۱۳۹۰/۰۵/۰۸

ترازوها

شعر از: ژان فولان
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

مرغ پوست کنده را
که وزن می‌‌کردند
صدای تقاضاها بود
ترازوی موقوفه بود
جرقه‌‌ی آتش بود
در کمال آرامش به زبان می‌‌آورد
به شما می‌‌گویم دویست پوند است
همه چیز دنیا روشن بود؛
بیماران
رنج‌‌هایشان را تاب می‌‌آوردند
و کشیش
از اعتقاد به خدا حرف می‌‌زد.

۱۳۹۰/۰۵/۰۳

سفید



فک کنم سفید بهم میاد
چون هر وقت پیرهن سفیدمو می‌پوشم
مردم یه جوری نگام می‌کنن
انگار یه زنی دیدن که لباس سفیدش بهش میاد
یه زنی که آرایش خوب رو صورتش نشسته
از اون نگاها که مردم به بچه‌ها می‌کنن
بچه‌هایی که بلوز سفید می‌پوشن
پاپیون کوچیک قرمز می‌زنن
و تو دستشون یه آبنبات چوبی گرد دارن
که بی‌بروبرگرد دور دهنشونو کثیف می‌کنه.

۱۳۹۰/۰۴/۲۰

انتظار


همه چیز قدری تاخیر داشت
تو از انتظار در ایستگاهی خسته شدی
که هیچ قطاری به آن نمی‌رسید
من در ایستگاهی پیاده شدم
که هیچ کس منتظرم نبود
شب از نیمه گذشته بود که ماه رسید
هنوز خواب بودم که خورشید دمید.
فنجان قهوه روی میز سرد می‌شود
لب‌هایم از تشنگی شتک زده‌اند
سرآسیمه خودم را به پستچی می‌رسانم
دست‌هایش خالی و سردند.

۱۳۹۰/۰۴/۱۳

بی‌نام


لب‌هایم را می‌بوسی حوالی صبح
لب‌ها از آن من نیستند
بوسه‌ها آنِ تو نیستند

سینه‌ام را می‌فشری، آفتاب که می‌دمد
نفس از آن من نیست
تن آنِ تو نیست

به درونم می‌خزی، تمام طول روز
درون من نیست
حجم تو نیست

دست در دست
بر عکس‌های یادگاری
روی دیوارها رژه می‌رویم
من نیستم
تو نیستی

شب نیست
ماه نیست
بستر خالی‌ست.

پدربزرگ



هیچ کس فکرش را هم نمی‌کرد
که پدربزرگ مرده باشد
که پدر آمده باشد لباس مشکی بپوشد
مثل همیشه کنارمان نشست
صبحانه می‌خوردیم
چاشت مدرسه‌مان را آماده کرد
مثل همیشه در حیاط قدم زد و سیگار کشید
زمستان بود
و او هیچ وقت از سرما نمی‌لرزید
مثل همیشه ما را یکی یکی رساند به مدرسه
و عصر روبروی در مدرسه منتظر بود
که ما را ببرد
به مادربزرگ تسلیت بگوییم.

توضیح: عکس پدرم و من که هشت یا نه ساله بودم.