۱۳۸۷/۰۴/۲۹

عاشقانه‌ای برای یلدا

(برای هیچ‌کس)

زمستان را در سرمای هزارها درجه زیر صفر می‌گذراندم
کاسه‌ی سرم یخ زده بود
خون در رگ‌هایم یخ زده بود
پاها و دست‌هایم قالب‌هایی از یخ بودند
چشم‌هایم بلورهای کوچک یخ‌زده‌ بودند که یلدا رسید
از لحظه‌ی رسیدنش روزها بلندتر شدند
حجم آفتاب بیشتر شد
سرما کمتر شد.
یلدا عشق بود، نور بود، آتش بود
با موهای طلایی و پوستی آفتاب خورده
رقصان و ترانه‌خوان
با خنده‌ها و شادی‌های بی‌مانندش
با مهر بی‌پایانش
به تنهایی بهاری کامل بود
یخ‌ها را آب کرد، خورشید شد، تابید، گرم کرد
خون گرم در رگ‌هایم جاری شد
در غلظت بهاری‌اش ناگزیر درختی شدم
جوانه‌ها سرتاسر پوستم را شکافتند
با اصرار و شتاب بیرون زدند
یلدا از نفس نیفتاد
ریشه در اصالتش زدم
در اصرارش، در ایمانش
ریشه‌هایم در فضا محکم شدند
میوه‌هایی ترد و شیرین دادم
هوای تازه تمام حجم شش‌هایم را پر کرد
تکیه بر ریشه‌هایم
با اعتماد به درخشش نگاهش
خودم را برای خواب سنگین زمستان آماده می‌کنم.

شانس


در دست‌های تو
محکم به پایه‌های جام می‌چسبم
با هر نوش، بالا می‌روم
میان زمین و آسمان
بین جام‌ها معلق می‌شوم
(وضعیت خطرناکی‌ست!)
در عوض این شانس هست
که از پایه‌ی یک جام به دیگری بپرم
دست‌های تازه،
لب‌های تازه را کشف کنم.

۱۳۸۷/۰۴/۱۵

بی‌نام

خدا آه کشید
برگی از نفسش نلرزید

گریست،
سیلی به راه نیفتاد

به پهنه‌ی بی‌کران مخلوقاتش خیره شد
چیزی به او خیره نشد

فریاد زد:
از اینجا می‌روم
صدایش هیچ جا منعکس نشد

بلند شد
قلمرو خدایی‌اش را رها کرد و رفت
با قدم‌های بلندش،
گام‌های محکمی که هیچ زمینی را نلرزاند.

اسب‌های سیاه‌قلم

(با نگاهی به شعر «اسب‌های معدن» از لیندا ماریا باروس)

اسب‌های سیاه‌قلم را ببین
که به سختی زندگی یک اسب
بر کاغذ سفید
در محدوده‌ی قاب‌های چوبی
از سیاهی زغال جان گرفته‌اند.
یال‌های لختشان، پراکنده در باد
سم بر کاغذ می‌کوبند
و حضورشان
تنها بر دیوار نمایشگاه‌ها واقعی‌ست
نمی‌توانند عشق بورزند
حتی نمی‌توانند بمیرند
تا وقتی به آتش بسوزند
یا سیلی بشویدشان
چون آنها را سیاهی زغال جان داده
سیاهی نشسته پیش چشم‌هاشان.