۱۳۸۷/۱۰/۱۱

نوئل کی بود

(این متن را به سفارش یک دوست می‏نویسم)


نوئل بیست‏وپنجم دسامبر است. این جشن گرچه مربوط به تولد مسیح است و جشنی مذهبی به حساب می‏آید، اما بیشتر بهانه‏ای برای دور هم جمع شدن خانواده به حساب می‏آید. مردم جشن پایان سال را به هم تبریک می‏گویند. تعطیلات از یکی دو روز قبل از نوئل شروع می‏شود و تا چهارم ژانویه طول می‏کشد.
زیبایی‏های جشن نوئل از حدود دو هفته قبل شروع می‏شود. بازار رونق می‏گیرد و نوئل بهانه‏ی تبلیغات می‏شود. فروشگاه‏ها فضاهای مخصوصی را به تزئینات درخت کریسمس و لوازم مربوط به پذیرایی و مهمانی ترتیب می‏دهند. اینجا شکلات از مهمترین چیزهایی‏ست که بخصوص برای هدیه دادن می‏خرند. بسته‏های کادویی برای بچه‏ها معمولن بزرگتر از حد معمول انتخاب می‏شوند. بازارهای فصلی مخصوص نوئل و جشن‏ها و فعالیت‏های فرهنگی هم در این محدوده‏ی زمانی زیادند. مثلن بازار نوئل امسال در محدوده‏ی وسیعی در میدان مرکزی شهر بصورت غرفه‏های چوبی برپا ‏بود. در میان این بازار محدوده‏ی بازی برای بچه‏ها، زمین پاتیناژ و جنگل برفی مصنوعی ساخته بودند. یکی از جذابیت‏های این فضا چرخ‏وفلک بسیار بزرگی بود که در ارتفاع آن می‏شود تا چندین شهر دورتر را دید.
رنگ طلایی برای بشقاب‏های یکبار مصرف و یا دستمال‏های سفره و وسایل تزئینی جشن‏های نوئل غالب است. طلایی، قرمز، بنفش و سبز از رنگ‏هایی هستند که کنار برف مصنوعی تزئینات جشن‏ها و درخت‏های کریسمس استفاده می‏شوند. قیمت یک درخت کریسمس معمولی اینجا حدود بیست‏وپنج یورو بود. درخت نوئل را همه تزئین نمی‏کنند، مگر اینکه اعتقادات مذهبی داشته باشند یا تزئینات و چراغ‏های چشمک زنش را کنار خانواده دوست داشته باشند. ستاره‏ی بالای درخت را کسانی فراموش نمی‏کنند که اعتقادات مذهبی شدید داشته باشند.
در ایام نوئل که بازار نوئل برپا می‏شود و مردم خرید نوئل می‏روند، همه‏جا تزئینات نوئل دارند. عروسک‏ها، درخت‏ها، برچسب‏ها و هرچیز دیگری می‏تواند ویترین‏ها را شکل تازه‏ای بدهد. اما بهترین تزئینات را آرایشگاه‏ها دارند: گوزن‏های سفید و بابانوئل‏ها در صحنه‏های برفی. بابانوئل از ملزومات جشن نوئل است. در بازار نوئل، کنار درخت‏های تزئین شده، اغلب بابانوئل‏ها ساعت حضور دارند. روی صندلی مخصوصشان می‏نشینند و با مردم عکس یادگاری می‏گیرند. عکس یادگاری گرفتن از برنامه‏هایی‏ست که توسط شهرداری برنامه‏ریزی می‏شود و من هرجا دیدم مجانی بود. خیلی از مردم عروسک بابانوئلی که از نردبان کوتاهش بالا می‏رود را از شاخه‏ی نورانی، از پشت پنجره‏ آویزان می‏کنند.
اما کنار تمام این تفریحات و جاذبه‏ها، سختی تشریفات هم هست. در زمانه‏ای که افراد خانواده گاه در شهرها و یا حتی کشورهای دور زندگی می‏کنند، دور هم جمع شدن خانواده قدری خسته کننده است. گذشته از این اغلب جوان‏ها ترجیح می‏دهند روزهای تعطیل آخر سال را با دوستان و یا در سفر بگذرانند. شب نوئل همه‏ی مغازه‏ها زود تعطیل می‏کنند. برای بچه‏ها هم این شب خیلی خوشایند نیست که مجبورند زودتر از همیشه حدود ساعت نه بخوابند. چون اگر دیر بخوابی ممکن است شانس هدیه گرفتن از بابانوئل را از دست بدهی. روز نوئل از دلگیرترین روز سال است. بازار تعطیل است. همه در خانه پیش خانواده می‏مانند. هوا هم طبعن باید سرد باشد. از تفریحات این روزها سینما یا تئاتر یا رستوران رفتن یا دیدن نمایش‏های عمومی برنامه‏ریزی شده است. قیمت غذای شب نوئل در یک رستوران معمولی گاه از حد صد یورو هم می‏گذرد. درعوض روزهای آرام بعد تا پایان تعطیلات روزهای سفر و وقت گذرانی با دوستان است. امسال خیلی از مردم شکایت از اوضاع بد اقتصادی دارند و می‏گویند تمایلی به خوش گذرانی‏های سال نو ندارند. شکایت مردم از بیشتر شدن تعداد بی‏خانمان‏ها و یا تمدید نشدن قراردادهای کاری‏ست.
عکس‌های مربوط به بازار نوئل نیس را اینجا ببینید.

۱۳۸۷/۰۹/۳۰

عروسک 5

دست انداخت دور کمرم و کشیده شدم روبروی تنش. سرم خوابید روی سینه‏اش. دست انداختم دور کمرش. بوی عطری هزار ساله داشت. همیشه بوی همین عطر از بین صفحه‏های کتاب‏هایی که قرض می‏گرفتم بیرون می‏زد. گفت: «از این عطر یه مدتی دیگه گیر نمیومد. کلی گشتم تا بالاخره سفارش دادم یکی از دوستام از شمال برام آورده». گفتم: «دیوونه. خودت خسته نشدی»؟ گفت: «عوضش می‏دونی چند هزار ساله عطر هیچ زنی رو نداشتم تو بغلم»؟ گفتم: «شوهر دارم». گفت: «حالا که اینجا تنهایی، هیچ فرقی نمی‏کنه اگه هر اتفاقی بینمون بیفته». گفتم: «خودم فرقشو می‏فهمم». گفت: «می‏ﺧوام بخورمت. نمی‏دونستی که من عاشقتم»؟ دستم حرکت کرد روی پشتش و سرم مخفی شد توی تنش. گفتم: «نکن. شوهر دارم. بچه دارم». سر بلند کرد و گفت: «اصلن چرا ازدواج کردی»؟ سر بلند کردم و گفتم: «چه می‏دونم. خر بودم». از بین دست‏هاش بیرون سر خوردم و گفتم: «تو چرا زنتو ول کردی»؟ دست‏ کشید به صورتش. خندید و گفت: «از خریت استعفا دادم». رفتم سراغ ضبط صوت که چیزی برای گوش کردن پیدا کنم. پرسید: «چای یا قهوه»؟ نگاهش کردم. یک خورشید داغ بود که نگاهم می‏کرد. گفتم: «چای. کیسه‏ای نباشه لطفن. دم کن برام». مشغول دم کردن چای بود که گفت: «من ولش نکردم. خودش رفت. می‏ﺧواست بچه‏ش تو یه دنیای بهتر بزرگ بشه». گفتم: «تو چرا نرفتی»؟ گفت: «دلم نمی‏ﺧواست از اینجا برم. دیگه با هم نمی‏ساختیم». شکر و شکلات آورد و گذاشت روی میز. کنار من، کنار ردیف سی‏دی‏ها ایستاد و گفت: «دخترم حالا بزرگ شده. پونزده سالشه. تو مسابقات پاتیناژ مقام آورده. ویولن می‏زنه. پدرسگ خوشگل هم شده. عین مامانش». سی‏دی انتخاب می‏کرد و از ردیف بیرون می‏کشید و پرسید: «چی گوش می‏دی؟ من فقط کلاسیک دارم». گفتم: «تو هنوز از این چرت‏وپرت‏ها گوش می‏دی»؟ از ته دل خندید و گفت: «آره، تازه کجاشو دیدی. موزارت پیدا کردم اجرای جدید با گیتار. عالیه». یکی از قوطی‏ها را از بین انتخاب‏هایش بیرون کشید و بقیه را دست من داد و گفت: «حتمن خوشت میاد». سی‏دی‏ها را چیدم در قفسه. صدای گیتار پیچید در نیمه روشن اتاق. نشستم روی مبل. رفت پشت دیوارک آشپزخانه و مشغول ریختن چای شد. از کیفم آینه برداشتم و رژ. لب‏هایم خشک شده بودند.

یاد


یک روز بی‏هوا گذاشتی و رفتی
حتی نگاهم نکردی
نشستم و گریه کردم
تنها بودم
نشستم و
گریه کردم

هرشب دعا می‏کردم برگردی.

*

قرن‏ها بعد...
یک شب خواب دیدم انار می‏خوری و
می‏خندی

بیدار شدم
یادم آمد قرن‏هاست که یادت نکرده‏ام
از همان روزی که دوباره برگشتی.

۱۳۸۷/۰۹/۲۲

سخنرانی رییس سیاتل

شنیدم این متن به صورت کتاب فارسی منتشر شده. من از فرانسه برگردانده‏ام و اولین بار در یک کتاب کودک به آن برخوردم. چون حرف‏هایی درمورد عدم اصالت این متن خواندم، به خودم اجازه دادم چینش متن را قدری با سلیقه‏ی خودم سازگار کنم. هرچند که هنوز دلم می‏خواست بعضی جمله‏ها حذف شوند یا طور دیگری نوشته شوند، اما نخواستم دستی به متنی که همه بعنوان یک متن اصیل قبول دارند بزنم. این متن را در سالروز تولد شاملو به آیدای او تقدیم می‏کنم که تمام مدت کار در رویاهایم حضور داشت. این متن را با چیزهایی که به آن اضافه کرده‏ام به صورت یک فایل پی‏دی‏اف از اینجا بگیرید.


«آیا می‏توان آسمان یا حرارت زمین را خرید یا فروخت؟ چه طرز فکر عجیبی. وقتی که ما مالک طراوت نسیم و زلالی آب نیستیم، شما چطور می‏توانید آنها را از ما بخرید؟ ذره ذره‏ی این زمین برای مردم من مقدس است.
هر سوزنک کاج، هر ذره‏ی خاک، پرده‏ی مه بر سیاهی جنگل، شفافیت نور و زمزمه‏ی حشرات، همه در ذهن و زندگی مردم من مقدس‏اند. شیره‏ی جاری در تن درختان، خاطرات مردمان سرخ‏پوست را با خود دارند.
مردگان مردم سفید، وقتی که میان ستاره‏ها بالا می‏روند، زمین زادگاهشان را فراموش می‏کنند. مردگان ما ولی هرگز زیبایی این زمین را فراموش نمی‏کنند؛ زیرا که زمین مادر مردمان سرخ‏پوست است. ما جزئی از این زمین هستیم، همانطور که او جزئی از وجود ماست.
گل‏های معطر خواهران ما هستند، گوزن و اسب و عقاب برادران ما. بلندی کوه‏ها، طراوت سبزه‏زار، بدن گرم اسب‏ها و خود انسان، همه به یک خانواده تعلق دارند. ما پیشنهاد شما را برای خرید زمین‏هایمان بررسی خواهیم کرد، اما ساده نیست، زیرا این زمین‏ها برای ما مقدس‏اند. چیزهای زیادی در این زمین‏ها وجود دارند.
آب درخشان جوی‏ها و رودها فقط آب نیست؛ خون نیاکان ماست.
اگر ما زمین‏هایمان را به شما بفروشیم، شما باید این چیزهای مقدس را به خاطر بسپارید و به کودکانتان نیز بگویید. باید به کودکانتان بیاموزید که هر انعکاس نور بر آب زلال برکه‏ها، گذشته و خاطرات مردم من را بازگو می‏کند. زمزمه‏ی آب، صدای پدران ماست. رودخانه‏ها برادران ما هستند: آنها عطش ما را فرو می‏نشانند، قایق‏هایمان را می‏برند و غذای کودکانمان را می‏دهند. اگر ما زمین‏هایمان را به شما بفروشیم، شما باید به یاد داشته باشید که رودخانه‏ها برادران شما نیز هستند. باید این را به کودکانتان نیز بیاموزید و با رودها به همان مهری رفتار کنید که با برادرانتان رفتار می‏کنید.
مردمان سرخ پوست همیشه دربرابر سفیدپوستان فروتن‏اند، همانطور که ستیغ کوه در برابر طلوع خورشید پس می‏نشیند. اما خاکستر پدران ما در سراسر این زمین پراکنده است. به همین خاطر است که این تپه‏ها و این درختان برای ما مقدس‏اند.
ما می‏دانیم که مردمان سفید پوست طرز فکر ما را نمی‏فهمند. برای مردم سفیدپوست هیچ تکه‏ای از زمین با دیگری متفاوت نیست. آنها بیگانه‏هایی هستند که از عمق شب می‏آیند و زمین را مطابق نیازهایشان تاراج می‏کنند. زمین را برادر خود نمی‏دانند، دشمن می‏دانند. وقتی سرزمینی را فتح می‏کنند، آنجا را به باد می‏دهند و می‏روند. آنها آرامگاه پدرانشان را پشت سر رها می‏کنند و زمین فرزندانشان را خراب می‏کنند و می‏روند. آنها با زمینی که مادر انسان است و با آسمانی که برادر اوست مثل چیزهای خریدنی رفتار می‏کنند؛ مثل چیزهایی که می‏توانیم بفروشیم؛ مثل گوسفندان یا مرواریدهای درخشان. اشتهای این انسان زمین را می‏بلعد و پشت سر چیزی جز بیابان باقی نمی‏گذارد.
زندگی ما با زندگی شما فرق دارد. چهره‏ی شهرهای شما چشمان مردمان سرخ‏پوست را می‏خراشد. شاید بخاطر اینکه مردم سرخ‏پوست مردمی وحشی‏اند و نمی‏فهمند. در شهرهای مردمان سفیدپوست هیچ جای آرامی وجود ندارد. هیچ جایی برای گوش دادن به رویش جوانه‏ها در بهار یا شنیدن هیاهوی بال زدن حشره‏ها وجود ندارد. من شهرهای شما را دوست ندارم، شاید به این خاطر که وحشی‏ام و نمی‏فهمم؛ اما در شهرهای شما فقط دشنام به گوش می‏رسد.
به من بگویید انسان چطور زنده می‏ماند اگر نتواند به فریاد تنهایی بوف یا وراجی‏‏های شبانه‏ی غوک در اطراف برکه گوش بدهد؟ من سرخ پوستم و نمی‏فهمم. سرخ‏پوست‏ها ترجیح می‏دهند به لطافت صدای باد، وقتی که آهسته بر سطح برکه‏ای می‏گذرد گوش دهند. آنها لطافت باران یا نسیمی سرشار از عطر کاج‏ را ترجیح می‏دهند.
باد برای مردمان سرخ پوست ارزشمند است زیرا به همه چیز یکسان می‏وزد: حیوانات، درختان و انسان، همه در یک هوا نفس می‏کشند. مردمان سفیدپوست ولی برای هوایی که تنفس می‏کنند ارزشی قایل نیستند. مثل مردی نیمه‏جان که دیگر گندیدن در چرک و خون را احساس نمی‏کند. اما اگر ما زمین‏هایمان را به شما بفروشیم، شما باید به خاطر بسپارید که هوا برای ما ارزشمند است؛ چرا که روحش را با تمام هستی‏هایی که به آنها زندگی می‏بخشد تقسیم می‏کند. هوایی که آخرین انسان تنفس خواهد کرد همان هوایی‏ست که اولین انسان نفس کشیده. و همین هوا باید به بچه‏های ما نیز روح زندگی بدهد.
اگر ما به شما این زمین را بفروشیم، شما باید آن را مثل یک مکان مقدس حفظ کنید؛ جایی که مردم می‏توانند رایحه‏ی گل‏های چمنزار را در هوا حس کنند.
ما پیشنهاد شما را برای خرید زمین‏هایمان بررسی خواهیم کرد، زیرا می‏دانیم که اگر زمین‏هایمان را نفروشیم، مردمان سفیدپوست با سلاح‏هایشان خواهند آمد و زمین‏های ما را خواهند گرفت؛ و اگر قبول کنیم، فقط یک شرط خواهیم داشت: مردمان سفیدپوست باید با جانوران این زمین مثل برادرانشان رفتار کنند.
من یک وحشی‏ام و باقی کاربردهای زمین را نمی‏فهمم. من هزارها گاو وحشی را در حال پوسیدن بر سبزه‏زار دیدم. قطاری در حال حرکت به آنها زده بود و مردمان سفیدپوست رهایشان کرده بودند. من یک وحشی‏ام که نمی‏فهمم اسب آهنی دودزا می‏تواند از گاوهای وحشی ارزشمندتر باشد.
گاوهای وحشی را ما فقط به خاطر نیاز به زنده ماندن می‏کشیم. انسان بدون حیوانات چیست؟ اگر تمام جانوران روی زمین از بین بروند، مردم از تنهایی خواهند مرد؛ زیرا هرچه بر سر جانوران بیاید، به زودی بر سر انسان نیز خواهد آمد. همه چیز به هم مربوطند.
شما باید به فرزندانتان بیاموزید که بر روی زمین، زیر پاهایشان، خاکستر پدربزرگ‏های ماست. برای اینکه فرزندانتان به زمین احترام بگذارند، به آنها بگویید که زمین سرشار از زندگی مردم ماست.
به فرزندانتان همان چیزی را بیاموزید که ما به فرزندانمان می‏آموزیم: زمین مادر ماست. هرچه بر سر زمین بیاید، بر سر فرزند زمین نیز می‏آید. اگر انسان تف بر زمین بیندازد، تف بر خود انداخته است. ما می‏دانیم که زمین به انسان تعلق ندارد، این انسان است که به زمین تعلق دارد. ما می‏‏دانیم که همه چیز به هم ارتباط دارد، مثل هم‏خونی یک خانواده.
ما پیشنهاد شما را برای رفتن به مناطق حفاظت شده نیز بررسی خواهیم کرد؛ سرنوشتی که شما برای مردم من رقم می‏زنید. ما در ناهمگونی و صلح زندگی می‏کنیم. چه اهمیتی دارد که روزهای باقیمانده‏ی عمرمان را کجا بگذرانیم؟ فرزندان ما پدرانشان را تحقیر شده در ناکامی دیدند. جنگجویان ما شکست را شناختند. بعد از این ناکامی، آنها روزهای بیهوده‏ای را خواهند گذراند و بدن‏هایشان را با غذاهای مطبوع و نوشیدنی‏های مصنوعی آلوده خواهند کرد.
چه اهمیتی دارد که ما این روزهای باقیمانده را کجا بگذرانیم؟ سرخ‏پوست‏ها با این روش زندگی به زودی نابود خواهند شد. شاید فقط چند ساعت، یا چند زمستان از عمر مردم ما باقی مانده باشد و نه بیشتر. از فرزندان گروه‏های بزرگی که زمانی بر این خاک زندگی می‏کردند یا گروه‏های کوچکی که هنوز در جنگل‏ها پرسه می‏زنند، چندان باقی نخواهد ماند. از این فرزندان شاید هیچ کدام برای گریستن بر سرنوشت قبیله‏ای دیرین باقی نمانند. قبیله‏ای با مردمی که توانایی‏ها و امیدهایی شبیه شما داشته‏اند.
اما چرا حرف از گریستن برای نابودی این قبیله می‏زنم؟ زیرا قبیله‏ها را گروه‏های انسان‏ها می‏سازند. انسان‏ها، شاید شبیه موج‏های دریا، در قبیله‏ها می‏آیند و می‏روند. وقتی تمام انسان‏ها قبیله‏ای را ترک کنند، قبیله دیگر وجود نخواهد داشت.
ما پیشنهاد شما را برای خریدن زمین‏هایمان بررسی می‏کنیم، و اگر قبول کنیم، برای مطمئن شدن از داشتن مکان حفاظت شده‏ای‏ست که به ما وعده داده‏اید. آنجا شاید بتوانیم روزهای کوتاه باقیمانده‏مان را همانطور که دوست داریم بگذرانیم. وقتی که آخرین فرد سرخ‏پوست از روی این زمین ناپدید شود، خاطره‏اش بیش از سایه‏ی گذرای ابری بر سبزه‏زار نخواهد بود.
این رودها و این جنگل‏ها روح مردم من را پناه خواهند داد، چون که مردم من این زمین را مثل کودکی که تپش قلب مادرش را دوست دارد، دوست دارند. با اینحال، اگر ما زمین‏مان را به شما فروختیم، همانطور دوستش بدارید که ما دوستش داشته‏ایم. همانطور مراقبتش کنید که ما مراقبش بوده‏ایم.
اگر به آلوده کردن جای خوابتان ادامه دهید، در یک شب زیبا، در زباله‏های خود خفه خواهید شد.
فقط خدا می‏داند که چرا شما بر این زمین و بر مردم سرخ‏پوست چیره شده‏اید. این رازی‏ست. ما مردمی وحشی هستیم و نمی‏فهمیم که چرا باید گاوهای وحشی کشتار‏ شوند، اسب‏ها رام شوند، گوشه‏های پنهان جنگل‏ها انباشته از بوی آدمیزاد شود و چهره‏ی تپه‏های پوشیده از خرمن با کابل‏های تلفن ضایع شود. روزی خواهد رسید که از خود بپرسید:
جنگل انبوه کجاست؟ نابود!
عقاب کجاست؟ دیگر نیست.
روزی خواهد رسید که دیگر نه اسب‏های چابک داشته باشید و نه چیزی برای شکار. آن روز پایان زندگی کردن و زنده ماندن خواهد بود.
ما مردمی وحشی هستیم، اما می‏دانیم که یک روز مردمان سفیدپوست کشف خواهند کرد: خدای ما یکی‏ست. هرچند که خدای مردمان سفید پوست با آنها قدم می‏زند و با هم مثل دو دوست حرف می‏زنند؛ اما خدای ما یکی‏ست. او این زمین را دوست دارد. زمین به چشم او ارزشمند است و خودش این زمین زیبا و پرنعمت را حفظ خواهد کرد. کسی چه می‏داند، شاید مردم سفیدپوست حتی پیش از قبیله‏های سرخ‏پوست نابود شوند.
این سرزمین را به همان صورتی که می‏گیرید حفظ کنید. این زمین را با همه‏ی توانتان و با همه‏ی قلب‏تان برای کودکانتان نگه دارید و همانطوری دوستش بدارید که خدا همه‏ی ما را دوست می‏دارد. کسی چه می‏داند، شاید ما همه با هم برادر باشیم».

ترجمه‏ی: نفیسه نواب‏پور

۱۳۸۷/۰۹/۱۹

عروسک 4

گفتم: «یادته عروسکمو انداختی تو دریا»؟ گفت: «یادته چقد بی‏خودی گریه کردی»؟ گفتم: «بی‏خودی؟ هنوزم از دستت عصبانی‏ام».
دنبالم می‏دوید و من جیغ می‏کشیدم. عروسکم را می‏خواست بدزدد. گردن عروسک را محکم گرفته بودم و از صخره‏ها بالا می‏رفتم. تندتر از من می‏دوید و راحت‏تر از من پا روی سنگ‏ها می‏گذاشت. میان‏برها را بلد بود و گاه از روبرو می‏رسید. عروسک را محکم بغل کرده بودم و از پشت دست‏درازی می‏کرد. عروسک را گرفته بود و روی هوا تکان می‏داد و دست من به بلندی‏اش نمی‏رسید. پایش را گاز گرفتم و به تلافی عروسک را انداخت و با پا شوت کرد. عروسک پرت شد توی آب. من جیغ کشیدم. موج زد. عروسکم کوبیده شد به سختی صخره‏ها و با موج تا وسط دریا رفت. گریه می‏کردم و داد می‏زدم. از پشت محکم تنم را گرفته بود که دنبال عروسکم نروم. پشت هم معذرت می‏ﺧواست.
گفت: «نمی‏خواستم اذیتت کنم. فقط بازی می‏کردم. نشونه‏گیریم اشتباه بود». دستم را گرفت و بوسید. به صورتم نگاه کرد. ترافیک بزرگراه را تماشا می‏کردم. لبخند زدم.
عروسکم را یکی دوبار دیگر دیدم که به صخره کوبیده شد. هنوز می‏خندید. خنده‏ی درشتی که زهرا با نخ شیرینی روی صورتش دوخته بود. یک چشم نداشت. سیاهی چشمش کنده شده بود و مامان فرصت نکرده بود بدوزد. موهایش سیخ سیخ کوتاه شده بود. عروسکم بین موج‏ها و صخره‏ها مچاله می‏شد. غلت می‏خورد. تا می‏شد. مثل وقتی که لای ملافه‏ها لگدش می‏کردم. مثل وقتی که توی شکم آدم‏برفی بود.
پرسید: «حالا چی بود بالاخره اسمش»؟
روی صندلی کج شدم. از تمام خط‏های صورتش شیطنت می‏بارید. گفتم: «اونقدرهام دوستش نداشتم. خودم خیلی اذیتش کرده بودم. اگه اونطور پیله نکرده بودی، منم اونطور حساس نمی‏شدم. عروسک‏هام هیچ وقت اسم نداشتن».

۱۳۸۷/۰۹/۱۵

عروسک 3

هوا سرد بود. تا لیف به تنم بکشم آب را داغ کردم رو به دیوار. آب داغ بخار کرد. بخار در بخار پیچید و بالا رفت. بیشتر و بیشتر. یکهو فضای کوچک حمام پر از بخار شد. وحشت کردم. آب را بستم. رطوبت را نفس کشیدم. دست کشیدم روی در شیشه‏ای. آن طرف همه چیز شفاف بود. حوله، لباس‏های تا شده، مایع دستشویی. شیر آب عرق کرده بود. لای در شیشه‏ای را باز کردم و بخار در فضای بیرون پخش شد. دوباره آب را داغ کردم. بخار از روی زمین بلند شد. زهرا کیسه‏ی حمام را می‏کشید روی تنم. جیغ می‏کشیدم و فرار می‏کردم. دستم را محکم می‏گرفت و کیسه را می‏کشید روی پشتم. قربان صدقه‏ام می‏شد. دست از کار می‏کشید و من را می‏نشاند روی پایش. برایم قصه می‏گفت و سرم را به خوردن آلو یا کشک گرم می‏کرد و کیسه را آرام‏تر می‏کشید روی دست‏هایم. بعد کیسه را می‏کشید روی صورتم. لیف سفید با الیاف پلاستیکی را کشیدم روی دست‏ها و صورتم. محکم. محکم‏تر. رفتم زیر آب داغ. زهرا آب داغ را می‏گرفت روی سرم و من جیغ می‏کشیدم و فرار می‏کردم. دستم را می‏گرفت که روی زمین سر نخورم. بلند بلند برایم شعر می‏خواند و قربان‏صدقه می‏رفت. روی تشت مسی می‏نشست و اگر از دستش در می‏رفتم و با خواهش و تمنا برنمی‏گشتم مجبور می‏شد بلند شود و گوشه‏ی دیوار بغلم کند. دست‏هایم را از دو طرف باز کردم. آرنج‏هایم خورد به دیوار دو طرف. قدم برداشتم. زیر دوشی به قدر یک قدم بزرگم بود. زهرا با آن قد بلندش حتمن سرش به پایه‏ی دوش گیر می‏کرد. تشت کوچک مسی را پر از آب می‏کرد و می‏ریخت روی سرم. عروسکم را خودم می‏شستم. یک عروسک پلاستیکی داشتم با موهای فرفری و پیراهن چین‏دار قرمز. مانده بود پشت شیشه‏ی ماشین و آفتاب داغ تابستان سرش را غر کرده بود. عروسک را لخت می‏کردم و کف می‏مالیدم روی تنش. لباسش را زهرا برایم می‏شست و از گیره آویزان می‏کرد. سر عروسکم را که دید به من قول داد یک عروسک پارچه‏ای برایم بدوزد. یک روز که دویدم تا هدیه‏ی ورودش را بگیرم، از زیر چادر سیاهش عروسک پارچه‏ای را به من داد. عروسک پلاستیکی را نفهمیدم کجا گم کردم.

عروسک 2

عروسک پارچه‏ای را دار زده بودم. از شاخه‏ی گیاه، بی‏حرکت آویزان بود. روی تنش آرام برف می‏بارید. می‏خندید. خنده‏ی بزرگش را زهرا با نخ شیرینی سرخ روی صورتش دوخته بود. جای چشم‏هایش دو تا دکمه‏ی سیاه گذاشته بود و نخ‏های کاموای قهوه‏ای را مثل مو روی درز سرش بند کرده بود. موهایش را خودم دوبار کوتاه کرده بودم و بلند نشده بود. شاید اگر گره‏های نخ شیرینی را می‏بریدم می‏شد لبخندش را کوچکتر کنم. می‏شد که اصلن عروسکم نخندد. بخاری نفتی گرگر می‏کرد و سرما روی شیشه‏ی سرد بخار کرده بود. شکل عروسک دار زده را روی شیشه کشیدم. بدون لبخند؛ با یک خنده‏ی معمولی؛ و با لبخند بزرگی که زهرا روی صورتش دوخته بود. با کف دستم شکل را پاک کردم. دستم یخ کرد. مامان کنار بخاری خوابیده بود و پتو را تا نزدیک چشم‏هایش بالا کشیده بود. رد گچ دورتادور کاسه‏ی آب روی بخاری مانده بود. آب پایین رفته بود. بی‏حرکت کنار بخاری ایستادم. مامان غرغر کرد: «چقد راه می‏ری». جم نخوردم. صبر کردم تا دوباره بخوابد. یک تکه آشغال از توی دماغم درآوردم و از لابلای شبکه‏ها، روی محفظه‏ی داغ بخاری انداختم. آشغال دماغم صدا کرد؛ باد کرد؛ سیاه و مچاله شد. بخاری داغ بود. سینه و شکمم داغ شده بود. پشتم سرد بود. دوباره رفتم پشت پنجره. عروسکم می‏خندید. روی سرش برف نشسته بود. نقشه می‏کشیدم برای بریدن خنده‏اش. طرح یک آدم‏برفی بزرگ توی ذهنم بود. فکر کردم جای چشم‏های آدم‏برفی می‏شود چشم‏های عروسک را گذاشت. فکر کردم برای اینکه آدم‏برفی چاق‏تر باشد، عروسک را می‏گذاریم وسط شکمش. اگر مامان اجازه بدهد، شال‏گردنم را می‏پیچم دور گردنش.