۱۳۸۹/۰۵/۰۸

نامه به پسری که هرگز نداشته‌ام

شعر از: ژاک برل
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

برایت رویاهایی آرزو می‏‌کنم تمام نشدنی
و آرزوهایی پرشور
که از میانشان چندتایی برآورده شود.
برایت آرزو می‏‌کنم که دوست داشته باشی
آنچه را که باید دوست بداری
و فراموش کنی
آنچه را که باید فراموش کنی.
برایت شوق آرزو می‌‏کنم. آرامش آرزو می‏‌کنم.
برایت آرزو می‌‏کنم که با آواز پرندگان بیدار شوی
و با خنده‏‌ی کودکان.
برایت آرزو می‏‌کنم دوام بیاوری
در رکود، بی‏‌تفاوتی و ناپاکی روزگار.
بخصوص برایت آرزو می‌‏کنم که خودت باشی.

۱۳۸۹/۰۵/۰۷

سپنتای چهار ماهه

کودکم حالا چهار ماهه است. شب‏هایش را پیدا کرده و روزها بیشتر بیدار است. بازیگوش شده. سعی می‏کند روی زمین بخزد اما جلو نمی‏رود. دست‏هایش آنقدر ورزیده شده‏اند که می‏تواند اسباب‏بازی‏هایش را با هر دو دست بگیرد و به دهان ببرد؛ زود اما ول می‏کند. چند روزی هست که خواسته‏هایش را به نگاه و اشاره می‏فهماند. می‏فهماند که گرسنه‏ست یا آغوش دیگری را ترجیح می‏دهد. به کار برآوردن خواسته‏هایش که باشم می‏فهمد و دست‏وپا می‏زند و می‏خندد. لثه‏هایش گاهی می‏خارند و اذیتش می‏کنند. پای راست و چپش را می‏شناسد و یاد گرفته روبروی آینه من را ببوسد. حنجره‏اش را امتحان می‏کند برای تولید صداها. گاهی آواز می‏خواند. گاهی ماجرا تعریف می‏کند. زبانش را نمی‏فهمیم، ولی به صدای ضبط شده‏ی خودش واکنش نشان می‏دهد. زیبا می‏خندد. مدام تمنای سرگرمی دارد. بازی کردن را می‏فهمد. بزرگ شده. به دنیا آمده. اینهم چندتایی عکس از این روزهایش.

۱۳۸۹/۰۵/۰۶

غروب


از اینکه شیفته‌ی غروب بشوم می‏ترسم. شاید از عاشق شدن می‏ترسم. عشق در سرخی تیره‏ی رو به شب چیز مخوفی‏ست. نه اینکه آزار دهنده باشد، رازگونه‏ست.
طلوع ساده و بی‏غش، با عطر نمناکی برگ گل‏ها، با بوی خاک شبنم زده، با نسیم خنکی که پرنده‏ها را بیدار کرده، چشم می‏دوزد به گونه‏ھا. به دست می‏آید. حدقه‏ی چشم‏ها را خنک می‏کند. میان پاها می‏خزد و آغوش می‏شود. زیر بازوها را می‏گیرد و می‏غلتاند. می‏شود خندید، نرم نرم. می‏شود حتی گریه کرد، آرام. می‏شود سیب سرخی را کنار ساحل گاز زد. می‏شود قدم‏زنان به خانه برگشت. سر راه نان و شیر خرید. صبح‏ها زندگی ساده و طبیعی‏ست.
گریستن و خندیدن در تاریکی سرخ غروب حال دیگری‏ست. غروب در آغوشم نمی‏گیرد. من هم آنطور که صبح را بغل می‏گیرم، دست به غروب نمی‏زنم. تاریکی غروب مثل خشم پدر می‏رود و برمی‏گردد. می‏تازد. محکوم می‏کند. نفس که می‏کشی صدا زیر گنبد آسمان می‏پیچد. می‏ترسم چشم به نگاهش بدوزم و خیره تا ابد بمانم. می‏ترسم دست بزنم و دود شود. می‏ترسم تکانی بخورم و غیب شود. می‏ترسم رعد شود و بغرد. می‏ترسم موج شود و بشورد. عشق غروب نوازش نمی‏کند، حمله می‏کند. نمی‏بوسد، می‏بلعد. لمس نمی‏کند، می‏درّاند. می‏ترسم تنم را دست این عشق بسپارم. می‏ترسم طاقت نیاورم. می‏ترسم دست‏هایم پنجه‏های گرگی شوند و زخم بزنند. می‏ترسم لطافت صدایم نعره‏های گوشخراش شوند. از وحشی شدن خودم می‏ترسم. از اینکه بجای مردن در عشقش، چاقو بردارم و سیاهی‏ها را رنگ خون بزنم می‏ترسم.
کز می‏کنم گوشه‏ی اتاق. زانوهای خودم را سفت می‏چسبم. چشم می‏دوزم به برق تیره‏ی ناخن‏ھایم. نفس نمی‏کشم. پلک نمی‏زنم. زیر لب می‏گویم وحشی‏ام نکن. مدارا کن با من تا صبح.

۱۳۸۹/۰۵/۰۵

خیانت

به معشوقی که پشت پنجره‏ها پرده‏ی قرمز می‏زند.
















اینهمه سنگریزه می‏زنم به پنجره
یکی را برنمی‏گردانی
به من بگو
بالکن را کی جارو می‏زنی؟
خیانت کرده‏ام
سنگریزه به شیشه‏ی خودم زده‏ام
می‏خواهم خودم را سنگسار کنم.

۱۳۸۹/۰۴/۲۲

سنگ

شعر از: کیکی دیمولا
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

حرف بزن.
چیزی بگو، هرچه باشد.
اما اینجا، غیابی پولادین نباش.
فقط یک کلمه بگو
که تو را راست برساند به ناکجا.
بگو:
«هیچ»
«درخت»
«عریان».
بگو:
«شاید»
«ندانسته»
«سنگین».
کلمه‌‌‏های زیادی هستند
بی‌‏ربط، با صدای تو
در رویای کوچک یک زندگی.

حرف بزن.
دریای بی‏‌کرانی روبروی ماست.
ما که به انتها برسیم
دریا شروع می‌‏شود.
چیزی بگو.
بگو «موج»، که دست ‏بردار نیست.
بگو «قایق» که می‌‏لغزد
وقتی از خیال لبریز است.
بگو «دم»
آن دم که غریقی کمک به فریاد می‌‏طلبد
نجاتی نیست،
بگو:
«ناشنیدنی».

حرف بزن.
کلمات از هم بیزارند،
با هم می‌‏جنگند
وقتی از میانشان
یکی را می‏‌گیری و یکی را ول می‌‏کنی.
کلمه را اتفاقی،
بی‏خیال شب انتخاب کن
شبی کامل و اتفاقی.
نگو «کامل»،
بگو «نارس»،
که تو را فراری می‌‏دهد.
نارس
احساساتی
غمناک
کامل
که مال من است.
شب کامل.

حرف بزن.
بگو «ستاره» که خاموش می‌‏شود.
کلمه چیزی از سکوت کم نمی‏‌کند.
بگو «سنگ»،
کلمه‏‌ای که نمی‌‏شکند.
اینطور، به سادگی
نامی بگذار
بر این پرسه‌‏های بی‌‏هدف
در ساحل دریا.

۱۳۸۹/۰۴/۱۷

سرخ




ذره ذره آب شد

یخ نبود

سیب بود

سرخ

سرخ

بخار شد.

۱۳۸۹/۰۴/۱۴

عبرت بشوند...

بخت یارم بود
که زود به داد خودم رسیدم
طرح چشم‏هایت را
روی اسکناس‏های صدتومانی کشیدم
کرایه دادم به راننده‏های تاکسی
که دست به دست بچرخند
عبرت بشوند برای تمام چشم‏های شور.

راز

شعر از: لویی میزون
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
------------------------------

پشت دیوار
بچه‏‌ها رازی را به هم می‏‌‌گویند:
چه کسی در من می‌‏‌زید؟
شاید روح است
یا چیزی شبیه این.