۱۳۸۴/۰۳/۲۹

لالایی

خسته شده ام
بس که دویده ام بر روی این سطور و
کلمات را با پاهای برهنه لگد کرده ام.
خورشید در سفیدی کاغذ چشمم را می زند و
سرم را داغ می کند
عینک سیاه را بده
و کلاه آفتابگیر را
تا با پیراهن سفیدم
قدم بزنم در ساحل سنگی و
از سر این کلمه ها بگذرم
وقتی که آب دریا زیر پاهایم می خزد

فکرهایم از چپ به راست می روند و
حرف هایم از راست به چپ
تا جایی میان این خیابان های باریک به هم بخورند
تصادف کنند
و رنگ هایشان بپاشد بر سفیدی کاغذ.
فکرش را هم نکن
باران می زند و
دوباره همه چیز را تمیز می کند
همه ی کلمه ها را پاک می کند.

کلمه ها از راست به چپ صف می کشند و
از چپ به راست صف می کشند
با سپر و نیزه و کلاه خود
و من آن میان ایستاده ام
تا یک تنه به جنگ بروم
با پاهای برهنه و موهای پریشان
با عینک سیاه و کلاه آفتابگیر.

***

من که نمی توانم ننویسم
هرچند که آفتاب بخواهد کاغذ را به آتش بکشد
هرچند که باران بخواهد همه چیز را نابود کند
من عصا زنان خودم را به کنار کاغذ می کشم
در سایه ی کلمه ای می نشینم
و میوه های رسیده اش را گاز می زنم
و همانجا دفن می شوم
تا از خاکم درختی بروید
با میوه هایی که همگی کلمه اند
نه !
من نمی توانم ننویسم
هرچند که موج بزند به صفحه و
همه ی سطرها را بشوید
هرچند که مرغ های دریایی
کلمه ها را با ماهی ها اشتباه بگیرند
همه ی ماهی ها را بردارند و
ببرند.

***

لالایی نمی دانم
تا بخوانم برای کودکی
که اگر به دنیا بیاید،
کلمه است.

لالایی نمیدانستم
اگرنه تو را خواب کرده بودم در آغوشم
و با خود برده بودمت به سفیدی کاغذ
به عمق جنگلی که همه ی درخت هایش کلمه اند.

لالایی اگر می دانستم
می خواندم برای کلمات
که اگر بخوابند
من می توانم ساعتی خلوت کنم با خودم،
با آسمان،
با ساحل،
با دریا.

روی نیمکت سنگی می نشینم
رو به بندری که پر است از قایق های کوچک
و پر است از کشتی های بزرگ
دریا از گریه ی من لبریز می شود
و با هق هق من می جنبد
کشتی ها را می شکند و
همه ی ماهی ها را به مرغ های دریایی می دهد
به ساحل می زند و
همه ی کلمه ها را خیس می کند.

چه خوب که لالایی نمی دانم.

***

مردی که گیتار می زند
از همین فروشگاه خرید می کند
و هر روز صبح قهوه ی داغ می نوشد
صدای گیتار از راست به چپ می رود و
صدای آواز
از چپ به راست
تا جایی به هم گیر کنند و
ساعتی با هم برقصند
و در بوسه هایی عاشقانه
پخش شوند کف پیاده رو.
در پیاده رو دیگر راه رفت و آمد نیست
چراغ که سبز بشود
می گذرم از خیابان
پله ها را بالا می آیم
در را باز می کنم
کیسه ی خرید را به آشپزخانه می برم
روی صندلی حصیری، کنار پنجره می نشینم
شکلات خارجی می خورم و قهوه ی اصل می نوشم
و کلمه ها را
روی سفیدی کاغذ
از راست به چپ ردیف می کنم.

شیطان

شعری برایم بنویس
لبریز عشق
پر از تکرار دوستت دارم
و دوستم بدار
و بمیر برایم
شقه شقه شو
خاک شو
غبار شو
تا من سرگران از کنارت بگذرم و
نگاهی حتی به گوشه ی چشمی نیندازم

شعری برایم بنویس
خیس و سرشار از باران
از اندوه نداشتنم
در بی قراری نبودنم
می خواهم انتقام عشقم را با عشق بگیرم
می خواهم انتقام بی قراری هایم را در بی قراری هایت بگیرم
می خواهم انتقام مردنم را با مردنت بگیرم
دوستم بدار
که من هنوز عاشقم
هنوز بی قرارم
و تو هنوز باورم نکرده ای.

***

باورم نکن
من لاف می زنم
وقتی که می گویم دوستت دارم
تو خودت می دانی
که من روسپی وار
لاف می زنم.

باورم نکن
وقتی که محو تماشای نگاهت می شوم
شاید چشم های دیگری
در پرتو نگاهت
خیره ام کرده باشند.
باورم نکن
وقتی که در دست هایت شعله می کشم
وقتی که در آغوشت می میرم
شاید خاطره ی نوازش دست های دیگری
شعله ورم کرده باشد.
شاید خاطره ی آغوش دیگری
کشته باشدم.
شاید در بوسه های تو
طعم لب های دیگری را چشیده باشم.

باورم نکن
من لاف می زنم.

***

عشق نیست
آنچه به صلیب می کشد و
می سوزاند و
خود از کناره می رود
تا سوختنت را نبیند.

عشق نیست آنچه کتاب قانونی می نویسد
پر از تبصره هایی برای دوست نداشتن

براستی اگر دوستت می داشتم
رهایت می کردم همچون پرنده ای
که پر بکشی تا هرکجای آسمان
و بروی تا هرکجای دشت
که اگر نخواستی، برنگردی.
براستی اگر دوستت می داشتم
دانه های عشق را
نه در ظرفی از طلای ناب
و نه در قفس سینه ام
که پشت پنجره ای رو به باغ می ریختم
تا هر وقت که خواستی بروی
و هر وقت که خواستی
دوباره برگردی.

برگرد
من کتاب قانونم را گم کرده ام
موریانه ها تمام تبصره هایش را جویده بودند
وقتی که من پشت پنجره های باز
انتظار می کشیدم.

نترس از من
شیطان نیستم
لب هایم را ببوس.

***

بذری بودم
که پاشیده شدم بر تو
جوانه زدم
نهالی شدم
برگ کردم و ریشه دواندم
مرا از باران مهرت سیراب کردی
از خورشید حضورت سرشار شدم
درختی شدم
پر برگ و شاخسار
که سایه ام به وسعت باغچه ات بود
به وسعت خودت
و شگفتا درختی چنان عظیم
بی شکوفه و بی میوه.
از دیدار آسمان محرومت کرده بودم
و ریشه دوانده بودم بر پایه های دیوار
که اگر زودتر به داد خودت نرسیده بودی
خانه را ویران کرده بودم
گل های اطلسی را خشکانده بودم.

تبر را در دست هایت دیده بودم آن روز
که به سنگی صیقلش می دادی
به قصد برکندن ریشه هایم
از باغچه ات
از دلت
از خودت.
عرق ریزان و پر تلاش
تکه تکه ام کردی
شاخه هایم را بریدی و ریشه هایم را خشکاندی
تا به تمامی از خود جدایم کرده باشی.

کاشکی دوباره جوانه می زدم در خاک باغچه ات
تا باز می توانستم
با تبری در دست های تو
تکه تکه شوم
هیزم شوم و آتش بگیرم
در روزهای سرد زمستانت
شاید بتوانم دست هایت را گرم کنم
و آب کتری ات را بجوشانم
و تمام شب را مراقب باشم
که رواندازت را پس نکنی.

***

نه
من لاف می زنم
وقتی که می گویم
دوستت دارم

باورم نکن
می دانم که باورم نکرده ای
تو خودت می دانی که من
انسان وار
لاف می زنم
وقتی هنوز به این فکر می کنم که:
کاشکی توانسته بودم انتقام عشقم را با عشق بگیرم
کاشکی توانسته بودم در قفس زرینی
با دانه هایی هوس انگیز
به دامت اندازم.

کاشکی درختی بودم
به وسعت باغچه ات.
تو من را
وقتی که هنوز بذری بودم
در آتش سوزاندی
وقتی که هنوز جوانه ای نبودم
از ریشه کندی
من در آتش زاده شدم و در آتش مردم
من در عشق زاده شدم و در عشق مردم
و هنوز
رو به وسعت آسمان
رو به بی کرانگی دشت
رو به راهی که ممکن است هیچ وقت از آن نگذری
پشت پنجره های باز
انتظار می کشم.

برگرد
دوستت دارم.


حرف های کورش عنبری

۱۳۸۴/۰۳/۲۲

موجود زنده

قبل از اینکه غلت بزنم یا نگاهم را از سقف به آسمان پشت پنجره بیندازم، به یاد موجود بسیار کوچکی افتادم که پانزدهمین روز زندگی اش را با من آغاز کرده بود. غلت زدم و چشم دوختم به آسمان بدون ابر. چیزی خزید بیخ گلویم. چندشم شد. فکر اینکه موجودی زنده در درونم رشد می کند و از بدنم تغذیه می کند، من را ترساند. در تصورم بیشتر از یک انسان، عنکبوتی، کرمی یا هشت پایی بود که خودش را می چسباند به بافت های تنم و جلو می خزد. دوباره طاقباز خوابیدم رو به سقف. خودم را لوله های پر آب به هم پیچیده ای تصور کردم و موجود زنده را یک ماهی کوچک که درونم می چرخد و بازی می کند. می دود و می خندد. کودکی در ذهنم شکل گرفت که شورت باد کرده ی بزرگی به پا دارد و همه ی تنش را به طرفی خم می کند تا بتواند یکی از پاهایش را قدری جلوتر بگذارد و بدود. لپ های درشت و تن نرمش در آغوشم جان گرفت. طنین خنده اش وادارم کرد که لبخند بزنم. دست گذاشتم روی دلم و حضور موجود زنده ای را حس کردم که آرام نفس می کشد. شادی، مانند مایع غلیظی خزیده بود زیر پوستم. حس خالقی را داشتم که آفریده اش را عاشقانه دوست دارد. حس کردم این تنها چیزی است که می توانم ادعا کنم مال من است. دستی حلقه شد دور گردنم و لبخندی صورتم را بوسید. لب هایش را بوسیدم. دستش را گذاشت روی دستم، روی دلم و گفت: «مراقبش باش، مال من هم هست.» حسودی ام شد. دلم نمی خواست داشتنش را با کس دیگری شریک بشوم. مال من بود، مال خودم، مال وجود خودم.
مثل وقت از دست دادن یک عشق بی قرار شدم. تلاش کردم قبول کنم که وظیفه ام فقط به دنیا آوردن این موجود است. و فکر کردم که باز هم بد نیست. وظیفه ی بزرگی است این که بتوانی موجودی را آماده کنی برای زندگی کردن در این دنیا. انسانی که بتواند ذره ذره های این دنیا را حس کند. گفتم: «هیچ کس مال هیچ کس نیست. تنها چیزی که مال ماست، لحظه های خوش و خاطرات خوب است.» دوباره بوسیدم و بوسیده شدم. حالا فقط ما نبودیم و بوسه و آغوش. حالا به من موجودی پرتلاش و دوست داشتنی اضافه شده بود که احتیاج به کمک داشت تا بتواند زندگی در این دنیا را تجربه کنم.

باران

پنج شنبه
وقتی که باران می بارد
وقتی که باد برگ های درخت را می تکاند
وقتی که دلم خیلی گرفته
وقتی که هوا سرد است
شعری می نویسم
و به این فکر می کنم که این روزها
بدترین جمله هایم را نوشته ام.
و به این فکر می کنم که تو
هیچ کجا نیستی
حتی اینجا.

پنج شنبه
با اینهمه آسمان ابری
با اینهمه باران
نخ را دور قلاب می اندازم و
شال گردنی برایت می بافم
و گریه می کنم
گریه می کنم
گریه می کنم

جلوی اشک هایم را نمی گیرم
جلوی هق هقم را نمی گیرم
تو نیستی ببینی که من
چقدر زشت می شوم
وقتی گریه می کنم
تو نیستی ببینی که من
مرده ام از دلتنگی
مرده ام از تنهایی.

۱۳۸۴/۰۳/۱۵

نفیسه در نیس (4)

همه ی حواسم را جمع کرده بودم که گم نشوم و هروقت ساختمان آکروپولیس را دیدم بپیچم سمت راست که برسم به میدان نزدیک خانه. ولی چون این اسم خیلی برایم آشنا بود، رفتم ببینم چه خبر است. اول گیر افتادم در یکسری راه های تودرتو که از کنار باغچه ها و مجسمه های بزرگ و قشنگی می گذشت و می رسید به در بسته ای که اگر باز بود می توانستم از روی خیابانی بگذرم و به نمایشگاهی برسم که قبلا دیده بودمش. وقتی بالاخره به جای اولم برگشتم، رفتم سراغ ساختمان بزرگ تاتر آکروپولیس که آن طرف چهار راه بود. گیشه های خالی و درهای بسته را رد کردم و رسیدم به... اگه گفتی کجا؟ رسیدم به ساختمان سینماتک.فکرش را هم نمی کردم. اولین بار که دوستی پیشنهاد کرده بود سینما تک را در فرانسه ببینم، حتی نمی دانستم که آن را با چه اعرابی باید بخوانم. ولی حالا روبرویش ایستاده بودم و به این فکر می کردم که چند روز پیش هم از این اصراف گذشته بودم وقتی که از خرید بر می گشتم و یک کوچه را اضافه رد کرده بودم. فیلم ها را با زبان اصلی و زیرنویس فرانسه نشان می دهند. یک یورو برای اشتراک سالانه می گیرند و دو یورو برای تماشای هر فیلم. اینهم آدرسش: http://www.cinematheque-nice.com
(ظاهرا این جایی که من پیدا کرده ام، با آن سینمایی که آن دوست گفته بود، متفاوت است.)
و باز چند خبر از روزنامه ی مترو:
+ فرانسه: امروز اینجا جشن «رومن گری» است. از دیروز کلی میزگرد و برنامه اجرا شده با حضور کلی آدم مهم. جشن دوچرخه سواری هم هست. همه بریم دوچرخه سواری (!)
+ اسپانیا: مطابق سنت، هرسال یک گروه آگاه، از چگونگی انتشار صدای ضربه به پوسته ی هندوانه ها، زمان برداشت این محصول را تعیین می کنند. Anecoop، بزرگترین شرکت تولید کننده ی هندوانه در اروپا، در سال 1999 از دانشگاه مادرید، سیستم منظم و سریع و مفیدی را برای این کار درخواست کرد. حالا یک ابزار کاملا جدید، درست شبیه آنچه در عمل اتفاق می افتد، این صدای مشهور را به صورت الکتریکی تفسیر می کند. (کاش من هم یکی از این ابزارها داشتم.)
+ آمریکا: هیچ می دانید که گروه موسیقی «دختران برزیلی» برزیلی نیستند؟ آنها آمریکایی اند. از این گذشته دختر هم نیستند و غیر از خواننده، همه پسرند. ریتم آهنگ های اولین آلبومشان هم برزیلی نبوده. (جل الخالق. از این آمریکایی های جهان خوار هر چی بگی برمیاد!)
+ پرتغال: مطابق باورها، پرتغالی ها زندگی را ساده می گیرند. با اینحال یک بررسی جدید از Reader's Digest همه چیز را برعکس نشان می دهد. از هفده کشور بررسی شده، چرتغالی ها بیشترین جمعیت عصبانی های اروچا را دارند. این حقیقت دارد که چرتغالی ها خیلی با گذشت نیستند. برای مثال آنها همیشه تاخیر دارند، اما تحمل انتظار کشیدن برای کسی را ندارند. دومین رتبه مربوط به انگلیس است، در حالیکه چک ها و اسچانیایی ها رتبه ی سوم را دارند. در پایین فهرست، روس ها از همه صبورترند. (به نظر من خیلی نمی شود به این آمارها اعتماد کرد چون اینها درجه ی خونسردی را با مشکلات خودشان می سنجند. اگر هرکدامشان را یک هفته ول کنند در خیابان های تهران و دوام بیاورند، شاهکار کرده اند.)
+ فنلاند: این کشور طی دو هفته ی گذشته، به دنبال یک اعتصاب مهم که کارخانه ها را متوقف کرد، با کمبود دستمال توالت روبرو شده است. دعوا هم سر این بوده که مسوولین گفته اند این محصولات در همه ی تعطیلات نوئل و تابستان فروش نداشته است. (وقتی این فرنگی های کافر و نجس (!) شیر آب برای توالت هایشان نمی گذارند، باید فکر اینجاهایش را هم بکنند.)

هوای تازه

گاه گاهی می شود در سرزمین قاصدک ها چند روزی ماند
گاه گاهی می شود خوابید و خواب آسمان را دید
گاه گاهی می شود با خاطرات ساده دل خوش کرد

می شود با یک گل خشکیده عاشق شد
می شود با یک ترانه ساعتی رقصید
می شود با سبزی برگ درختان تازه شد، خندید

می شود با هر پرنده گفتگویی کرد
می شود با ساحل سنگی صمیمی بود
می شود حتی میان آب دریا دست و پایی زد

گاه گاهی باید از پروانه راز گریه را پرسید
باید از رگبارها افسانه های تازه ای آموخت
باید حتی عشق را رنگ و جلای تازه ای بخشید

گاه گاهی دل هوای تازه می خواهد

فرار

نیم ساعتی می شد که معطل نشسته بودم روی نیمکت پیاده رو. جلویم یک باغچه ی کوچک پر گل بود و پشت سرم دیوار. سمت چپ خیابان بود و سمت راست به فاصله ی ده قدمی ام یک شیر آب خوردن. چند تا پسر مزاحمم شده بودند و آنقدر سر به سرم گذاشته بودند که مجبور شده بودم جیغ بکشم و فحش بدهم. یک سنگ هم از باغچه برداشتم و پرت کردم طرفشان. بعد رفتم آب خوردم و دوباره برگشتم و نشستم روی نیمکت. سایه ی دیوار تا زانوهایم بیشتر نمی رسید. باد داغ به صورتم می خورد و بی حالم می کرد. نصفه ی ساندویچ ناهارم را از کیف مدرسه ام در آوردم و شروع کردم به گاز زدن. امروز به جای کتاب و دفتر، چند تا تکه لباس همراهم بود.
از مردی که رد شد، ساعت پرسیدم. حالا چهل و پنج دقیقه گذشته است. گفته بود نیم ساعت بیشتر کار ندارد. قرار بود نامزدش را بکشد و برگردد. خانه ی نامزدش همین اطراف، نزدیک ترمینال است. شر نامزدش که کم بشود، آنوقت فرار می کنیم و می رویم اصفهان. گفته بود شاید هم برویم افغانستان. من هم گوشواره هایم را داده بودم برای خرج سفرمان. قرار است خودش آنجا کار کند و خرج سفرمان را درآورد. گفته بود که برایم گوشواره های قشنگ تری می خرد. دو تا بچه هم قرار است داشته باشیم، یک پسر و یک دختر. دلش می خواهد بچه ی اولمان دختر باشد، شکل من. گفته بود که دلش می خواهد چشم های دخترمان، رنگ چشم های من باشد و نوشابه را داده بود دستم تا اول من بخورم. عکس نامزدش را هم دیده بودم. لاغر و زشت بود. مجبورشان کرده بودند که با هم ازدواج کنند. گفته بود دو تا چاقو که بخورد، خودش از حال می رود.
قرار بود اگر دو ساعت گذشت و هنوز نیامده بود، من بروم و منتظرش نمانم. نمی خواست به دردسر بیفتم. حالا حتما یک ساعت گذشته است. خودم را روی نیمکت جلو کشیدم. سرم را تکیه دادم به دیوار و پاهایم را دراز کردم. کیفم را بغل گرفتم و یادم آمد که صبج کیف پولم را گرفته بود و پس نداده بود. قرار است پول هایمان یکی باشد بعد از این. شانس آوردم که دو تا بلیط اتوبوس در جیب روپوشم پیدا کردم. اگر برنگردد می روم خانه و منتظر تلفنش می مانم.
دلم شور می زند. نکند اتفاقی افتاده باشد برایش. نکند نامزدش جیغ و داد راه انداخته باشد و همسایه ها را خبر کرده باشد. نکند پلیس گرفته باشدش. کاش برگردد و چاقو را برگرداند. چاقو را صبح از جیب برادرم کش رفته بودم. باز باید بلند شوم و دنبال کسی بگردم که ساعت داشته باشد.