۱۳۹۴/۰۷/۱۶

گنجینه‌های کوچک


دیروز عصر که رسیدم مهدکودک، پسرکم شاکی آمد سراغم و همینطور یکبند حرف می‌زد و اعتراض می‌کرد به اینکه با پاول دعوایش شده بود. پاول بهترین دوست همکلاسی‌اش است که با هم فقط وقت می‌گذرانند. بس که از همه چیز می‌گفت نمی‌فهمیدم موضوع چیست. از آن طرف پاول آمده بود و هی می‌گفت سپنتا یا اونو بده به من و یا من دیگه هیچ وقتِ هیچ وقت باهات دوست نیستم. هیچ وقت!... هم خنده‌ام گرفته بود و هم کنجکاو بودم بدانم این دعوای دوستانه سر چیست. دعوا سر این تکه‌ی چوب بود. سپنتا می‌گفت خودم اول پیدایش کرده‌ام و دلم نمی‌خواهد به او بدهمش. می‌گفت من جای مخفی چوب‌های خودم را دارم و هر چوبی که پیدا می‌کنم می‌گذارمش آنجا. پاول می‌گوید چوب‌هایت را بده به من و در عوض از گنج من بگیر. ولی گنج او فرق دارد. چوب نیست. مثلن بلوط است. خلاصه که اوضاعی بود. ظاهرن بر سر این گنجینه‌ها دعوا و کتک کاری هم کرده بودند. این یکی زده بوده به سینه‌ی آن یکی و آن یکی این یکی را انداخته بوده زمین. هنوز هر دو عصبانی بودند و هنوز پاول اصرار می‌کرد و هنوز سپنتا از گنج کوچکش محافظت می‌کرد که مبادا دزدیده شود...

- گنجینه‌های کوچکی دارند بچه‌ها.
- امروز باز با هم دوست شده بودند. رویاهای کوچکی دارند بچه‌ها.