشمهایم را که میبندم
بیوقفه به خواب میروم.
۱۳۸۶/۰۹/۱۴
۱۳۸۶/۰۹/۰۵
یک توضیح احمقانه
تو یه برنامه مستند از شبکه چهار یه وقتی یه جنگلی رو نشون می داد که در اون زنجره ها هر هفده سال یکبار, یک شب همه با هم زاده می شن. اون شب تمام فضا پر شد از زنجره ها و صدا و پروازهاشون. اون شب جنگل خواب نداشت و عمر زنجره ها هم همون یک شب بود. صبح روز بعد, همشون جسدهایی بودن که سطح زمین رو پر کرده بودن. جالبی ماجرا این بود که در تفسیر این اتفاق, عمر مفید خاک برای تامین نیازهای جنگل را هفده سال ارزیابی کرده بودن. زنجره های یک شبه هم غذای هفده سال بعد درخت ها شدن و هم غذای چندین روز پرنده ها و حشرات.
فکر می کنم اینجور چیزها عظمت خدا رو بیشتر نشون می دن تا پیدا کردن ساده دلانه ی آیه ها و اسم های مقدس بر نشانه های حقیر. گاهی تصویرهایی برام می رسن که اسم امام و پیغمبر را روی ابر یا کف دریا نشون می دن یا آیه های قرآن رو روی پوست کدو و تخم مرغ. رد نمی کنم این احتمالات رو, ولی نشانه های خدا خیلی عظیم تر از این حرف هان. از این گذشته در یکی از همین ایمیل ها عکس هوایی از خلیج فارس دیدم که به شکل ماهرانه ای دستکاری شده بود و شکل تفنگ به خودش گرفته بود. اینه که به عکس ها اعتماد نمی کنم. توقع نداشته باشید با دیدنشون حیرت کنم.
فکر می کنم اینجور چیزها عظمت خدا رو بیشتر نشون می دن تا پیدا کردن ساده دلانه ی آیه ها و اسم های مقدس بر نشانه های حقیر. گاهی تصویرهایی برام می رسن که اسم امام و پیغمبر را روی ابر یا کف دریا نشون می دن یا آیه های قرآن رو روی پوست کدو و تخم مرغ. رد نمی کنم این احتمالات رو, ولی نشانه های خدا خیلی عظیم تر از این حرف هان. از این گذشته در یکی از همین ایمیل ها عکس هوایی از خلیج فارس دیدم که به شکل ماهرانه ای دستکاری شده بود و شکل تفنگ به خودش گرفته بود. اینه که به عکس ها اعتماد نمی کنم. توقع نداشته باشید با دیدنشون حیرت کنم.
۱۳۸۶/۰۸/۲۸
۱۳۸۶/۰۸/۲۲
کویر
پرسیدم: «کویر کجاست»؟ با تعجب نگاهم کرد و چیزی نگفت. گفتم: «آدم چطور میتونه بره به کویر»؟ همینطور هاجوواج نگاهم میکرد که گفتم: «آخه کورش چندتا عکس از کویر برام فرستاده که خودش گرفته. میخوام بدونم یک نفر چطور میتونه بره از کویر عکس بگیره».
همیشه فکر میکردم کویر جاییست دور از دسترس. فکر میکردم برای رفتن به کویر باید حتمن مثل خلبان قصهی شازده کوچولو از آسمان سقوط کرده باشی. و برای برگشتن حتمن باید از معجزهی ماری کمک بگیری. همیشه وقتی عکسهایی از کویر میبینم با خودم جای عکاس را تجسم میکنم: شاید روی تپهای شنی از همان دست که میبینم. همیشه فکر میکنم که شنها بسیار نرماند و پای عکاس یا سر میخورد و یا فرو میرود در شن. در فیلمها دیدهام که باد میزند و شنها از لبهی تپهای سر میخورند و دیوارهی جدیدی میسازند. انعکاس نور را روی شنها درک نمیکنم. اغلب نمیفهمم آفتاب از کدام طرف تابیده. راه رفتن شترها را که روی تپههای شنی در فیلمها میبینم پیش خودم مطمئن هستم گروه فیلمبرداری حتمن هوای شتر و شترسوار را دارد. وگرنه همیشه خیال میکنم کویر به هیچ جا راه ندارد. پیش خودم گیج میشوم که شترسوار کجا میرود؟ تقریبن همیشه مطمئن هستم که از یک جایی آنها را گذاشتهاند وسط کویر، و یک طوری آنها را از همان وسط برمیدارند.
جوابی که شنیدم ولی حیرتانگیز بود. میگفت جاده از وسط کویر میگذرد. «کنار جاده پیاده میشوی، میروی چند قدم دورتر عکس میگیری و برمیگردی».
چقدر دلم میخواهد این پدیده را تجربه کنم. اصلن برایم قابل تصور نیست. کمی هولناک به نظر میرسد و همین هولناکی کنجکاوی کودکانهای به من میدهد. دلم نمیخواهد باد بزند و مثل یک نقطه زیر شنها ناپدید بشوم.
×××
باد میزد به صورتم و موهایم پتوپوت میشدند. در دوردست زنی با چادر سیاهش از دامنهی کوه پایین میرفت. آنقدر پای پنجره ایستادم تا زن از تپه پایین رسید و میان ساختمانها گم شد.
عاشقانه
میخرامد
لوند و بیاعتنا
دست به سبزهها میکشد
خشخش دامنش را میشنوم
تلخی چشمهایش را میچشم
صدای خندهی بازیگوشش در فضا میپیچد.
پروانههای کوچک را میترساند
قورباغهها از حوالیاش میگریزند
پرندهها دور میشوند
درختان خاک مینوشند.
بر لبهی پرتگاهی میایستد
موهایش و دامنش را باد پریشان میکند
غروب را و ماه را تماشا میکند
زهر گذر دقیقهها را در نفسش میبلعد
فریاد نمیکشد
تکان نمیخورد
نمیگریزد
شب میشود.
آسمان آرام میگیرد
زمین آرام میگیرد
ماه در عبورش به تمام خلوتگاهها سرک میکشد
ستارهها رازهای زمین را مخفی میکنند.
از طلوع روبرمیگرداند
راه رفته را باز میگردد
آرام و بیاعتنا
پروانهها در حوالیاش پرواز میکنند
قورباغهها آواز میخوانند
درختها بیدار میشوند
پرندهها پرواز میکنند
دقیقهها میگذرند
دامنش به سبزهها کشیده میشود
چشمهایش را به کسی نمیبخشد
چه سخت دوستش میدارم.
میان سبزهها و درختها و پروانهها گم میشود
فضا از عطر نفسهایش زهرآگین است
میوههای جنگلی طعم تلخی چشمهایش را گرفتهاند
صدای خشخش دامنش را میشنوم
به سبزهها دست میکشم
خاک مینوشم
پرواز میکنم
آواز میخوانم
تا لبهی پرتگاه میروم
زهر گذر دقیقهها را نفس میکشم
رازهای زمین را مخفی میکنم
ماه میآید
آسمان پر ستاره میشود
زمین آرام میگیرد
باد آرام میگیرد
تا طلوع صبر نمیکنم
خوابم میبرد.
لوند و بیاعتنا
دست به سبزهها میکشد
خشخش دامنش را میشنوم
تلخی چشمهایش را میچشم
صدای خندهی بازیگوشش در فضا میپیچد.
پروانههای کوچک را میترساند
قورباغهها از حوالیاش میگریزند
پرندهها دور میشوند
درختان خاک مینوشند.
بر لبهی پرتگاهی میایستد
موهایش و دامنش را باد پریشان میکند
غروب را و ماه را تماشا میکند
زهر گذر دقیقهها را در نفسش میبلعد
فریاد نمیکشد
تکان نمیخورد
نمیگریزد
شب میشود.
آسمان آرام میگیرد
زمین آرام میگیرد
ماه در عبورش به تمام خلوتگاهها سرک میکشد
ستارهها رازهای زمین را مخفی میکنند.
از طلوع روبرمیگرداند
راه رفته را باز میگردد
آرام و بیاعتنا
پروانهها در حوالیاش پرواز میکنند
قورباغهها آواز میخوانند
درختها بیدار میشوند
پرندهها پرواز میکنند
دقیقهها میگذرند
دامنش به سبزهها کشیده میشود
چشمهایش را به کسی نمیبخشد
چه سخت دوستش میدارم.
میان سبزهها و درختها و پروانهها گم میشود
فضا از عطر نفسهایش زهرآگین است
میوههای جنگلی طعم تلخی چشمهایش را گرفتهاند
صدای خشخش دامنش را میشنوم
به سبزهها دست میکشم
خاک مینوشم
پرواز میکنم
آواز میخوانم
تا لبهی پرتگاه میروم
زهر گذر دقیقهها را نفس میکشم
رازهای زمین را مخفی میکنم
ماه میآید
آسمان پر ستاره میشود
زمین آرام میگیرد
باد آرام میگیرد
تا طلوع صبر نمیکنم
خوابم میبرد.
۱۳۸۶/۰۸/۰۸
پاییز
گذاشتم بهار هرچه میخواهد گل برویاند
رعد بزند، باران ببارد
گذاشتم تابستان هرچه میخواهد میوه بدهد
گذاشتم میوهها روی درختها بپوسند
آب دریاچهها زیر داغی خورشید بگندند
گذاشتم پاییز برسد
پاییز فصل شکفتن عشقهای تازه است
وعدههای دیدار همیشه به پاییز میرسند
زمستان که بیاید
برف روی تمام خاطراتم میبارد
همه جا سفید میشود
یکدست، بی رد پا
فقط من میدانم و برف
که میترسم آب شود
...
میترسم
آب شود.
۱۳۸۶/۰۸/۰۲
بینام
چرا باور نمیکنی
که عشق را از دست میدهم
وقتی نفسنفسزنان خودم را به پشتبام میرسانم
و تو با لبخندی مرموز
تنها برای اینکه ثابت کنی تویی
خودت را پرت میکنی
خودم را از پشتبام پرت میکنم
تا در نرمی بازوانم
ضربهی زمین را بگیرم
تو اما با لبخندی سخت بیگانه
در آغوشم پرنده میشوی و پر میکشی
صدای تیری در فضا میپیچد
سراسیمه بلند میشوم
لابلای تمام صفحات دفترچهی خاطراتم میگردم
لابلای شاخ و برگ درختان
تو را اما سرانجام در عمق تاریک غاری مییابم
با تفنگ شکارچی در دست
که به قهقههای تلخ گلویم را نشانه میروی
و به هیات تکهای ابر در آسمان گم میشوی
×××
خستهام
فکر میکنم عشق را از دست دادهام
دنبالت نمیکنم
فقط یادت باشد، هوا سرد شده
زیپ کاپشنت را ببند.
که عشق را از دست میدهم
وقتی نفسنفسزنان خودم را به پشتبام میرسانم
و تو با لبخندی مرموز
تنها برای اینکه ثابت کنی تویی
خودت را پرت میکنی
خودم را از پشتبام پرت میکنم
تا در نرمی بازوانم
ضربهی زمین را بگیرم
تو اما با لبخندی سخت بیگانه
در آغوشم پرنده میشوی و پر میکشی
صدای تیری در فضا میپیچد
سراسیمه بلند میشوم
لابلای تمام صفحات دفترچهی خاطراتم میگردم
لابلای شاخ و برگ درختان
تو را اما سرانجام در عمق تاریک غاری مییابم
با تفنگ شکارچی در دست
که به قهقههای تلخ گلویم را نشانه میروی
و به هیات تکهای ابر در آسمان گم میشوی
×××
خستهام
فکر میکنم عشق را از دست دادهام
دنبالت نمیکنم
فقط یادت باشد، هوا سرد شده
زیپ کاپشنت را ببند.
۱۳۸۶/۰۷/۳۰
یک نظریه
چند شب پیش خواب میدیدم که با دوستان مشغول بحث درمورد نظریهای هستیم که میگوید چون تو در جهان مادی زندگی میکنی و از همین جهان قرار است به خدا برسی، بنابراین آخرین مرحلهی رسیدن به خدا ثروت است. منظور از ثروت فقط پول نیست. منظور از ثروت این است که مادیات بیشتری داشته باشی یا با مادیات بیشتری ارتباط داشته باشی. بعد از آن فقط یک مرحله وجود دارد که طی آن تو همهی ثروت و ملت خود را از دست خواهی داد.
نمیدانم چنین ذهنیتی از کجا به رویاهایم دمیده بود. به نظرم جالب آمد و فکر کردم اینجا بنویسم شاید حرفهای تازهای بشنوم.
نمیدانم چنین ذهنیتی از کجا به رویاهایم دمیده بود. به نظرم جالب آمد و فکر کردم اینجا بنویسم شاید حرفهای تازهای بشنوم.
۱۳۸۶/۰۷/۲۳
بینام
چه ساده چشمهایت را از دست دادهام
همان چشمهای سبزی که از آغاز
من را به رسم عاشقی عادت دادند
همان چشمهای آبی روشن
که برای بوسیدنشان نیازی به بهانه نبود
همان چشمهای خاکستری
که انتقام تمام بدیها را از دنیا میگرفتند
چشمهای تو
چشمهای باز و آشنای تو
سر در ماسهها فرو میکنم و میگریم
خودم را در آبها غرق میکنم
در شعلهها میسوزم
تا فراموش کنم که چه ساده
رنگ چشمهایت را از دست دادهام.
همان چشمهای سبزی که از آغاز
من را به رسم عاشقی عادت دادند
همان چشمهای آبی روشن
که برای بوسیدنشان نیازی به بهانه نبود
همان چشمهای خاکستری
که انتقام تمام بدیها را از دنیا میگرفتند
چشمهای تو
چشمهای باز و آشنای تو
سر در ماسهها فرو میکنم و میگریم
خودم را در آبها غرق میکنم
در شعلهها میسوزم
تا فراموش کنم که چه ساده
رنگ چشمهایت را از دست دادهام.
۱۳۸۶/۰۷/۱۶
۱۳۸۶/۰۷/۱۲
۱۳۸۶/۰۷/۰۹
تمام شدن
کودکم را از دست دادم. احتیاجی به همدردی یا دلسوزی یا چرند شنیدن ندارم. حرف حسابی اگر بنویسید خوشحال میشوم. وگرنه توقع نداشته باشید که مهربان و معقول باشم.
۱۳۸۶/۰۷/۰۱
۱۳۸۶/۰۶/۱۸
موزارت و رقص
در نظام قدیم، رقص یک قسمت اصلی از آموزش یک اشرافزاده بود. خوب رقصیدن به قدر خوب بر اسب نشستن یا خوب شمشیربازی کردن اهمیت داشت. بعلاوه، هیچ تفاوتی میان رقص نمایشی و رقص اجتماعی نبود. بیشترین زمان یک مهمانی شبانهی فرحبخش صرف یک سلسله رقصهای دونفره با مانوئت (Menuet) میشد که در زمان لویی چهاردهم در قرن هفدهم رواج داشت و آخرین نشانههایش تا قبل از انقلاب 1987 به چشم میآمد. یعنی مردم بیشتر از یک قرن با این رقصها زندگی کردهاند.
مانوئت بیشتر شبیه یک مراسم عبادی بزرگ بود، تا یک رقص. مراسمی دلفریب بود و رفتاری با نزاکت میطلبید. دو رقصنده در عمق سالن، روبروی شاهزاده، جلوی گروه موسیقی، پهلو به پهلوی هم میایستادند. آنها پیش از آنکه رقص را آغاز کنند، ابتدا به شاهزاده و سپس به یکدیگر تعظیم میکردند و در طول رقص، بدون هیچ شتابی، در تقابل با یکدیگر، حالتهایی متناسب با موسیقی میگرفتند. حرکات هماهنگ پاها در این رقص جذابیتی بیشتر از تمام حالتها داشتند. این جذبه در تمام طول رقص حفظ میشد و حالتی سحرانگیز داشت. این اثر را هر چهار پا بوجود میآوردند. به این معنی که وزن بدن در عبورها از یک پا به دیگری منتقل میشد و رقصنده برای تکمیل این حرکات، مکثهای کوتاهی انجام میداد.
مانوئت آخرین نوع از رقصهای ویژهی نظام قدیم بود که تا زمان انقلاب باقی ماند و بعد از آن به کلی ناپدید شد. بطوری که حتی در کنگرهی وین، هیچ رقصی جلوهای از رقص پای مانوئت نداشت. این رقص تنها در یک چهارم قرن به کلی از بین رفت، بی اینکه هیچ نشانهای از خود به جا بگذارد.
یک نوع کاملن متفاوت از رقص، کنترودانس (Contredanse) است که در زمان انقلاب وجود داشت. این مدل، از رقصهای دسته جمعی قرن هجدهم بود که به یک مجلس رقص پایان میداد. رقصهای گروهی آغازین یا برانلها (branles) که از نیمهی اول قرن هجدهم نقش خود را به مانوئت سپردند، دیگر رقص نبودند. در زمان موزارت، کنترودانسها خیلی مناسب برای اجرای گروه کر نبودند. اما حالتهایشان بسیار دلپذیر و همیشه متناسب با موسیقی بود. دو مرحلهی آخر رشد این رقص که از قرن نوزدهم تا قرن بیستم رواج داشتند، به راستی هیچ منبع الهامی نداشتند. «لو کادریل» (le quadrille) و رقصی به نام «له لانسیه» (les lanciers) هیچکدام موسیقی ویژهای نداشتند. آنها از ترکیبی از مارشها و گالوپها استفاده میکردند.
کنترودانس دو ویژگی اصلی داشت که او را با «رقصهای دونفره» پیوند میداد: نیروی حیات موزون (ریتمیک) و حالتهای هماهنگ (هارمونیک). این رقص برای بقای خود ناچار این دو ویژگی را از دست داد. این بهایی بود که انقلاب و جنگهای ناپلئونی به آن تحمیل کردند تا بتواند در قرنی که واقعن به آن تعلق نداشت، زنده بماند و به این ترتیب به یک ریتم تازه و یک فرم کاملن جدید رسید.
به این ترتیب والس (valse) بوجود میآید که بسیاری از قوانین اجتماعی را به هم میریزد. اساس «رقص دونفره» بر پایهی یک زوج «آزاد» بود، پهلو به پهلوی هم، روبه شاهزاده، در حال رقص برای او و برای مجلس. در یک جامعهی شهری معمولی، متفاوت با جامعهی روستایی، وقتی که مردی با زنی میرقصد، او را کنار چهرهی خود تنگ در آغوش میفشرد. در این حال، همه چیز بیوقفه در حال گردش است. با این حال، والس در ریتم موسیقی بیشتر از پوشش رقصندهها و ارتباطشان با هم دگرگونی ایجاد میکند.
در نظام قدیم، رقصهای دربار بسیار دقیق و محدود به حرکات حسابشده بودند. مانوئت در عمل تک نفره بود. در مقابل، والس با ریتم متعادلش به شدت پویاست و بخصوص برای دوران جدید صنعتی آن زمان مناسب بود.
سرچشمهی این شیوهی جدید رقص از قبل به صورت روشنی در رقصهای آلمانی موزارت بازشناخته شده بود. آنها ولی آنقدر تازه و متمدن شده بودند که وقتی در تمام اروپا گسترش پیدا میکردند، کسی به استبداد ریتم یا محدود شدنشان به دولت فکر نمیکرد. موزارت در شاهکارهای مانوئت خود نشانههای زیبای یک دورهی جدید از دنیای جدید را در ترکیب ریتم رقص قدیمی نابود شده، کنترودانسها و فرم رقصهای دسته جمعی گرد میآورد و بهترینهای این سهنوع مختلف از رقص را به ما هدیه میکند.
متن از: Belinda Quirey، ترجمهی: نفیسه نوابپور
۱۳۸۶/۰۵/۲۱
تنهایی
۱۳۸۶/۰۵/۱۴
۱۳۸۶/۰۴/۲۸
افسانهی مقدس کودکی
موسیقی خراسانی گوش میکردم که چندی پیش کورش عنبری داده بود و هنوز نشنیده بودم. میان آوازها به قطعهای رسیدم که میخواند: «الله مدد، الله مدد، یا احمد جامی مدد»...
هیجان زده و پرشوق پرتاب شدم میان خاطرات کودکیام. به تربتجام که نه سال اول زندگیام را آنجا گذراندهام و یکبار برای کسی نوشته بودم هنوز صفای آنجا را باز جایی پیدا نکردهام. سالهاست که میخواهم و فرصت نمیشود که مسیر دوساعتهی مشهد تا تربتجام را بروم و چرخی در شهر بزنم. دلم میخواهد که باز در کوچهها و محلههای کودکیهایم بگردم تا باز داغی خشک هوا به صورتم بخورد و نور تند آفتاب چشمم را بزند. سوز موسیقی چیزهایی از آن زمان به یادم آورد که مدتهاست فراموش کرده بودم.
وسط شهر کال بزرگی بود که میگفتند هیچ وقت پر نمیشود و همیشه خشک بود. یکبار اما باران آنقدر شدید بارید که کال پر شد و سرریز کرد و خانههای زیادی را در پایین دست آب گرفت.
آنسوی کال مدرسهای بود که بچهها همیشه خوراکی زنگ تفریحشان را با هم قسمت میکردند. همکلاسیهای سنی داشتم که کتابهای دینیشان متفاوت بود و نمازشان را با رفتارهای متفاوت و همیشه سر وقت میخواندند. چقدر معلم کلاس اولم را دوست داشتم و سالها بعد وقتی که برحسب اشتباهی خواستم دوباره ببینمش، تازه فهمیدم که چرا آدم نباید به دنبال کشف راز مقدسات باشد.
چقدر آن سالهای کودکی را دوست داشتم. زهرا و ننه را دوست داشتم که تمام روز را با ما میگذراندند. ننهی خداداد که همیشه چادر سیاه میپوشید و برای گدایی میآمد. خانههای اجارهای با حیاطهای بزرگ و باغچههای سبزیکاری و درختان مو. حیاطهای خلوت ابا انباریهای بزرگ. زیرزمینهای تاریک و عمیق. بشکههای نفت بخاریهای زمستان. عصرهای گرم تابستان و حیاط آبپاشی شده. دوچرخه سواری بین حیاط و کوچه و خانهی آشنای آنسوی خیابان. بوی گوشت تفت خوردهی عصرانه، کرهی حیوانی که در قابلمههای بزرگ روی اجاق باز میشد. گوشتهای قورمهای که بیهراس میشد به ظرفشان ناخنک زد. گربههایی که همیشه برای جوجه مرغها کمین میکردند. خروسها اغلب آنقدر بزرگ بودند که میشد ازشان سواری بگیریم. یا ما خیلی کوچک بودیم. چقدر افغانی توی شهر زیاد بود. چقدر از گلهای آهار بدم میآمد که کنار تمام پیادهروها بود با رنگهای کدر و خشک. دکتر قدیمی شهر را دوست داشتم که اتاقش پر از دواهای دستساز بود و از بعضیها پول نمیگرفت. پارک جدید وسط شهر را دوست داشتم با بیدهای مجنون بزرگ و هراسآورش. عقرب و رتیل توی شهر زیاد بود. کفشهای تقتقی میپوشیدیم و دستهایمان را میدادیم به حامد که ببردمان و از مغازهی نفتی آنسوی خیابان برایمان پفک بخرد. چقدر رسیدن مسافر را دوست داشتم. مامان همیشه وقت برگشتن مسافرها گریه میکرد. چقدر عید نوروز خلوت آنجا را دوست داشتم. چقدر آخر هفتهها مشهر رفتن و توی راه روی صندلی عقب ماشین غلت زدن را دوست داشتم. پارک جنگلی که تازه کنار شهر درست شده بود، اغلب میرفتیم و یکروز کامل آنجا کنار درختها و جوی مصنوعی آب میماندیم. لاک پشت میگرفتیم و با خودمان میآوردیم خانه که همیشه در باغچه گم میشد. میدانستم زیر تمام خانهها همین زمین یکپارچهایست که لاکپشتها از آن میگذرند. خیلی معرکهاست بدانی روی زمینی زندگی میکنی که به تمام دنیا وصل است.
خیلی وقت است که این چیزها را فراموش کرده بودم. دلم نمیخواهد که دوباره به کودکیهایم برگردم. دلم نمیخواهد زیبایی رویاگونهشان را به هم بپاشم. دلم میخواهد شادترین و آرامترین و زیباترین سالهای زندگیام، برایم افسانههایی مقدس باقی بمانند.
هیجان زده و پرشوق پرتاب شدم میان خاطرات کودکیام. به تربتجام که نه سال اول زندگیام را آنجا گذراندهام و یکبار برای کسی نوشته بودم هنوز صفای آنجا را باز جایی پیدا نکردهام. سالهاست که میخواهم و فرصت نمیشود که مسیر دوساعتهی مشهد تا تربتجام را بروم و چرخی در شهر بزنم. دلم میخواهد که باز در کوچهها و محلههای کودکیهایم بگردم تا باز داغی خشک هوا به صورتم بخورد و نور تند آفتاب چشمم را بزند. سوز موسیقی چیزهایی از آن زمان به یادم آورد که مدتهاست فراموش کرده بودم.
وسط شهر کال بزرگی بود که میگفتند هیچ وقت پر نمیشود و همیشه خشک بود. یکبار اما باران آنقدر شدید بارید که کال پر شد و سرریز کرد و خانههای زیادی را در پایین دست آب گرفت.
آنسوی کال مدرسهای بود که بچهها همیشه خوراکی زنگ تفریحشان را با هم قسمت میکردند. همکلاسیهای سنی داشتم که کتابهای دینیشان متفاوت بود و نمازشان را با رفتارهای متفاوت و همیشه سر وقت میخواندند. چقدر معلم کلاس اولم را دوست داشتم و سالها بعد وقتی که برحسب اشتباهی خواستم دوباره ببینمش، تازه فهمیدم که چرا آدم نباید به دنبال کشف راز مقدسات باشد.
چقدر آن سالهای کودکی را دوست داشتم. زهرا و ننه را دوست داشتم که تمام روز را با ما میگذراندند. ننهی خداداد که همیشه چادر سیاه میپوشید و برای گدایی میآمد. خانههای اجارهای با حیاطهای بزرگ و باغچههای سبزیکاری و درختان مو. حیاطهای خلوت ابا انباریهای بزرگ. زیرزمینهای تاریک و عمیق. بشکههای نفت بخاریهای زمستان. عصرهای گرم تابستان و حیاط آبپاشی شده. دوچرخه سواری بین حیاط و کوچه و خانهی آشنای آنسوی خیابان. بوی گوشت تفت خوردهی عصرانه، کرهی حیوانی که در قابلمههای بزرگ روی اجاق باز میشد. گوشتهای قورمهای که بیهراس میشد به ظرفشان ناخنک زد. گربههایی که همیشه برای جوجه مرغها کمین میکردند. خروسها اغلب آنقدر بزرگ بودند که میشد ازشان سواری بگیریم. یا ما خیلی کوچک بودیم. چقدر افغانی توی شهر زیاد بود. چقدر از گلهای آهار بدم میآمد که کنار تمام پیادهروها بود با رنگهای کدر و خشک. دکتر قدیمی شهر را دوست داشتم که اتاقش پر از دواهای دستساز بود و از بعضیها پول نمیگرفت. پارک جدید وسط شهر را دوست داشتم با بیدهای مجنون بزرگ و هراسآورش. عقرب و رتیل توی شهر زیاد بود. کفشهای تقتقی میپوشیدیم و دستهایمان را میدادیم به حامد که ببردمان و از مغازهی نفتی آنسوی خیابان برایمان پفک بخرد. چقدر رسیدن مسافر را دوست داشتم. مامان همیشه وقت برگشتن مسافرها گریه میکرد. چقدر عید نوروز خلوت آنجا را دوست داشتم. چقدر آخر هفتهها مشهر رفتن و توی راه روی صندلی عقب ماشین غلت زدن را دوست داشتم. پارک جنگلی که تازه کنار شهر درست شده بود، اغلب میرفتیم و یکروز کامل آنجا کنار درختها و جوی مصنوعی آب میماندیم. لاک پشت میگرفتیم و با خودمان میآوردیم خانه که همیشه در باغچه گم میشد. میدانستم زیر تمام خانهها همین زمین یکپارچهایست که لاکپشتها از آن میگذرند. خیلی معرکهاست بدانی روی زمینی زندگی میکنی که به تمام دنیا وصل است.
خیلی وقت است که این چیزها را فراموش کرده بودم. دلم نمیخواهد که دوباره به کودکیهایم برگردم. دلم نمیخواهد زیبایی رویاگونهشان را به هم بپاشم. دلم میخواهد شادترین و آرامترین و زیباترین سالهای زندگیام، برایم افسانههایی مقدس باقی بمانند.
خداحافظ
از اتاق که بیرون میروی
مثل این است که دیگر هیچ وقت برنخواهی گشت
لای لطافت ملافهها گم میشوم
میخواهم فرو بروم
بمیرم
نقش بشوم
میخواهم پایین بروم
پایین بروم
بلند میشوم
لباسم را میپوشم و از اتاق بیرون میآیم
مثل این است که از جهان زیرین برگشتهام
برای خودت چای میریزی
مینشینی
نگاهم نمیکنی
نگاهت نمیکنم
مثل این است که هیچ وقت هم را ندیدهایم
هم را نمیشناسیم
خداحافظ
میروم.
مثل این است که دیگر هیچ وقت برنخواهی گشت
لای لطافت ملافهها گم میشوم
میخواهم فرو بروم
بمیرم
نقش بشوم
میخواهم پایین بروم
پایین بروم
بلند میشوم
لباسم را میپوشم و از اتاق بیرون میآیم
مثل این است که از جهان زیرین برگشتهام
برای خودت چای میریزی
مینشینی
نگاهم نمیکنی
نگاهت نمیکنم
مثل این است که هیچ وقت هم را ندیدهایم
هم را نمیشناسیم
خداحافظ
میروم.
۱۳۸۶/۰۴/۱۵
بینام
(برای کودکی که بزرگ نمیشود)
در تو طمع نمیکنم
نه در چشمهایت
نه در لطافت ابریشمین نگاهت
که از آن من باشد
که از آن من نیست
در تو طمع نمیکنم
نه در آغوشت
نه در نوازش پر سخاوت دستهایت
نه در ترنم پرحادثهی صدایت
وقتی که شعر میخوانی
وقتی به نامم صدا میزنی
وقتی تمام فضای اتاق را
با گرمای تنت
با حضورت، پر میکنی
نه، در تو طمع نمیکنم
نه در تو
نه در بازگشتهای مکررت
نه در محبتهای عاشقانهات
نه در دنجهای عمیق زندگیات
که از آن من باشند
که از آن من باشی
که از آن من نیستی.
در تو طمع نمیکنم
نه در چشمهایت
نه در لطافت ابریشمین نگاهت
که از آن من باشد
که از آن من نیست
در تو طمع نمیکنم
نه در آغوشت
نه در نوازش پر سخاوت دستهایت
نه در ترنم پرحادثهی صدایت
وقتی که شعر میخوانی
وقتی به نامم صدا میزنی
وقتی تمام فضای اتاق را
با گرمای تنت
با حضورت، پر میکنی
نه، در تو طمع نمیکنم
نه در تو
نه در بازگشتهای مکررت
نه در محبتهای عاشقانهات
نه در دنجهای عمیق زندگیات
که از آن من باشند
که از آن من باشی
که از آن من نیستی.
۱۳۸۶/۰۴/۱۱
مادر شدن
درست از همان روزی که از پی یک سفر طولانی بیست ساعته به نیس رسیدم، مدام مریض بودم. حال بد و بیدارخوابی شبانه و حالت تهوعهای مدام عذابم میداد. فکر میکردم از استرس یا خستگی سفر یا عوض شدن محیطم باشد. ولی بعد فهمیدم که هیچ کدام اینها نیست. تمام این مدت درگیر مادرشدن بودهام. حالا حدود دو ماه است که موجودی درونم زندگی میکند. تجربهی بسیار جالبیست. هرچند سخت و عذابآور باشد. در همهی لحظههای زندگیام، فقط گاهی بهترم. کارهای روزانه را هم که نمیشود پشت گوش انداخت. آنقدر هم درگیر دکتر رفتن و آزمایش دادن و کارهای جنبی بودهام که فرصت نکنم با حوصله چیز بنویسم. فرصتی هم اگر بوده، خوابیدهام. حالا با این وضعیت جدید و دور بودنم از تلفن و اینترنت و درگیریام با کتاب قطوری که باید بخوانم تا قدری در مورد این موجود جدید اطلاعات به دست آورم، اصلن نمیدانم چطور فرصت احوالپرسی یا جواب دادن به ایمیلها و یا نوشتن مطلب جدید پیدا کنم. بهرحال تجربهایست که دوست دارم تمام لحظاتش را ثبت کنم. امیدوارم که همه چیز آرام و شیرین بگذرد.
۱۳۸۶/۰۳/۲۵
آن تابستان
بیشک آن تابستان
تمام عاشقانههایم را برای کودکی مینوشتم
که از چشمهای من آب مینوشید
شبها اعتراض کنان از پشت پنجرهها میگذشتند و
به هر بهانه، به هر صدا سیلی میزدند
چشمانم آبی بود و پارههای تنم ارغوانی
کودکم بیبهانه میخندید و به سیلی شب آرام میگرفت
من اما با هیچ بهانهای آرام نمیشدم
دستهایم طعم دریا گرفته بودند
صدایم طنین زمستان داشت
برف دور تنم میریخت
آواز میخواندم
از چشمهای کودکم آب مینوشیدم.
تمام عاشقانههایم را برای کودکی مینوشتم
که از چشمهای من آب مینوشید
شبها اعتراض کنان از پشت پنجرهها میگذشتند و
به هر بهانه، به هر صدا سیلی میزدند
چشمانم آبی بود و پارههای تنم ارغوانی
کودکم بیبهانه میخندید و به سیلی شب آرام میگرفت
من اما با هیچ بهانهای آرام نمیشدم
دستهایم طعم دریا گرفته بودند
صدایم طنین زمستان داشت
برف دور تنم میریخت
آواز میخواندم
از چشمهای کودکم آب مینوشیدم.
۱۳۸۶/۰۳/۲۰
نامهها
«رنه شار» برای اولین بار نام «آلبر کامو» را در ییلاقی در «کِرِست» شنیده بود. جایی که در آن، شرایط به او اجازهی تایید کتاب «فضای پرمدعای خیال» را نمیداد. بعد از آن آنها تا اول مارس 1946 یکدیگر را نمیشناختند. در اولین نامه، «شار» برای «کامو» مینویسد: «آقای عزیز! خوشحال خواهم شد از اینکه فرصتی برای آشنایی با هم داشته باشیم. علاوه بر اینکه خود را با شما هم عقیده میدانم، مایلم موافقت همهجانبهام با «کالیگولا» را به شما ابراز کنم». از آن زمان به بعد این دو نویسنده تا زمستان 1959، چند روز قبل از تصادف جادهای مرگبار کامو در «لیون»، نوشتن برای یکدیگر را قطع نکردند. طی این مدت، «آقای عزیز» به «آلبر کاموی عزیز»، «دوست عزیز» و «آلبر عزیز» تبدیل شد. هرچند خیلی دیر، ولی بعدها این دو مرد فهمیدند که احساسات بسیار نزدیکی دارند. هردوی آنها طرفدار حزب چپ و گروههای ضد استعمارگرایی بودند. پس از جنگ، خط سیاسی آنها در این فرمول خلاصه شد: «آری، زیبایی وجود دارد؛ حقارتها نیز وجود دارند».
اما این دو نویسنده در نامههایشان از چه مینوشتند؟ قطعن از کارهایشان. «رنه شار» پس از خواندن «طاعون» مینویسد: «وقتی که بچهها دوباره بزرگ میشوند، توهمات نفس راحتی میکشند» و «کامو» در مورد مرد یاغی مینویسد: «روند زایش بسیار طولانی و دشوار است. به نظر من کودکی که به دنیا میآید بسیار زشت است و این یک تلاش منفی است». آنها در نامههایشان، خلقوخویشان را مبادله میکنند.
«آلبر کامو» از پاریس بیزار و در آرزوی برگشتن به کشور زادگاهش، الجزیره بود. و چون نمیتوانست به آن دیار برگردد، به سرزمینها و کوهستانهای کشور «شار» دل میبندد. به این ترتیب او به دنبال خانهای برای زندگی میگردد. از آن پس این دو نویسنده در یک مجتمع آپارتمانی زندگی میکنند؛ هر دو پیش یک دکتر دندانپزشک میروند؛ یک شماره تلفن مشترک دارند؛ کتابها و مجلاتشان را به هم قرض میدهند؛ و مثل همه، با هم از زندگی حرف میزنند.
کامو مینویسد: «هرچه بیشتر پیر میشوم بهتر میفهمم که نمیتوان زندگی کرد، جز با آنها که کنارمان هستند، که حس رهایی به ما میبخشند، که با همهی محبتی که در دل دارند و ارزش امتحان کردن دارد، دوستمان دارند».
«رنه شار» مینویسد: «تمایل برای نوشتن شعر، فقط در اندیشهها و احساساتی در مقیاس بسیار دقیق، در گذر از دوستیهای کمیاب بوجود میآیند».
و «کامو» در پاسخ به تردید شکلگیری یک اثر توضیح میدهد که یک نویسنده فقط میتواند به «دوست، وقتی که میداند و میفهمد و روی پای خودش راه میرود» تکیه کند.
ترجمه: نفیسه نوابپور
(این مطلب در شمارهی پنجم وازنا منتظر شده: اینجا)
(نقل از: Emmanuel HECHT, Les Echos, mardi 5 juin 2007, P:17)
۱۳۸۶/۰۳/۱۳
۱۳۸۶/۰۳/۱۱
۱۳۸۶/۰۲/۳۱
تجربه
خیلی خوب است که آدم با مردم ارتباط داشته باشد. در همین ارتباط های ساده است که آدم میتواند کلی چیز یاد بگیرد و کلی اطلاعات تازه از محیط زندگیاش کسب کند. بخصوص معلومات پزشکی آدم اضافه میشود که برای زندگیاش حسابی فایده دارد. مثلن در همین ارتباطهاست که آدم میفهمد امکان دارد تمام معده و رودههایش برای یک مدت طولانی پر از اسید سبز معده بشود. درست عین شلنگ آب. تازه اینکه چیزی نیست. شاید حتی بفهمی که کف پای بعضی از افراد غضروفهایی دارد که گاه متورم و دردناک میشوند. برای همهی این مشکلات و هرچه دیگر که شاید حتی به فکرت نرسد هم میتوانی در همین بحثها علاج پیدا کنی. مثلن سیب برای ترشا خوب است.
از علوم پزشکی که بگذریم، زندگی روزمره و حالا انواع نمودهای تکنولوژی بخصوص تلفنهای همراه از اهمیت ویژهای برخوردارند که با افزایش اطلاعات در این زمینه میتوان به تسریع بهبود زندگی کمک کرد. گاهی بحثهای کارشناسی در این زمینهها ممکن است به درازا بکشد و نتایج قابل توجهی از آنها به دست آید. مثلن در یکی از همین بحثها متوجه شدم که خط ندادن تلفنهای همراه اگر بخاطر اشکال مخابرات نباشد، حتمن بخاطر کابل برگردان است. شاید هم گوشی شارژ نداشته باشد. درضمن فهمیدم که گوشیهای موبایل بدون سیمکارت ردیابی نمیشوند چون مخابرات هنگام تحویل سیمکارت، شمارهی گوشی را جایی ثبت نمیکند. از این گذشته، وقتی کاربرات یا رادیات ماشین (چه فرقی میکند؟) در سفر سوراخ بشود، میشود تا مقصد با یک ذره آدامس مشکل را حل کرد. از این موارد خیلی زیادند. فقط باید خوب دقت کنی و خوب از حافظهات کار بکشی.
حالا از شوخی که بگذریم، ارتباط با آدمها اغلب ممکن است فوایدی هم داشته باشد. بخصوص برای وقتهایی که زیادی خودت را برای انجام وظایفت عذاب میدهی و یا برای خودت زیادی قید و بند میسازی. آدم با خودش فکر میکند خب، دنیا ارزش اینهمه جوش زدن و حرص خوردن ندارد وقتی که مثلن عروس در مراسم پایتخت (منظور همان پاتخت خودمان است) حاضر نباشد، و یا مثلن عروس و داماد برای مراسم پاگشای خودشان از سفر برنگشته باشند. هیچ وقت و به هیچ عنوان از رفتارهای آدمها شگفتزده نمیشوم. فکر میکنم بخاطر همین فواید و تجربیات بود که با پشت گوش انداختن و هی طفره رفتن از این دید و بازدیدها تابحال در کمال بیمعرفتی مایهی ننگ خانواده شده بودم. خدا را شکر که بعد از این میتوانم با افتخار و سربلندی به زندگیام ادامه بدهم.
از علوم پزشکی که بگذریم، زندگی روزمره و حالا انواع نمودهای تکنولوژی بخصوص تلفنهای همراه از اهمیت ویژهای برخوردارند که با افزایش اطلاعات در این زمینه میتوان به تسریع بهبود زندگی کمک کرد. گاهی بحثهای کارشناسی در این زمینهها ممکن است به درازا بکشد و نتایج قابل توجهی از آنها به دست آید. مثلن در یکی از همین بحثها متوجه شدم که خط ندادن تلفنهای همراه اگر بخاطر اشکال مخابرات نباشد، حتمن بخاطر کابل برگردان است. شاید هم گوشی شارژ نداشته باشد. درضمن فهمیدم که گوشیهای موبایل بدون سیمکارت ردیابی نمیشوند چون مخابرات هنگام تحویل سیمکارت، شمارهی گوشی را جایی ثبت نمیکند. از این گذشته، وقتی کاربرات یا رادیات ماشین (چه فرقی میکند؟) در سفر سوراخ بشود، میشود تا مقصد با یک ذره آدامس مشکل را حل کرد. از این موارد خیلی زیادند. فقط باید خوب دقت کنی و خوب از حافظهات کار بکشی.
حالا از شوخی که بگذریم، ارتباط با آدمها اغلب ممکن است فوایدی هم داشته باشد. بخصوص برای وقتهایی که زیادی خودت را برای انجام وظایفت عذاب میدهی و یا برای خودت زیادی قید و بند میسازی. آدم با خودش فکر میکند خب، دنیا ارزش اینهمه جوش زدن و حرص خوردن ندارد وقتی که مثلن عروس در مراسم پایتخت (منظور همان پاتخت خودمان است) حاضر نباشد، و یا مثلن عروس و داماد برای مراسم پاگشای خودشان از سفر برنگشته باشند. هیچ وقت و به هیچ عنوان از رفتارهای آدمها شگفتزده نمیشوم. فکر میکنم بخاطر همین فواید و تجربیات بود که با پشت گوش انداختن و هی طفره رفتن از این دید و بازدیدها تابحال در کمال بیمعرفتی مایهی ننگ خانواده شده بودم. خدا را شکر که بعد از این میتوانم با افتخار و سربلندی به زندگیام ادامه بدهم.
۱۳۸۶/۰۲/۰۷
۱۳۸۶/۰۲/۰۳
خوانش شعر کویری
خیلی وقت پیش، اصلن نمیدانم چند وقت پیش، درمورد شعر کویری شاملو در سایت خودش بحث میشد. همان وقت چیزهایی نوشتم و خیلی دلم میخواست بازهم درموردش بشنوم که متاسفانه آن بخش تعطیل شد. کسی هم حرفی نزد. سعی کردم از راهنماییهای آقای پاشایی کمک بگیرم و خوانش خودم را تکمیل کنم که خیلی سخت بود و تنهایی از عهدهاش برنمیآیم. حالا کمی همان نوشتهها و برداشتها را مرتب کردم که بگذارم اینجا تا روی دستگاهم گم نشوند. منتظر هیچ اظهار نظری نیستم چون همان وقت هم کسی این بازیها را جدی نمیگرفت. میشد هنوز خیلی موشکافانهتر و طولانیتر بنویسم. ولی بماند برای بعد. فقط اصل مطلب را میگذارم که یادم بماند.
نیمیش آتش و نیمی اشک
می زند زار
.......... .......... زنی
بر گهوارهی خالی
.......... .......... گل ام وای!
در اتاقی که در آن
مردی هرگز
عریان نکرده حسرت جاناش را
بر پینههای کهنه نهالی
.......... .......... گل ام وای
.......... .......... گل ام!
در قلعهی ویران
به بی راههی ریگ
رقصان در هرم سراب
به بی خیالی.
.......... .......... گل ام وای
.......... .......... گل ام وای
.......... .......... گل ام!
پاگرد
برای شروع متن را به سه بند یا سه پله تقسیم می کنم. هر پله به یک «گلام، وای» میرسد. در اولین نگاه، شعر در این سه پله بالا، یا شاید پایین میرود. میشود گفت که چون تعداد این جملات دریغ در پایان هر بند اضافه میشود پس شعر در مجموع یک روال بالا رفتنی را طی می کند. یعنی دریغ و افسوس تا پایان شعر به اوج خودش میرسد.
از یک جهت دیگر، چون در پایان بندهای دوم و سوم، آخرین جملهی دریغ با «وای» کامل نمی شود، بنابراین یک جور حس ضعیف شدن صدا یا از نفس افتادن را القا می کند. بنابراین میشود گفت که شعر به نوعی سقوط می کند.
گل
«گل» به معنی غنچه یا شکوفهی باز شده است. یعنی چیزی به بلوغ رسیده، در نهایت کمال و زیبایی. «وای» کلمهی افسوس است که در اظهار اندوه و مصیبت یا احساس بیماری و شدت درد استعمال میشود. آنچه به نظر میرسد این است که کسی نسبت به گلی که به او تعلق دارد، اظهار اندوه میکند. ممکن است این گل از دست رفته باشد، یا برعکس، گوش شنوای این بیان درد باشد. به عبارت دیگر، گل ممکن است باعث درد آمدن دل و یا مایهی دلداری باشد. من این هردو مفهوم را تصور میکنم. چیزی که به آن دل میبندی و با این حال مرهمی نیست. دردی که از خودش برای درمان استفاده میکنی. چیزی که از دست میرود و خودش به دست میرسد. شاید یک امید محال ابدی.
پله ی اول
نیمیش آتش و نیمی اشک / می زند زار / زنی / بر گهوارهی خالی
از آنجا که «نیم» یعنی یک قسمت از دو قسمت چیزی، بنابراین در ابتدایی ترین کلمات شعر، مواجه میشویم با چیزی که فقط دو قسمت دارد: آتش و اشک. آتش، روشنی و حرارت دارد. میسوزاند. و اشک، قطرهی آب است. آب و آتش از لحاظ اینکه آب آتش را خاموش میکند و آتش آب را بخار و محو می کند، با هم در تضاد هستند. از این رو کنار هم قرار گرفتن این دو عنصر در یک وجود قابل توجه است. آب و آتش، همراه خاک و باد از عناصر چهارگانه نیز هستند. خاک را که در آفرینش انسان می توان یافت. می ماند باد که شاید بتوان آن را در حرکات پیدا کرد. مثلن میتوان نوسانات منظم یک زن را وقت گریه کردن تصور کرد که با نوسان گهواره نیز همآهنگی دارد. با گرد هم آمدن این چهار عنصر اصلی میتوان ادعا کرد که کل هستی در این قسمت، در تجسم یک زن تداعی می شود. چگونه زنی باید باشد این تجسم حیات؟ کجاست؟ و چه میگذرد بر او؟
پله ی دوم
در اتاقی که در آن / مردی هرگز / عریان نکرده حسرت جان اش را / بر پینه های کهنه نهالی
با وجود تاکید دوباره بر «در» به معنی درون، در ابتدای بیان، میتوان چنین تصور کرد که مهمترین اتفاقات و جریانات درون این اتاق میافتد. تجسم حیات را در بند چهاردیوار اتاقی میبینیم، در مواجهه با امکانی محال. از ازل. محال، بخاطر بیان قید «هرگز» که پینه داشتن و کهنه بودن، خود تاکیدی مضاعفند.
مرد و زن در ارتباط باهم تکمیل کنندههای حیاتند. عریانی بر جای خواب و گهواره برای کودک تجسمهای آشکار این ارتباطند. ذهن میرود به سمت ارتباطهای زمینی و معمولی. ولی همآورد زنی که زندگیست، مردی عادی نمیتواند باشد. چنان سخت و چنان عمیق که راهی به درونش نیست. هیچ چیز از درون خودش آشکار نمیکند. عریان نمیشود. همیشه خودش را در حجابهای سخت حفظ میکند. مرد صحرانشینی بر ترک اسب میبینم. خود را به سختی پوشانده دربرابر باد و غبار. دربرابر زاری زن.
پله ی سوم
در قلعهی ویران / به بیراههی ریگ / رقصان در هرم سراب / به بیخیالی.
حالا فضا را بازتر میبینیم. بندها و حصارهای گستردهتر برای زندگی. بیاینکه حقیقت داشته باشند. بیراههای ناهموار، که به فضای زن میرسد، در بیاهمیتی امکان بودن یا نبودن. شاید تردیدی در تجلی زندگی.
ویران بودن قلعه، باز بیشتر به بیتوجهی زن به دنیای خارج تاکید میکند که پاسدار سرسخت حصار ناامن خویش است. بیراهه و سراب، همهی وجود این دنیا را ندیده میگیرند و بیخیالی از یاد میبردش. این است تجسم حیات؟
گل محمد
در تمام بندهای این شعر، زن زار می زند: گلام! شاملو شعر را با نگاهی به کلیدر نوشته است. در بحثهای پیرامون این شعر حتی بحث به عقیم بودن زن هم کشید. بیراهه نمیروم. اگر بخواهم ساده به شعر نگاه کنم، زن را زیور گلمحمد میگیرم که نه زیباست و نه توانایی اداره زندگی خودش را دارد و نه فرزندی میآورد. راوی زن را در فلاکتی غریب رها میکند و دور میشود. زن در حسرت مردش زاری میکند و مرد معلوم نیست کجاست. حتی بچهای به یادگار برای زن نمانده. همه چیزی محکوم به فناست. این غربت را دوست ندارم.
تمام
زن را تجلی حیات میگیرم و مرد را بهانه و قدرت. تمام فضا را گرداگردشان میچرخانم. چه بیثبات است و چه ویران. به طوفانی همه چیزی نابود میشود. آه حسرتی در فضا میپیچد. و تمام.
نیمیش آتش و نیمی اشک
می زند زار
.......... .......... زنی
بر گهوارهی خالی
.......... .......... گل ام وای!
در اتاقی که در آن
مردی هرگز
عریان نکرده حسرت جاناش را
بر پینههای کهنه نهالی
.......... .......... گل ام وای
.......... .......... گل ام!
در قلعهی ویران
به بی راههی ریگ
رقصان در هرم سراب
به بی خیالی.
.......... .......... گل ام وای
.......... .......... گل ام وای
.......... .......... گل ام!
پاگرد
برای شروع متن را به سه بند یا سه پله تقسیم می کنم. هر پله به یک «گلام، وای» میرسد. در اولین نگاه، شعر در این سه پله بالا، یا شاید پایین میرود. میشود گفت که چون تعداد این جملات دریغ در پایان هر بند اضافه میشود پس شعر در مجموع یک روال بالا رفتنی را طی می کند. یعنی دریغ و افسوس تا پایان شعر به اوج خودش میرسد.
از یک جهت دیگر، چون در پایان بندهای دوم و سوم، آخرین جملهی دریغ با «وای» کامل نمی شود، بنابراین یک جور حس ضعیف شدن صدا یا از نفس افتادن را القا می کند. بنابراین میشود گفت که شعر به نوعی سقوط می کند.
گل
«گل» به معنی غنچه یا شکوفهی باز شده است. یعنی چیزی به بلوغ رسیده، در نهایت کمال و زیبایی. «وای» کلمهی افسوس است که در اظهار اندوه و مصیبت یا احساس بیماری و شدت درد استعمال میشود. آنچه به نظر میرسد این است که کسی نسبت به گلی که به او تعلق دارد، اظهار اندوه میکند. ممکن است این گل از دست رفته باشد، یا برعکس، گوش شنوای این بیان درد باشد. به عبارت دیگر، گل ممکن است باعث درد آمدن دل و یا مایهی دلداری باشد. من این هردو مفهوم را تصور میکنم. چیزی که به آن دل میبندی و با این حال مرهمی نیست. دردی که از خودش برای درمان استفاده میکنی. چیزی که از دست میرود و خودش به دست میرسد. شاید یک امید محال ابدی.
پله ی اول
نیمیش آتش و نیمی اشک / می زند زار / زنی / بر گهوارهی خالی
از آنجا که «نیم» یعنی یک قسمت از دو قسمت چیزی، بنابراین در ابتدایی ترین کلمات شعر، مواجه میشویم با چیزی که فقط دو قسمت دارد: آتش و اشک. آتش، روشنی و حرارت دارد. میسوزاند. و اشک، قطرهی آب است. آب و آتش از لحاظ اینکه آب آتش را خاموش میکند و آتش آب را بخار و محو می کند، با هم در تضاد هستند. از این رو کنار هم قرار گرفتن این دو عنصر در یک وجود قابل توجه است. آب و آتش، همراه خاک و باد از عناصر چهارگانه نیز هستند. خاک را که در آفرینش انسان می توان یافت. می ماند باد که شاید بتوان آن را در حرکات پیدا کرد. مثلن میتوان نوسانات منظم یک زن را وقت گریه کردن تصور کرد که با نوسان گهواره نیز همآهنگی دارد. با گرد هم آمدن این چهار عنصر اصلی میتوان ادعا کرد که کل هستی در این قسمت، در تجسم یک زن تداعی می شود. چگونه زنی باید باشد این تجسم حیات؟ کجاست؟ و چه میگذرد بر او؟
پله ی دوم
در اتاقی که در آن / مردی هرگز / عریان نکرده حسرت جان اش را / بر پینه های کهنه نهالی
با وجود تاکید دوباره بر «در» به معنی درون، در ابتدای بیان، میتوان چنین تصور کرد که مهمترین اتفاقات و جریانات درون این اتاق میافتد. تجسم حیات را در بند چهاردیوار اتاقی میبینیم، در مواجهه با امکانی محال. از ازل. محال، بخاطر بیان قید «هرگز» که پینه داشتن و کهنه بودن، خود تاکیدی مضاعفند.
مرد و زن در ارتباط باهم تکمیل کنندههای حیاتند. عریانی بر جای خواب و گهواره برای کودک تجسمهای آشکار این ارتباطند. ذهن میرود به سمت ارتباطهای زمینی و معمولی. ولی همآورد زنی که زندگیست، مردی عادی نمیتواند باشد. چنان سخت و چنان عمیق که راهی به درونش نیست. هیچ چیز از درون خودش آشکار نمیکند. عریان نمیشود. همیشه خودش را در حجابهای سخت حفظ میکند. مرد صحرانشینی بر ترک اسب میبینم. خود را به سختی پوشانده دربرابر باد و غبار. دربرابر زاری زن.
پله ی سوم
در قلعهی ویران / به بیراههی ریگ / رقصان در هرم سراب / به بیخیالی.
حالا فضا را بازتر میبینیم. بندها و حصارهای گستردهتر برای زندگی. بیاینکه حقیقت داشته باشند. بیراههای ناهموار، که به فضای زن میرسد، در بیاهمیتی امکان بودن یا نبودن. شاید تردیدی در تجلی زندگی.
ویران بودن قلعه، باز بیشتر به بیتوجهی زن به دنیای خارج تاکید میکند که پاسدار سرسخت حصار ناامن خویش است. بیراهه و سراب، همهی وجود این دنیا را ندیده میگیرند و بیخیالی از یاد میبردش. این است تجسم حیات؟
گل محمد
در تمام بندهای این شعر، زن زار می زند: گلام! شاملو شعر را با نگاهی به کلیدر نوشته است. در بحثهای پیرامون این شعر حتی بحث به عقیم بودن زن هم کشید. بیراهه نمیروم. اگر بخواهم ساده به شعر نگاه کنم، زن را زیور گلمحمد میگیرم که نه زیباست و نه توانایی اداره زندگی خودش را دارد و نه فرزندی میآورد. راوی زن را در فلاکتی غریب رها میکند و دور میشود. زن در حسرت مردش زاری میکند و مرد معلوم نیست کجاست. حتی بچهای به یادگار برای زن نمانده. همه چیزی محکوم به فناست. این غربت را دوست ندارم.
تمام
زن را تجلی حیات میگیرم و مرد را بهانه و قدرت. تمام فضا را گرداگردشان میچرخانم. چه بیثبات است و چه ویران. به طوفانی همه چیزی نابود میشود. آه حسرتی در فضا میپیچد. و تمام.
۱۳۸۶/۰۲/۰۱
یک چیز دیگر
از سخنرانی ژان کوکتو در آکادمی فرانسه
خیلی وقت پیش این مطلب از دوستی به دستم رسید که چون متاسفانه نتوانستم اصل مطلب را پیداکنم، مجبور شدم با سلیقه ی خودم، ترجمهی بسیار ابتدایی خودم را ویرایش کنم. حالا نمیدانم دوستان شعر فهم این حرف را قبول دارند یا نه. ولی برای من که تعریف جالبیست.
زمانی که یک نقاش را تحسین میکنم به من میگوید: میتوانی یک نقاش باشی، اما نقاشی رنگ زدن نیست.
زمانی که یک موسیقیدان را تحسین میکنم به من میگوید: میتوانی موسیقیدان باشی، اما موسیقی نواختن آهنگ نیست.
زمانی که یک نمایشنامهنویس را تحسین میکنم به من میگوید: این نمایش نیست.
و زمانی که یک ورزشکار را تحسین میکنم میگوید: این بازی نیست.
میپرسم پس «این» چیست؟
مخاطب من همیشه مبهوت زمزمه میکند که : این چیز دیگری ست.
و من فکر میکنم که این «چیز دیگر» بهترین تعریف است برای شعر.
۱۳۸۶/۰۱/۲۳
سایهها
نمیدانم روح مادربزرگ بود یا خیال پدر
که میگشت دور اتاقها
بیکه چیزی بردارد از بو و رنگ
همه چیز اما بوی سایه میگیرد
طعم سایه در دهانم گس میشود
قی میکنم
بوی سایه در مشامم میماند
روح مادربزرگ میرود
خیال پدر میرود
فقط سایهها میمانند
که دور اتاقها گشت میزنند
روی مبلها مینشینند
چای مینوشند
چشمک میزنند.
که میگشت دور اتاقها
بیکه چیزی بردارد از بو و رنگ
همه چیز اما بوی سایه میگیرد
طعم سایه در دهانم گس میشود
قی میکنم
بوی سایه در مشامم میماند
روح مادربزرگ میرود
خیال پدر میرود
فقط سایهها میمانند
که دور اتاقها گشت میزنند
روی مبلها مینشینند
چای مینوشند
چشمک میزنند.
۱۳۸۶/۰۱/۱۶
فریب زمین
همه چيزی را به درون و
سنگينی درونم را به دوش میكشم
كه تنها به هایهای گریه سبک میشود
ره توشهی سفرهای بیفرجام
*
سگی پارس میکند
پنجههایی سخت درون سینهام فرو میرود و
مرا از زمین میکند
از سراشیب آسمان سر میخورم
و زمین مرا به خود میفریبد
مرا میدرد
فنا میشوم
*
کسی تعزیه میخواند و مادرم میگرید
رد زخمها روی سینهام
درختان گیلاس شکوفه میکنند
آفتاب میتابد به باغچهی سبزیکاری
سگی درون تنم پارس میکند
درد میکشم
گریه میکنم
تمام اتاقها بوی خون میدهد
بوی من
همه چیزی را به درون خود میکشم
دلم به حال مادرم میسوزد
میروم
کشیده میشوم.
سنگينی درونم را به دوش میكشم
كه تنها به هایهای گریه سبک میشود
ره توشهی سفرهای بیفرجام
*
سگی پارس میکند
پنجههایی سخت درون سینهام فرو میرود و
مرا از زمین میکند
از سراشیب آسمان سر میخورم
و زمین مرا به خود میفریبد
مرا میدرد
فنا میشوم
*
کسی تعزیه میخواند و مادرم میگرید
رد زخمها روی سینهام
درختان گیلاس شکوفه میکنند
آفتاب میتابد به باغچهی سبزیکاری
سگی درون تنم پارس میکند
درد میکشم
گریه میکنم
تمام اتاقها بوی خون میدهد
بوی من
همه چیزی را به درون خود میکشم
دلم به حال مادرم میسوزد
میروم
کشیده میشوم.
۱۳۸۵/۱۲/۲۳
سال نو مبارک
فرصتی ندارم که با دقت زیاد تبریک عید بنویسم. حوصله هم ندارم.
سفر تعطیلاتم از فردا شروع میشود و یک ماهی طول می کشد. میروم مشهد با همهی هیاهوی یادگار کودکیهایم. این شد که خیلی زودتر از زمان معمول به فکر فرستادن پیامهای تبریک افتادم.
بهار را، شروع سال نو را، تازگی و طراوت و امیدهای جدید را دوست دارم. همین چیزهای خوب را برای همه آرزو میکنم: شادی، سلامتی، امید، موفقیت.
به امید نفس کشیدن هوای تازه.
۱۳۸۵/۱۲/۱۲
۱۳۸۵/۱۱/۳۰
طلاق فاجعه نیست
(برای قدیمیترین و عزیزترین دوست زندگیام)
بابا گفت برگرد و این یک ماه را مثل یک کلفت زندگی کن، اگر میخواهی زندگی کنی.
بله. حقیقت این است که یک زن اگر بخواهد زندگیاش را هرطور که شده حفظ کند، باید قبول کند که خدمتکار همسرش باشد. با حوصله ندارم و دوست ندارم کاری از پیش نمی رود. باید همهی وقتت را بگذاری برای درست کردن غذا، اطو زدن لباسها، تمیزکاری و شستن ظرفها و هزار کار خرد دیگر که به چشم نمیآید. مثل اینکه باید به فکر باشی به موقع با چای و میوه و شیرینی از شوهرت پذیرایی کنی. بعد از همهی اینها، باید حواست هم باشد که هیچ دخالتی در کار شوهرت نداشته باشی. آزادش بگذاری تا در تصمیمگیریها، چه مربوط به خودش و چه مربوط به تو یا هر چیز دیگر آزاد باشد. باید همهی دستوراتش را اطاعت کنی و هیچ مخالفتی نکنی و خودت را هم راضی و شاد نشان بدهی.
میگویند تساوی زن و مرد به این است که هردو درآمد داشته باشند، هردو در خانه کار کنند، و مخارج را هردو بپردازند. چه فرقی میکند که این بار به دوش مرد بیفتد یا زن. زنی که درآمدش را خرج زندگی مشترکش میکند، باید توقع همه جور همراهی و تساوی دیگر هم داشته باشد. نگران نباش. اشتباه نمیکنم.
حالا بیشتر از یک ماه گذشته. همه میگویند عجله نکن. همیشه برای جدا شدن فرصت هست.
قبول دارم. همیشه برای جدا شدن فرصت هست. نباید عجله کرد. ولی سرعت گذر زمان را چه کسی تعیین میکند؟ زود یا دیر یعنی چی؟ شاید کسی مشکل را همین امروز فهمیده باشد و برایش همین امروز یعنی خیلی زود. ولی تو که نزدیک یک سال است به تصمیمی که گرفتهای فکر میکنی. یک سال است که سعی میکنی همه چیز را روبراه کنی و نمیشود. یک ماه بیشتر یا کمتر که اثری نمیکند. به این فکر میکنم که وقت ازدواج همه آنقدر خوشحالند که عیبها را میپوشانند. میگویند در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست. کدام خیر؟ خیری که ممکن است به شر برسد؟ چرا هیچ کس وقت ازدواج سه ساعت نمینشیند با آدم حرف بزند که فقط بگوید بیشتر فکر کن. که بگوید هیچ وقت برای ازدواج دیر نیست، عجله نکن. بابا میگوید استخاره، دل آدم است.
تو گفتی اگر فکر میکنم اشتباه میکنی بزنم توی دهنت و بنشانمت سر جایت.
درست یعنی چی؟ من چی از شرایط تو میفهمم؟ تو حتمن بهتر از هر کس دیگری میتوانی اطمینان و آرامش را حس کنی. امنیت. مهر. شاید تو درست فکر میکنی. و اگر به این فکر افتادهای که جدا شدن بهتر از ماندن است، حتمن درست فکر میکنی. چون آدم با عقلش تصمیم میگیرد و با احساسش زندگی میکند. به فکر این نباش که دیگران را آزار ندهی. به فکر آزادی خودت باش. تو خودت بهتر میدانی که سلامت روح و جسمت، برای خودت از هر چیزی واجبتر است. هیچکس، هیچوقت کمکی به نخواهد کرد. از خودت مراقبت کن. تو خودت بهتر از من میدانی که مردم ساعتها حرف میزنند تا تورا از هر تغییری منصرف کنند. و خودت میبینی که اگر همین ثبات، همین چیزها که برای دفاع از آن خودشان را خسته میکنند، فقط کمی برای خودشان ضرر داشته باشد، خیلی زود تغییر موضع میدهند.
بابا نگران بود که مشکلات یک زن، پیچیدگیهای خودش را دارد.
خب این درست. هر روندی مشکلات خودش را دارد. ولی هیچ لزومی ندارد که راه حلها را برای پیش نیامدن مشکلات بعدی کنار بگذاریم. مشکل همیشه هست. آدم، هرطور که بتواند برای مشکلاتش راه حل پیدا میکند. ذرههای فراوانی یک زندگی را شکل میدهند. تقسیمشان کنیم به ذرات خوب و بد. یا شاید بهتر باشد تقسیمشان کنیم به ذرات قابل تحمل و ذرات غیر قابل تحمل. اگر ذرات قابل تحمل زندگی آنقدر کم شوند که تو خودت را اسیر ببینی، چه اصراری به ادامهی زندگیست؟ خیالت نباشد، همیشه تو که تصمیم میگیری باید همهی تقصیرها و تهمتها را هم گردن بگیری. راهی غیر از این نیست، اگر بخواهی آزاد شوی. نمیدانم چرا عادت کردهایم که همیشه همهی قوانین را به نفع اسارت بنویسیم. حتی در ذهنهامان. هیچکس حاضر نیست قبول کند که اشتباه کرده است. همیشه میخواهیم دیگران را به زور استثمار کنار خودمان نگه داریم. همیشه میخواهیم مالک بردههای خود باشیم.
حالا این نوشته را نه توصیه نامه بگیر و نه نصیحت. اینجا نوشتم که ببینی. اگر تصمیم گرفتهای جدا بشوی و فکر میکنی این به نفع تو و زندگی آیندهات باشد، اگر اینهمه مدت صبر کردهای تا درستی عقیدهات را به خودت ثابت کنی، تردید نکن. زندگی باید برای آدم عشق و شادی و امنیت داشته باشد. از هرجا که میتوانی به دستش بیاور. ولی اول خوب فکر کن. به تو اعتماد میکنم. و بیش از آنچه تصور میکنی دوستت دارم.
بابا گفت برگرد و این یک ماه را مثل یک کلفت زندگی کن، اگر میخواهی زندگی کنی.
بله. حقیقت این است که یک زن اگر بخواهد زندگیاش را هرطور که شده حفظ کند، باید قبول کند که خدمتکار همسرش باشد. با حوصله ندارم و دوست ندارم کاری از پیش نمی رود. باید همهی وقتت را بگذاری برای درست کردن غذا، اطو زدن لباسها، تمیزکاری و شستن ظرفها و هزار کار خرد دیگر که به چشم نمیآید. مثل اینکه باید به فکر باشی به موقع با چای و میوه و شیرینی از شوهرت پذیرایی کنی. بعد از همهی اینها، باید حواست هم باشد که هیچ دخالتی در کار شوهرت نداشته باشی. آزادش بگذاری تا در تصمیمگیریها، چه مربوط به خودش و چه مربوط به تو یا هر چیز دیگر آزاد باشد. باید همهی دستوراتش را اطاعت کنی و هیچ مخالفتی نکنی و خودت را هم راضی و شاد نشان بدهی.
میگویند تساوی زن و مرد به این است که هردو درآمد داشته باشند، هردو در خانه کار کنند، و مخارج را هردو بپردازند. چه فرقی میکند که این بار به دوش مرد بیفتد یا زن. زنی که درآمدش را خرج زندگی مشترکش میکند، باید توقع همه جور همراهی و تساوی دیگر هم داشته باشد. نگران نباش. اشتباه نمیکنم.
حالا بیشتر از یک ماه گذشته. همه میگویند عجله نکن. همیشه برای جدا شدن فرصت هست.
قبول دارم. همیشه برای جدا شدن فرصت هست. نباید عجله کرد. ولی سرعت گذر زمان را چه کسی تعیین میکند؟ زود یا دیر یعنی چی؟ شاید کسی مشکل را همین امروز فهمیده باشد و برایش همین امروز یعنی خیلی زود. ولی تو که نزدیک یک سال است به تصمیمی که گرفتهای فکر میکنی. یک سال است که سعی میکنی همه چیز را روبراه کنی و نمیشود. یک ماه بیشتر یا کمتر که اثری نمیکند. به این فکر میکنم که وقت ازدواج همه آنقدر خوشحالند که عیبها را میپوشانند. میگویند در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست. کدام خیر؟ خیری که ممکن است به شر برسد؟ چرا هیچ کس وقت ازدواج سه ساعت نمینشیند با آدم حرف بزند که فقط بگوید بیشتر فکر کن. که بگوید هیچ وقت برای ازدواج دیر نیست، عجله نکن. بابا میگوید استخاره، دل آدم است.
تو گفتی اگر فکر میکنم اشتباه میکنی بزنم توی دهنت و بنشانمت سر جایت.
درست یعنی چی؟ من چی از شرایط تو میفهمم؟ تو حتمن بهتر از هر کس دیگری میتوانی اطمینان و آرامش را حس کنی. امنیت. مهر. شاید تو درست فکر میکنی. و اگر به این فکر افتادهای که جدا شدن بهتر از ماندن است، حتمن درست فکر میکنی. چون آدم با عقلش تصمیم میگیرد و با احساسش زندگی میکند. به فکر این نباش که دیگران را آزار ندهی. به فکر آزادی خودت باش. تو خودت بهتر میدانی که سلامت روح و جسمت، برای خودت از هر چیزی واجبتر است. هیچکس، هیچوقت کمکی به نخواهد کرد. از خودت مراقبت کن. تو خودت بهتر از من میدانی که مردم ساعتها حرف میزنند تا تورا از هر تغییری منصرف کنند. و خودت میبینی که اگر همین ثبات، همین چیزها که برای دفاع از آن خودشان را خسته میکنند، فقط کمی برای خودشان ضرر داشته باشد، خیلی زود تغییر موضع میدهند.
بابا نگران بود که مشکلات یک زن، پیچیدگیهای خودش را دارد.
خب این درست. هر روندی مشکلات خودش را دارد. ولی هیچ لزومی ندارد که راه حلها را برای پیش نیامدن مشکلات بعدی کنار بگذاریم. مشکل همیشه هست. آدم، هرطور که بتواند برای مشکلاتش راه حل پیدا میکند. ذرههای فراوانی یک زندگی را شکل میدهند. تقسیمشان کنیم به ذرات خوب و بد. یا شاید بهتر باشد تقسیمشان کنیم به ذرات قابل تحمل و ذرات غیر قابل تحمل. اگر ذرات قابل تحمل زندگی آنقدر کم شوند که تو خودت را اسیر ببینی، چه اصراری به ادامهی زندگیست؟ خیالت نباشد، همیشه تو که تصمیم میگیری باید همهی تقصیرها و تهمتها را هم گردن بگیری. راهی غیر از این نیست، اگر بخواهی آزاد شوی. نمیدانم چرا عادت کردهایم که همیشه همهی قوانین را به نفع اسارت بنویسیم. حتی در ذهنهامان. هیچکس حاضر نیست قبول کند که اشتباه کرده است. همیشه میخواهیم دیگران را به زور استثمار کنار خودمان نگه داریم. همیشه میخواهیم مالک بردههای خود باشیم.
حالا این نوشته را نه توصیه نامه بگیر و نه نصیحت. اینجا نوشتم که ببینی. اگر تصمیم گرفتهای جدا بشوی و فکر میکنی این به نفع تو و زندگی آیندهات باشد، اگر اینهمه مدت صبر کردهای تا درستی عقیدهات را به خودت ثابت کنی، تردید نکن. زندگی باید برای آدم عشق و شادی و امنیت داشته باشد. از هرجا که میتوانی به دستش بیاور. ولی اول خوب فکر کن. به تو اعتماد میکنم. و بیش از آنچه تصور میکنی دوستت دارم.
۱۳۸۵/۱۱/۲۸
۱۳۸۵/۱۱/۱۸
۱۳۸۵/۱۱/۱۴
سیب
زن سوسکی را روی دیوار روبرو میپایید که پایین میرفت. نفهمید که مرد کی خوابش برد. دست مرد را از روی سینهاش برداشت. مرد خرناس کشداری کشید و چرخید. بچه نالهی کوتاهی کرد. زن بلند شد. بالای سر بچه، کنار تخت قفس مانندش ایستاد و رواندازش را مرتب کرد. لنگ دمپایی لاستیکی را از کنار تخت برداشت، سوسک را روی دیوار کشت و لاشهاش را سراند گوشهی دیوار. برگشت و کنار مرد خوابید.
*
زن بساط صبحانه را میچید روی میز که مرد با زیرشلواری گلدار و زیرپوش مردانهی سفید روی صندلی نشست. خمیازه کشید. پای چشمها را با دست و دست را با لباسش تمیز کرد. زن دو استکان چای روی میز گذاشت و روبروی مرد نشست. مرد یک تکهی بزرگ گردو روی نان و پنیر گذاشت. زن شکر در استکان چای ریخت. مرد یک لقمهی دیگر نان و پنیر و گردو خورد و چایاش را هورت کشید. زن تکیه داد به صندلی. صدای نق زدن بچه بلند شد.
*
زن میز صبحانه را جمع کرد. تفالهی چای را در سبد ظرفشویی خالی کرد. استکانها را شست. دستها را با گوشهی لباسش خشک کرد و به اتاق رفت. کمی به بچه نگاه کرد که مطمئن شود خواب است. مانتو و روسری مشکی پوشید. خودش را در آینه نگاه کرد. کیف حصیری بزرگ را برداشت. چهارطبقه از پلهها پایین رفت. در آهنی را پشت سرش بست. دو طرف پیادهرو را نگاه کرد و پیچید به راست.
*
زن دوتا نان بربری را به زور در کیف حصیری جا کرد. کیف را سر شانه انداخت. نایلونهای پرتقال و سیب را از کنار پایش برداشت و راه افتاد. جلوی در خانهای تکه نانی از روی زمین برداشت و روی پلهی موزاییکی گذاشت. کیف حصیری را سرشانه بالا داد. از روی جوی آب رد شد. خیابان را پایید و رفت وسط. موتوری با سرعت از بین ماشینها گذشت و خورد به زن. زن پرت شد روی آسفالت. کیف حصیری افتاد و میوهها پخش شدند روی زمین.
*
کسی جیغ کشید. ماشینها پر سروصدا ترمز گرفتند. راه از دو طرف بند شد. مغازهدارها بیرون دویدند. چند زن با چادرهای گلدار جلوی در خانهها آمدند و ایستادند به حرف زدن. از پنجرههای ساختمانهای بلند، چند نفر سرک کشیدند. مردم جمع میشدند وسط خیابان. سیبی قل خورد در پیادهرو. خورد به دیوار و برگشت. پسربچه خم شد و سیب را از روی زمین برداشت. با گوشهی لباس تمیزش کرد، گازش زد و رفت میان جمعیت.
*
زن بساط صبحانه را میچید روی میز که مرد با زیرشلواری گلدار و زیرپوش مردانهی سفید روی صندلی نشست. خمیازه کشید. پای چشمها را با دست و دست را با لباسش تمیز کرد. زن دو استکان چای روی میز گذاشت و روبروی مرد نشست. مرد یک تکهی بزرگ گردو روی نان و پنیر گذاشت. زن شکر در استکان چای ریخت. مرد یک لقمهی دیگر نان و پنیر و گردو خورد و چایاش را هورت کشید. زن تکیه داد به صندلی. صدای نق زدن بچه بلند شد.
*
زن میز صبحانه را جمع کرد. تفالهی چای را در سبد ظرفشویی خالی کرد. استکانها را شست. دستها را با گوشهی لباسش خشک کرد و به اتاق رفت. کمی به بچه نگاه کرد که مطمئن شود خواب است. مانتو و روسری مشکی پوشید. خودش را در آینه نگاه کرد. کیف حصیری بزرگ را برداشت. چهارطبقه از پلهها پایین رفت. در آهنی را پشت سرش بست. دو طرف پیادهرو را نگاه کرد و پیچید به راست.
*
زن دوتا نان بربری را به زور در کیف حصیری جا کرد. کیف را سر شانه انداخت. نایلونهای پرتقال و سیب را از کنار پایش برداشت و راه افتاد. جلوی در خانهای تکه نانی از روی زمین برداشت و روی پلهی موزاییکی گذاشت. کیف حصیری را سرشانه بالا داد. از روی جوی آب رد شد. خیابان را پایید و رفت وسط. موتوری با سرعت از بین ماشینها گذشت و خورد به زن. زن پرت شد روی آسفالت. کیف حصیری افتاد و میوهها پخش شدند روی زمین.
*
کسی جیغ کشید. ماشینها پر سروصدا ترمز گرفتند. راه از دو طرف بند شد. مغازهدارها بیرون دویدند. چند زن با چادرهای گلدار جلوی در خانهها آمدند و ایستادند به حرف زدن. از پنجرههای ساختمانهای بلند، چند نفر سرک کشیدند. مردم جمع میشدند وسط خیابان. سیبی قل خورد در پیادهرو. خورد به دیوار و برگشت. پسربچه خم شد و سیب را از روی زمین برداشت. با گوشهی لباس تمیزش کرد، گازش زد و رفت میان جمعیت.
۱۳۸۵/۱۱/۰۳
پرلاشز، موزه یا گورستان
گورستان «پرلاشز»، وسیعترین فضای سبز در محدودهی داخلی پاریس است که از آن با عنوان موزهای در فضای باز یاد میشود که هرساله دو میلیون گردشگر از سراسر دنیا از آن دیدن میکنند و به همین دلیل از نظر جلب گردشگر در ردیف دیگر مکانهای توریستی شهر از قبیل کلیسای نتردام، موزهی لوور، برج ایفل یا طاق تریومف قرار میگیرد.
به نظر میرسد موفقیت منحصر به فرد گورستان «پرلاشز»، بیشتر بهخاطر تصورات نامطلوب عمومی نسبت به گورستانهاست که آنها را فضاهایی نحس و دردآور مجسم میکنند. این البته بدین خاطر است که در گذشته گورستانها فضاهایی بسته در مجاورت کلیسا بودند و مخصوص به خاک سپاری مردگان. در آن زمان بجز تعداد محدودی مقبره، همهی مردگان در گورهای عمومی دفن میشدند.
در سال 1785، وقتی که گورستان معروف «سنت اینوسان»، یکی از بزرگترین گورستانها در قلب شهر، بسته شد، میلیونها استخوان پوسیده به گورهای عمومی قدیمی که به «کاتاکومب» (دخمهی گور) تغییر نام داده بودند، منتقل شدند. اما نیاز به ایجاد گورستانی بزرگ برای شهر احساس میشد. سرانجام با هماندیشی «الکساندر برونیار» معمار و «کاترومر دو کوینسی» باستانشناس، گورستان «پرلاشز»، شبیه باغهای انگلیسی، در 21 می 1804، با قوانین جدیدی که توسط ناپلئون وضع شد، مورد بهرهبرداری قرار گرفت.
اینجا یک فضای عمومی و گردشی است. فضایی غیر مذهبی و همگانی که از این پس زیر نظر شهرداری اداره میشود و بی توجه به ریشه یا مذهب، متعلق به همهی شهروندان است. مردهها در قبرهای عمومی یا اجارهای بطور موقت یا دائمی دفن میشوند.
چنین سیستم پذیرشی به خانوادهها آزادی کامل برای برپایی بناهای یادبود داد که یکی از دلایل ویژهی موفقیت «پرلاشز» شد. به این ترتیب تنها با گذشت چند دهه، بناهای یادبود، مکانهای نیایش، اتاقکها و ستونها بر قبرها چندبرابر شدند که بسیاری از آنها بسیار دیدنیاند. تعیین محل قبر و بنای یادبود در این گورستان آزاد است و هیچ گروهبندی مذهبی، اجتماعی یا سیاسی در فضای آن وجود ندارد. در این گورستان افراد سرشناس زیادی آرام گرفتهاند که میتوان نام تعدادی از پرطرفدارترین آنها را در نقشهی راهنمای گورستان دید و از آن جمله میتوان به پروست، اسکار وایلد، بالزاک، پل آلوار و صادق هدایت اشاره کرد.
افراد عادی میتوانند فقط به اطلاعات حک شده بر روی سنگها دسترسی داشته باشند. اما اطلاعات موجود در پروندههای مردگان، به دلیل اینکه مربوط به زندگی خصوصی افراد میشود، محرمانهاند. با اینحال برای کسانی که علاقه به شناخت شجرهنامهها دارند آرشیوهایی برای دسترسی به اینگونه اطلاعات شخصی وجود دارد که براساس قوانین خاصی قابل دسترسیاند. همچنین مجموعهی کتابنگاری درمورد «پرلاشز» و دیگر گورستانهای پاریس در شهرداری این شهر موجود است.
برای رفاه گردشگران، شهرداری پاریس گردشهای گروهی منظمی همراه با راهنما برای نشان دادن گورهای معروف و توضیح شرح حالهای مختصری از آنها ترتیب میدهد. هزینهی معمولی برای هر نفر در هر دور گردش، شش یوروست. برای افراد بین 7 تا 25 سال و برای خانوادههای پرجمعیت و نیز خانوادههای ساکن پاریس هزینهی نصف دریافت میشود. از افراد زیر هفت سال، روزنامهنگاران، کارمندان شهر پاریس، جانبازان جنگی و همراهشان، معلولین معمولی درصد بالا و همراهشان و نیز از افراد بیکار هزینهای دریافت نمیشود. علاوه بر این تسهیلاتی برای گردش در گروههای خاص از جمله نابینایان، ناشنوایان، افراد معلول یا دوچرخه سواران وجود دارد.
همچون دیگر گورستانهای شهر، مقررات ویژهای در محیط داخلی گورستان «پرلاشز» وجود دارد که باید توسط گردشگران رعایت شود. از این جمله میتوان به ممنوعیت مواردی همچون همراه داشتن سگ یا حیوانات خانگی دیگر، بالارفتن از درختان یا بناهای یادبود، فروافکندن آنها، تخریب یا حک کردنشان، استفاده از الکل یا وسایل برپایی پیکنیک، استفاده از دستگاه پخش صوت یا آلات موسیقی، استفاده از دوچرخه یا وسایل نقلیهی شخصی بدون مجوز، فعالیتهای تبلیغاتی یا سینمایی، و دادن انعام به کارکنان گورستان اشاره کرد.
اکنون برخلاف گذشتهی نه چندان دور گورستانها، «پرلاشز» محل رفتوآمد افراد بسیاری از قبیل کارکنان گورستان، افراد محلی، خانوادههای مردگان، گردشگران و افرادی که روزهای یکشنبه برای هواخوری میآیند است که این مکان را علاوه بر خوابگاه مردگان، به مکانی زنده تبدیل کرده است.
گردآوری و ترجمه: نفیسه نوابپور
۱۳۸۵/۱۰/۲۷
سایه
بیا گریه کنیم
حالا که خوب میدانیم
گریه هیچ دردی را دوا نمیکند
و عشق
چون سایههای ثابت بر دیوار
حتی به آفتاب نگاهی نمیکند
دیگر هیچ راه به هیچ جا نمیرسد
گنداب خون در تنمان پخش میشود
بیا گریه کنیم
حالا که چنین از پا افتادهایم
و هر نگاه بیهدفی
ما را از هویتمان خالی میکند
حالا که در حوالی ما
هیچ چیز زنده نیست
حالا که در دل
به خنده ریشخند میزنیم
بیا گریه کنیم.
حالا که خوب میدانیم
گریه هیچ دردی را دوا نمیکند
و عشق
چون سایههای ثابت بر دیوار
حتی به آفتاب نگاهی نمیکند
دیگر هیچ راه به هیچ جا نمیرسد
گنداب خون در تنمان پخش میشود
بیا گریه کنیم
حالا که چنین از پا افتادهایم
و هر نگاه بیهدفی
ما را از هویتمان خالی میکند
حالا که در حوالی ما
هیچ چیز زنده نیست
حالا که در دل
به خنده ریشخند میزنیم
بیا گریه کنیم.
۱۳۸۵/۱۰/۲۶
۱۳۸۵/۱۰/۲۰
۱۳۸۵/۱۰/۱۹
معرفی خانهی شاعران جهان
«خانهی شاعران جهان»، مطابق آنچه گروه ویراستاران این سایت در معرفی خود میگویند، مدعی هيچ اتفاق و جريان و مانيفستی در ادبيات معاصر ايران نيستند. به گفتهی آنها، محتوای سایت نتیجهی انتخاب سليقهای و البته آگاهانهی گروهی از ويراستاران و مترجمان است که سالهاست خوانندههای جدی شعرجهاناند و از سر تفنن و معلومات شعر نمیخواندهاند. در اين فضا اين گروه میکوشند تا در پاسخ به ضرورتی اجتماعی شعرهای محبوبشان را در قالب يک آنتولوژی از شعر مدرن جهان منتشر کنند. گروه مدیریت سایت «خانهی شاعران جهان»، نتیجهی تلاش خود را به مناسبت هشتادویکمین سالگرد تولد شاملو، به کسانی که با عشق و علاقه شعر میخوانند تقدیم کردهاند.
به منظور معرفی این تلاش ارزنده به عنوان مرجعی قابل اعتماد، تصمیم گرفتم سوالاتی را با مدیر محترم این سایت، آقای محسن عمادی، مطرح کنم. این مصاحبه در مجلهی الکترونیکی شعر «وازنا» منتشر شده است. ( متن کامل )
به منظور معرفی این تلاش ارزنده به عنوان مرجعی قابل اعتماد، تصمیم گرفتم سوالاتی را با مدیر محترم این سایت، آقای محسن عمادی، مطرح کنم. این مصاحبه در مجلهی الکترونیکی شعر «وازنا» منتشر شده است. ( متن کامل )
۱۳۸۵/۱۰/۱۶
دیدار با فروغ
با هیجان گفتم: «برای جمعه برنامه گذاشتم. از نظر تو اشکالی نداره؟»
سرش به کار خودش گرم بود. نگاهی کرد و گفت: «حالا که گذاشتی».
حالا بعد از اینهمه سال نگاههای دانشمندانه را خوب میشناسم. در نگاهش هیچ مخالفتی نبود. نفهمیدم چرا. شاید ذهنش شلوغتر از این است که بخواهد به این چیزها فکر کند. برایش توضیح دادم که تولد فروغ است و قرار شده با تینا بروم و آنجا مهدیه را هم ببینیم.
نگاه مرددی انداخت و پرسید: «منم باید بیام»؟
نه، هیچ لزومی به آمدن یک دانشمند برای جشن تولد فروغ وجود ندارد. دلایل کاملن مشخصی هست. دانشمندها فرصتهایشان را برای نوشتن، تصحیح، یا مطالعهی مقالات علمی جدید صرف میکنند. چند ساعت ایستادن در هوای سرد و گوش دادن به شعر و دیدن دوستان که کار نیست. شاید کمی مضحک هم باشد. با این حال با همهی مهرش و درحالیکه در نگاهش طلب آزادی موج میزد گفت که اگر دوست داشته باشم همراهم میآید. دوست نداشتم همراهم باشد، چون میدانستم کمی که بایستد کمرش درد میگیرد و حوصلهاش سر میرود.
خبر را از اینترنت دیده بودم و همه را راه انداخته بودم. یکی از دوستانم که خیلی دلم میخواست به این بهانه ببینمش به طعنه گفته بود: «مراسم تولد بر گور...»! و به یادم آورده بود که «هر مرگ اشارتیست به حیاتی دیگر». با تینا و کورش رفتیم تا تجریش و از آنجا قرار بود من راهنمایشان باشم که کوچه را پیدا نکردم. چند وقت پیش، یک روز جمعه تنهایی رفته بودم آنجا، کلی سرما خورده بودم، پشت در مانده بودم و برگشته بودم. و حالا میترسیدم که باز مبادا کسی در را برایمان باز نکند. اما در باز بود. پسربچهی پانزده شانزده سالهای نفری هزار تومان ورودی گرفت و راهمان داد. فضایی غریب.
گورستانها همیشه فضاهایی غریبند. سکوتشان در آن ازدحام جمعیت شگفتانگیز است. هرکسی سرش به کار خودش گرم است. مردهها حرف نمیزنند، به کار همدیگر کاری ندارند، هیچ وقت عجله ندارند، دلشان برای چیزی جوش نمیزند، آنها فقط نگاه میکنند. قبرستان را بخاطر همین نگاههای خاموش دوست دارم. انسانهایی که زمانی برای خودشان هیاهویی داشتهاند و حالا اینطور آرام گرفتهاند.
بی اینکه لازم باشد دنبال چیزی بگردیم، حضور آدمها ما را به سمت در آهنی و طرف دیگر قبرستان کشید. پیرزن دعا میکرد و مرحبا میگفت به همتمان. فکر کردم شاید فروغ را میشناسد و مراسم امروز را میفهمد. رد شدیم. بیست نفری پراکنده دور سنگ قبری ایستاده بودند که رویش گل و شمع میسوخت. گلها از سرما و شمعها از آتش خودشان. وقتی که هیجانم را با احساس خجالت بیان کرده بودم، تینا پرسیده بود مگر آنجا کسی ما را میشناسد؟ نه، آنجا کسی ما را نمیشناخت. حتی فروغ. و خیال کردم که سنگ قبرش فقط بهانهایست برای اینکه ظهر جمعه با عجله ناهار بخوری، کلی راه بروی، از سرما بلرزی و خسته بشوی و برگردی. از همان بلوطهایی که از کنار صادق هدایت برداشته بودم، برای فروغ هم برده بودم. چیز با ارزشتری برایش نداشتم.
آدمها کمکم بیشتر میشدند. یک نفر مدام از شاملو شعر میخواند. یک خانم مسن مدام از فروغ میخواند. پسری شعر علی کوچیکه را بسیار قشنگ و نمایشی خواند. خانمی تصویری از فروغ را که گمان کنم با رنگ روغن کشیده بود آورد. کیک کوچکی آوردند و رویش شمعهای سرخ باریکی روشن کردند. بعضیها دستههای گل آورده بودند. دختری کارت تبریک آورده بود. و بیشتر از اینها شعر بود که خوانده میشد. یا شاید هم جملات احوالپرسی که رد میشد به هوا.
رفتم و اطراف پرسه زدم. هادی شعر آهنگینی را خیلی خوب میخواند. پیرزن نشسته بود جلوی در اتاقش و حرص میخورد. میگفت آواز میخوانند. فروغ را که نمیشناخت. برایش هیچ تفاوتی هم نداشت که زیر این خاک چه خبر است. میگفت اینجا پیر شدهام و تابحال کسی از این کارها نکرده. پسربچه گفت ولش کن. گفتم میروم و میگویم آرام باشند. تا من بخواهم برگردم، مرد میانهسالی رفت و خواهش کرد که آواز نباشد. هادی دوبار دیگر آواز خواند و هیچ کس فکر نکرد که پیرزن چقدر ناراحت شده باشد. فکر میکنم اغلب دلشان میخواست خوش بگذرانند.
بغیر از فروغ، رهی معیری، ایرج میرزا، ملکالشعرا بهار و قمرالملوک وزیری هم آنجا بودند که از همه بیشتر ایرجمیرزا را دوست دارم. شعرهای خیلی قشنگی روی قطعههای فلز حک شده و به سنگ حجیم قبرش نصب شده بود. از همه جالبتر برایم حجم سنگهای قبر بود. طرحدار و مدلدار و گاهی برای مشخص کردن شخصیتی که نامش بر سنگ حک شده، حصاری یا مشخصهای نیز اطرافش دیده میشد. دیدنی بود. پیشتر در مورد سنگ قبر خودم نوشته بودم. خب سنگهای حجیم این گورستان هم بد نبودند. ولی از مدتی پیش که درمورد سوزاندن جسد شنیدم، این ایده را بیشتر میپسندم. ترجیح میدهم جسدم سوخته شود تا ذره ذره بپوسد و خوراک کرمها و مورچهها شود. اینکه خاکستر به آب ریخته شود ایدهی خوبیست. دلم نمیخواهد که خاکسترم به آب رودخانهای ریخته شود. اقیانوس هم خیلی بزرگ است. دریاچهای مثل خزر که هم کوچکتر است و هم مال این خاک و هم آدم میتواند مطمئن باشد به این زودیها خشک نمی شود، بهتر است. یادم باشد از دانشمند بپرسم و دریاچهی مناسبی برای خاکسترم پیدا کنم.
یک اتفاق ساده که آنجا افتاد، قضیهی فرستادن صلوات بود. زنی خواست حالا که برای فروغ شعر خوانده میشود برای شادی روحش صلواتی هم فرستاده شود. کسی اعتراض کرد و ما هم که دنبال موضوع میگشتیم، شروع کردیم به بحث کردن. البته نشنیدم که کسی صلوات بفرستد. به عقیدهی من هرکسی اعتقاد دارد روح کسی با صلوات شاد میشود، خب صلوات بفرستد. اگر هم اعتقاد ندارد که هیچ. ولی هم درخواستش اشتباه است و هم اعتراضش. چرا اینهمه به کار هم کار داریم؟ مهدیه میگفت که چون فروغ به اثر صلوات اعتقادی نداشته، نباید برایش صلوات بفرستیم. ولی آدم از کجا بداند اعتقاد دیگران را؟ میپرسید «تو مگر برای هدایت فاتحه خواندی»؟ نه. من با اعتقادات خودم زندگی میکنم و نه با خوشایند دیگران. آدم که نمیتواند مدام در حال تفتیش عقاید دیگران باشد.
با وجود اینکه برف روی اغلب قبرها محکم شده بود و مسیرهای خوبی برای سرسره بازی درست کرده بود، درختی همانجا تازه جوانه زده بود. کنار قبر فروغ چند درخت بلند بود که مهدیه با علاقه و مهر زیبایی میگفت ریشههای این درخت در خاک فروغ است. شاید خود، فروغی تازه باشد.
یک مورد دیگر هم که دلم میخواهد حتمن بنویسم، درمورد پا گذاشتن روی سنگهای قبر است. ما اغلب بیاعتنا از روی سنگها میگذریم تا سنگ قبری که میشناسیم را پیدا کنیم. بعد پا میگذاریم روی سنگهای دیگر تا سنگی که خودمان دوست داریم را تمیز کنیم و گل رویش بچینیم. غبار سنگ قبر عزیزی برایمان عزیز است و فراموش میکنیم قبرهای دیگر هم عزیزانی دارند. گفتم از روی سنگ کنار بیایید. پرسیدند چرا؟ گفتم اگر صاحب این قبر را میشناختید اینطور رویش میایستادید؟ گفتند نه. گفتم پس بیایید کنار. ولی فایده ندارد. من البته خودم اعتقادی به این چیزها ندارم. ولی قبرهای زیادی بخاطر تولد فروغ لگد شدند.
دوربینم دست کورش بود. خودم حوصلهی عکس گرفتن نداشتم و دوربین هم کمی ایراد داشت. این عکسها را همان اول که خلوتتر بود، کورش عنبری گرفته است.
اشتراک در:
پستها (Atom)