۱۳۹۱/۱۰/۰۱

یلدا مبارک

این چیستان‌ها را من از چند منبع مختلف پیدا کرده‌ام. از چند هفته‌ی گذشته هر شب یکی از آنها مایه‌ی خوشدلی شده‌اند با حضور مهربان دوستان شناخته و نشناخته. همینجا از همه تشکر می‌کنم که شب‌های تاریک و سرد را گرمتر و روشن‌تر کرده‌اند برایم. سرخوشی این شب‌ها را فراموش نمی‌کنم. یلدای همگی مبارک.





آن چیست که پا و سر نداره / گرد است و دراز و در نداره / اندر شکمش ستارگانند / جز نام دو جانور نداره  (خربزه)

عجایب لعبتی زرد است و بی‌جان، دو اسم زنده دارد از دو حیوان.  (خربزه)

آن چیست که در برگ سیاهی داره / رخت سیه و سبز کلاهی داره / پوستش بکنند و سینه‌اش چاک دهند / در حیرتم آیا چه گناهی داره  (بادمجان)

خودش آب، دشمنش آب.  (یخ)

آن چیست که در دو وقت کمیاب شود / گر آبتنی کند تنش آب شود / گر گرم شود، گریه کند تا میرد / گر سرد شود زندگی از سر گیرد  (یخ)

از اینجا تا به کاشون، همه‌ش مرواری پاشون. دو تا خانم نقابی، باقیش دستمال آبی.  (آسمان و ستارگان و ماه و خورشید)

عجایب جنگل بی‌پایه دیدم، عجایب چادر بی‌سایه دیدم، بدیدم صنعت پروردگارم، دوتا سوداگر بی‌مایه دیدم.  (آسمان و ماه و خورشید)

دستمال آبی، پر از گلابی.  (آسمان پر ستاره)

عجایب صنعتی دیدم در این دشت، درخت پر گلی بی‌سایه می‌گشت.  (آسمان پر ستاره)

آن جسم عجب چیست که بر چرخ پدید است، گه پرده‌ی ماه است و گهی حاجب شید است.  (ابر)

از در درآمد حیدری، کونشو گذاشت رو صندلی، گفت یا محمد، یا علی.  (چراغ لامپا)

از در درآمد نرّه پلنگ، عبا به دوشش از همه رنگ.  (قالی)

از در میاد شکم پاره، دو دست داره، پا نداره.  (پوستین، کت)

دست داره، شکم پاره، پا نداره.  (پوستین، کت)

از کوه به در آمد حاجی جعفر، دو چشمونش سیاه و کُنده بر سر.  (گوزن)

از کوه اومد الاکلنگ، گردن بلند، دمش کلنگ.  (شتر)

اسب سفید نازنین، نه کاه می‌خوره نه سبزی. آب می‌خوره فراوون، پول می‌دهه به دیوون.  (آسیاب آبی)

چهار را برادرن، هرچی می‌دون به هم نمی‌رسن.  (چرخ چاه)

شببا می‌گرده لیکلیکی، روزا می‌گرده لیکلیکی، آروم نداره لیکلیکی.  (چرخ دستی نخ‌ریسی)

اطاق گچ‌گچی، نه در داره، نه هیچی. (تخم مرغ)

استخوانم نقره و اندر میان دارم طلا / هر که این معنی بداند، پیر استاد من است.  (تخم مرغ)

سر قوطی، کون قوطی، دو تا روغن تو یک قوطی.  (تخم مرغ)

کاسه‌ی چینی، آبش روونه، بذاریش رو آتیش، یخش می‌بنده.  (تخم مرغ)

اون چیه پوستش توشه، گوشتش روشه.  (سنگدان مرغ)

تافته‌ی گُلی سوزن ندیده، آرد نبیخته الک ندیده، چوب تراشیده نجار ندیده.  (سنجد)

چهار دکون دوش به دوشه. یکیش اطلس فروشه. یکیش آرد فروشه. یکیش پارچه فروشه. یکیش کُنده فروشه.  (سنجد)

صندوق چوبی، پر از روغن کوهی.  (گردو)

کدام است آن مرغ بی‌بال و پر، سرش تا نبری نگوید خبر.  (نامه)

نه دست داره، نه پا داره، از همه جا خبر داره.  (باد)

خدایا شکرت. موندم به فکرت. دختر حامله، مادر بکره.  (هندوانه)

کدام است گنبدی که در ندارد، کلید آهنین قفلش گشاید، هزاران بچه دارد در شکم بیش، ز هر بچه دو تا مادر بزاید.  (هندوانه)

صندوق قرمز معصوم. افتاده تو نخلستون، دونه‌هاش چو مرواری، لابلاش طلاکاری، از درخت آویزونه، خوردنش زمستونه.  (انار)

طبیعت لعل ساز، لعل تراشیده باز. لعل تراشیده را، به پرده پیچیده باز. به پرده پیچیده را، به نقره پیچیده باز. به نقره پیچیده را، به جغه پیچیده باز.  (انار)

سر قوطی، ته قوطی، صد دونه بلور، تو یک قوطی.  (انار)

قصه بلدم سی ساله / چهل تا مرغ، تو یک خونه / پلو خورون، دونه دونه / همچی که هیچکش نمی‌دونه.  (انار)

پایین سنگ و بالا سنگ. بالاش دو لوله‌ی تنگ. بالاش دو سیب قرمز. بالاش دو شمع روشن. بالاش کمون رستم. بالاش تخت سلیمون. بالاش بازار ریسمون. بالاش گله‌ی گوسفند.  (صورت و سر انسان)

حقه که بر حقه خوره، بر صدف نقره خوره. بالاترش آهنگری. بالاترش روغنگری، بالاترش آینه کاری، بالاترش تیر کمون، بالاترش تخت روون، بالاترش درخت نشون.  (صورت و سر انسان)

اولش آهنگری، بالاترش روغن‌گری، بالاترش آینه کاری، بالاترش چله کمون، بالاترش تخت سلیمون.  (صورت)

ریسمون رنگی رنگی، می‌ره هرجا که می‌ندازی.  (چشم)

روز می‌ره می‌ره، شب که میشه یه مشت علف دم آغلش می‌ذاره.  (چشم)

این طرفش ارّه، اون طرفش ارّه، میونش گوشت برّه.  (دهان و زبان و دندان‌ها)

دو دکون، دو پس دکون، روغن خود چکون چکون.  (بینی که آبش روان است)

ده سیرک گوشت نزار، رگ و پی داره هزار.  (پستان مادر)

اون چیه پیچ پیچیه، بند قباش کبریتیه. می‌دونم چیه، نمی‌دونم کجاست.  (بچه در شکم مادر)

اون چیه از در میاد، نه از دریچه؛ از آسمون، نه از صندوقچه.  (نوزاد)

اون چیه تا دمبشو نگیری نمی‌ره تو سوراخ.  (قاشق)

چهار تا برادر رفوزه، تیر می‌زنن تو کوزه.  (چهار پستان گاو)

چهل تا مرغ عمامه به سر، تو یک اتاق.  (قوطی کبریت)

اون چیه پاش به سرشه، روش به پاشه.  (کلمه‌ی پارو)

اون چیه که خم داره، از خمی سر به هم داره، چهار تا سوراخ تو شکم داره.  (نعل اسب)

اون چیه که روز همه جا می‌گرده، شب اندازه‌ی یه چارپولی جا می‌گیره.  (عصا)

زرد است، نه زردآلو، سرخ است، نه شفتالو، در گوشه‌ی باغان است، در پیش بزرگان است.  (زعفران)

اون چیه شبا حامله‌ست، روزا می‌زاد.  (رختخواب)

در میان دو کاسه‌ی چوبین، نو عروسی به ناز خوابیده، لباس سبز و زرد و سرخ هم پوشیده.  (پسته)

چیست آن لعبت پسندیده / سرخ و سبز و سفید پوشیده / در میان دو کاسه‌س چوبین / با دو صد احترام خوابیده.  (پسته)

یک سر داره، دو خیزه. زود به کونت می‌خیزه.  (شلوار)

اون چیه یک لا بکنی نمی‌رسه، دولا بکنی می‌رسه.  (دست که تا دولا نکنی به دهان نمی‌رسد)

این ور کوه قُرُم قرم، اون ور کوه قرم قرم، وسط کوه نقره بَگُم.  (مشکی که با آن کره تهیه می‌کنند)

تخته سنگ خش‌خشه، هرکی رسه دست می‌کشه.  (سکه)

تخته سنگ کهربا، نه در زمین، نه در هوا.  (دنبه‌ی گوسفند)

قالی لب بافته، گل به گل انداخته، قدرت پروردگار، خوب به هم انداخته.  (ماهی)

عجایب صنعتی دیدم در این دشت، که صد ناخن داره در پا و در دست. سرش پنج و تنش پنج و نفش چار، اگر تو عاقلی آن را به دست آر.  (تابوت و چهار نفر بر دوشش گرفته‌اند)

جرینگ جرینگش اینقده. عبدل مجینگش اینقده، سوراخ مجینگش اینقده.  (سوزن و نخ خیاطی)

جرینگ جرینگش یک ناخن. عبدل مجینگش یک میدون.  (سوزن و نخ خیاطی)

دنیا رو بزک می‌کنه، خودش لخت راه می‌ره.  (سوزن)

چیست آن شاهی که در کشور میان لشکر است / گاه باشد سر بریده، گاه کاکل بر سر است / گه به فرق سر نهاده دختری زیبا سرشت / گاه دختر سر برهنه، گاه چادر بر سر است.  (سماور و قوری و قوری‌پوش)

عجایب صنعتی دیدم که شش پا و دو سر دارد. عجایب‌تر از آن دیدم، که دمبی در کمر دارد.  (ترازو)

عجایب گنبد والاتباری، نه در داره، نه دیوار و حصاری. بنازم قدرت پروردگارم، درونش هست لشگر بی‌شماری.  (خشخاش)

دالون دراز تنگ و تاریک. آقا خوابیده دراز و باریک.  (شمشیر و غلاف)

کوچه‌ی تنگ و تاریک، مرد بلند و باریک.  (تفنگ)

مرغ زرد کاکلی، تخم می‌کنه به هولکی. تخم او ضرر داره، کوه و کمر خبر داره.  (تفنگ)

دالون دراز ملا باقر، کُر کُر می‌کنه تا دم آخر.  (قلیان)

دم دارد و نم دارد، گوهر به شکم دارد، ما میل به او داریم، او میل به پول دارد.  (حمام)

عجایب صنعتی دیدم در این دشت، سرش در آب و دنبالش در آتش. به یک دم می‌خوره صد آدمی را، که بیرون آورد ماه منقش.  (حمام)

دو در هوا، چار بر زمین، ای خربوزه.  (بز)

سینی دارم پر از انار، جرات داری یکی وردار.  (منقل ذغال)

قبا سبزی ازین کوچه گذر کرد، جمال مهوشش ما را خبر کرد، به دل گفتم عرقچینش بدزدم، لبش خندید و عالم را خبر کرد.  (خیار)

قلعه‌ای هست بی در و پیکر، پوست در پوست، قلعه‌ای دیگر، هرکه بگشاید این معما را، رخش از آب دیده گردد تر.  (پیاز)


۱۳۹۱/۰۹/۱۴

جذب



بی‌شک پوست، چیزی از آنچه لمس می‌کند را به خود جذب می‌کند. هر بار که کسی را در آغوش می‌کشیم، اجزایی از تنش را به خود می‌کشیم. اجزایی از خود را به تنش می‌بخشیم. اینگونه است که عشاق پس از هر عشقبازی، حس یگانگی قوی‌تری دارند. اینگونه است که وقتی از کسی دور می‌شویم، بیگانه می‌شویم.

دیوانه



معشوق، آن دیوانگی‌ها را در عاشق می‌بیند که دیگرانش نمی‌بینند. به همین سبب خود را دورتر پرتاب می‌کند و عاشقِ دیوانه‌وار شتابان و پرسان را به دنبال می‌کشد. دیگران، هم از آن گریز متحیر می‌مانند و هم از آن دنبال دویدن. عاشق دیوانه، دیوانه‌تر می‌شود.


۱۳۹۱/۰۷/۲۴

درخت می‌شوم



سخت‌ترین عاشقان، دیوارها هستند. یا دیوارها، مستحکم‌ترین عاشقانند. معشوقه‌ی دیوار، درختی‌ست. درختچه‌ای که شاید بذری بوده. باران خورده. خاک خورده. در حفاظ دیوار از باد و باران در امان مانده، تکیه کرده و خودش را بالا کشیده است. شاخه‌هایش ضخیم می‌شوند. حساسیت پوستش کم می‌شود. انبوه برگ سبز، دیوار را از دیدرسش محو می‌کند. اگر معشوقه دیوار باشد، باید درخت بود. سنگریزه نمی‌توان بود. باد نمی‌توان بود. رهگذر نمی‌توان بود. می‌شود دل به دیوار بست. پای دیوار استراحتی کرد و به راه خود رفت. می‌شود برگشت به امید حضورش. اما در نهایت باید جاگیر شد همان حوالی. اگر دیوار باشی، درخت می‌شوم. جایی نمی‌روم. تو اگر پای رفتن داری، برو اما دوباره برنگرد.

چرا پرنده نباشیم؟



می‌توانی درختی باشی. اگر خاک باشم، فرساینده‌ام. اگر دیوار باشم، منجمدم. اگر باد باشم، گذرا هستم. اگر برگ باشم، از تو زاده می‌شوم و مرا در خود می‌کشی. میوه باشم، چیده می‌شوم، یا می‌پوسم. چرا با من همراه نمی‌شوی؟ چرا پرنده نباشیم؟ چرا سنگریزه نباشیم؟ چرا باید درخت بود و میوه داد؟ می‌شود ماده گاوی باشیم. گوساله‌ای بزاییم و شیرش دهیم. می‌شود رود باشیم. دست به دیواره‌های گلی، به سنگ‌ها و خزه‌ها بکشیم و بگذریم. می‌شود خودمان را با صورت بیندازیم روی تل برف، روی کپه‌ی برگ‌های خشک. چرا باید درخت باشیم؟ به دلهره و وسواس میوه‌هایمان را بسازیم. برگ‌ دهیم. و بعد دل به رفت‌وآمد موریانه‌ها بدهیم. بگذاریم بادهای پاییزی لختمان کنند. و تمام زمستان دوام بیاوریم برای دوباره برگ دادن. دوباره بار دادن. چه خاصیتی بیشتر دارد درخت از گل قاصدک؟

۱۳۹۱/۰۷/۱۹

مرگ آرام

عمو ممد که مریض بود، عموعلی با بابا بحث می‌کرد سر اینکه بهتر است بچه‌ها عیادتش نروند که آن تصویر خوب قدیمی با این صورت استحاله شده جایگزین نشود. من رفته بودم دیدن عمو ممد. یکبار هم بابا آمد دنبالم و من را برد که یادم نیست چه مشکلی برای سرم‌اش پیش آمده بود. من بلدم سرم از دست کسی بکشم، اما سرم زدن را فقط دیده بودم در دوره‌ی امدادگری. دوره‌ی امدادگری را بخاطر دایی حسن رفته بودم. رفته بودم که یاد بگیرم آمپول بزنم. که فکر کرده بودم شاید لازم بشود. هیچ وقت لازم نشد. حتی هنوز دوره‌ی من تمام نشده بود که دایی حسن دیگر به هیچ چیز نیاز نداشت. روزهای آخر بیشتر از هرچیز به هوا نیاز داشت. یکبار که نفس کم آورده بود، یک ساعتی طول کشید تا یک نفر از اورژانس آمد. با موتور و بدون هیچ تجهیزاتی. حتی کپسول اکسیژن همراه خودش نداشت. همه‌ی ما نفس کم آورده بودیم. هنوز نگاه خیره‌اش، وقتی کمک می‌کردیم بگذاریمش در آمبولانس، روبروی من هست. هنوز کلافگی‌اش از اینکه چرا اطرافش را خلوت نمی‌کنیم، آزارم می‌دهد. عموعلی را ولی ندیدم وقتی مریض بود. فقط یکبار هنوز حالش بد نبود، دیدمش و شوکه شدم. دوست نداشت بچه‌ها  عیادت عموممد بروند و دوست نداشت بچه‌ها بیماری عمو ممد را ببینند. می‌دانستم که دوست ندارد بیماری‌اش را ببینیم. وقتی رسیدم، عمو علی دیگر بیمار نبود. دیگر نبود. پارسال همین وقت‌ها بود. خدا را شکر می‌کردم که بابا رسیده است. شاید نه به موقع، اما رسیده بود. پارسال همین وقت‌ها بود که «مرگ آرام» را شروع کردم و خاله زیبا را می‌دیدم که آرام آرام بیماری‌اش را تمام می‌کند. هر روز که نه، اما زیاد می‌رفتم ببینمش. هر روز از روز قبل ناتوان‌تر شده بود. رمانم را مشهد تمام کردم و همانجا گذاشتمش. روزی که برگشتم، یا شاید روز بعدش، بیماری خاله زیبا برای همیشه تمام شد. باقی مشکلاتش هم تمام شد. این روزها مامان مدام گریه می‌کند. من مدام گلودرد دارم. نمی‌دانم هنوز قدرت دارم آمپول بزنم؟

۱۳۹۱/۰۵/۰۴

بازگشت از جهان زیرین

قلم دست گرفتم و شروع کردم به نوشتن: پشت پنجره پرنده‌ایست... هیچ مطمئن نبودم که پشت پنجره واقعن پرنده‌ای باشد. حجم سیاهی بود شبیه کفی کفش. سایه‌ای اسفنجی که ترس داشتم زیاد نگاهش کنم. فکر کردم بهتر است پرنده‌ای باشد. پنجره را بستم. باد می‌آمد. خنکای تابستانی که مجبورم کرد پتو بیندازم روی بچه. هنوز درست خوابش نبرده بود. به ولع چسبید به دستم. چرخ زد. دستم را گذاشت زیر شکمش و خودش را انداخت روی دستم. صبر کردم تا نفس‌هایش آرام شد. دستم را کشیدم و تکانی خورد. دست گذاشتم روی پشتش. خودش را کمی بالا کشید روی تخت و آرام گرفت. به پرنده‌ای فکر می‌کردم که پشت پنجره بود. خواب دیده بودم. نوری بود پشت پنجره و قلمی دست من. مدت‌هاست که با قلم، طولانی ننوشته‌ام. انگشت‌هایم قدم رو می‌روند، می‌رقصند روی کی‌بورد. این انگشت‌های لعنتی که امروز مردی که ساز می‌زد می‌گفت به درد سه‌تار می‌خورد، یا پیانو. هیچ خوش ندارم انگشت‌هایم را روی سیم‌های لاستیکی بکشم و جدا از همشان نگه دارم. چطور می‌شود دستی بنوازد و دستی فقط نت‌ها را آماده کند؟ نه هیچ خوش ندارم دست‌هایم از هم جدا باشند. هردو را با هم به کار گرفته‌ام همیشه. پیانو دوست دارم. سر راه رفتم و پیانوهای سیاه و سفید را قیمت کردم. چقدر گران است. و چقدر زیبا بودند. نفهمیدم بخاطر گران بودن پیانو پف کرد یا بخاطر تعریف مردی از انگشت‌های کشیده‌ی زنی. انگشت‌های کشیده‌ی زنی با لاک سرخ. لاک را دیروز کشیده بودم روی ناخن‌ها وقتی دیدم همه یک اندازه بلند شده‌اند. بچه دنبال سرم می‌دوید که دست بکشد روی قرمزی ناخن‌ها و فشارشان بدهد و خرابشان کند. به بازی‌ام گرفته‌ بود. 
هیچ نمی‌دانم چرا می‌نویسم. مدت‌هاست ننوشته‌ام اینطور طولانی از خودم. از خاطراتم. از احساساتم. اما حالا خواب می‌دیدم که می‌نویسم و بلند شده‌ام و می‌نویسم. همیشه چیزی را نوشته‌ام که دوست داشته‌ام بخوانم. مدت‌هاست چیزی ننوشته‌ام، چون حوصله نمی‌کنم، یا شاید فرصت نمی‌کنم بیشتر از چند خط بخوانم. پس چرا می‌نویسم وقتی حوصله نمی‌کنم بخوانمشان. چیزی شبیه دلتنگی بیدار شده است درونم. چیزی شبیه خاطره. برگشت به روزهایی که برگشتنی نیستند. روزهایی که شاید حتی آرزوی برگشتشان را هم نداشته باشم. روزهایی که می‌شد نفس را حس کرد. چه خوب و چه بد. حالا مدت‌هاست حتی نفس کشیدن خودم را حس نکرده‌ام. فراموش کرده‌ام آرزوی شنیدن صدای قلبی را که می‌تپد. فراموش کرده‌ام آرزوی گوش سپردن به صدای نفس‌ها را. فراموش کرده‌ام انگار هوس گرم شدن با گرمای تن را. فراموش کرده‌ام نگاه را. نگاه آنطور که به آنی خستگی روزت را محو کند. چرا می‌نویسم وقتی اینطور فراموشکار شده‌ام. یک جایی آدم باید نوشته‌اش را تمام کند. من درست روبروی قلبم همه چیز را تمام می‌کنم. درست روبروی قلبم. وقتی دست از صحبت می‌کشم و دست از نگاه می‌کشم و می‌نویسم: همین.

۱۳۹۱/۰۴/۱۸

ایکاش

شعر از: ماری-کلر بانکوار
ترجمه: نفیسه نواب پور
----------------------------------------

ایکاش می‌توانستم خاطراتت را لمس کنم
در سردابه‌ای بی‌چراغ، تاریک
وقتی که ذره ذره‌ی جسمیتشان لمس‌پذیر می‌شود.

ایکاش می‌توانستم آنها را
با خاطرات خویش بیامیزمشان
کاری شبیه به
لمس اجزاء یک کابوس

در تنم

در
پوسته‌ی حقیقی اصوات

در هرچه محال.

۱۳۹۱/۰۴/۱۷

اشتهای جهان

شعر از: ماری-کلر بانکوار
ترجمه از:‌ نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

در رویش دوباره‌‌ی کوکب‌‌ها
با تو از اشتهای جهان می‌‌گویم

فقط همین:

یک قاشق زمین
از ریشه‌‌هایی که هنوز دیده می‌‌شوند

یک قاشق دیگر
که سیرش کند

یکی
برای اینکه همه را به هم بیامیزد

و یکی
که بالا بیاورد همه را
تا چیستی.

خاطرات

شعر از: ماری-کلر بانکوار
ترجمه از:‌ نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

دکمه‌‌های پیراهن‌‌هایشان، بیوگان
بر سینه‌های لرزانشان می‌لغزد.

کمربندهای قدیمی‌‌شان کش آمده
سیاه، گل‌‌دار، به آخرین درجه بسته‌‌اند.

به یادشان می‌‌آوریم
باریک اندام
در پیراهن‌‌های کرپ اپل‌‌دار
شصت سال پیش

عطرهایشان، ترش و شیرین
که دیگر یافت نمی‌‌شود.

خاطراتشان
و یاد ژست‌‌های قدیمی‌‌شان، تلخ،
مثل قاتلی گمنام
گلو را می‌‌فشارد.

بعد از نبردی سخت
دل در سینه نمی‌‌ماند.

فراموشی

شعر از: ماری-کلر بانکوار
ترجمه از:‌ نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

فراموشی کر است، فراموشیِ صداها
گمشدگانی که دوستشان داریم
فراموشیِ بادهایی که
زندانیان شهرهای محصور را آزاد می‌‌کنند.

فراموشی عریان است، مثل شن
نفرین شده است
بخاطر طلسم‌‌های دفن شده:
سر خروس‌‌ها، قلب‌‌های تکه پاره

اما فراموشی باز از رنج‌‌ها جان می‌‌گیرد
رویاهای برباد رفته را زنده می‌‌کند
طراوت درخت‌‌ها را توجیه می‌‌کند
و
همه را
به گذر روزها می‌‌بخشد.

شب

شعر از: ماری-کلر بانکوار
ترجمه از:‌ نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

شب
آنگاه که زبان خواب، نافهم می‌‌شود
گربه‌ای جست می‌‌زند در گلویمان.

با پنجه‌‌هایش کلمات را به بازی می‌‌گیرد
و ستاره‌‌ها را.

- می‌‌بینی؟
مهم نیست چنگم بزنی!

زمان کش می‌‌آید
در آغوش می‌کشد
حجم انعطاف‌پذیرم را.

جونور نویسنده

شعر از: ماری-کلر بانکوار
ترجمه از:‌ نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

هی! جونور نویسنده!
از جنبک توی تنت، چیزی حالیت هست؟

همون جنبکی که
تو یه تن یخ‌‌زده قصه می‌‌سازه

یه جور تپش، یه جور حد
واسه چاله چوله‌‌ها
که تو باهاشون راه می‌‌ری، باهاشون می‌‌خوابی
یه جور سرگذشت حشرات
آدما یا درختای چنار
که تو دیالوگای قصه‌‌هات سرهمشون می‌‌کنی.

بیا اینم یه چندتا چیز آبدارتر واسه توصیف‌‌هات
که بزنن بیرون، بترکونن
خودت یه خورده رنگ و لعابشونو بیشتر کن:

تراش زمان
درد عشق، واسه خاطر یک نه!

و همه‌ی اینا
لای یه چین دنیا.

کتاب

شعر از: ماری-کلر بانکوار
ترجمه از:‌ نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

کتاب
درختی که دیگر درخت نیست
معلوم نیست کدام کلمات را به مِهر
لابلای برگ‌‌هایش جا داده:
شعله، زهر، سم.

باران می‌‌بارد. راه ناپیداست.

در تن اشیاء و مردگان
دلی باقی ا‌ست
که به پچپچه
نادانستگی ما را حکایت می‌‌کند.

مه
مثل لفافی پشمین
روح خبیثمان را می‌‌پوشاند.

موریانه‌‌ها در پوکی چوب می‌‌لولند
دست کم می‌‌دانیم
چطور در حدود زبان توصیفشان کنیم

قدری جوهر
آغشته به کاغذی
که زمانی تخته بود و خاک‌-اره
بریده از درختی
که دیگر نمی‌‌شود به آن استناد کرد.

۱۳۹۱/۰۴/۱۶

توضیحات بی‌مورد

مدتی هست که کمتر فرصت می‌کنم بنویسم. وبلاگ نویسی را با همه لذتش از دست داده‌ام. حالا بیشتر در فیس‌بوک می‌نویسم. گاهی، یعنی خیلی وقت‌ها فراموش می‌کنم حتی مطالب وبلاگی را از آنجا منتقل کنم به اینجا. هیچ خوشایند نیست اما ارتباط‌های لمس شدنی فیس‌بوک خوشایندتر است. بهرحال وبلاگ نویسی حال و هوای خودش را دارد. تفاوت دیگر در این است که می‌شود بی‌هوا رفت و روی فیس‌بوک، آنی از چیزی نوشت اما برای نوشتن مطلبی برای وبلاگ باید دست کم قدری فکر کرد (برخلاف عادتم این پست را بدون فکر می‌نویسم).
امروز یک مقدار از مطالبی را منتقل کرده‌ام که مدت‌ها روی کامپیوترم منتظر منتقل شدن مانده بودند. یکی دو هفته پیش کامپیوترم را نو کردم و دوباره ویندوز ریختم و اطلاعاتم را کلن جابجا کرده‌ام که به این بهانه کلی چیزهای تازه پیدا کرده‌ام، فراموش شده و کلی هم مطالب بی‌مورد که باید دیلیت می‌شدند. هنوز کار انتقال اطلاعاتم تمام نشده و فکر می‌کنم یک چندجا خرابکاری هم کرده‌ام که شاید مجبور باشم به همین زودی ویندوز را دوباره نو کنم.

قسمتی از یک شعر بلند


مردم جمع می‌شوند
تا جدا شدن سر گوسفند قربانی را ببینند
یک لیوان آب می‌خورم
سرم به لبه‌ی تخت گیر می‌کند
نگاهت اره‌ می‌شود
سرم را گوش تا گوش می‌برد
تنم روی تخت
سرم قل می‌خورد گوشه‌ی اتاق
خون از کنار تخت می‌ریزد

مردم هلهله می‌کنند
پوست گوسفند را می‌کنند
گوشت تنش را قطعه قطعه می‌کنند
قرمه می‌کنند
آبِ گوشتِ گوسفند قربانی تبرک است
مریض شفا می‌دهد
گوشت من تلخ است
تف می‌کنی
دور می‌ریزی
استخوان‌هایم را سگ‌ها می‌خورند
سیر می‌شوند

قی می‌کنم
خون قی می‌کنم
از همه جای تنم میل‌گردهای آهنی گذشته
خون از تمام زخم‌هایم فواره می‌زند
از زیر بالشم
تمام وردهایی که مخفی کرده بودم را بیرون می‌ﺁورم
وردها مرا جادو می‌کنند
چیزی درون بالشم می‌ترکد
چیزی درون تنم منفجر می‌شود
بارانِ پَر در فضای اتاق می‌بارد
همه‌ی زمین از پرها پوشیده می‌شود
پرها سفیدند
آغشته به سرخی خون تنم.

قسمتی از یک شعر بلند

خسته‌ام
عکس چشم‌هایت را می‌نوشم
تا بغضم آرام شود.

پیش از خواب
آرزوهایم را فوت می‌کنم زیر بالشم
که صبح
پیش از آنکه نور سر برسد
برای دزدیدن آرزوهایم،
تو سر برسی
برای دزدیدن تمام زندگی‌ام.

نمی‌دانم چرا امشب
همه‌ی ستاره‌ها
با حالت چشم‌های تو نگاهم می‌کنند
نمی‌دانم چرا نسیم
عطر تن تو را دارد
نمی‌دانم چرا امشب اینهمه دلتنگم.

قسمتی از یک شعر بلند

در مدار زمین می‌چرخم
هاله‌ی سفید را گم می‌کنم
زمین یعنی تو
که روی مبلی لمیده‌ای و کتاب می‌خوانی
یا پای میزی نشسته‌ای و کار می‌کنی
به آسمان که نگاه می‌کنی
معلوم نیست کجای زمین سقوط می‌کنم
دروازه‌ای که مرا به زمین برمی‌گرداند
یک استکان چای داغ است.

و بادی موافق

برای بلند شدن از زمین
با دست‌ها و پاهایی به غایت کوچک 
یک جفت بال قوی لازم است 
و بادی موافق.

متفاوت

بسیار در عزایتان گریسته‌ام
پیش از آنکه حقیقتن مرده باشید
بسیار غمگنانه به سوگ خاطراتتان نشسته‌ام
به اتاق‌هایتان قدم گذاشته‌ام
لباس‌هایتان را بو کشیده‌ام، لمس کرده‌ام
اشیاءتان را بازشناخته‌ام

- این قلم را دست گرفته‌اید
بر این کاغذ نوشته‌اید
این شانه را به سر زده‌اید
در این فنجان چای نوشیده‌اید -

بسیار نامه‌ها نوشته‌ام از شما به خودم
سفارش‌های بسیار
تاکیدها، قهرها،
عاشقانه‌های بسیار خوانده‌ام
خطابه‌ها، رازها
و بسیار گریسته‌ام
بسیار مرور کرده‌ام کلماتتان را
و گریسته‌ام.

اگر می‌توانی ای مرگ
چیزی بیش از اینهمه فراهم کن
مرگی متفاوت بیافرین
مرگی دیگر
که غافلگیرم کند
رقصی باش اگر می‌توانی
سازی بیگانه بنواز
آوازی بیگانه بخوان.
طاقت اینهمه‌ام نیست 
به حقیقت.

۱۳۹۱/۰۳/۲۳

تو ساقه‌ی علف

شعر از: ماری-کلر بانکوار
ترجمه از:‌ نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

تو ساقه‌‌ی علف
تو، گیاهی و در سر بذر بسیار داری
که بر حسب اتفاق در گلدانی جوانه زدی، بر بالکنی،
در حیرتم از تو و دل بسته‌‌ام به حضورت.

وحشی
پر راز و رمز
از زمین بزرگی حکایت می‌‌کنی که تو را پرورده ا‌ست

زمینی که بر آن شهرنشین شده‌‌ام
کتاب‌‌هایم را بر قفسه‌‌ها می‌‌چینم
و قدم بر خستگی‌‌هایش می‌‌گذارم
بر تاریخچه‌‌ی کهنش.

اصل ما یکی‌ است:
عطر شیره‌‌ی تو.

آن وقتی که بابل هنوز ساخته نشده بود
ما هم.

حتی پیشتر از آدم و حوا.

هر چیزی ممکن است.

از

شعر از: ماری-کلر بانکوار
ترجمه از:‌ نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

گردش روزگار فرصت قرار نمی‌‌دهد.

از سنگواره‌‌ها تا سنگ‌‌های عادی
چرخه‌‌ایست واضح
از ماهی تا حلزون
از آبشش‌‌ها تا شش‌‌ها
از سوسمارها با دست‌‌های کوتاه
تا گربه‌‌ی چشم ‌آبی‌‌مان.

و ما: تعلیقی در این میان
که از آغازمان هیچ نمی‌‌دانیم
و کسی چه می‌‌داند
شاید به عمق آب برگردیم.

۱۳۹۱/۰۳/۱۴

چهره‌ها

شعر از: ماری-کلر بانکوار
ترجمه از:‌ نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

چطور تصویر چهره‌‌ام منعکس می‌‌شود
در جریان خونم، در بافت‌‌های تنم؟

نقش چهره‌‌های دیگران است
که به تاریکی درونم
راه می‌‌برد؟

جنبشی شاید
که چنان نهفته، نقش‌‌هایشان را پیش می‌‌برد

تنها برای اینکه یک روز
بشود در گذاری
با چشم‌‌ها، با کلمات
انعکاسشان داد

به فلاکت اما.

راز می‌‌ماند
در لفاف سلول‌‌ها.

۱۳۹۱/۰۳/۱۱

قبل از کار

شعر از: ریموند کارور
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
--------------------

همیشه دلم قزل‌آلای تازه می‌خواسته
واسه صبح

یهو یه راه تازه پیدا کردم
سمت آبشار

شروع کردم ماهیگیری که:
بیدار شو!

زنم بود که می‌گفت
داری خواب می‌بینی.

*

می‌خواستم پاشم انگار
خونه داشت آوار می‌شد رو سرم

باز گفت: لنگ ظهره
کی هنوز خوابه؟

کفشای نوم پای در
برق می‌زدن...

۱۳۹۱/۰۳/۰۳

گل مروارید

 
 
روزی روزگاری، تو یه سرزمینی، همه‌ی مامان فیل‌ها مثل سیب برق می‌زدن. هر دختری از وقتی به دنیا میومد فقط شقایق نعمان و گل صدتومنی می‌خورد و برای همین وقتی بزرگ می‌‌شد چشم‌های درشتش برق می‌زدن و پوستش مثل آبنبات صورتی بود. اونها واقعن این چیزها رو دوست نداشتن. اما خب دیگه.. همین چیزها پوست صاف صورتی و چشمای درشت براق بهشون می‌داد.
شقایق نعمان و گل صدتومنی فقط تو یه باغ کوچک درمیومد که دورتادورش بسته بود. دخترها از وقتی به دنیا میومدن همونجا زندونی می‌موندن تا با خودشون بازی کنن، گل بخورن و بزرگ بشن. باباها می‌گفتن: دخترای کوچولو! همه‌ی شقایق‌های نعمان رو تموم کنین؛ تا ته گل‌های صدتومنی رو بخورین وگرنه هیچ وقت عین ماماناتون خوشگل و صورتی نمی‌شین. هیچ وقت چشماتون مثل اونا درشت و براق نمی‌شه؛ و وقتی بزرگ بشین هیچ فیلی دلش نمی‌خواد باهاتون عروسی کنه.
برای اینکه دخترا باور کنن حتمن صورتی می‌شن و این صورتی بهشون میاد، از همون بچگی همه‌شون جورابای صورتی می‌پوشیدن، شال‌های صورتی به گردناشون می‌بستن و پاپیونای خوشگل صورتی می‌زدن به دم‌هاشون. اونا مجبور بودن تو باغ کوچیک خودشون بمونن اما می‌دیدن که برادرهاشون چه فیل‌های خاکستری خوشگلی هستن. اونها هر روز پسرها رو تماشا می‌کردن که چطور تو دشت بازی می‌کنن، تو گِل غلت می‌زنن، علفای سبز می‌خورن، تو آب رود حموم می‌کنن و زیر سایه‌ی درخت‌ها می‌خوابن.
یک وقتی، یکی از فیل‌های کوچولو به اسم گل مروارید، با اینکه از بچگی شقایق نعمان و گل صدتومنی خورده بود اما صورتی نمی‌شد. مامانش ناراحت بود و باباش حسابی عصبانی بود. بهش می‌گفتن آخه تو چرا هنوز همین خاکستری نکبت موندی؟ این واسه یه دختر کوچولو هیچ خوب نیست. قرار نیست هیچ وقت تغییر کنی؟ حواست باشه گل مروارید، اگه همینطوری پیش بره هیچ وقت یه فیل خوشگل نمی‌شی.
مدتی گذشت اما گل مروارید صورتی نشد. مامان و باباش کم‌کم دیگه بی‌خیال شدن و ولش کردن هرکار می‌خواد بکنه. اونا دیگه هیچ امیدی نداشتن که دخترشون صورتی بشه.
یه روز که هوا خوب بود و آفتاب تو آسمون خیلی قشنگ بود، گل مروارید، خوشحال و سرحال از تو باغ بیرون اومد. جورابای صورتی‌شو درآورد. شال صورتی‌شو باز کرد. پاپیون صورتی‌شو کند و رفت بین علفای سبز، قاطی درختای میوه‌های خوشمزه، تو گودالای گِل بازی کنه. فیل‌های کوچولوی دیگه از توی باغ، جست‌وخیز گل مروارید رو تماشا می‌کردن. روز اول همه‌شون می‌ترسیدن. روز دوم می‌گفتن این اصلن کار خوبی نیست. روز سوم واقعن نمی‌دونستن چی بگن. روز چهارم خودشون هم دلشون می‌خواست جای گل مروارید باشن.
روز پنجم، یه چندتایی از فیل‌های کوچولو که شهامتشون بیشتر بود، جوراب و شال و پاپیون صورتی‌شون رو انداختن قاطی شقایق‌های نعمان و گلای صدتومنی و از باغ رفتن بیرون.
بعد... وقتی یه فیل کوچولو تو علفا بازی کرده باشه، میوه‌های خوشمزه خورده باشه و زیر سایه‌ی درخت خوابیده باشه، دیگه هیچ وقت دلش نمی‌خواد جوراب صورتی بپوشه یا شقایق نعمان و گل صدتومنی بخوره. دیگه هیچ وقت دلش نمی‌خواد به باغ کوچکی برگرده که دورتادورش بسته باشه.
از همون وقت به بعد، تو اون سرزمین، وقتی فیل‌های کوچک مشغول بازی و جست‌‌وخیز هستن دیگه نمی‌شه تشخیص داد کدوم دختره و کدوم پسر.

- اثر: آدلا تورین     - ترجمه: نفیسه نواب‌پور

۱۳۹۱/۰۲/۱۰

بی‌نام



چشم‌اندازها دوباره سفید می‌شوند
درختان غرق در شکوفه
وعده‌ی میوه‌هایی که می‌شناسم و نمی‌شناسم
پنجره‌ها
شیروانی‌های رنگی در دوردست‌ها محو می‌شوند
چیزی نمی‌ماند برای تماشا
جز ماه نو
که پشت پرده‌های توری، دلرباست
دوباره عاشقش می‌شوم
مثل هربار که دوباره عاشقت می‌شوم
چیزی از درون
درست از میان شکمم
مرا معلق می‌کند و بالا می‌کشدم
نمی‌دانم هربار به تو خیانت کرده‌ام یا به ماه
وقتی لحظه‌ای فراموشت کرده‌ام به خیرگی
وقتی به یادش نمی‌آورم میان بازوانت
بال‌های گشوده‌ی قوهای جوان
وقتی چشم‌هایت می‌تابند
دو شب، بر روز روشنم.
قطاری می‌شوم، بی‌اختیار و مشتاق
میان تاریکی کشیده می‌شوم
تونل‌های بن‌بست را
بی‌چراغ، آرام آرام رد می‌کنم
به انتهای هرکدام که می‌رسم
دیگری شروع می‌شود
از انتهای بسته‌ی آخرین تونل
قوهای سفید پر می‌کشند
و من چیزی از شب با خودم می‌برم
به روز روشنی که هستم.

۱۳۹۱/۰۲/۰۴

مثل بچه‌ها



مثل بچه‌ها
که شکلات‌های نیمه خورده‌شان را
به هم نشان می‌دهند
- شیره‌های رنگی می‌چکد
از میان حفره‌های سیاه -
پشت کارت پستال‌ها می‌نویسیم
دیشب خوابت را دیده‌ام
و به صندوق‌های پست می‌اندازیمشان.

سعی کن بخوابی

 


پیراهن ارغوانی‌ام را می‌خواهی
منحنی ممتدی که بر زانوانم بالا می‌رود
پایین می‌افتد

جوراب‌های بی‌رنگ ابریشمینم را می‌خواهی
خطوط درهمی که بر ساق‌هایم می‌افتند

سینه‌بند سفیدم را می‌خواهی
خطوطی راست بر بازوانم.

می‌خواهی شعله‌ها را خاموش کنی
با پلک‌هایت.

به سینه‌ات دستی بکش
در فنجان‌های لب‌پریده چای بریز
همه‌ی لباس‌ها را بردار
و سعی کن بخوابی.
نور چراغ‌ها بر دیرک‌ها
برای مطالعه کافی نیست.

۱۳۹۱/۰۱/۱۷

به خاطره‌ی محمود درویش

 

می‌توانید از این آدرس در فیس‌بوک هم ببینید: اینجا

۱۳۹۱/۰۱/۱۵

آرزو

شعر از: محمود درویش
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
--------------------

حالا رویای هیچ چیز ندارم.
آرزو را آرزو دارم.
جز همهمه، هیچ رویایی ندارم.
رویا
یا
برباد رفتن
نه.
این روزگار، روزگار من نیست.

زندانی

شعر از: محمود درویش
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
--------------------

نشانی‌ام عوض شده.
ساعت غذا خوردنم
سهمیه‌ی سیگارم، عوض شده،
و رنگ لباس‌هایم، و صورتم و بدنم.
ماه،
اینجا چقدر برایم عزیز است،
زیباتر است و بزرگتر از این پس.
و رایحه‌ی زمین: معطر.
و طعم طبیعت: مطبوع
گویی بر بام خانه‌ی قدیمی‌ام
ستاره‌ای تازه گرفته‌ام
جای چشم‌هایم نشانده‌ام.

زمین برایمان تنگ است

شعر از: محمود درویش
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
--------------------

زمین برایمان تنگ است. در آخرین خط ردیفمان کرده و ما از اندام‌هایمان تهی می‌شویم برای گذشتن.
و زمین لورده‌مان می‌کند. چه گندم‌هایی هستیم، که بمیریم و بارور کنیم.
چه مادری‌ست زمین به غمخواریمان. چه تصویرها از صخره‌هاییم ما که رویایشان را داشتیم،
آینه‌ها. چهره‌هایی از آنها دیدیم، آخرین کسان در میان ما که در آخرین تلاش‌ها در دفاع از جانشان کشته شدند.
ما جشن کودکانشان را اشک ریختیم و ما چهره‌ی آنها را داشتیم که بچه‌هایمان را از پنجره‌های این آخرین جا بیرون پرت می‌کردند، آینه‌های بانزاکت درمیان ستاره‌هایمان.
به کجا خواهیم رفت، بعد از آخرین مرز؟ کجا خواهند رفت پرنده‌ها بعد از آخرین آسمان؟ گیاهان کجا خواهند خوابید بعد از آخرین باد؟
اسم‌هایمان را با بخار می‌نویسیم
کارمین، ما دست‌هایمان را ترانه‌خوان قطع می‌کنیم پیش از اینکه بدنمان کامل شود.
اینجا، ما می‌میریم. اینجا، در آخرین خط. اینجا یا آنجا، و درخت زیتونی از خونمان خواهد رویید.

و زاده می‌شوی

شعر از: محمود درویش
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
--------------------

بسیار چیزها می‌گویم از تفاوت بالابلندی زنان و درختان،
از سِحر زمین، بر سرزمینی که جای هیچ مُهری بر هیچ گذرنامه‌ای نیافتم
گفتم: خانم‌ها و آقایان خوش‌قلب،
زمین آیا، آنطور که ادعا می‌کنید، متعلق به تمام انسان‌هاست؟
خانه‌ی من پس کجاست؟ و من کجا هستم؟ اطرافم را گرفتند و تحسینم کردند
سه دقیقه‎ی تمام. سه دقیقه رهایی و تقدیر...
اطرافم را گرفتند به موافقت از حق بازگشتمان، همچون تمام مرغ‌ها و تمام اسب‌ها، به رویایی سنگین.
با آنها دست دادم، با تک‌تکشان، و به احترام سر خم کردم... و سفرم را پیش گرفتم
به کشوری دیگر، که چیزها بگویم از تفاوت آسمان و باران
و گفتم: خانم‌ها و آقایان خوش‌قلب، زمین آیا از آن تمام انسان‌هاست؟

تو گفتی: چه کنیم با عشق
مادام که لباس‌هایمان را در چمدان‌ها می‌چینیم؟
ببریمش با خودمان؟ رهایش کنیم آویخته در گنجه؟
گفتم: به جای دلخواه خود می‌رود
که بزرگ شده، تکثیر شده.

در آغوشت می‌فشرم تا وقتی به تمامی نیست شوم، سبزه‌ی سفید.
شب‌ات را از هم می‌درم و به دستت می‌آورم، به تمامی...
از تو چیزی کم نیست یا زیاده نیست بر تنم.
تو مادرت هستی و دخترش
و زاده می‌شوی آنگاه که خدا را دعا می‌کنی...

۱۳۹۰/۱۲/۲۸

بهاریه

 
 
بچه که بودم، آنقدر که بزرگ شده بودم اجازه داشته باشم به هر چیزی دست بزنم، همپای خانه تکانی عید، با ذوق و شوق، کابینت‌های آشپزخانه را بیرون می‌ریختم و بی‌جهت تمام ظرف‌های تمیز را می‌شستم. تا همین چند سال پیش نزدیک عید تمام لباس‌های تمیز را از کشوها بیرون می‌کشیدم و می‌شستم. وسواس رسیدن سال نو بود. مثل لباس‌هایی که بوی نویی می‌دادند اما می‌ماندند کنار رختخوابم؛ و مثل اصرارم برای بیدار بودن، لحظه‌ی تحویل سال. این شوق‌های کودکانه کم‌کم از بین می‌روند اما رسم‌ها برقرار می‌مانند. هفت هشت سال گذشته را با سفره‌های هفت سین ناقص گذراندم. همیشه چیزی کم بود اما رسمش همیشه بود. نوروز پارسال را تنها بودم و به دیدار دوستان عزیزی رفتم. دیدن هفت‌سینی که خیلی چیزهایش کم بود، اما بود، به قوت قلبی می‌مانست در انزوا. این اصرارها خستگی را از روح و جسم می‌گیرند.
سفره‌ی هفت سین امسالم متفاوت است. جزء به جزئش را از آغوش مادرم آورده‌ام. هرچند که بعید نیست نداند یا باور نکند یا همین یادآوری هم ناراحتش کند از نبودنم. امسال چند سین اضافه هم دارم. امسال برای اولین بار سبزه هم دارم که تا چشم چپ می‌کنم پسرکم مشت‌هایش را پر می‌کند از دانه‌های تازه جوانه زده. امسال عزیزانی را از دست داده‌ام که صدای گرم و مهربانشان را کم می‌آورم وقت تبریک گفتن‌های تلفنی. و عشق‌هایی تازه دارم، درست مثل جوانه‌های تازه‌ی گندم که تازه فهمیده‌ام باید بیشتر مراقبشان باشم، دیرتر از آب بگیرمشان، خیلی روی هم تلنبارشان نکنم، زیادی پخششان نکنم.
بهار، بهار است. خواهی نخواهی درخت‌ها پر جوانه می‌شوند و بوی باران‌ هم عوض می‌شود. پرنده‌ها متفاوت می‌خوانند. آفتاب متفاوت می‌تابد.
برای همه، چه دوست چه دشمن، نوروزی متفاوت آرزو می‌کنم: زیباتر، روشن‌تر، شادتر.

سه تا زن

سه تا دختر
پنجه‌ی آفتاب
خواهرای باد بودن
دامنای سفید پوشیده بودن
رو سبزه‌ها
شقایقای سرخ می‌چیدن.

سه تا خواهر
پنجه‌ی آفتاب
رخت و لباس مرداشونو وصله می‌زدن
تفنگاشونو برق می‌نداختن
چارتیکه نون براشون تو بقچه‌ها می‌پیچیدن.

سه تا زن، پنجه‌ی آفتاب
خواهرای ابر بودن
تورای سیاه انداخته بودن رو صورتاشون
نقره‌های ستاره‌ها رو سنجاق می‌زدن رو سینه‌هاشون
گهواره‌ی بچه‌هاشونو تاب می‌دادن.

۱۳۹۰/۱۱/۰۲

حادثه‌ی قطار



قطار آرام آرام از ریل‌ها خارج می‌شود
از سراشیب دره‌ای پایین می‌رود
و جایی به گل می‌نشیند.
مسافران از خواب می‌پرند
چمدان‌هایشان را در قطار جا می‌گذارند
پاهایشان را در راهروها
پستان‌های زنانشان را در کوپه‌ها
دستانشان را با خود می‌برند.
قطار آرام آرام در باتلاقی فرو می‌رود
مسافران سرهایشان را بالا می‌گیرند
دستانشان را بالا می‌گیرند
چشم می‌دوزند به آسمان.
کودک قدم می‌زند روی دست‌های مسافران
قطار را بر کاغذی مچاله می‌کند
صدای خرد شدن آهن، خرد شدن استخوان
در اتاق می‌پیچد.

۱۳۹۰/۱۰/۱۷

عشق من

چشم از من برندار عشق من!
نان را به دو پاره تقسیم کن
از فنجان چای‌ات به من بنوشان
و از من چشم برندار
عشق من!

قدم‌هایت را با قدم‌های من تنظیم کن
و به میدان بیا
یک دست را حلقه کن بر کمرگاهم
دست دیگرت را مشت کن در هوا
همصدای من فریاد بزن
و چشم از من برندار
عشق من!

دوان دوان در کوچه پس‌کوچه‌ها
صورتت را با شال مرطوبم بپوشان
برگ برگ دفترهایمان را آتش بزن
وقتی گازهای اشک‌آور کورمان می‌کنند
و از من چشم برندار
عشق من!

دستت را به من بده
تیربارها ما را نشانه رفته‌اند
از میان توده‌های آتش بگذر
پا بر خون‌های جاری بگذار
و هنوز
چشم از من برندار
عشق من!

به کنجی بیا
روبروی من بنشین
زانوانت را بر زانوانم بگذار
نان را دوپاره کن
از آتشم سیگاری بگیران
از بطری‌ام آبی بنوش
دست‌هایم را بگیر
دوستم بدار
و از من چشم برندار
عشق من!