۱۳۹۲/۰۹/۲۵

اول خط

همه‌ی زندگی‌ام همان صبحی بود که باید از آن خانه می‌رفتم بیرون و نرفتم. همان روز صبح که می‌دانستم اگر بیایم بیرون از خانه و خیابان را از پشت خانه راست بروم پایین، می‌رسم به یک خیابان پهن که تهش اول خط اتوبوس‌های مرکز شهر است. می‌دانستم باید یکی از همان اتوبوس‌ها را سوار بشوم و بعد وسط شهر خط عوض کنم که برسم به فرودگاه و همانجا بلیط بگیرم و برگردم مشهد. تمام این سالها را همینطور معطل کرده‌ام. می‌دانستم که باید راهم را بگیرم و بروم. می‌دانستم که یک راه هست پشت این رابطه که اگر همان را راست بگیرم و بروم، می‌رسم اول خط. اما نرفتم. چرا؟ منتظر چی بودم؟ دنبال چی می‌گشتم؟ منتظر همان بغل محکمی بودم که من را پیش از آنکه از خانه بیرون برویم، پشت در، در خودش جا داد. همان وقتی که چشم‌هایمان دودو می‌زدند و دنبال چیزی بودند در فضای خفه و بویناک راهرو، بالا سر کیسه‌های گره‌خورده‌ی زباله. همان بغلی که کاری قرار نبود بکند. قرار بود فقط چند لحظه من را محکم بگیرد و بعد رها کند. اما به من اطمینان بدهد که جایی هست در دنیا. به قدر چند لحظه هنوز در دنیا جایی هست که من را محکم در خودش جا بدهد. همه‌ی این سالها دنبال همان لحظه‌های بویناک بالاسر کیسه‌های گره‌خورده‌ی زباله بوده‌ام. دنبال همان چند لحظه. جایی که من را محکم در خودش جا بدهد.

کنار تو نشسته بودم و آرام در ترافیک بزرگراه می‌راندی. ماشین‌ها چسبیده بودند به هم. بوق می‌زدند، خط عوض می‌کردند تا برای خودشان، به قدر چند لحظه، جایی باز کنند. ترمز می‌گرفتی. گاز می‌دادی و ترمز می‌گرفتی و حرف می‌زدی. خسته بودی و قصه می‌گفتی. می‌گفتی هرچه را که خیال می‌کردی باید بدانم. از کجا معلوم که باز کی همدیگر را ببینیم. حرف می‌زدی و روی دل من کوه کوه خاطره انبار می‌کردی. کی می‌شد که من حرف بزنم؟ کی می‌شد من بگویم هرچه را که خیال می‌کردم باید بدانی؟ از کجا معلوم که باز کی همدیگر را ببینیم. پس من چرا حرف نمی‌زدم؟ منتظر چی بودم؟ چرا ساکت نشسته بودم که صدای تو فرو برود در گوش‌هایم، در چشم‌هایم، کف دست‌هایم، گونه‌هایم، ران‌هایم؟ یک چیزی باید می‌گفتم؛ هرچه که بود. حتمن حرفی بود که دلم بخواهد به تو بگویم. حتمن قصه‌ای داشتم برای تعریف کردن. کافی بود آن راه پشتِ آن سکوت را پیدا کنم و راست بروم تا برسم اول خط. پس چرا نرفتم؟ چرا راهی پیدا نکردم؟ کاسه‌ی سرم، خمره‌ای خالی بود و حرف‌های تو سرخی شراب. سرازیر شده بودند حرف‌هایت در سرم. موج برداشته بودند و روی هم به هم می‌بافتند. طوفانی بود در سرم. وقتی آرام می‌گرفت این طوفان که با خودم تنها، از تو دور شده باشم. اما تا با تو بودم، چرا هیچ حرف نزدم؟ چرا به تو نگفتم که آمده بودم تا ابد با تو بمانم؟ چرا نگفته بودم که دیگر هیچ وقت قرار نیست برگردم مشهد. چرا نگفته بودم که دنبال آن دست‌ها آمده‌ام که من را محکم بغل بگیرند و تا ابد رهایم نکنند؟ کجا بود آن راه که از خودم فرار کند و بچسبد به تو؟ شاید ترسیده بودم. شاید از عکس آن زنی ترسیده بودم که صبح از خواب بیدار نشده، با هول و هراس دنبالش می‌گشتی. من گذاشته بودمش بین باقی عکس‌ها. چه می‌دانستم زنِ این عکس با زن‌ها و مردها و بچه‌های عکس‌های دیگر فرق دارد. چه می‌دانستم این زن می‌تواند تو را با هول و هراس بکشد دنبال خودش. اما شب، چرا شب پیش از آنکه خوابت ببرد، هیچ نگفته بودم؟ چرا صبر کرده بودم تا صبح؟ قرار بود چه اتفاقی بیفتد تا صبح که زبانم باز بشود؟ صبر کرده بودم که شاید صبح خورشید از سمت دیگری طلوع کند؟ خورشید اما از همان سمت همیشگی طلوع کرده بود و من هیچ حرفی نزده بودم. تو اما من را آرام آرام در ترافیک بزرگراه می‌بردی به مرکز شهر. که بعدش کجا بروم؟ هیچ کجا قرار نبود بروم. قرار بود بمانم با تو. تو من را بردی. کنار خیابان پیاده‌ام کردی که بروم. نپرسیدی کجا. کجا باید می‌رفتم؟ کجا بود آن راه که من را یکراست ببرد اول خط؟

کسی زد روی شانه‌ام. مردی میانه سال بود با ریش بزی. درون هیکل انسانی‌اش، مور مور همه‌ی مردهای چشم دریده بود. دنبال چی ممکن بود باشند، چشم‌های دریده؟ «خانم مانتوتون از پشت رفته بالا». کوله پشتی روی پشتم بود و مانتو را از پشت می‌کشید بالا. نه از پیاده رو، از کنار خیابان و رو به ماشین‌هایی که از روبرو می‌آمدند می‌رفتم. پشت مانتو را درست کردم. مرد صبر نکرد و جلوتر رفت و رفت. رسیدم به ایستگاه و تاکسی دربست گرفتم برای فرودگاه که بروم مشهد. مشهد هنوز جایی داشتم. جایی که من را برای چند ساعتی در خودش گم کند. بین آنهمه آدمی که می‌رفتند و می‌آمدند، می‌نشستند، نماز می‌خواندند، دراز می‌کشیدند، حرف می‌زدند، روضه گوش می‌دادند، مساله می‌پرسیدند، من هم می‌نشستم روی بویناکی فرش‌های پا خورده. بوی گلاب و عرق می‌پیچید در سرم. پناهم یک چادر نازک سیاه بود و تماشا می‌کردم. فکر می‌کردم. خاطرات می‌چرخیدند و از جلوی چشم‌هایم، از جلوی ذهنم رد می‌شدند، دور می‌زدند و دوباره برمی‌گشتند. دور می‌زدند و دوباره برمی‌گشتند. دوباره برمی‌گشتند. دوباره؛ تا بالاخره اشک‌ها را بکشند از کاسه‌ی سرم بیرون. اشک‌ها را می‌ریختند بیرون و جا باز می‌کردند برای خودشان. همان جا می‌ماندند. می‌چرخیدند. برمی‌گشتند. عقب می‌نشستند. اما بیرون نمی‌ریختند. پس این خاطرات را چطور می‌شد از کاسه‌ی سر بیرون ریخت؟ چشم‌هایم پیش رو مردم واقعی را می‌دیدند و در کاسه‌ی سر، خاطرات را. کجا بود آن راهی که از پشت خاطرات می‌گذشت و یکراست می‌رفت اول خط؟ چطور پیدایش نمی‌کردم؟ اینهمه خاطره از کجا آمده بودند و تلنبار شده بودند در سرم؟ چطور باید از پشتشان می‌گذشتم؟ بلند می‌شدم و می‌رفتم سمت ضریح. خودم را ول می‌کردم در فشار جمعیت. نه میلی به جلو رفتن داشتم و نه میلی به برگشتن. فقط آنجا بودم که موجِ آدم‌ها من را به جایی بکشد. هیچ وقت این موج من را سمت ضریح نکشید. چندباری تلاش کردم بروم رو به جلو. قدری هم جلوتر رفتم، اما نفسم نمی‌کشید و تنم نمی‌کشید جلوتر. التماس مردم را برای پیش رفتن و دست زدن به ضریح نمی‌فهمیدم. شاید این همان راه پشتی‌شان بود که آمده بودند از آن بگذرند. نه پیش رویم راهی بود ونه پشت سرم. آدم‌ها چسبیده بودند به هم. همدیگر را هل می‌دادند و می‌زدند و له می‌کردند که شاید به قدر چند لحظه، جای امنی برای خودشان باز کنند. چند لحظه‌ی بویناک، لابلای به هم مالیده شدن صورت‌ها و چادرها و دست‌ها. 

فرودگاه پربود از آدم غریبه. پر از تن‌هایی که انتظار می‌کشیدند و چشم‌هایی که دنبال طعمه می‌گشتند. دنبال چی بودند آن چشم‌ها؟ بعضی دنبال لقمه‌ای نان می‌گشتند و بعضی دنبال لقمه‌ی نان اضافه. بهانه زیاد بود برای پرسه زدن در آن فضاهای خالی. نمی‌خواستم گرسنه بمانم. شکم خالی نمی‌توانست آنهمه حرف را، آنهمه فکر و خیال را در کاسه‌ی سر جابجا کند، مرتب کند و نظم بدهد و نتیجه‌ای بگیرد. بیسکویت خریدم برای خودم و باقی پولم را سه تا چسب زخم و یک بسته آدامس گرفتم. آدامس می‌خواستم چه کار کنم؟ چسب می‌خواستم بزنم روی کدام زخم؟ فکر می‌کردم آنهمه حرف و آنهمه فکر و خیال، خراش داده‌اند کاسه‌ی سرم را. کاش می‌شد روی زخم‌های سر را هم چسب زد. کاش می‌شد روی زخم‌های دل را چسب زد. کاش می‌شد به فکر و خیال‌ها آدامس داد که بجوند و مشغول خودشان باشند و آدم را رها کنند. این فکر و خیال‌ها اما رهایم نمی‌کردند. می‌خواستند که من چه کار کنم برایشان؟ دنبال جایی بودند که محکم در آن جا بگیرند؟ و حالا که جا را گیر آورده بودند و محکم خودشان را در آن جا داده بودند، پس چرا اینقدر می‌لولیدند؟ چرا آرام نمی‌گرفتند؟ چرا رهایم نمی‌کردند که بفهمم کجای دنیا هستم و چه کار دارم می‌کنم و چه کار باید بکنم؟ من هم اگر می‌توانستم خودم را در آغوش تو جا کنم، شاید همینطور آنقدر می‌لولیدم که کلافه‌ات کنم. همان بهتر که آمدم بیرون. همان بهتر که دارم می‌روم به دنیای خودم. دنیای خودم اما کجاست؟ کجا بودم؟ کجا می‌رفتم. برمی‌گشتم مشهد و می‌گفتم یک شب کجا خوابیده‌ام؟ از خانه آمده بودم بیرون و گفته بودم می‌روم حرم. گفته بودم که دلم می‌خواهد همانجا بمانم تا صبح. حالا صبح شده بود و داشتم برمی‌گشتم. از حرم برگشته بودم؟ دست رسانده بودم به ضریح؟ شبم تا صبح چطور گذشته بود؟ نکند بی‌خبر مانده باشم از اتفاقی، آنجا که نبوده‌ام. نکند کسی من را دیده باشد یا ببیندم بین راه. چه کار کردم؟ چرا خطر کردم اینطور که یک شب با تو باشم؟ تو که خودت هراس گم شدن عکس زنی را داشتی. زنی که شاید قرار بود تو را یکراست ببرد اول خط.

تشنه بودم. حلق خودم را از خشکی حس می‌کردم. زبانم طعم چوب گرفته بود. بطری آبم خالی بود و فراموش کرده بودم از خانه‌ات پرش کنم. از دیروز خالی شده بود بین راه. صبح آب ریخته بودم در کتری برقی و پش از آنکه تو بیدار بشوی، چای دم کرده بودم. پیش از آنکه تو بیدار بشوی، یک لیوان برای خودم چای تازه دم ریخته بودم. چای را در تنهایی خودم نوشیدم. گرم بود. تلخ بود. چرا نگشته بودم دنبال قند یا شکر؟ منتظر چی بودم؟ منتظر بودم که تو بیدار بشوی و شکر را از کنار کتری برداری و چای خودت را شیرین کنی؟ به وقتش بیدارت کردم. در دلت می‌خواستی که هنوز خواب باشی. می‌خواستی که خواب مانده باشی. می‌خواستی که خوردشید از سمت دیگری طلوع کرده باشد. خورشید اما از همان سمت همیشگی طلوع کرده بود و تو فراموش کرده بودی که من تمام شب را پرسه زده‌ام در خانه‌ات. تمام شب، پشت دیوار اتاقی که در آن خوابیده بودی، بی‌خواب بودم. عکس آن زن را همانجا، روی میز کارت پیدا کرده بودم، قاطی باقی عکس‌هایی که ریخته بودند از پاکت بیرون. فکر کردم این عکس هم از پاکت افتاده است بیرون. گذاشتم سر جای خودش. جایی که جایش نبود. صبح که آشفته دنبال عکس می‌گشتی فهمیدم جای آن عکس آنجا نبوده است. جای باقی چیزها چطور؟ دستنوشته‌ها و فاکتورهای خرید را گذاشته بودم جای خودشان؟ دسته کلیدی که دو کلید بهش وصل بود را گذاشته بودم سر جای خودش؟ اسکناس‌ها را درست گذاشته بودم لای کیف پول؟ دنبال چی می‌گشتم روی میز کار تو؟ دنبال راهی بودم که من را ببرد یکراست اول خط؟ نشانه‌ای می‌خواستم از خودم؟ از تو؟ می‌خواستم که با من حرف بزنی؟ کجا؟ روی کاغذها؟ بین حرف‌ها و نوشته‌ها؟ نوشته‌های تو همه همانجا بودند. چرا نخواندمشان؟ صبر کردم که سر فرصت بخوانم؟ کی؟ مگر قرار بود تا ابد بمانم آنجا؟ مگر قرار بود آن نوشته‌ها را داشته باشم برای همیشه؟ مگر نمی‌دانستم که تا صبح چهار ساعت بیشتر نمانده است؟ فکر کرده بودم آن نوشته‌ها حریم خصوصی تواند؟ پس چرا دست برده بودم به حریم خصوصی‌ات؟ وقتی حریم خصوصی کسی را لمس می کنی، کم و زیادش چه اهمیتی دارد؟ چرا فکر کرده بودم که فرق می‌کند؟ چرا فکر می‌کردم که فرق می‌کنم؟ تو دنبال عکس‌های آن زن می‌گشتی. زنی با لب‌های سرخ. سرخی خون را دوست دارم. برقی که خون می‌زند را دوست دارم، وقتی از زخمی جاری می‌شود. کاسه‌ی سر من هم حتمن حالا پر از خون است. پر از زخم است. کاش می‌شد چسب زد روی این زخم‌ها. کاش می‌شد دردشان خوب بشود زود. کاش می‌شد رد همین زخم‌ها را بگیرم و بروم تا برسم اول خط و از همانجا یکراست بروم مرکز آسمان.

آسمان را دوست دارم. ابرها را در آسمان دوست دارم. دیدن ابرها از بالا سرشان را دوست دارم. قرار نبود برگردم. آمده بودم که با تو بمانم تا ابد. اما حالا بالای ابرها، هوا را می‌شکافتم و با سرعت برمی‌گشتم مشهد. مشهد کسی را داشتم که منتظرم باشد. کسی که منتظرم باشد و نگرانم باشد تا از حرم برگردم و برسم خانه. که گوشی را بردارم و تلفن بزنم و بگویم حالا خانه‌ام و خیالش راحت بشود. خیالش راحت بشود که حالا باز کسی هست که محکم بغلش کند و آرام بگیرد در بویناکی روزهایی که بیهوده آرام می‌گذشتند. به تو چرا نگفته بودم که قرار نیست برگردم. نگفته بودم که قرار نیست برگردم به آن آغوشی که باور می‌کند من شب را تا صبح نالیده‌ام در حرم. نگفته بودم که قرار نیست آن جایی برگردم که از صبح تا عصر به فکر باشم چه دروغی بگویم؛ چه داستانی ببافم. این دروغ‌ها و این داستان‌ها را برای چی می‌گفتم؟ راه پشت رابطه‌ی من بود با کسی که دوستش نداشتم؟ که بروم و برسم اول خط؟ کجا می‌خواستم بروم از اول خط؟ بیایم پیش تو؟ بروم خودم را گم کنم در هیاهوی اطراف ضریح؟ اصلن مگر می‌شد رسید به اول خط؟ با لباس سفید رفته بودم به آن خانه و کی می‌شد که باز با لباس سفید از آنجا بیایم بیرون؟ منتظر چی بودم؟ معجزه‌ای که من را از آنجا، از آن خانه، از آن بغل محکمی که اندازه‌ی من نبود، بکشد بیرون؟ خودم چرا نمی‌توانستم از آنجا بیرون بیایم؟ چرا می‌آمدم بیرون و باز برمی‌گشتم؟ من آن بغل محکمی بودم که او را در خودش جا داده بود؟ چند لحظه، در بویناکی فضایی که کسی زباله‌هایش را جمع نکرده بود؟ من آن مسیر بودم که قرار بود کسی را برسانم اول خط؟ که کجا برود؟ کجا میخواست برود؟ من را که نمی‌توانست هرجا ببرد با خودش. معطل مانده بودم تا بگذرد؟ رد پاها بماند بر تنم؟ در کاسه‌ی سرم؟ زخم کند کاسه‌ی سرم را؟ زخم بزند دلم را؟ زخم‌های کهنه را دوباره بشکافد؟

بیدار شدم. هواپیما با صدا و تکان می‌نشست روی زمین. کوله پشتی‌ام را می‌بایست برمی‌داشتم و می‌انداختم پشتم. مانتوام را می‌بایست از پشت مرتب می‌کردم. سرم را می‌بایست می‌انداختم پایین و با سرعت خودم را می‌رساندم اول خط تاکسی، خودم را جا می‌دادم در فضای خفه و بویناک کوچک ماشینی که مردی از صبح آنجا نفس کشیده بود. می‌بایست خودم را می‌رساندم خانه. خانه‌ی خودم. می‌بایست گوشی تلفن را برمی‌داشتم و تلفن می‌زدم و می‌گفتم که برگشته‌ام. می‌گفتم که شام گرم حاضر می‌کنم و منتظر می‌مانم که برسد خانه. می‌گفتم که هستم و بمانم و باشم. ایکاش هنوز خواب بودم در آسمان.

پیچک سفید


رسیدیم توی هال، دیدیم دخترک از پنجره‌ی باز طبقه‌ی دوم خودش را رسانده است تو و مثل جن پیش رویمان سبز شد. می‌گفت اینهمه راه از نمی‌دانم کجا آمده که تربت را ببیند. لابد عاشق شده بوده که دست برنمی‌داشته. تربت خوش هیکل بود. خوش قیافه هم بود. یعنی به چشم من خوب بود. لب‌هایش نه خیلی نازک بودند و نه خیلی کلفت. چشم‌هایش نه خیلی ریز بودند و نه خیلی درشت. نگاهم که می‌کرد حس می‌کردم نگاهش نفوذ می‌کند به تنم. نه اینکه جایی را بشکافد، حس می‌کردم از راه دهان و بینی شاید، مثل هوا یا مثل خون پخش می‌شود توی تنم. خیلی سال بود که با هم زندگی می‌کردیم. با اخلاق‌های هم کم و بیش می‌ساختیم. ساعت خواب و بیدار همدیگر را می‌دانستیم. سلیقه‌ی غذای هم را می‌شناختیم. پیش هم گریه کرده بودیم، خندیده بودیم. با هم سفر رفته بودیم. هرچه بود با هم زندگی کرده بودیم. دوستش داشتم. هروقت که حس می‌کردم می‌خواهد چیزی بنویسد یا کاری را تمام کند، هرچند می‌دانستم روزهایم خالی و دلگیر می‌شوند، اما شاد بودم بابتش. می‌دانستم که هربار کار تازه‌اش، بهترین کارش است. بعد اگر دلش می‌خواست می‌نشست و عین پسر بچه‌ای که بخواهد ماشین اسباب‌بازی جدیدش را نشان بدهد، شعر یا قصه یا نوشته‌ی تازه‌اش را برایم می‌خواند. اجازه نمی‌داد بار اول را خودم بخوانم. یکبار کاغذ را به زور از دستم کشیده بود و نزدیک بود کاغذش را پاره کند. من هم کم‌کم یاد گرفته بودم چطور به آنچه می‌خواند گوش کنم که فکر نکند توجه نکرده‌ام یا حواسم پرت بوده یا خوشم نیامده است. اگر خوشم نمی‌آمد، می‌گفتم. مثلن می‌گفتم این جمله را یا این مفهوم را دوست نداشتم. اما خب فایده هم نداشت. کار خودش را بخاطر خوشامد من خراب نمی‌کرد. این دخترکِ چسبناکِ تازه وارد هم ظاهرن عاشق همین نوشته‌ها شده بود. می‌گفت می‌خواهد تربت را بهتر بشناسد. روز اول که آمده بود سراغ تربت، من تنها بودم خانه. دعوتش کردم تو و برایش چای ریختم و یک قاچ هم از کیک تولد تربت مانده بود، گذاشتم پیش دستش. به نظرم آمد خجالتی است. بچه سال بود. شانزده یا هجده ساله به نظر می‌رسید. رنگ موهایش روشن بود و چشم‌هایش خیلی نه، ولی درشت بود. دست‌هایش، دست‌های یک دختر بچه بودند، با ناخن‌های کوتاه جویده. تربت که آمد فهمیدم از قبل همدیگر را می‌شناخته‌اند. آدرس خانه را هم خود تربت به او داده بود. شب توی اتاق، به تربت گفتم پس چرا چیزی از او به من نگفته بودی؟ گفت فکر نمی‌کرده که دخترک بیاید اینجا. حرف‌های بی‌خودی زد و آسمان ریسمان به هم بافت که همه چیز به هم بپیچد و من گیر ندهم. من هم گیر ندادم. از آن شب دخترک بیشتر از یک هفته ماند توی خانه‌ی ما. شب اول، تربت طبق معمول بیدار مانده بود توی اتاق کار خودش، چسبیده به اتاق خوابمان. به دخترک یک اتاق دادم در طبقه‌ی همکف و روی زمین برایش رختخواب پهن کردم. طبقه‌ی دوم ساختمان را لازم نداشتیم و همیشه خالی بود. این خانه را پدربزرگ من، وقتی که ارث مادری به او می‌رسد، می‌خرد و یک مدتی هم اجاره‌اش می‌داده که کمک خرجش باشد. بعدتر می‌داده جوان‌های فامیل، اول زندگی‌شان را آنجا بگذرانند تا زندگی‌شان پا بگیرد. به ما هم خانه را برای یکی دو سال داده بود. اما بعد مرد و دیدیم توی وصیت نامه‌اش نوشته هرکه آنجا ساکن است، خانه باشد برای خودش. این شد که ما اول زندگی صاحب یک خانه‌ی بزرگ دو طبقه شدیم. توی فکر بودم که طبقه‌ی بالا را اجاره بدهم اما حوصله‌ی دردسرهایش را نداشتم. فکر می‌کردم آرامش دو نفری‌مان به هم می‌ریزد. فکر می‌کردم چند نفر آدم هی بخواهند بالا راه بروند یا هی بخواهند از راه پله بروند و بیایند، یا بخواهند هی در را باز و بسته کنند. احتیاج به پول کرایه‌ی خانه نداشتیم. اما جا داشتیم برای کسی که بیاید مهمانی. تربت مهمان زیاد داشت. از همه جا برایش مهمان می‌رسید؛ دوست و آشنا و فامیل از دور و از نزدیک. برای مهمان، طبقه‌ی بالا را جارو می‌زدیم و رختخواب مرتب می‌گذاشتیم و یک یا هردو اتاق و آشپزخانه را می‌گذاشتیم در اختیارشان. مهمان‌های تربت که بودند، تربت هم بیشتر وقتش را با همانها، طبقه‌ی بالا می‌گذراند. من می‌رفتم در طول روز سر می‌زدم، اگر لازم بود جایی را تمیز می‌کردم یا اگر چیزی کم بود می‌بردم و می‌آوردم. تربت خودش همانجا غذا درست می‌کرد و من هم اگر آشنا بودم، همانجا می‌ماندم. وگرنه می‌آمدم پایین به کار و زندگی خودم می‌رسیدم. تربت هم می‌رفت و می‌آمد و هم به من می‌رسید و هم به مهمان‌های خودش. برای این دخترک اما فکر کرده بودم یک شب قرار است بماند و بهتر است همانجا پایین، توی اتاق کنار راهرو بخوابد. اما دخترک انگار دلش نمی‌خواست برود. آن روز که از پنجره‌ی طبقه‌ی دوم تو آمده بود، بیشتر از یک هفته از بودنش گذشته بود. گفته بودم که بس است دیگر و باید برگردد به همانجایی که از آن آمده. تقریبن دعوایش کرده بودم. جیغ کشیده بود سرم که تربت فقط مال تو پتیاره نیست. من هم گفته بودم می‌توانم مثل یک سگ از خانه بیرونت بیندازم و او گفته بود که نمی‌توانم. نمی‌دانستم واقعن اگر نخواهد برود، چه کار باید بکنم. تربت خیلی حرف نمی‌زد. شب اول را دخترک تا صبح کنار تربت توی اتاق کارش بیدار مانده بود. صبح که فهمیدم، عصبانی شدم. قرار نبود خلوت تربت را بگیرد ازش. جوش می‌زدم که حتمن نگذاشته عزیزم به کارش برسد. اما تربت انگار ناراضی نبود. از اینکه شبش را با دخترک گذرانده خوشحال هم بود. فکر کردم خب اگر خودش ناراضی نبوده، اشکال ندارد. اگر نمی‌خواست که روی خوش نشانش نمی‌داد. اما ته دلم حسادت زنانه هم داشتم. زنی تمام شبش را با تربت گذرانده بود و من خوابیده بودم. من گاهی که بیدارخوابی می‌زند به سرم، می‌روم کنار تربت می‌نشینم و با هم چای می‌نوشیم و چیزی می‌خوانم یا قدری حرف می‌زنیم، اما می‌دانم که حواس تربت را پرت کرده‌ام. می‌دانم که کلافه می‌شود اگر یک ساعت طول بکشد آنجا ماندنم. اگر حرف بزنم یا شوخی کنم یا چیزی بپرسم، بیشتر خسته می‌شود. حالا دخترکی تمام شب کنارش توی اتاق کارش بوده و او هم اصلن کلافه نشده است. روز بعد دلشان خواست که با هم بروند، شهر را بگردند و کتاب فروشی مورد علاقه‌ی تربت را ببینند. ناهار بیرون خورده بودند و وقتی برگشتند، دیدم که تربت برای دخترک یک بغل کتاب خریده است. عصر هم با هم رفتند به یک کافه که دخترک نشانی‌اش را داشت و شب هم انگار رفته بودند سینما. به من اینطور می‌گفتند. سه روز به خودم فرصت داده بودم و با خودم شرط کرده بودم که عصبانی نشوم و فکر و خیال بی‌خود نکنم تا قائله بخوابد. اما قائله نخوابید. روز چهارم عصبانی بودم. به تربت گفتم این رفت و آمدهایش و اینهمه وقت صرف دخترک کردن را تمام کند. گفتم بفرستش برگردد به ولایت خودش. اما انگار تربت هوس داشت بیشتر وقتش را با دخترک بگذراند. شوخی می‌کرد. سر حال آمده بود. دخترک هم خودمانی‌تر می‌شد و طوری رفتار می‌کرد که انگار من هووی پیرش هستم. می‌گفتم اگر تربت خوشحال است خب بگذار خوشحال باشد، اما ته دلم جوش می‌خوردم که چطور یک دختر بچه اینطور مردی را به وجد می‌آورد. بین من و تربت خیلی چیزها عادی شده بود اما این دختر، تمام تازگی بود. یک هفته بیشتر شده بود که دخترک مانده بود همانجا. به همه جای خانه سر می‌کشید. توی همه کار دخالت می‌کرد. درمورد همه چیز اظهار نظر می‌کرد. سوال می‌کرد. جواب‌های تند سرزنش‌آمیز می‌داد. ایراد می‌گرفت. تهدید می‌کرد. چند روز اول ملاحظه‌ی مهمان بودنش را می‌کردم اما بعد کلافه و عصبی، حس می‌کردم از پسش برنمی‌آیم. بدتر این بود که تربت همراهم نبود. دلش رفته بود. چه می‌دانستم تنش هم رفته است یا نه. بوسه‌های تربت و بغل کشیدن‌هایش و لخت شدن و لخت کردنش آنقدر متفاوت بود و آنقدر هیجان انگیز بود که دلم نمی‌خواست این تجربه‌ را با کسی شریک شوم. دست که می‌کشید روی تنم انگار ماهی می‌لغزید روی پوستم. نوک پستان‌هایم را که می‌مکید اصلن حس نمی‌کردم که لبی هست و دندانی هست. چنان فرز تنم را توی دست‌هایش می‌چرخاند و محکم نگهم می‌داشت که حس می‌کردم امن‌ترین جای دنیا، نوک قله‌ی بالاترین کوه، در گرمای خورشید و در پناه ابرم. پروانه‌های سفید می‌ریختند روی تنم و پرهایشان را به هم می‌زدند. باد نمی‌وزید. گرما نمی‌سوزاند. تاریک نبود. نور چشمم را نمی‌زد. چطور می‌توانستم این خوشی، این امنیت و این لذت را واگذار کنم به دیگری؟ به کسی که ناگهان آمده بود و می‌خواست آنچه را من سالها برای حفظش نگران بوده‌ام را به زور از من بگیرد؟ شاید نه به زور؛ ولی نگه داشتنش برای من هیچ وقت ساده نبود. تربت می‌گفت که دخترک خوب می‌نویسد. می‌گفت شعرهایش را بخوان، تازه‌اند. مغرور می‌گفت همه‌ی کتاب‌های این قفسه را در همین یک هفته خوانده است. کتاب‌هایی که من توی عمرم خوانده بودم را اگر می‌گذاشتی کنار هم، شاید می‌شد دو طبقه. شعر هم نمی‌نوشتم. خیلی که همت می‌کردم خاطرات روزانه‌ام را می‌نوشتم در یک دفتر کوچک و کیف می‌کردم وقتی تربت ورقش می‌زد و چیزی از لابلایش بیرون می‌کشید. مثلن می‌پرسید تو واقعن مزه‌ی فلان غذا را دوست نداشتی؟ یا بی‌مقدمه نگاهم می‌کرد و می‌گفت حتمن همین امشب به خانم فلانی تلفن می‌زنم. یا می‌گفت حق با تو بوده یا نبوده است درمورد فلان موضوع. دوستان زیادی داشت که کتاب زیاد می‌خواندند یا خوب می‌نوشتند؛ زن یا مرد. اما این یکی انگار فرق می‌کرد. تربت با شوق می‌گفت که شاعر خوبی می‌شود این دختر. دلش می‌خواست مثل یک بچه تربیتش کند. من اما می‌ترسیدم از این رابطه‌ی پدرانه و دختری که دلش نمی‌خواست فقط دختر باشد. می‌خواست زن باشد؛ رقیب باشد. نمی‌توانستم هیچ کدامشان را کنترل کنم. کنترل خودم هم از دست خودم در رفته بود. آن شب که دخترک از پنجره‌ی طبقه‌ی بالا تو خانه رفته بود، مهمان بودیم خانه‌ی یکی از دوستان تربت. زن میانه سالی بود، خیلی مهربان و تربت هم خیلی دوستش داشت. برایمان ریحان تازه چیده بود از باغچه‌ی خودش و توی یک دستمال سفید گلدار، وقت خداحافظی داده بود دستم. هردومان را بغل کرده بود و بوسیده بود و روانه‌مان کرده بود. پیش از آن دخترک را برده بودیم ایستگاه قطار گذاشته بودیم. یک قدری پول بهش داده بودم که بلیط بخرد و برگردد به همانجا که از آن آمده‌ است. وسایلش را جمع کرده بودم و توی یکی از چمدان‌های کهنه‌ی مادرم گذاشته بودم و داده بودم دستش. اما وقتی برگشتیم دیدیم عین جن پیش رویمان ایستاده است. دلم نمی‌خواست آدم غریبه آنطور توی دست و پایم و توی زندگی‌ام باشد. دلم می‌خواست برود. خواستم بیرونش کنم و جیغ و داد راه انداخت. تربت گفت باشد با هم حرف بزنند که فردا برود. مطمئن نبودم. آن شب اصلن نفهمیدم چقدر خوابیدم و چقدر بیدار بودم. غلت می‌زدم و خوابم می‌برد و کابوسی از جا پرتم می‌کرد به هوا. نفهمیدم چطور گذشت. نفهمیدم کی از هوش رفتم. صبح بیدار شدم و دیدم دخترک نیست. تربت خوابیده بود روی مبل طبقه‌ی پایین. شروع کردم دور و اطراف را گشتن که ببینم دخترک چیزی با خودش نبرده باشد از خانه‌ام. به نظرم رسید همه چیز سر جای خودش هست. چیزی از خانه کم نشده بود. من اما می‌گشتم. همه گوشه کنار خانه را می‌گشتم که ببینم چی با خودش برده است. تربت خواب بود روی مبل. نمی‌دانستم خودم را به چی باید مشغول کنم تا بیدار شود. نمی‌دانستم دنبال چی می‌گردم یا دنبال چی باید بگردم. حتم داشتم که دخترک چیزی را دور از چشم من با خودش برده است. دیدم ریحان‌ها توی دستمال سفید گلدار، روی جاکفشی مانده‌اند و از تازگی افتاده‌اند.

۱۳۹۲/۰۹/۰۳

این یک قصه است



پرده حصیری را که آرام آرام بالا می‌دادم، نور سفید صبح اتاق را روشن‌تر می‌کرد. توی گلدان قرمز، گیاه کاکتوس از سنگینی گل‌های قرمزش خم شده بود. روزی که فرانکا این گلدان را برایم آورد، فقط به اندازه‌ی یکی از گل‌های حالایش بود، کنار چند گیاه دیگر. نمی‌دانم باقی گیاه‌ها کی پوسیدند و کی دورشان انداختم، اما این یکی خوب رشد کرده. از همین گلدان یک قلمه هم کاشته‌ام توی یک گلدان کوچک و گذاشته‌ام روی میز کارم، کنار عکس سپنتا و یک گیاه خشک دیگر که نه اسمش را می‌دانم و نه اصلن می‌دانم چیست. صبح‌ها یکی دو قطره عطر لیمو می‌ریزم میان سوراخ‌هایش و بعد یکی دو ساعت، دیگر بویش را حس نمی‌کنم. اما وقت ناهار که بیرون می‌روم و برمی‌گردم، عطر لیمو پیچیده توی اتاق.
از آشپزخانه عطر اوکالیپتوس می‌آورم و روی گیاه‌های خشک، پای پنجره‌ی اتاق سپنتا می‌ریزم، توی یک سبد حصیری خیلی کوچک. سبد را از فروشگاه، پر از سیر خریده‌ام. این سیرها را هم بخاطر سبدشان دوست دارم و هم بخاطر اینکه یک تکه‌اند. یک سیر درشت سفید را ساده می‌شود پوست گرفت و دردسر سیرهای تکه تکه را ندارد. تقریبن توی همه‌ی غذاها سیر می‌ریزم. هرچقدر که بچگی از بوی سیر و پیاز و از اینکه بیایند زیر دندانم بدم می‌آمد، حالا دوست دارم. اصلن بوی سیر و پیازداغ، به غذا بوی غذاهای مامان را می‌دهد. سپنتا گاهی بدادایی می‌کند که سیر یا پیاز غذا را نمی‌خواهد. سربه‌سر بچه نمی‌گذارم. یادم می‌آید که خودم هم دوست نداشتم. حالا اینجا دور از همه چیز، دلم می‌خواهد غذاهایم پیازداغ داشته باشد و بوی سیر بدهد. مثل ایمان که می‌گفت بچگی لب به لیمو عمانی نمی‌زده و حالا اینجا لیموعمانی غذا را با ولع می‌خورد. هنوز دوست ندارد اما می‌گوید نوستالژی‌ است لیمو عمانی. برای من هم بوی سیر نوستالژی است شاید. چه می‌دانم. هنوز شام درست نکرده‌ام. ببینم اگر عدس داشته باشیم، عدس‌پلو بپزم. عدس پلو را از بچگی دوست داشتم ولی عدس پلوی من هیچ وقت مزه‌ی عدس‌پلوهای خاله هما را نداده. رب می‌زند انگار به عدس پلو. به عدس پلو که نباید رب زد. ولی خب بدون رب، آن مزه نمی‌شود. معلوم نیست خاله هما کی بمیرد. معلوم نیست چندبار دیگر بشود قبل از مردنش ببینمش. بقیه را هم همینطور. اینجا که هستم اصلن معنی ندارد کی را بیشتر می‌بینم و کی را کمتر. اینجا همه را یک اندازه می‌بینم. چه آنهایی که بیشتر دوستشان دارم و چه آنها که کمتر. سالی یکبار می‌روم و ده روز می‌مانم مشهد. توی همان ده روز همه را می‌بینم. حالا بعضی را بیشتر و بعضی را کمتر. خیلی فرق نمی‌کند. ده روز توی سیصد و شصت و پنج روز خیلی کم است. مامان را هم نمی‌توانم درست ببینم. از دید و بازدید ها هم نمی‌شود فرار کرد. بالاخره دوست دارم همه را ببینم. ایران هم که بودم سالی یکبار می‌رفتم عید دیدنی یا می‌آمدند و سالی یکبار اقلن همه را می‌دیدم. حالا بعضی را بیشتر و توی همان دو سه روز عید ممکن بود بعضی را هر روز و روزی چند بار ببینیم یا با هم ناهار و شام بخوریم. باقی سال هم تکلیفش معلوم بود. بعضی‌ها بیشتر می‌آمدند و بعضی‌ها کمتر. بعضی جاها بیشتر می‌رفتیم و بعضی جاها کمتر. اما حالا توی ده روز، دیگر کمتر و بیشتر ندارد. هر روز هم یکی را ببینی باز تا سیصد و پنجاه و پنج روز دیگر اصلن یادت رفته چشم‌هایش چه رنگی بود یا صدایش چه آهنگی داشت. قصه‌هایش را توی سیصد و پنجاه و پنج روز نشنیده‌ای. اصلن خودش هم آنقدر تغییر می‌کند و آهنگ صدایش عوض می‌شود و قصه‌هایش عوض می‌شوند و موهای سفید، قیافه‌اش را عوض می‌کنند که گاهی فکر می‌کنی اصلن نمی‌شناسی این آدم را.
سپنتا راحت خوابیده توی تختش و دلم نمی‌آید بیدارش کنم. همه‌ی شب سرفه کرده. حالا هم حتمن از سرفه بیدار می‌شود. نه خودش خوب خوابیده و نه گذاشته من خوب بخوابم. باید تلفن بزنم به مهدکودک و بگویم که نگهش می‌دارم خانه. یک ایمیل هم باید بزنم برای رومن و بگویم که نمی‌روم سر کار. آب باید بگذارم جوش بیاید و یادم باشد توی لیست خرید بنویسم که چای گیاهی نداریم. برنج هم کم داریم. پرتقال آبگیری هم امشب باید بخرم. سپنتا سرفه می‌کند. داروی سرفه اینجا اثر نمی‌کند. باید نگهش دارم خانه و خودم مراقبش باشم. هوا سرد شده.

۱۳۹۲/۰۷/۲۲

خوابیدن در یک شب بارانی پاییز

شعر از: بای جویی
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

سرد است شب، اواخر پاییز است
آرام است در درون، پیرمرد تنها.
دیر وقت است، دراز می‌کشد، چراغ هنوز می‌سوزد.
به خواب می‌رود، در صدای بارش باران.
خاکستر اجاق هنوز گرم است،
عطرش گرما را به لیوان و پتو می‌پیچد.
سپیده که می‌زند، سفید و سرد، هنوز بیدار نشده
برگ‌های سرخ پاییز پله‌ها را پوشانده‌اند.

۱۳۹۲/۰۷/۰۴

قصه‌ی قطاری که دوست نداشت اتاقش سقف داشته باشه



یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
سه تا قطار بودند. یکی زرد. یکی آبی. یکی قرمز. خانه‌هایشان نزدیک هم در یک پارکینگ قطار بود و هر کدام برای خودشان یک اتاق داشتند. یک روز یکی از قطارها که رنگش زرد بود گفت: من اینطور اتاق که روی سرش سقف داشته باشد را دوست ندارم. دلم می‌خواهد اتاقم بدون سقف باشد. قطار آبی و قطار قرمز گفتند: اگر اتاقت سقف نداشته باشد، چه کار می‌کنی وقتی باران ببارد؟ قطار زرد گفت: من دوست دارم باران روی تنم ببارد و خیس بشوم. دوست دارم خورشید روی تنم بتابد و گرم بشوم. دوست دارم شب‌ها ستاره‌ها و ماه را تماشا کنم وقت خواب. دوست دارم پرنده‌ها روی دیوارهای اتاقم و روی پشتم بنشینند و آواز بخوانند.
قطار آبی و قطار قرمز گفتند: خب هرطور که خودت دلت بخواهد... ولی ما دلمان می‌خواهد اتاقمان سقف داشته باشد.
روز بعد، قطار زرد رفت و با یک ماشین خاک برداری که از دوست‌هایش بود حرف زد و قرار شد ماشین خاکبرداری با یک کامیون بیایند و سقف اتاق قطار زرد را خراب کنند. 
ماشین خاکبرداری و کامیون، یک روز کامل کار کردند تا سقف اتاق قطار زرد را خراب کنند. ماشین خاکبرداری سقف را خراب می‌کرد و کامیون تند تند خاک‌ و آجر را از آنجا می‌برد و می‌ریخت در خاکروبه‌ها. وقتی کارشان تمام شد، اتاق قطار زرد را تمیز و مرتب کردند و گفتند: بفرما، این هم اتاقت بدون سقف.
آن شب قطار زرد خیلی خوشحال بود. اصلن خوابش نمی‌برد از خوشحالی. می‌توانست از سقف باز اتاقش ماه و ستاره‌ها را تماشا کند. صبح روز بعد، قطار زرد از راه رفتن یک پرنده روی پشتش بیدار شد. یک پرنده روی پشتش نشسته بود و دو تا پرنده هم رو دیوارهای باز اتاقش. از آن به بعد، قطار زرد همیشه خیلی خوشحال بود. فقط تنها مشکلی که داشت این بود که مجبور بود زود به زود رنگش را عوض کند چون زیر باران و زیر نور آفتاب، زود به زد رنگش خراب می‌شد.

۱۳۹۲/۰۶/۱۴

جنگ

شعر از: ماری-کلر بانکوار
ترجمه: نفیسه نواب پور
----------------------------------------

قتل عام، جنگ را پس می‌راند
دورش می‌کند
اما جنگ دوباره به خروشی آغاز می‌شود.
جنگ که تشنه‌ی خون است،
که زمانه‌ی خودش را می‌بلعد.

آه، که کلمات رو به جلو
رو به آینده‌ای پشت به گذشته
به خط شده‌اند

کلمات برگ‌هایی شده‌اند
که معجزآسا بی‌ریشه‌اند
وقتی باد به بازی‌شان می‌گیرد.

خاطرات اما می‌میرند
بخاطر هیچ؟

ممکن نیست که همه چیز
غیر انسانی
غیر حیوانی
تمام شود.

همه چیز
مثل صحبت و خنده‌ی یک بیمار است
لحظه‌ای کوتاه
که کتابی باز است
هیچ صدایی نیست
جز صدای ورق خوردن کاغذ.

۱۳۹۲/۰۶/۰۹

سربالایی



خسته بود. آنقدر که وقتی راه می‌رفت پاهایش خوب از زمین کنده نمی‌شدند. دستش را انداخته بود روی شانه رفیقش و با نفس‌های بریده٬ یکبند حرف می‌زد. سربالایی نفسش را بریده بود. رفیقش دست انداخته بود دور کمرش و آرام می‌کشیدش. با احترام به مردی که خاطرات جنگ‌هایش را تعریف کند٬ به حرف‌هایش گوش می‌داد. نه غمی بود در صدایش و نه افسوسی. مثل کسی که گزارش کارش را سمینار می‌دهد٬ تعریف می‌کرد. معشوقه‌اش را یک روز می‌بیند که سوار یک ماشین قدیمی کرده‌اند و می‌برند. نفهمیده کی. نفهمیده کجا. هرچقدر انتظار کشیده٬ هیچ خبری به دستش نرسیده. خیلی وقت نبوده که با هم آشنا شده بودند. زن همیشه پای پنجره‌ی باز اتاق٬ گلدان‌هایش را آب می‌داده و بهشان می‌رسیده. مرد همیشه وقتی نفس زنان می‌رسیده٬ به او نان تعارف می‌کرده. خیلی کم با هم حرف زده بودند و بیشتر همدیگر را تماشا کرده بودند. و بعد همه چیز با رفتن آن ماشین قدیمی تمام شده بود. مرد نان را هر روز صبح می‌خرد. پنجره‌ی خانه‌ی زن ماه‌هاست که باز نشده. خانه خالی‌ست. گلدان‌ها پوسیده‌اند و کسی نیست آبشان بدهد.

درمورد ژان فولان



تولد ژان فولان بود دیروز. شاعری که دوستش دارم و شناخت دنیای رنگی‌اش را مدیون محسن عمادی عزیزم. حالا که بیشتر در فیس‌بوک می‌نویسم فراموش می‌کنم اینجا هم کپی کنم مطالب را؛ یک روز دیر شد. ترجمه‌هایم از این شاعر دوست داشتنی را می‌توانید در فیس بوک، یا وبلاگ ترجمه‌های خودم یا روی سایت خانه‌ی شاعران جهان ببینید. عکس بالای متن امضای شاعر است. قدری هم درموردش بخوانید:

۲۹ اوت ۱۹۰۳ سالروز تولد ژان فولان است که هم نویسنده بوده و هم حقوقدان و هم شاعری که جوایز مختلفی بابت شعرهایش دریافت کرده. فولان در کانیزی فرانسه به دنیا آمد. کانیزی روستای کوچکی‌ست جنوب سن-لو. فولان از سیزده سالگی به دبیرستان سن-لو رفت و پدرش همانجا علوم طبیعی درس می‌داد. در هجده سالگی وارد دانشکده حقوق شد و در بیست سالگی برای اولین بار به پاریس رفت. بخاطر مشکلات پزشکی از خدمت سربازی معاف شد و همانجا در پاریس ماند. از بیست و چهارسالگی و با عضویت در کانون وکلای پاریس، فولان توانست با بزرگانی چون سالمون، روردی، مک اورلان، جاکوب و لوبان آشنا شود. سپس در سی سالگی اولین مجموعه شعرش را به نام «پنج شعر» منتشر کرد و به این واسطه گیوویک و آلبرت-بیروت را شناخت و توانست برنده‌ی جایزه‌ی مالارمه شود.
ژان فولان در سی و یک سالگی با دختر نقاش معروفی ازدواج کرد که خودش با اسم دینِس نقاشی می‌کشید.
با وجود بینایی ضعیفش، ژان فولان را در سال ۱۹۴۰ بعنوان توپچی به جنگ فرستادند. با اینحال او یک سال بعد برنده‌ی جایزه‌ی بلومنتال شد و شیوه‌ی فکری‌اش مخالف دولت ویشی بود.
فولان در چهل و هشت سالگی عضویت کانون وکلای پاریس را رها کرد که رییس دادگاه بشود. در فاصله‌ی بیست سالی که ژان فولان از ۱۹۴۹ عضو هیات مدیره‌ی انجمن قلم بود، بارها به نقاط مختلف دنیا از جمله تایلند، ژاپن، برزیل، آمریکا و سنگال با همین عنوان سفر کرد و در ۱۹۷۰، برنده‌ی جایزه بزرگ شعر آکادمی فرانسه شد.
۱۰ مارس ۱۹۷۱ روز خوبی برای ژان فولان نبود. او مهمان تورینگ کلاب، در یک کشتی بود. نیمه شب ماشینی باعث وارونه شدن کشتی می‌شود و متاسفانه فولان در این حادثه می‌میرد. او را یک هفته بعد در کانیزی، روستای زادگاهش دفن می‌کنند.
ژان فولان کتاب‌های زیادی از جمله شعر و نقد و داستان در زمان حیاتش منتشر کرده و پس از او کتاب‌های مختلفی درموردش نوشته‌، برای او شعر گفته‌اند و از کارهایش تعریف و تقدیر شده است. به نام ژان فولان هنوز در سن-لو هر سال یک رقابت ادبی برپاست.

۱۳۹۲/۰۶/۰۴

تمرین برای شعر نوشتن


ده دوازده تا شعر پیدا کنید و از هرکدام یک خط تصادفی انتخاب کنید. این ده دوازده خط را جدا جدا روی کاغذ یا روی تکه کاغذهای جدا بنویسید. بعد به آنها نگاه کنید. سعی کنید آنها را با ترتیبی که به نظرتان مناسب است دنبال هم بچینید. حالا شعر خودتان را با موضوعی که به ذهنتان رسیده و با تغییراتی که در عبارت ها و کلمات می دهید، بنویسید.
این روش البته روش شعر نوشتن نیست اما کمک به تقویت خلاقیت و گسترش ذهن می کند.
بعد شعر را با صدای بلند برای خودتان بخوانید و اگر می‌توانید جایی ضبط کنید و به صدای خودتان گوش کنید. هرجا را لازم است اصلاح کنید. بعد شعرتان را به دوستی یا منتقدی بدهید و نظرش را بپرسید. هر نظری را که پسندیدید در تغییر شعرتان اعمال کنید.
به یکبار و دو بار اکتفا نکنید. اگر دوست دارید شعر بنویسید، زیاد تمرین کنید. سعی کنید بدون کمک گرفتن از شعرهای دیگر، شعر خودتان را با حس و کلمات خودتان بنویسید.

۱۳۹۲/۰۴/۲۳

هیچ به هیچ

ترانه‌ای از: ادیت پیاف
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------


نه! هیچ به هیچ
نه! اعتراض به هیچ
نه به خوبی که کردم
نه بدی
مهم نیست!

نه! هیچ به هیچ
نه! اعتراض به هیچ
همه چیز پرداخته، روفته، فراموش شده
مستم از گذشته‌ام!

با خاطراتم
آتش افروخته‌ام
غصه‌هایم، دلخوشی‌هایم
نیازی به هیچ کدامشان ندارم.

عشق‌ها روفته‌اند
و همه لرزش‌هایشان
برای همیشه روفته‌اند
به صفر برگشته‌ام.

نه! هیچ به هیچ
نه! اعتراض به هیچ
نه به خوبی که کردم
نه بدی
مهم نیست!

نه! هیچ به هیچ
نه! اعتراض به هیچ
که زندگی‌ام، سرخوشی‌هایم
همین امروز، با تو آغاز شده.

۱۳۹۲/۰۴/۲۲

وطن کجاست

شعر از: زینل ساهین
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

وطن مرغ های مهاجر کجاست؟
چرا گلها هرکجا که بخواهند خانه می کنند؟
پس انسان چرا نمی تواند انتخاب کند
اهل کجا باشد؟
چرا نباید جای دیگری بود
هرکجا که دل بخواهد؟
وطن من اینجا نیست
آنجاست که حالم خوش باشد.
وطن کودکی را می خنداند
برگ را بر درخت زرد می کند
و بوی خوش خودش را دارد.
وطن حس آمدن به دنیاست.
حس اینکه بدانی هیچ مرزی نیست.

۱۳۹۲/۰۴/۰۹

همه چیز به وقتش

شعر از: گوته
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

نزدیک دور می‌‌شود
گرم سرد می‌‌شود
جوان پیر می‌‌شود
سرد گرم می‌‌شود
غنی فقیر می‌‌شود
ابله زیرک می‌‌شود
همه چیز به وقتش.

۱۳۹۲/۰۴/۰۴

فرصت



تا سپنتا دو ساله شود، مدام می‌نالیدم که کاش فرصت داشته باشم بی نگرانی بروم توالت. یا کاش فرصت کنم ظرف‌ها را بشورم. وقتی سپنتا رفت مهدکودک، خوب یادم هست، با وجودی که گریه کردنش اذیتم می‌کرد، از اینکه نیم ساعت خیالم از حضورش راحت است و نگران تنها ماندنش نیستم، واقعن خوشحال بودم. ذهنم تمام نیم ساعت فقط در حال باز شدن بود. بعد، هر روز یک ساعت بچه را گذاشتم مهدکودک و ناراحت بودم که یک ساعت به هیچ کار نمی‌رسم. بعد قرار شد بچه بماند تا بعد خواب عصر. سه ساعت داشتم برای خودم و عالی بود. بعد کم کم غر می‌زدم که سه ساعت فرصت کافی نیست.
کلاس‌های زبانم که شروع شد، در کل روزی یک ساعت فرصت داشتم که برسم خانه و ناهار بخورم و بعد بروم دنبال سپنتا. کم کم هر روز قدری دیرتر رفتم. یکی دو هفته‌ی گذشته اما همان یک ساعت را هم فرصت نداشتم. نمی‌رسیدم تا خانه بیایم که حتی کتاب و بار سنگینم را بگذارم. حالا از این هفته باز آن یک ساعت‌ها را دارم و خوشحالم. امروز زودتر تعطیل شدم و کلی برنامه دارم برای ماه آینده که کلاسم تمام بشود.
همیشه‌ی خدا وقت برای هیچ کار نیست. همیشه‌ی خدا وقت برای علافی کردن هست. فکر می‌کردم از وقتی سپنتا به دنیا آمده قدر فرصت‌های کوتاهم را می‌دانم، اما حالا می‌بینم هنوز نمی‌دانسته‌ام. حالا می‌بینم هنوز اگر فرصت داشته باشم ترجیح می‌دهم فال حافظ بگیرم. حالا می‌فهمم آن سالهای رفته چقدر زمان هدر داده‌ام بدون اینکه بدانم. بی‌هدف و بی‌انگیزه بودم. چقدر خوشحالم که بالاخره در سی‌وپنج سالگی می‌فهمم معنی زمان چیست و مسوولیت هدر دادنش را خودم می‌پذیرم.


۱۳۹۲/۰۳/۲۱

قصه گردش رفتن سیب‌زمینی‌ها

یکی بود. یکی نبود. غیر از خدا هیچ‌کس نبود.
یه روزی روزگاری، پنج تا سیب‌زمینی با هم دوست بودند. یک روز سیب‌زمینی‌ها تصمیم گرفتند با هم بروند به گردش.
هرکدام از سیب‌زمینی‌ها فکری داشت. یکی گفت «من با خودم آب میارم». باقی سیب‌زمینی‌ها قاه‌قاه بهش خندیدند و گفتند «تشنگی ما رو بارون رفع می‌کنه. آب می‌خوایم چی کار»؟ اما سیب‌زمینی گفت «شماها چی کار دارین. من برای خودم آب میارم».
یکی دیگه از سیب‌زمینی‌ها گفت «من با خودم توپ میارم». باقی سیب‌زمینی‌ها قاه‌قاه بهش خندیدند و گفتند «ما خودمون گردیم. می‌تونیم راحت قل بخوریم و بازی کنیم»؟ اما سیب‌زمینی گفت «شماها چی کار دارین. من برای خودم توپ میارم».
یکی دیگه از سیب‌زمینی‌ها گفت «من با خودم نون میارم». باقی سیب‌زمینی‌ها قاه‌قاه بهش خندیدند و گفتند «ما خودمون می‌تونیم آرد بشیم و با آردمون نون درست بشه. نون می‌خوایم چی کار»؟ اما سیب‌زمینی گفت «شماها چی کار دارین. من برای خودم نون میارم».
یکی دیگه از سیب‌زمینی‌ها گفت «من با خودم طناب میارم». باقی سیب‌زمینی‌ها قاه‌قاه بهش خندیدند و گفتند «طناب می‌خوایم چی کار؟ مگه می‌خوایم لباس پهن کنیم تو آفتاب؟» اما سیب‌زمینی گفت «شماها چی کار دارین. من برای خودم طناب میارم».
یکی دیگه از سیب‌زمینی‌ها گفت «من با خودم زیرانداز میارم». باقی سیب‌زمینی‌ها قاه‌قاه بهش خندیدند و گفتند «ما خودمون از زیر خاک دراومدیم. زیرانداز می‌خوایم چی کار»؟ اما سیب‌زمینی گفت «شماها چی کار دارین. من برای خودم زیرانداز میارم».
بالاخره هرکدام هرچی خواست برداشت و دست به دست هم رفتند بالای تپه‌ی سرسبزی که همان نزدیکی بود و همانجا شروع کردند حرف زدن و بازی کردن و شوخی کردن و خندیدن. یک قدری که گذشت، صدای میو میو کردن گربه‌ای را شنیدند. سیب‌زمینی‌ها توجهی به گربه نکردند اما گربه نزدیک‌تر آمد و شروع کرد لیس زدن سیب‌زمینی‌ها. داد و فریاد سیب‌زمینی‌ها درآمد که «ما آب نیستیم، ما غذا نیستیم. بس کن. به ما کار نداشته باش». اما گربه دست از لیسیدن سیب‌زمینی‌ها برنمی‌داشت. همان سیب‌زمینی‌ که با خودش ﺁب آورده بود دوید و از کوله پشتی‌اش آب آورد و گذاشت جلوی گربه. گفت «گربه جان اینو لیس بزن. ما رو کار نداشته باش». گربه تند تند شروع کرد زبان زدن به آب و هیچ کار به سیب‌زمینی‌ها نداشت. وقتی همه‌ی آب تمام شد، راهش را گرفت و رفت.
سیب‌زمینی‌ها خوشحال و خندان، باز مشغول بازی و شوخی و خنده شدند. قدری که گذشت، صدای خنده‌های شاد یک بچه را شنیدند که از تپه بالا می‌آمد. سیب‌زمینی‌ها از آمدن بچه خوشحال شدند اما همین که بچه رسید بالای تپه، شروع کرد دویدن و پریدن و چشمش که به سیب‌زمینی‌ها افتاد، دوید سمت آنها و با پا یکی یکی سیب‌زمینی‌ها را شوت کرد این طرف و آن طرف. داد و فریاد سیب‌زمینی‌ها درآمد که ما توپ نیستیم. کار به کار ما نداشته باش. اما بچه هیچ دست از شیطنت برنمی‌داشت. همان سیب‌زمینی‌ که با خودش توپ آورده بود دوید و از کوله پشتی‌اش توپ آورد و انداخت جلوی پای بچه. گفت «بچه جان. بیا با توپ بازی کن. ما که توپ نیستیم. به ما کار نداشته باش». بچه با دیدن توپ حسابی خوشحال شد و شروع کرد بازی کردن و کم کم از آنجا دور شد.
سیب‌زمینی‌ها باز مشغول شوخی و بازی و خنده شدند. هنوز خیلی نگذشته بود که چندتایی پرنده از آسمان آمدند و نشستند روی زمین. سیب‌زمینی‌ها از اینکه شاید دوستان جدید پیدا کرده باشند خوشحال شدند. اما پرنده‌ها همینطور که به زمین نوک می‌زدند و دنبال غذا می‌گشتند، نزدیک و نزدیک‌تر آمدند و بعد شروع کردند نوک زدن به سر و بدن سیب‌زمینی‌ها. داد و فریاد سیب‌زمینی‌ها درآمد و هرکدام از طرفی فرار کرد. همانوقت که پرنده‌ها و سیب‌زمینی‌ها هرکدام به سمتی و دنبال هم می‌دویدند، همان سیب‌زمینی که با خودش نان آورده بود دوید و از کوله پشتی‌اش نان‌ها را بیرون آورد، خورد کرد و ریخت برای پرنده‌ها و گفت «پرنده‌ها بیایید نان بخورید. ما که خوراکی نیستیم. به ما کار نداشته باشید». پرنده‌ها نشستند و همه نان‌ها را خوردند و سیر شدند و بعد پریدند و رفتند.
سیب‌زمینی‌ها برگشتند کنار هم و با هم حرف می‌زدند که چقدر خوب شد آب داشتیم و توپ داشتیم و نان داشتیم. همینطور که مشغول حرف زدن بودند، گرگ بداخلاقی از پایین تپه بالا آمد. گرگ بداخلاق سر راه با همه چیز دعوا می‌کرد و به همه چیز لگد می‌زد. به سیب‌زمینی‌ها که رسید شروع کرد دعوا کردن و لگد زدن. داد و فریاد سیب‌زمینی‌ها درآمد که «چرا اینقدر گرگ بداخلاقی هستی؟ چرا اینقدر با ما دعوا داری؟ چرا لگد می‌زنی؟» اما گرگ باز بیشتر بداخلاقی کرد و حمله کرد سمت سیب‌زمینی‌ها. سیب‌زمینی‌ها حسابی ناراحت و عصبانی شدند و آن یکی که با خودش طناب آورده بود رفت و از کوله پشتی‌اش طناب درآورد و با کمک هم، دست و پای گرگ را با طناب بستند و از بالای تپه پایینش انداختند و گفتند «یادت باشه دیگه بداخلاقی نکنی. دیگه اذیت نکنی».
سیب‌زمینی‌ها نفس راحتی کشیدند و نشستند کنار هم. اما هنوز خستگی از تنشان نرفته بود که ابرهای خاکستری بالای سرشان آمدند و باران شروع کرد باریدن. سیب‌زمینی‌ها نمی‌دانستند کجا بروند و چه کار کنند. همان سیب‌زمینی که با خودش زیرانداز آورده بود، رفت و زیرانداز را از کوله‌پشتی‌اش آورد. چهارتا چوب خشک پایه کرد چهار گوشه‌اش و سرپناه درست کرد. همه سیب‌زمینی‌ها رفتند زیر سرپناه نشستند، باران را تماشا کردند و برای هم قصه تعریف کردند. باران که بند آمد، دیگر سیب‌زمینی‌ها حسابی خسته بودند. کوله پشتی‌هایشان را برداشتند و از بالای تپه خودشان را قل دادند پایین تپه و رفتند خانه‌های خودشان و خوابیدند.
قصه‌ی ما به سر رسید. کلاغه به خونه‌ش نرسید.

۱۳۹۲/۰۲/۲۱

بال زنِ بهار

شعر از: پیر مونانتو
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

قیچی تیزی دارم
رو آسمون می‌ذارم
از این ور و از اون ور
می‌بُرم و میارم

کنار هم می‌چینم
یه آشیون می‌سازم
پرستوی قشنگی 
تو آشیون می‌ذارم
پرستوی گرسنه
براش غذا میارم

یه روزی بود همینجا
من اومدم به دنیا
نمی دونستم هیچی
از دنیا و از اسما

یه روز بهت می‌گفتم
این خط زن و بال زنه
یه روز دیگه می‌گفتم
این چرا جیغ می‌زنه
اما حالا می‌دونم
پرستوی قشنگم
تو یک پرنده هستی
من اسمتو دوست دارم.

بهار

شعر از: موریس کرم
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

دونه ی یخ می‌باره
که خیلی خنده‌داره
میاد کنار ابرا
رنگین کمون دوباره

غنچه‌ی خواب خسته
تو سرماها نشسته
باد بهار که گرمه
می‌بوسدش با خنده

از آسمون دوباره
دونه‌ی یخ می‌باره
اما همه می‌دونن
این کارا خنده‌داره

تو جنگل و تو ببشه
پر از پرنده می‌شه
صدای ساز کدومه
کیه آواز می‌خونه

دونه ی یخ می‌باره
دونه ی یخ می‌باره
ای بابا خنده‌داره
این کارا خنده‌داره

پرستوی منی تو

شعر از: میشل بو
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------
پرستو میگه بازم
سلام سلام اومدم
می‌خواد زیر سقفتون
لونه بسازه کم کم

میگه رو دو تا بالم
بهار دارم میارم
لای نوک قشنگم
گلهای تازه دارم

بهش میگم حرفتو
قبول دارم عزیزم
بخاطر هدیه‌هات
مرسی و متشکرم

حالا ببین چی می‌گم
تو اومدی کنارم
پرستوی منی تو
من آسمون می‌سازم

قصه‌ی دنباله‌دار

شعر از: کلود روی
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

بعد برفای سفید
سبزی سبزه میاد
باز زمستون که میره
پشت سر بهار میاد

بعد سرمای زیاد
خورشید اون بالا میاد
برفا آب می‌‌شن، به جاش
آشیونه در میاد

شب می‌‌خوابه روز میاد
این می‌‌ره باز اون میاد

بعد برفای سفید
سبزی سبزه میاد
باز زمستون که می‌‌ره
پشت سر بهار میاد

هوا خوب میشه و گرم
بارون از ابر بند میاد

شعرهای می ۶۸




مجموعه‌ی حاضر را به دنبال آشنایی با جریان‌های اعتراضی می ۶۸ فرانسه در کتابی با اسم «شعرهای انقلابی می ۶۸» پیدا کردم. شعرهای این مجموعه شاید ارزش ادبی نداشته باشند، اما ارزش این شعرها به ناشناس بودن شاعران و حضورشان در خیابان‌های پاریس است. برونو دوروشه در مقدمه‌ی کتاب می‌نویسد که شعرها، همپای رویدادهای سیاسی و اجتماعی، زبان گویای هر جامعه‌ای هستند. او اعتقاد دارد که انتشار چنین مجموعه شعری علاوه بر سندیت تاریخی، یادگاری از تجربه‌ی جوانان آن دوران است چرا که شاعران جوان نه تنها در متن‌هایشان بطور مستقیم به رویدادها اشاره می‌کنند بلکه خود، حضور فعال در جامعه داشته‌اند. او می‌نویسد که دولت‌ها به قصد اداره‌ی جوامع بشری جلوی تفکر را می‌گیرند و رویاها را در هر جایی قدغن می‌کنند. او با اینحال به انقلابی در دنیا دل بسته است که بتواند ایدئولوژی‌ها و بینش‌های اجتماعی را تغییر دهد و با همین ذهنیت می‌نویسد:
«اگر شاعری بین ما باشد
معجزه‌ای رخ خواهد داد.
اگر صد شاعر میانمان باشد
دنیا دچار تغییر می‌شود.»
نیکل گدالیا، یار و همراه برونو دوروشه در سالهای ۱۹۶۰ در نوشتار پایانی کتاب اذعان می‌کند که بعد سی سال، نه تنها تغییری در جوامع بشری رخ نداده که اوضاع دنیا بدتر و بدتر شده است. به اعتقاد او با گذشت سالها، تنها سلاح‌ها عوض می‌شوند و قدرت‌های سیاسی و مذهبی تا حد تجاوز به حقوق، ناموس و فرهنگ مردم پیش می‌روند. او با امید به اینکه می‌شود انسان ایده‌آل را در بطن جامعه پیدا کرد، شاعران را پیشروانی می‌داند که نوشته‌هایشان خطاب به قلب‌های زنده است.
شعرهای این مجموعه را دانشجویان و کارگرانی سروده‌اند که در جریان‌های اعتراضی می ۶۸ حضور داشته‌اند. من به دلخواه و بنا به ملاحظات ادبی از بسیاری شعرها چشم پوشیده‌ام اما سعی کرده‌ام وفادار به متن آثار بمانم.

فایل پی‌دی‌اف این کتاب را از اینجا بگیرید،
یا از سایت آمازون به صورت چاپی تهیه کنید:  ISBN: 9781482316612


۱۳۹۲/۰۲/۱۴

آدمی را آدمی باید



عشق می‌بایست نفس باشد. دم داشته باشد و بازدم. آهی، اشتیاقی که از درون برمی‌آید، می‌بایست هوا شود، آب شود، غذا باشد که فرو شود به دل و شوق شود. عشق می‌بایست پر پرواز باشد. قدرتی باشد گشاینده؛ بالا برنده و پایین برنده. در لحظه‌های بی بادی، بی هوایی، آن لحظه‌هایی که نمی‌شود پر را گشوده نگه داشت و سرخوشانه یله شد بر آسمان، عشق می‌باید قدرت بال زدن باشد. تناوب گشادن و فروبستن. به تکبال نمی‌شود پرید. به آهی که برون می‌ریزد و برنمی‌گردد نمی‌شود زنده ماند. عشق می‌بایست آتش باشد. آتش زنه و آتش گیرنده بی کنار هم هیچ‌اند. عشق می‌بایست سفر باشد. راه را رهرو باید. برگ و ریشه را درخت باید. آدمی را آدمی باید. عشق باید. عاشقی باید.

عشق باید



من فقط با دنیای واقعی و هستی که هست، هستم. دنیای نیست و نبود، دنیای مردگان است. مرا با مردگان چه کار؟
عشق باید که دل بدهد و دل بگیرد. شوق بدهد و شوق بگیرد. قوی کند و قوت بگیرد. عشقی که شادی نکند، ذره ذره تحلیل برود و تحلیل بدهد، دیگر عشق نیست. مرض است.

۱۳۹۲/۰۲/۰۴

گام‌ها

شعر از: پل والری
به فارسیِ نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

گام‌‌های تو، کودکان سکوت من،
تقدیس شده، آرام می‌‌رسند
تا تخت خواب بی‌‌خوابی‌‌هایم
سرد و ساکت پیش می‌‌آیند.

آدمی زاده‌‌ای بی غش و سایه‌‌ای الهی
دو گونه بر ستون‌‌های پاهایت
خدایگان... هر آنچه از خدا بخواهم
بر این پاهای عریان، پیش می‌‌رسند.

از لب‌‌هایت اگر پیشتر آیند
آرامشان می‌‌کنی
که عادتم به تخیلاتم
غذای بوسه‌ است،

در نرمای این کار مشتاب
نرمای هست و نیست
که من در انتظار تو زنده‌‌ام
و تپش قلبم، گام‌‌های توست.

۱۳۹۲/۰۲/۰۳

دلزده، نمایش در هفت پرده



۱
روشنایی نور بطور مشخص مصنوعی‌ست.
سه کنج دیوار زنی عریان پیچیده در ملافه‌ی سفید جمع شده در خودش. درست مثل پیله‌ی کرم و تکان نمی‌خورد.
آرام آرام پیله حرکت می‌کند و مثل پروانه که از پیله دربیاید، زن از لابلای ملافه می‌آید بیرون. خودش را باز می‌کند. کش و قوس موزونی می‌آید و رها می‌شود.

۲
روز. نور سفید از روبرو مستقیم می‌تابد.
زن هنوز عریان پشت به دوربین و روبروی یک ردیف لباس آویزان به میله، درست شبیه میله‌های لباس فروشگاه‌ها، رنگ به رنگ، ایستاده و بی‌حس خاصی مشغول انتخاب لباس است. 

۳
روز. نور از پنجره می‌تابد و خیلی زیاد نیست.
زن سرافان کوتاه پوشیده با تی‌شرت آستین کوتاه سفید زیرش. اتاق را جاروبرقی می‌زند.هیچ مبل و وسیله‌ای در اتاق نیست. فقط یک در هست و یک تابلو یا آینه یا ساعت آویزان است از دیوار. روی زمین موکت است و فرش نیست و رنگی نیست. باقی اتاق را نمی‌بینیم.

۴
روز. نور طبیعی پنجره و احیانن رنگی شده با پرده‌ای نازک.
زن پیشبند بسته و دستکش ظرفشویی دارد و مشغول شستن ظرف‌هاست. هیچ چیز اضافه در تصویر نیست. یک قابلمه‌ می‌شوید که کوچک نیست، بعلاوه‌ی چند تا بشقاب غذاخوری و لیوان.

۵
روز. نور زرد چراغ بعلاوه مستقیم به صورت زن می‌تابد.
زن نشسته روبروی آینه و آرایش می‌کند. لباس زیر مشکی پوشیده، چیزی شبیه زیرپوش و زیردامنی. موهای نیمه خیس و نامرتب دارد. چندبار حین آرایش خم می‌شود سمت آینه و باز خودش را می‌کشد عقب که ورانداز کند.

۶
شب. نور کم چراغ سقفی در راهرو. در خانه مستقیم در راهرو باز می‌شود. فضا تنگ است.
زن از راه می‌رسد. بوضوح خسته است. پیراهن ساده‌ی بلند مشکی دارد. کفش‌های پاشنه بلندش را بلافاصله درمی‌آورد و آه می‌کشد. پاهایش درد گرفته‌اند. همانجا کمی می‌ایستد که خستگی پاها را بگیرد. کیف کوچکی دارد که همانجا کنار دیوار می‌گذارد.

۷
شب. نور مصنوعی و کم.
دوربین سه کنج خالی دیوار را نشان می‌دهد. زن زیرپوش سبک شیری رنگ کوتاه و بدون آستین دارد. شورت شیری رنگ ساده و کوچک دارد. ملافه‌ی سفید را انداخته روی دوشش و از پشت دوربین می‌آید و می‌رود همان گوشه‌ی دیوار دراز می‌کشد. ملافه را می‌پیچد دور خودش و مثل کرمی که پیله می‌بندد، در خودش جمع می‌شود. می‌خوابد.


تمام.


۱۳۹۲/۰۱/۳۰

آوریل

شعر از: ژرارد نروال
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
---------------------------------------

شک نیست در زیبایی این روزها
روزهای گردوخاک رُفته
آسمان لاجوردی درخشان
حصارهای روشن، شب‌‌های بلند
نه سبز، هنوز سخت
انعکاس سرخ
شاخه‌‌های سیاه درختان بلند را می‌‌آراید.

این لحظه‌‌های زیبا سنگینم می‌‌کنند، نگرانم می‌‌کنند
چیزی نیست، روزهای بعد باران است
که می‌‌بایست بر تابلوها نقش شوند
بهار که سبز می‌‌شود و سرخ
پری شادابی‌‌ هست که حلول می‌‌کند
خندان از آب بیرون می‌‌آید.

۱۳۹۱/۱۲/۳۰

نوروز




«خراسانی‌ها عقیده دارند که اگر کسی در موقع تحویل سال سنجد بخورد، تا آخر سال گزنده او را نخواهد گزید و اگر سیر بخورد، رطوبت و سردیش نخواهد کرد و اگر سه یا چهار عدد مروارید غلطان بخورد، دیگر مریض نخواهد شد. سمنو هم چون نذر حضرت زهراست باید اندکی خورد تا از آسیب بیماری‌ها محفوظ ماند. قدری آب هم باید نوشید و سپس در آینه نگاه کرد تا قلب و چشم همیشه روشن باشد.

علاوه بر آن معتقدند که سال نو و سال و کهنه، هر دو مانند پریان، موجوداتی نامرئی هستند. سال کهنه در آخرین لحظاتی که می‌خواهد خانه را ترک کند به همه‌ی اتاق‌ها و سوراخ سنبه‌های خانه سر می‌زند. اگر ببیند در و دیوار و فرش و اثاث خانه پاکیزه است و اهل خانه همه به حمام رفته‌ و سر و بدن خود را شسته‌اند، خوشحال می‌شود و اهل خانه را دعا می‌کند که او را نزد همکارش، سال نو، روسیفد کرده‌اند و اگر خانه کثیف و ناشسته باشد، به آنها نفرین و لعنت خواهد فرستاد.»


نوروز همگی مبارک!

۱۳۹۱/۱۲/۲۶

قصه‌ی ماشین قرمز و عینک‌آفتابی قرمزش

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
یک ماشین قرمز بود که یک عینک آفتابی قرمز داشت. ماشین قرمز عینک آفتابی قرمزش را خیلی دوست داشت. هیچ وقت عینکش را از چشمش برنمی‌داشت. روزها که هوا روشن بود و آفتاب بود، خیلی هم خوب بود. اما مشکل اینجا بود که ماشین قرمز حتی شب‌ها هم دوست داشت عینک قرمز به چشمش باشد. ماشین‌های دیگر به ماشین قرمز می‌گفتند آخه ماشین قرمز، شب عینک آفتابی‌ات را از چشمت بردار، وگرنه تصادف می‌کنی. ماشین قرمز اصلن حرف گوش نمی‌کرد. می‌گفت من عینک آفتابی قرمزم را خیلی دوست دارم. دلم می‌خواهد همیشه به چشمم باشد.
یک روز صبح، وقتی ماشین‌ها خواستند راه بیفتند در خیابان‌ها، وقتی از توی پارکینگ‌هایشان بیرون آمدند، دیدند که یک عالمه برف آمده و همه جا نشسته. یک عالمه برف در خیابان بود. یک عالمه برف در پیاده‌روها بود. یک عالمه برف بالای درخت‌ها و پشت‌بام خانه‌ها بود. ماشین‌ها هرکدام رفتند دنبال کار خودشان و ماشین قرمز هم با عینک آفتابی قرمزش رفت دنبال کار خودش. تمام روز که هوا روشن بود، مشکلی نبود. همه‌ی ماشین‌ها با احتیاط این طرف و آن طرف می‌رفتند که روی برف‌ها و یخ‌ها سُر نخورند. هوا کم‌کم تاریک شد و شب شد. ماشین قرمز مثل همیشه عینک آفتابی قرمز به چشمش بود. خوب اطراف را نمی‌دید و احتیاط نمی‌کرد و هی سر می‌خورد این طرف، هی سر می‌خورد آن طرف. ماشین‌های دیگر برای ماشین قرمز بوق می‌زدند و به او می‌گفتند لطفن عینک آفتابی را از چشمت بردار تا جلوی خودت را بهتر ببینی. ممکن است تصادف کنی. اما ماشین قرمز اصلن گوش نمی‌کرد. عینک آفتابی را از چشمش برنمی‌داشت.
بعد از مدتی، جایی که خیلی برف زیاد بود و روی زمین هم حسابی یخ بسته بود، جایی که یک عالمه ماشین قرار بود از این طرف و آن طرف، از کنار هم رد بشوند، حواس ماشین قرمز پرت شد و نتوانتست با عینک آفتابی، اطراف خودش را خوب ببیند و روی برف و یخ سر خورد و با ماشین جلویی تصادف کرد. وقتی ماشین قرمز و ماشین جلویی تصادف کردند، ماشین پشت سری هم نتوانست خودش را کنترل کند و از پشت خورد به ماشین قرمز. از سمت راست یک ماشین سر خورد و از سمت چپ یک ماشین دیگر سر خورد و یک ماشین از این طرف، یک ماشین از طرف دیگر و همینطور یک عالمه ماشین از این طرف و آن طرف خوردند به هم. همه با هم تصادف کردند. همه‌ی ماشین‌ها عصبانی شده بودند اما صبر کردند تا پلیس آمد و ماشین‌ها را راهنمایی کرد از این طرف و آن طرف و راه را باز کرد. ماشین پلیس نگاهی به صحنه‌ی تصادف انداخت و گفت که همه‌ی این تصادف‌ها تقصیر ماشین قرمز بوده، بخاطر این که در آن هوای تاریک، عینک آفتابی قرمزش را از چشمش برنداشته بوده. برای اینکه ماشین قرمز حسابی تنبیه بشود و یادش بماند که باید مقررات را رعایت کند، جریمه‌اش کردند و مجبورش کردند همه‌ی ماشین‌ها را یکی یکی ببرد تعمیرگاه و هرچقدر می‌تواند کمکشان کند تا زودتر درست بشوند. ماشین قرمز مجبور شد تمام شب تا صبح برود و بیاید و همه‌ی ماشین‌ها را ببرد تعمیرگاه و به همه‌ی آنها کمک کند. ماشین قرمز حسابی خسته شد و حسابی در برف و سرما اذیت شد.
از آن روز به بعد، ماشین قرمز فهمیده بود که می‌تواند روزها عینک آفتابی قرمزش را به چشمش بزند اما شب‌ها که هوا تاریک می‌شود، باید عینک را از چشمش بردارد که بتواند بهتر جلوی خودش را ببیند و تصادف نکند.
قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خونه‌ش نرسید.

پس از زمستان

شعر از: ویکتور هوگو
ترجمه از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

منتظر نباشید خدایی را نشانتان دهم
که چه روشن دلایل وجودش را می‌‌بینم؛
شب مرده، زمستان رفته، حالا نور است
در کشتزارها، در جنگل‌‌ها، و همه جا نور مقدم است.
در موج‌‌های آرامِ بهار شناورم.
آوریل، کودکی خرد است، فریبا، گل ‌آفرین
انگار کودکی‌‌ست، باد صبایی‌‌ست
و چه می‌‌دانم که چرا می‌‌گریم، چرا می‌‌خندم.
بدوید مقدسین! بدوید که گل‌‌ها روییده‌‌اند.
بدوید که دشت ترانه‌ خوان است، کبودی می‌‌‌درخشد،
اجازه ندارید وقت سحر غایب باشید.
پیری افسرده حالم و نیازمند شما
بیایید، می‌‌خواهم دوست بدارم، خوب باشم، مهربان باشم،
مومن باشم، از همه چیز ممنون باشم
بی که رز‌ها را بخاطر خارهاشان سرزنش کنم
جوانکی باشم که سرانجام خدای خوب را باور کرده است.
آه بهار! جنگل‌‌های تقدیس شده! آسمان ژرف آبی!
هوای زنده‌‌ای که می‌‌وزد را می‌‌شود حس کرد
پنجره‌‌ی سفیدی انگار در دوردست باز است
به سایه-روشن آب می‌‌آمیزد
خوشبختی دلنوازی‌‌ست بودن با پرندگان
و تماشای به هم آمیختنشان
در پناه شاخ و برگ‌‌های بهاری.

۱۳۹۱/۱۱/۱۰

«تو»ی من

شعر از: برنارد نوئل
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

تویی که «تو»ی منی

حال حاضرم سنگ است
به چشم‌‌های من‌‌اش می‌‌اندازی

آینه جلوه می‌‌کند
تصویر در آن می‌‌ترکد

سفید را می‌‌مکم
حریر نگاه پر کشیده

ظرف زمان می‌‌ریزد
در دهان.

۱۳۹۱/۱۱/۰۱

از حرکت و از سکون فواره

شعر از: ایو بون‌فوآ
به فارسیِ نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

حیات روح اما هراسی ندارد دربرابر مرگ و روح نیست که مرگ را ناب نگه می‌دارد. زندگی‌ است که می‌‌چسبد به مرگ و در خود حفظش می‌کند. (هگل)


I
تو را می‌‌دیدمت که می‌‌دویدی بر ایوان،
می‌‌دیدمت که دست ‌و پنجه نرم می‌‌کردی با باد،
سرما خون راه انداخته بود بر لبانت.

و دیدمت که می‌‌ریزی و از حضور مرگ سرخوشی ، آه، زیباتر از آذرخش، که سفیدی شیشه‌‌ها از خونت لک می‌‌شوند.


II
تابستان فرتوت شتک می‌‌زند بر تو در کیفی یکنواخت، نفرت می‌‌ورزیم به مستی ناکامل زندگی.

می‌گویی: «پیچک را دوست‌‌تر دارم، چسبندگی پیچک به سنگ‌‌های شب‌‌اش: حضوری بی حضور، چهره‌‌ای بی‌‌ریشه.

«آخرین پنجره‌‌ی شاد که پنجه‌‌ی خورشید می‌‌دردش را، در کوهستانی این دهکده دوست‌‌تر دارم، که می‌‌میرد آنجا.

«این باد را دوست‌‌تر دارم...»


III
از بادی تند به جنبش آمده بود، بادی قوی‌‌تر از حافظه‌‌ی ما،
حیران تن‌‌پوش‌‌ها و فریادهای صخره‌‌ها - و تو از برابر تب‌‌و‌تابش می‌‌گذشتی
سر مکعبی، دست‌‌های ترک خورده، و همه چیز مرگ بر کوبش‌‌های رقصنده‌‌ی حرکاتت جمع است.

روزِ پستان‌های تو بود
و در نهایت، سر من نبود.


IV
بیدار شدم. می‌‌بارید. باد به میانه‌‌ی تو می‌وزید، فواره، زمینِ چسبناک حوالی من خوابیده بود. بر ایوانی هستم، بر حفره‌‌ی مرگ. سگ‌‌های بزرگ، برگ‌‌ها می‌‌لرزیدند.

آغوشی که تو می‌‌گشایی، ناگهان، گذر ایام را در آستانه‌‌ی دری نشانم می‌‌دهد. دهکده‌‌ی ذغالی، می‌‌بینمت فواره، که هر دم به دنیا می‌‌آیی.

هر دم می‌‌میری.


V
آغوشی که برایمان باز می‌‌شود و آغوشی که گردمان می‌‌پیچد
جز در سرهای سنگینمان همسان نیستند
این روپوش‌‌های سبز و لجنی اما باز می‌‌افتند
جز آتشی از قلمرو مرگ، چیزی باقی نمی‌‌ماند.

پایه‌‌ای بی ‌تجهیز که باد مهیب به آن می‌‌رسد
سوزنک‌‌های باران حمله می‌‌کنند
جز آستان این قلمرو را برایتان روشن نمی‌‌کنند
حرکات فواره، حرکاتی بس آرام، حرکاتی سیاه.


VI
چطور رنگ از رویت می‌‌پرد، جاری زیرزمینی، کدام شریان بر تو می‌‌شکند پژواک ریختنت که می‌‌رسد؟

تو را دستی بالا می‌‌برد، ناگهان از هم باز می‌‌شود، می‌‌ریزد.
رنگ می‌‌بازی. غباری نگاه بالارونده‌‌ات را از من می‌‌گیرد. صخره‌‌ی آرام تاریک، سرحد مرگ.

دستان بی‌‌صدا را ملاقات می‌‌کنی، درختانی از رودخانه‌‌ای دیگر.


VII
مجروح و سرگردان میان برگ‌‌ها،
آمیخته به خون شیارهای ناپیدا،
هنوز زنده‌‌ای.

تو را دیدم لجن بسته سخت در تقلا
مردد در حبس سکوت و آب
و دهانت از آخرین ستاره چرکین
فریاد وحشت از تماشایت در شب‌ می‌‌شکند.

آی ناگهان پوشیده در هوای سخت، چون خزه
حالت زیبای ذغال.


VIII
موسیقی مرموز در دست‌‌ها و در زانوها شروع می‌‌شود، و بعد سر است که ترک برمی‌‌دارد. موسیقی به زمزمه شهادت می‌‌دهد، ایمان بر باد رفته‌‌اش را، وقتی زیر پوست می‌‌دود.

حال، نازکای اعصاب تکه تکه می‌‌شوند. حال از حدقه‌‌ی چشم‌‌ها بیرون می‌‌زند.


IX
سفید، تا آنجا که حشرات بالا می‌‌روند، دور از دیدرس
و پیراهنت از زهر نور لک شده
می‌‌شناسمت به انتشار
دهانت بالاتر از رودخانه، در دوردست، افتاده بر زمین می‌‌شکند.

بگشا که هستی در کل شکست ناپذیر است.
حضور، در مشعل سرما باز هست می‌‌شود
آه همیشه ناظر، مرده می‌پندارمت،
فواره‌‌ای با گویش عنقا، در این سرما می‌‌پایمش.


X
فواره را می‌‌بینم، پخش. بسیار از خودش بالاتر، همهمه را می‌‌شنوم. شاهزادگان سیاه آرواره‌‌هایشان را تندتر می‌‌جنبانند وقتی از این فضایی می‌‌گذرند که فواره منبسطش می‌‌کند، استخوان از تنشان جدا می‌‌شود. لجن بسته بر تارهای خاکستری پیچ‌ در پیچ، گسترده، روشن.


XI
تیغ گیاخاکِ نشسته در سکوت،
از تارهای یک عنکبوت زنده پوشیده،
آماده است که خاک شود
و اینهمه تنها ربعی از راز آفرینش است.

برای جشنی در هیچ آماده
و دندان‌‌ها، چونان که به وقت عشق‌‌بازی، نمایان

فواره‌‌ی مرگم بی‌‌قراری را می‌‌شناسد.


XII
فواره را می‌‌بینم، گسترده. در شهری با آسمان سرخ، که شاخه‌‌ها جنگ دارند با صورت‌‌ها، ریشه‌‌ها راهشان را پیدا می‌‌کنند در بدن‌‌ها - سرمستی  تارِ مزاحم می‌‌تند برای حشرات، موسیقی مخوف.

بر پای سیاه زمین، فواره می‌‌تازد، جست ‌و خیز می‌‌کند، باز به روشنای غامض زمین می‌‌رسد.


VIII
زمین، امشب چهره‌‌ات را روشن کرده است،
چشم‌‌هایت را اما لکه‌‌دار می‌‌بینم
و کلمه‌ی چهره دیگر معنایی ندارد.

دریایی که در میانش چرخ شاهینی می‌‌درخشد
یک تصویر است.
نگهت می‌‌دارم سرد، در عمقی که چهره‌‌ها دیگر لمس نمی‌‌شوند.


XIV
فواره را می‌‌بینم، گسترده. در تکه‌‌ای سفید، چشم‌‌ها گود افتاده، رنگ پریده، دهان‌‌ها مست کننده و دست‌ها در کار حکم به علف انبوه که به همه‌ جا می‌‌تازد.

در باز می‌‌شود. ارکستری می‌‌آید. و چشم‌‌هایی جواهرنشان، سینه‌‌هایی فراخ، سرهای سرد با پوزه‌‌ها و آرواره‌‌ها، طوفان می‌‌کنند.


XV
آه عطیه‌‌ای که از زمین بلند می‌‌شود
تو را برباد رفته می‌‌بینم.

علف برهنه بر لب‌‌هایت و خرده شکسته‌‌ی آتش‌‌زنه‌‌ها
آخرین خنده‌‌‌ات را اختراع کرده‌‌اند،
آه از دانش ژرفی که می‌‌خشکاند
قهرمانان فرتوت خیالی را.


XVI
جایگاه آتشی سیاه است آنجا که به هم می‌‌رسیم. می‌بینمت زیر طاق، سوسو زن، فواره‌‌‌ی سکون، در رشته‌‌ی عمودی مرگ خشکیده.

فواره‌‌ی مشعشع، باز ریخته: به پای خورشیدها در مراسم تدفین، آرام آرام به عمق می‌‌رسد.


XVII
حالا طعمه به دهان می‌‌رود،
حالا پنج انگشت در مخاطره‌‌ی جنگل پخش می‌‌شوند،
حالا برای اولین بار، سر بر علف‌‌ها می‌‌افتد،
حالا گلو تزیین می‌‌شود به برف، به گرگ‌‌ها،
حالا چشم‌‌ها می‌‌دوند بر هرکه می‌‌گذرد از مرگ؛ که ماییم در این باد در این آب در این سرما.


XVIII
حضور قطعی هیچ شعله‌‌ای دیگر محدود نمی‌‌شود؛ قافله‌‌ی سرمای رازآلوده؛ زنده. خون است که تکثیر می‌‌شود، آنجا که شعر می‌‌گرید.

می‌‌بایست اینچنین بر حدود ناشنوایی‌‌ها ظاهر می‌‌شدی، و در گورستانی، در قلمرو روشن‌‌ات، که در بوته‌‌ی آزمایشی.

آه زیباترین که مرگ به خنده‌‌ات آمیخته! حالا خطر می‌‌کنم برای دیدنت، روشنی حرکاتت را می‌‌پایم.


XIV
اولین روز سرد، خودش را می‌‌رهاند سر
زندانی که به بالای آسمان فرار می‌‌کند
فواره اما به لحظه‌‌ای، نوک پیکانش می‌‌شکند و باز می‌‌افتد
سوزنک‌‌های سرش بر زمین می‌‌شکنند .

رفتارهای ما به حرکات فواره شبیه است
سر اما آب سرد نوشیدنمان را انکار می‌‌کند،
و نمدهای مرگ، خنده‌‌هایت را مخفی می‌‌کنند
تلاش می‌‌کنیم که پوسته‌‌ی سخت زمین را بشکافیم.

درد مضحک

شعر از: برنارد نوئل
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

کسی در منتها می‌‌زید
دهانش به آینده چسبیده
بی‌‌حفاظ
از آنچه با او آمیخته حرفی نمی‌‌زند.

زمان از حد گذشته برای حل شدن
در این جای مماس به بی‌‌نهایت
و نهایت بی‌‌صبری.

درد
درد مضحک
از
باز
شدن.