پابلو پیکاسو نقاش، مجسمهساز، طراح، حکاک و سرامیککار اسپانیایی، مشهورترین هنرمند قرن بیستم و از هنرمندان بسیار فعال زمان خویش است که هرکسی در دنیا، بیاینکه واقعن او را بشناسد، دستکم یکبار در زندگیاش نام او را شنیده یا بر زبان آورده. پیکاسو در ۲۵ اکتبر۱۸۸۱در مالاگا، یکی از بنادر جنوب اسپانیا متولد شد. پدرس استاد طراحی و معلم نقاشی مدرسهی هنرهای زیبای بارسلون بود که پابلو در ۱۸۹۶ برای تحصیل به آنجا رفت. اولین اثر پیکاسو تابلوی بزرگ آکادمیک «علم و احسان» بود در سال ۱۸۹۷. او اوایل از نام خانوادگی پدرش «روییز بلاسکو» و بعدها از سال ۱۹۰۱، از نام خانوادگی مادرش «پیکاسو» برای امضای آثارش استفاده کرد.
او در این سال بهترین دوستش «کارلوس گاساگماس» را از دست داد و دورهای غمانگیز در زندگی را آغاز کرد که به دلیل تسلط رنگ آبی بر کارهایش «دورهی آبی» نام گرفته. در این دوره،او بیشتر از تم فقر و مرگ در کارهایش استفاده میکند و کورها، گداها، الکلیها و روسپیها را با بدنهای کمی کشیدهتر در تابلوهایش نشان میدهد.
پیکاسو از سال ۱۹۰۴ به پاریس رفت و کمی بعد با اولین همسرش «فرناند اولیویه» آشنا شد. این زن اولین کسیست که به عنوان یک دوست بسیار صمیمی بر روش کار نقاش اثر گذاشت و او را به یک دورهی شاد کشاند. این دوره به دلیل تسلط رنگهای صورتی و قرمز بر تابلوها «دورهی صورتی» خوانده میشود. پیکاسو در بیشتر آثار این دوره مثل «خانوادهی آکروباتها» (۱۹۰۵) از دلقکها و سیرکها الهام میگیرد و به رنگها بیشتر از طرحها اهمیت میدهد.
پیکاسو از سال 1906 دست از نقاشی واقعگرا (رئالیستی) که چهرهی ظاهری اشیا را نشان میدهد، کشید و تحت تاثیر هنرهای یونانی و آفریقایی چهرههایی نقابدار نقاشی کرد. در این نقاشیها، اشیا برای اینکه خود را از نقاط دید چندگانه به نمایش بگذارند خرد میشوند و در مسیرهای مختلف گسترش مییابند. به این شیوهی نقاشی «کوبیسم» میگویند. این عنوان از کلمهی «کوب» به معنی مکعب و به دلیل نشان دادن دو بعد یک شیء بر صفحهی نقاشی گرفته شده است. بعنوان مثال در این سبک میتوان یک نیمرخ را بر تمامرخ مشاهده کرد. تختهرنگ یک نقاش سبک کوبیسم معمولا به رنگهای اخرایی و خاکستری محدود میشود. در این سبک، سایه روشنهای سنتی جای خود را به نقاشیهای تکرنگی میدهند که عمق در آنها با تیرگی و روشنی رنگ نشان داده میشود. تابلوی «دختران آوینیون» از مشهورترین آثار این سبک است که در سال ۱۹۰۷ نقاشی شده و آغازگر هنر مدرن است. در آن زمان این اثر زیانی برای هنر فرانسه دانسته شد و به همین دلیل تا سال 1۹۳۷ رو به دیواری در اعماق یک آتلیه ماند، اما بعدها دنیای هنر را منقلب کرد.
از سال ۱۹۱۲، پیکاسو شروع به تقلید از کارهای «ژرژ براک» کرد که با چسباندن نشانههای مجازی همچون کاغذهای چاپی یا نتهای موسیقی بر روی بوم، خوانش تابلوهای نقاشی را سادهتر میکرد. اما او بعدها غرق در خلاقیتهای خود، هرچه که به دستش میرسید، هرچند غیر عادی، در آثارش وارد میکرد. تابلوی «طبیعت بی جان بر صندلی حصیری» در این سال اولین کاریست که در نوع خود نقش موثری در تحول سبک کوبیسم داشت.
پیکاسو در سال 1916 در کنار «ژان کوکتو»، سینماگر مشهور، شیفتهی بالههای روسی شد و برای اجرای دکورهای باله به یک شیوهی کاملاً کلاسیک در نقاشی برگشت. او در ۱۹۱۸ با «اولگا کوکلووا»، بالرین روسی، ازدواج کرد و از او صاحب پسری به نام «پل» شد که تصاویر بسیاری از آن دو کشیده است.
پیکاسو از سال ۱۹۲۵ با شهامت بیشتری به نقاشی بدنهای عریان پردخت و در این میان زنهای بسیاری بر زندگیاش تاثیر گذاشتند. از جمله او در ۱۹۳۲ با «ماری-ترز والتر» آشنا شد که در ۱۹۳۵ دخترشان «مایا» را به دنیا آورد. در این سالها اثر شاعرهای فراواقعگرا (سوررئالیست) بر کارهای پیکاسو غیرقابل انکار است. او نقاشی را رها کرد و با همکاری دوست اسپانیانیاییاش «ژولیو گونزالس» به مجسمهسازی پرداخت. اما کمی بعد، با الهام از «ماری-ترز» و «دورا مار» که هردو را بسیار دوست میداشت و از آنها بعنوان مدل استفاده میکرد، دوباره به نقاشی روی آورد.
در سال 1936 اسپانیا دچار جنگ داخلی شد که بخاطر علاقهی بسیار زیاد پیکاسو بر وطناش، این جنگ اثر چشمگیری بر کارهای او گذاشت. به درخواست دولت اسپانیا در سال ۱۹۳۷ تابلوی بسیار معروف «گرنیکا» برای این جنگ خلق شد. پیکاسو در این تابلوی سیاه و سفید، ظلمها و ترسها را در بمباران شهر «گرنیکا» به تصویر کشیده است.
با شروع جنگ جهانی دوم رنگها در تابلوهای پیکاسو بسیار تیره شدند و او نیز بیشتر به مجسمهسازی روی آورد. کارهای او در این دوره حدود ششصد مجسمه ارزیابی میشود که تحت تاثیر سبک کوبیسم هستند. او کارش را با ساخت چهرههای زنانه از سفال و برنز آغاز کرد و بعدها از هر چیزی برای چسباندن، بریدن یا تغییر شکل دادن، به قصد تبدیل به یک اثر هنری استفاده کرد. بعنوان نمونه در مجسمهی معروف «سر گاو نر» در ۱۹۴۲ از زین و فرمان دوچرخه استفاده شده و در اثر «دخترک در حال پریدن از طناب» در ۱۹۵۰ از زنبیل و قالب کیک استفاده شده است.
پیکاسو از سال ۱۹۴۹ همراه با همسر جدیدش «فرانسواز گیلو» به «والوری» در جنوب فرانسه رفت و از او صاحب دو فرزند به به نامهای «کلود» و «پالوما» شد. او در آنجا بیشتر از چهارهزار قطعه مجسمه از خاکرس و سرامیک با الهام از هنرهای آفریقایی و یونانی ساخت. پیکاسو در سال ۱۹۳۵ از فرانسواز جدا شد و در همین ایام بهخاطر شعرهایی که مینوشت با «پل الوار»، شاعر معروف فرانسوی آشنا شد. در سال ۱۹۵۵ با «ژاکلین روک» به ویلای
مجللی در شهر «کن» رفت و در سالروز تولد نود سالگیاش با او ازدواج کرد. دو سال بعد، در سال ۱۹۷۳، پابلو پیکاسو در سن ۹۲ سالگی در شهر «موژن» از دنیا رفت.
(از آقای صادقی عزیز بخاطر تصویرها ممنونم)
۱۳۸۸/۰۲/۰۹
۱۳۸۸/۰۲/۰۵
پنجره
شعر از: راینر ماریا ریلکه
به فارسیِ نفیسه نوابپور
----------------------------------------
پنجره، که بارها برای اتاقها استفاده میشود
مسوول بیشمار چیزهای وحشی است
که در شب تکثیر میشوند.
به پنجره، پیشترها
دختری تکیه میزد
که بیعلاقه و آرام
طاقتفرسا کار میکرد...
در پنجره تصویریست
در حال نوشیدن
بر پارچههای درخشان اصل.
حلقهای
چون کمربندی پهن
جلوی دید را میگیرد.
چوپان
شعر از: راینر ماریا ریلکه
به فارسیِ نفیسه نوابپور
----------------------------------------
چوپان به مهر
کارش را میکند
روی شانهاش
لاشهی میشیست.
چوپان به مهر
نقش شبانیاش را
بر تکه عاجی شیری رنگ
پی میگیرد.
مثل تو، با چهرهی آرام غمگینات
گلهی نابودهات
تا ابد دست از جستجوی غذا برداشته.
۱۳۸۸/۰۲/۰۲
شعر
شعر تلاشیست برای بازنمایی یا بازنشانی هر آنچه که با کمک پایههای زبان محاوره تلاشی مبهم دارد در بیان فریادها، اشکها، نوازشها، بوسهها، حسرتها و هر چیز دیگری. شعر همچنین تلاشیست برای بیان نیروی حیات مرده در اشیاء یا نهایتی که برایشان تصور میشود.
با اینحال این اشیاء قابل تعریف نیستند. آنها دارای طبیعتی هستند با نیرویی که خودشان را صرف بیان چیستی خود میکنند.
پندارها باید درمیان خطوط شعر مخفی باشند؛ مثل خاصیت غذایی در میوهها. میوه غذاست، اما لذیذ. ما فقط لذتش را حس میکنیم، درست همان وقتی که مادهی غذاییاش را میگیریم. این غذای حس نشدنی را افسونی مخفی میکند که در اوست.
شعر چیزی نیست جز ادبیات کوچک شده در حد اصلیترین کنشها؛ مثل گرفتن خاصیت درمانی از مادهی دارویی. شعر را از تمام اوهام و خدایان دروغین پرداختهایم؛ از تمام ابهامات ممکن بین زبان «حقیقت» و زبان «خلقت» پیراستهایم. و نقش خالق انتخاب چکیدهی زبان از منشاء اصلی و حقیقیست که به بهترین وجه ممکن با انتخاب نام یا تردی محتوا اثبات میشود.
عنوان یک شعر به همان اندازهی نام برای انسان غریب و با اهمیت است.
بعضی، حتی شاعران و حتی شاعران خوب، شعر را اشتغال به تجملات میبینند. اشتغالی که میتواند باشد یا نباشد؛ گل بدهد یا بپژمرد. میتوان عطر دهندهها و مستکنندهها را از شعر حذف کرد. دیگران آن را تجلی ویژگی یا کنشی بسیار اساسی میبینند که عمیقن به موقعیتی محصور بین شناخت، زمان، ابهامها، منابع مخفی، حافظه، رویا و دیگر چیزها کشیده میشود.
جاذبهی نثرها خارج از آنهاست و در بکار گیری متن زاده میشود، حال آنکه جذابیت یک شعر نه آن را ترک میکند و نه میتواند جدا از آن باشد.
شعر یک اثر است. در زمانهای که زبان ساده میشود، فرمها تغییر میکنند، حرمتها از بین میروند و همه چیز تخصصی میشود، شعر هنوز باقیست. یعنی ما امروز چیزی به گونهی شعر خلق نمیکنیم، هرچند که قواعد تمام گونههای شعری را نیز رعایت نمیکنیم.
شاعر کسیست که نظمی قابل فهم و قابل تصور را در بیانی میجوید که پارهای از حادثهی زیبای زبان باشد: کلمهای، هماهنگی لغاتی، قواعدی نحوی -یک ورودی- که بر حسب اتفاق به او برخوردند، بیدارش کردند و ثبت شدند، بخاطر ذات شاعرانهاش.
غزلگونه، ظهور یک بانگ است. غزلگونه، گونهای از شعر است که صدا را به کنش وامیدارد. صدا بطور مستقیم یا غیرمستقیم از چیزی میآید که ما آن را میبینیم یا مثل وقتی که هست، آن را حس میکنیم.
گاه پیش میآید که روح تمنای شعری دارد یا ادامهی شعر را از سرچشمهای یا از الوهیت پنهانی طلب میکند. گوش اما تمنای صدا دارد. گاه روح کلمهای میخواهد که صدایش خوشایند گوش نیست.
از دیرباز، صدای انسانی پایه و شرط ادبیات بود. حضور صدا ادبیات نخستین را از جایی که کلاسیک شکل میگیرد، روشن میکند. بدن انسان به تمامی در برابر صدا حاضر است و شرط تعادل اندیشه را تحمل میکند... اما روزی رسید که ما خواندن را از طریق چشمها یاد گرفتیم؛ بدون هجی کردن، بدون شنیدن، و ادبیات اینگونه به تمامی تاراج شد.
سیر تحولی وجود دارد از مهارت سخن گفتن تا سرسری خواندن، -از آهنگین و روان تا دیدن و گذشتن- از آنچه که شنوندهای تحمل میکند و میخواهد، تا آنچه که چشمی سریع، آزمند و آزاد روی صفحهای تحمل میکند و برمیگیرد.
مطلب از: پل والری
ترجمهی: نفیسه نوابپور
با اینحال این اشیاء قابل تعریف نیستند. آنها دارای طبیعتی هستند با نیرویی که خودشان را صرف بیان چیستی خود میکنند.
پندارها باید درمیان خطوط شعر مخفی باشند؛ مثل خاصیت غذایی در میوهها. میوه غذاست، اما لذیذ. ما فقط لذتش را حس میکنیم، درست همان وقتی که مادهی غذاییاش را میگیریم. این غذای حس نشدنی را افسونی مخفی میکند که در اوست.
شعر چیزی نیست جز ادبیات کوچک شده در حد اصلیترین کنشها؛ مثل گرفتن خاصیت درمانی از مادهی دارویی. شعر را از تمام اوهام و خدایان دروغین پرداختهایم؛ از تمام ابهامات ممکن بین زبان «حقیقت» و زبان «خلقت» پیراستهایم. و نقش خالق انتخاب چکیدهی زبان از منشاء اصلی و حقیقیست که به بهترین وجه ممکن با انتخاب نام یا تردی محتوا اثبات میشود.
عنوان یک شعر به همان اندازهی نام برای انسان غریب و با اهمیت است.
بعضی، حتی شاعران و حتی شاعران خوب، شعر را اشتغال به تجملات میبینند. اشتغالی که میتواند باشد یا نباشد؛ گل بدهد یا بپژمرد. میتوان عطر دهندهها و مستکنندهها را از شعر حذف کرد. دیگران آن را تجلی ویژگی یا کنشی بسیار اساسی میبینند که عمیقن به موقعیتی محصور بین شناخت، زمان، ابهامها، منابع مخفی، حافظه، رویا و دیگر چیزها کشیده میشود.
جاذبهی نثرها خارج از آنهاست و در بکار گیری متن زاده میشود، حال آنکه جذابیت یک شعر نه آن را ترک میکند و نه میتواند جدا از آن باشد.
شعر یک اثر است. در زمانهای که زبان ساده میشود، فرمها تغییر میکنند، حرمتها از بین میروند و همه چیز تخصصی میشود، شعر هنوز باقیست. یعنی ما امروز چیزی به گونهی شعر خلق نمیکنیم، هرچند که قواعد تمام گونههای شعری را نیز رعایت نمیکنیم.
شاعر کسیست که نظمی قابل فهم و قابل تصور را در بیانی میجوید که پارهای از حادثهی زیبای زبان باشد: کلمهای، هماهنگی لغاتی، قواعدی نحوی -یک ورودی- که بر حسب اتفاق به او برخوردند، بیدارش کردند و ثبت شدند، بخاطر ذات شاعرانهاش.
غزلگونه، ظهور یک بانگ است. غزلگونه، گونهای از شعر است که صدا را به کنش وامیدارد. صدا بطور مستقیم یا غیرمستقیم از چیزی میآید که ما آن را میبینیم یا مثل وقتی که هست، آن را حس میکنیم.
گاه پیش میآید که روح تمنای شعری دارد یا ادامهی شعر را از سرچشمهای یا از الوهیت پنهانی طلب میکند. گوش اما تمنای صدا دارد. گاه روح کلمهای میخواهد که صدایش خوشایند گوش نیست.
از دیرباز، صدای انسانی پایه و شرط ادبیات بود. حضور صدا ادبیات نخستین را از جایی که کلاسیک شکل میگیرد، روشن میکند. بدن انسان به تمامی در برابر صدا حاضر است و شرط تعادل اندیشه را تحمل میکند... اما روزی رسید که ما خواندن را از طریق چشمها یاد گرفتیم؛ بدون هجی کردن، بدون شنیدن، و ادبیات اینگونه به تمامی تاراج شد.
سیر تحولی وجود دارد از مهارت سخن گفتن تا سرسری خواندن، -از آهنگین و روان تا دیدن و گذشتن- از آنچه که شنوندهای تحمل میکند و میخواهد، تا آنچه که چشمی سریع، آزمند و آزاد روی صفحهای تحمل میکند و برمیگیرد.
مطلب از: پل والری
ترجمهی: نفیسه نوابپور
گرگ
روی تنم لکههای سرخه
لکهها جای دندونای یه گرگه
گرگی که شبها از تنهایی میترسید
زیر نور ماه زوزه میکشید و
توی درهها تنهایی میچرخید
در حیاط و براش باز گذاشتم
سفرهی شاممو رو ایوون انداختم
قصه و شعر هرچی بلد بودم بلند بلند خوندم
گرگه اومد نگا نگا کرد
هی این پا و اون پا کرد
از تو سفره یه چیزی پیش کشید
عطسه کردم، خودش و پس کشید
خلاصه کم کم عادتی شد بهم
شریک سفرهم شد
از تو حیاط اومد تو خونه
تو هر اتاقی به هر دیواری پنجه کشید
یه نشونه از خودش گذاشت
اومد پای تختم، زیر پتوم خوابید
روی تنم نشونه گذاشت
موهامو برید، واسه خودش لای دستمال پیچید
حالا صبحانهش هر روز، یه کاسه خونه
به جای آب، نوشیدنیش، اشکای شوره
تکههای قلبمو جای آدامس میجوه
وقت استراحت انگشای پامو گاز میزنه
...
دلم میخواد شبها زیر نور ماه
از زور تنهایی زوزه بکشم
توی درهها بچرخم
یکی در حیاطشو برام باز بذاره
سفرهی شامشو بیاره
رو ایوون بذاره...
لکهها جای دندونای یه گرگه
گرگی که شبها از تنهایی میترسید
زیر نور ماه زوزه میکشید و
توی درهها تنهایی میچرخید
در حیاط و براش باز گذاشتم
سفرهی شاممو رو ایوون انداختم
قصه و شعر هرچی بلد بودم بلند بلند خوندم
گرگه اومد نگا نگا کرد
هی این پا و اون پا کرد
از تو سفره یه چیزی پیش کشید
عطسه کردم، خودش و پس کشید
خلاصه کم کم عادتی شد بهم
شریک سفرهم شد
از تو حیاط اومد تو خونه
تو هر اتاقی به هر دیواری پنجه کشید
یه نشونه از خودش گذاشت
اومد پای تختم، زیر پتوم خوابید
روی تنم نشونه گذاشت
موهامو برید، واسه خودش لای دستمال پیچید
حالا صبحانهش هر روز، یه کاسه خونه
به جای آب، نوشیدنیش، اشکای شوره
تکههای قلبمو جای آدامس میجوه
وقت استراحت انگشای پامو گاز میزنه
...
دلم میخواد شبها زیر نور ماه
از زور تنهایی زوزه بکشم
توی درهها بچرخم
یکی در حیاطشو برام باز بذاره
سفرهی شامشو بیاره
رو ایوون بذاره...
۱۳۸۸/۰۱/۲۷
یک شعر قدیمی
(1)
گاهی غمگینی و باران نمیبارد
گاهی اما کنار باران غمگینی
وقتی غمگین باشم و باران ببارد
حس میکنم لای کتاب شعری قدیمی ماندهام
له شدهام
مثل پشهای کوچک
در زمانهی پدر پدربزرگ
(2)
پشهی کوچکی بودم
در زمانهی پدر پدربزرگ
له شده بودم لای صفحهﻫای کاهی یک کتاب شعر
حتمن شاهنامه بوده و جریان یک جنگ
یا یک عشق
قصههای شاهنامه یا جنگاند و یا شعر
من قصههای عاشقانه زیاد بلدم
(3)
هواپیماها نزدیک به سقف مادربزرگ پرواز میکنند
صدای مهیبی دارند
هواپیماهایی که بلند میشوند
هواپیماهایی که مینشینند
موهایم را مدلی که دوست داری کوتاه کردم
هواپیمایی پرواز کرد
مادربزرگ دلدرد بود
میترسید از دلدرد بمیرد
نباتداغ و قرص مسکن خورد
خوب شد
(4)
غم داشتم
باران میبارید
شیشه بخار کرده بود
نورها از پشت بخار میگذشتند
چراغﻫای نئون، سبز، آبی، زرد
چراغهای چشمکزن قرمز
گوشت، فیلم، پرده، تعمیرات...
کاش جایی بود که قلبم را تعمیر میکرد
قلبم پنچر شده
چسب مخصوص میخواهد
(5)
شام حاضری خوردیم
ویسکی با املت و سالاد روسی
ویسکی تلخ بود
باران میبارید
شاهنامهی پدربزرگ بین کتابها فشرده بود
Fashion TV یک آهنگ کارتونی پخش میکرد
روی Face book من رامیخریدند و آزاد میکردند
سالاد روسی تخم مرغ نداشت
دلم تخم مرغ عسلی میخواست
(6)
گفتم اگر حرفی بزنی
میزنم زیر گریه
گفت امشب اگر حرفی نزنم هم
میزنی زیر گریه
نشستم ایمیل چک کردم، فیلم دیدم، موسیقی شنیدم
صبح میپرسید: خوب گریه کردی؟
گریه نکرده بودم
ایمیل چک کرده بودم
فیلم دیده بودم
موسیقی شنیده بودم
(7)
قرار بود پرنده را که آزاد میکنی
دلم آزاد شود
دلم پرنده بود
پرپر میزد
پرواز میخواست
پرنده را آزاد کردی
دلم اما آزاد نشد
حس میکنم پای پرنده را بستهاند به دلم
پرنده پرپر میزند
آزاد نمیشود
(8)
نشسته بودم و شعر مینوشتم
مست بودم
مستی که از سرم پرید فهمیدم چرت نوشتهام
دلم سر خورده بود ته حلقم
گردنم درد گرفته بود
بلند شدم
مسواک زدم
پتو پهن کردم و دراز کشیدم
تا بخوابم صدبار بالشم را زیر سرم چرخاندم.
گاهی غمگینی و باران نمیبارد
گاهی اما کنار باران غمگینی
وقتی غمگین باشم و باران ببارد
حس میکنم لای کتاب شعری قدیمی ماندهام
له شدهام
مثل پشهای کوچک
در زمانهی پدر پدربزرگ
(2)
پشهی کوچکی بودم
در زمانهی پدر پدربزرگ
له شده بودم لای صفحهﻫای کاهی یک کتاب شعر
حتمن شاهنامه بوده و جریان یک جنگ
یا یک عشق
قصههای شاهنامه یا جنگاند و یا شعر
من قصههای عاشقانه زیاد بلدم
(3)
هواپیماها نزدیک به سقف مادربزرگ پرواز میکنند
صدای مهیبی دارند
هواپیماهایی که بلند میشوند
هواپیماهایی که مینشینند
موهایم را مدلی که دوست داری کوتاه کردم
هواپیمایی پرواز کرد
مادربزرگ دلدرد بود
میترسید از دلدرد بمیرد
نباتداغ و قرص مسکن خورد
خوب شد
(4)
غم داشتم
باران میبارید
شیشه بخار کرده بود
نورها از پشت بخار میگذشتند
چراغﻫای نئون، سبز، آبی، زرد
چراغهای چشمکزن قرمز
گوشت، فیلم، پرده، تعمیرات...
کاش جایی بود که قلبم را تعمیر میکرد
قلبم پنچر شده
چسب مخصوص میخواهد
(5)
شام حاضری خوردیم
ویسکی با املت و سالاد روسی
ویسکی تلخ بود
باران میبارید
شاهنامهی پدربزرگ بین کتابها فشرده بود
Fashion TV یک آهنگ کارتونی پخش میکرد
روی Face book من رامیخریدند و آزاد میکردند
سالاد روسی تخم مرغ نداشت
دلم تخم مرغ عسلی میخواست
(6)
گفتم اگر حرفی بزنی
میزنم زیر گریه
گفت امشب اگر حرفی نزنم هم
میزنی زیر گریه
نشستم ایمیل چک کردم، فیلم دیدم، موسیقی شنیدم
صبح میپرسید: خوب گریه کردی؟
گریه نکرده بودم
ایمیل چک کرده بودم
فیلم دیده بودم
موسیقی شنیده بودم
(7)
قرار بود پرنده را که آزاد میکنی
دلم آزاد شود
دلم پرنده بود
پرپر میزد
پرواز میخواست
پرنده را آزاد کردی
دلم اما آزاد نشد
حس میکنم پای پرنده را بستهاند به دلم
پرنده پرپر میزند
آزاد نمیشود
(8)
نشسته بودم و شعر مینوشتم
مست بودم
مستی که از سرم پرید فهمیدم چرت نوشتهام
دلم سر خورده بود ته حلقم
گردنم درد گرفته بود
بلند شدم
مسواک زدم
پتو پهن کردم و دراز کشیدم
تا بخوابم صدبار بالشم را زیر سرم چرخاندم.
۱۳۸۸/۰۱/۱۶
چیست که با انگشتهایم میشمرم؟
شعر از: یوهان بوبروفسکی
ترجمه: نفیسه نوابپور
--------------------
زمان، صدایی که از بیشه
میﺁید، سایهاش
جاده را قطع میکند.
میوه زیر پاهایات
میترکد، قبول کن،
از این پس غریب،
هستهی مرگ را.
۱۳۸۸/۰۱/۱۳
پیش درآمدی بر شعر
کتابها و انسانها دشمنانی یکسان دارند: آتش، رطوبت، جانوران، زمان؛ و آنچه درون آنهاست.
پندارها و احساسات عریان، همچون انسانهای عریان بیچارهاند. باید آنها را لباس پوشاند.
پندارها از دو جنساند: خودزا و خودبارور.
هستی شعر در ذات خود قابل انکار است. این هستی مایهی وسوسهی مباهات آینده میشود. از این نظر شعر به خدا شباهت میبرد. میتوان دربرابر نیروی زنانه کر بود و دربرابر نیروی مردانه کور. نتیجه در این حال قابل درک نیست. اما آنچه که هرکسی میتواند انکار کند و ما نمیخواهیم، همان چیزیست که خودش را وسط میکشد و نماد توانایی میشود تا دلیل ما باشد برای بودنمان.
شعر باید بزرگداشت خرد باشد. نمیتواند چیزی دیگر باشد. این بزرگداشت یک جور تفریح است؛ اما رسمی، باقاعده و معنی دار. تصویر هر آن چیزیست که معمولی نیست. تجسم موقعیتیست که تلاشها در آن آزاد ولی هماهنگاند. در این مراسم چیزی را در واقعیت بخشیدن به شعر یا در بازنماییاش در نابترین و زیباترین حالت تجلیل میکنیم.
اینجا دانشکدهی زبان است، نمود درک هویت اشیائی که از هم جدا شدهاند. ما بینواییها، ناتوانیها و روزمرگیهای زبان را دور میریزیم و از تمام امکاناتش بهره میگیریم. جشن بزرگداشت که تمام میشود، هیچ نباید باقی بماند؛ نه خاکستری و نه تاج گلی لگد شده.
در شاعر:
گوش حرف میزند،
زبان میشنود؛
خرد و هشیاری میزایند و رویا میبینند؛
خواب، به روشنی میبیند؛
خیال و پندار نگاه میکنند،
فقدان و ابهام خلق میکنند.
بسیاری از مردم تصوری چندان مبهم از شعر دارند که برای آنها همین ابهام در تصورشان، تعریف شعر است.
پندارها و احساسات عریان، همچون انسانهای عریان بیچارهاند. باید آنها را لباس پوشاند.
پندارها از دو جنساند: خودزا و خودبارور.
هستی شعر در ذات خود قابل انکار است. این هستی مایهی وسوسهی مباهات آینده میشود. از این نظر شعر به خدا شباهت میبرد. میتوان دربرابر نیروی زنانه کر بود و دربرابر نیروی مردانه کور. نتیجه در این حال قابل درک نیست. اما آنچه که هرکسی میتواند انکار کند و ما نمیخواهیم، همان چیزیست که خودش را وسط میکشد و نماد توانایی میشود تا دلیل ما باشد برای بودنمان.
شعر باید بزرگداشت خرد باشد. نمیتواند چیزی دیگر باشد. این بزرگداشت یک جور تفریح است؛ اما رسمی، باقاعده و معنی دار. تصویر هر آن چیزیست که معمولی نیست. تجسم موقعیتیست که تلاشها در آن آزاد ولی هماهنگاند. در این مراسم چیزی را در واقعیت بخشیدن به شعر یا در بازنماییاش در نابترین و زیباترین حالت تجلیل میکنیم.
اینجا دانشکدهی زبان است، نمود درک هویت اشیائی که از هم جدا شدهاند. ما بینواییها، ناتوانیها و روزمرگیهای زبان را دور میریزیم و از تمام امکاناتش بهره میگیریم. جشن بزرگداشت که تمام میشود، هیچ نباید باقی بماند؛ نه خاکستری و نه تاج گلی لگد شده.
در شاعر:
گوش حرف میزند،
زبان میشنود؛
خرد و هشیاری میزایند و رویا میبینند؛
خواب، به روشنی میبیند؛
خیال و پندار نگاه میکنند،
فقدان و ابهام خلق میکنند.
بسیاری از مردم تصوری چندان مبهم از شعر دارند که برای آنها همین ابهام در تصورشان، تعریف شعر است.
مطلب از: پل والری
ترجمهی: نفیسه نوابپور
ترجمهی: نفیسه نوابپور
اشتراک در:
پستها (Atom)