۱۳۸۸/۰۲/۰۹

درباره‌ی پابلو پیکاسو (۱۸۸۱ – ۱۹۷۳)

پابلو پیکاسو نقاش، مجسمه‌ساز، طراح، حکاک و سرامیک‌کار اسپانیایی، ‌مشهورترین هنرمند قرن بیستم و از هنرمندان بسیار فعال زمان خویش است که هرکسی در دنیا، بی‌اینکه واقعن او را بشناسد، دست‌کم یک‌بار در زندگی‌اش نام او را شنیده یا بر زبان آورده. پیکاسو در ۲۵ اکتبر۱۸۸۱در مالاگا، یکی از بنادر جنوب اسپانیا متولد ‌شد. پدرس استاد طراحی و معلم نقاشی مدرسه‌ی هنرهای زیبای بارسلون بود که پابلو در ۱۸۹۶ برای تحصیل به آنجا رفت. اولین اثر پیکاسو تابلوی بزرگ آکادمیک «علم و احسان» بود در سال ۱۸۹۷. او اوایل از نام خانوادگی پدرش «روییز بلاسکو» و بعدها از سال ۱۹۰۱، از نام خانوادگی مادرش «پیکاسو» برای امضای آثارش استفاده کرد.
او در این سال بهترین دوستش «کارلوس گاساگماس» را از دست داد و دوره‌ای غم‌انگیز در زندگی را آغاز کرد که به دلیل تسلط رنگ آبی بر کارهایش «دوره‌ی آبی» نام گرفته. در این دوره،او بیشتر از تم فقر و مرگ در کارهایش استفاده می‏کند و کورها، گداها، الکلی‌ها و روسپی‌ها را با بدن‌های کمی کشیده‌تر در تابلوهایش نشان می‌دهد.
پیکاسو از سال ۱۹۰۴ به پاریس رفت و کمی بعد با اولین همسرش «فرناند اولیویه» آشنا ‌شد. این زن اولین کسی‏ست که به عنوان یک دوست بسیار صمیمی بر روش کار نقاش اثر گذاشت و او را به یک دوره‌ی شاد کشاند. این دوره به دلیل تسلط رنگ‌های صورتی و قرمز بر تابلوها «دوره‌ی صورتی» خوانده می‌شود. پیکاسو در بیشتر آثار این دوره مثل «خانواده‌ی آکروبات‌ها» (۱۹۰۵) از دلقک‌ها و سیرک‌ها الهام می‌گیرد و به رنگ‌ها بیشتر از طرح‌ها اهمیت می‌دهد.
پیکاسو از سال 1906 دست از نقاشی واقع‌گرا (رئالیستی) که چهره‌ی ظاهری اشیا را نشان می‌دهد، کشید و تحت تاثیر هنرهای یونانی و آفریقایی چهره‌هایی نقاب‏دار نقاشی کرد. در این نقاشی‌ها، اشیا برای اینکه خود را از نقاط دید چندگانه به نمایش بگذارند خرد می‌شوند و در مسیرهای مختلف گسترش می‌یابند. به این شیوه‌ی نقاشی «کوبیسم» می‌گویند. این عنوان از کلمه‌ی «کوب» به معنی مکعب و به دلیل نشان دادن دو بعد یک شیء بر صفحه‌ی نقاشی گرفته شده است. بعنوان مثال در این سبک می‌توان یک نیم‌رخ را بر تمام‌رخ مشاهده کرد. تخته‌رنگ یک نقاش سبک کوبیسم معمولا به رنگ‌های اخرایی و خاکستری محدود می‌شود. در این سبک، سایه روشن‌های سنتی جای خود را به نقاشی‌های تک‌رنگی می‌دهند که عمق در آن‌ها با تیرگی و روشنی رنگ نشان داده می‌شود. تابلوی «دختران آوینیون» از مشهورترین آثار این سبک است که در سال ۱۹۰۷ نقاشی شده و آغازگر هنر مدرن است. در آن زمان این اثر زیانی برای هنر فرانسه دانسته شد و به همین دلیل تا سال 1۹۳۷ رو به دیواری در اعماق یک آتلیه ‌ماند، اما بعدها دنیای هنر را منقلب کرد.
از سال ۱۹۱۲، پیکاسو شروع به تقلید از کارهای «ژرژ براک» کرد که با چسباندن نشانه‌های مجازی هم‌چون کاغذهای چاپی یا نت‌های موسیقی بر روی بوم، خوانش تابلوهای نقاشی را ساده‌تر می‌کرد. اما او بعدها غرق در خلاقیت‌های خود، هرچه که به دست‌ش می‏رسید، هرچند غیر عادی، در آثارش وارد می‌کرد. تابلوی «طبیعت بی جان بر صندلی حصیری» در این سال اولین کاری‌ست که در نوع خود نقش موثری در تحول سبک کوبیسم داشت.
پیکاسو در سال 1916 در کنار «ژان کوکتو»، سینماگر مشهور، شیفته‌ی باله‌های روسی شد و برای اجرای دکورهای باله به یک شیوه‌ی کاملاً کلاسیک در نقاشی برگشت. او در ۱۹۱۸ با «اولگا کوکلووا»، بالرین روسی، ازدواج کرد و از او صاحب پسری به نام «پل» شد که تصاویر بسیاری از آن دو کشیده است.
پیکاسو از سال ۱۹۲۵ با شهامت بیشتری به نقاشی بدن‌های عریان پردخت و در این میان زن‌های بسیاری بر زندگی‌اش تاثیر گذاشتند. از جمله او در ۱۹۳۲ با «ماری-ترز والتر» آشنا شد که در ۱۹۳۵ دخترشان «مایا» را به دنیا آورد. در این سال‌ها اثر شاعرهای فراواقع‌گرا (سوررئالیست‌) بر کارهای پیکاسو غیرقابل انکار است. او نقاشی را رها کرد و با همکاری دوست اسپانیانیایی‌اش «ژولیو گونزالس» به مجسمه‌سازی پرداخت. اما کمی بعد، با الهام از «ماری-ترز» و «دورا مار» که هردو را بسیار دوست می‌داشت و از آن‌ها بعنوان مدل استفاده می‌کرد، دوباره به نقاشی روی آورد.

در سال 1936 اسپانیا دچار جنگ داخلی شد که بخاطر علاقه‏ی بسیار زیاد پیکاسو بر وطن‏اش، این جنگ اثر چشمگیری بر کارهای او گذاشت. به درخواست دولت اسپانیا در سال ۱۹۳۷ تابلوی بسیار معروف «گرنیکا» برای این جنگ خلق شد. پیکاسو در این تابلوی سیاه و سفید، ظلم‌ها و ترس‌ها را در بمباران شهر «گرنیکا» به تصویر کشیده است.
با شروع جنگ جهانی دوم رنگ‌ها در تابلوهای پیکاسو بسیار تیره ‌شدند و او نیز بیشتر به مجسمه‌سازی روی آورد. کارهای او در این دوره حدود ششصد مجسمه ارزیابی می‌شود که تحت تاثیر سبک کوبیسم هستند. او کارش را با ساخت چهره‌های زنانه از سفال و برنز آغاز کرد و بعدها از هر چیزی برای چسباندن، بریدن یا تغییر شکل دادن، به قصد تبدیل به یک اثر هنری استفاده کرد. بعنوان نمونه در مجسمه‌ی معروف «سر گاو نر» در ۱۹۴۲ از زین و فرمان دوچرخه استفاده شده و در اثر «دخترک در حال پریدن از طناب» در ۱۹۵۰ از زنبیل و قالب کیک استفاده شده است.
پیکاسو از سال ۱۹۴۹ همراه با همسر جدیدش «فرانسواز گیلو» به «والوری» در جنوب فرانسه رفت و از او صاحب دو فرزند به به نام‌های «کلود» و «پالوما» شد. او در آنجا بیشتر از چهارهزار قطعه مجسمه از خاک‌رس و سرامیک با الهام از هنرهای آفریقایی و یونانی ساخت. پیکاسو در سال ۱۹۳۵ از فرانسواز جدا شد و در همین ایام به‌خاطر شعرهایی که می‌نوشت با «پل الوار»، شاعر معروف فرانسوی آشنا ‌شد. در سال ۱۹۵۵ با «ژاکلین روک» به ویلای
مجللی در شهر «کن» رفت و در سالروز تولد نود سالگی‌اش با او ازدواج کرد. دو سال بعد، در سال ۱۹۷۳، پابلو پیکاسو در سن ۹۲ سالگی در شهر «موژن» از دنیا رفت.

(از آقای صادقی عزیز بخاطر تصویرها ممنونم)

۱۳۸۸/۰۲/۰۵

تابستان

شعر از: راینر ماریا ریلکه
به فارسیِ نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

تابستان: چند روزی
بودن کنار گل‌‌های سرخ
بوییدن آنچه شناور است
اطراف دلهای نوزادشان.

دمساز شدن
با آنکه می‌‌میرد
و همدلی خواهرانه
با گل‌‌شهای سرخی که نیستند.

پنجره

شعر از: راینر ماریا ریلکه
به فارسیِ نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

پنجره، که بارها برای اتاق‌‌ها استفاده می‌‌شود
مسوول بی‌‌شمار چیزهای وحشی ا‌ست
که در شب تکثیر می‌‌شوند.

به پنجره، پیشترها
دختری تکیه می‌‌زد
که بی‌‌علاقه و آرام
طاقت‌‌فرسا کار می‌‌کرد...

در پنجره تصویری‌‌ست
در حال نوشیدن
بر پارچه‌‌های درخشان اصل.

حلقه‌ای
چون کمربندی پهن
جلوی دید را می‌‌گیرد.

چوپان

شعر از: راینر ماریا ریلکه
به فارسیِ نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

چوپان به مهر
کارش را می‌‌کند
روی شانه‌‌اش
لاشه‌‌ی میشی‌‌ست.
چوپان به مهر
نقش شبانی‌‌اش را
بر تکه عاجی شیری رنگ
پی می‌‌گیرد.
مثل تو، با چهره‌‌ی آرام غمگین‌‌ات
گله‌‌ی نابوده‌‌ات
تا ابد دست از جستجوی غذا برداشته.

۱۳۸۸/۰۲/۰۲

شعر

شعر تلاشی‏ست برای بازنمایی یا بازنشانی هر آنچه که با کمک پایه‏های زبان محاوره تلاشی مبهم دارد در بیان فریادها، اشک‏ها، نوازش‏ها، بوسه‏ها، حسرت‏ها و هر چیز دیگری. شعر همچنین تلاشی‏ست برای بیان نیروی حیات مرده در اشیاء یا نهایتی که برایشان تصور می‏شود.
با اینحال این اشیاء قابل تعریف نیستند. آنها دارای طبیعتی هستند با نیرویی که خودشان را صرف بیان چیستی خود می‏کنند.
پندارها باید درمیان خطوط شعر مخفی باشند؛ مثل خاصیت غذایی در میوه‏ها. میوه غذاست، اما لذیذ. ما فقط لذتش را حس می‏کنیم، درست همان وقتی که ماده‏ی غذایی‏اش را می‏گیریم. این غذای حس نشدنی را افسونی مخفی می‏کند که در اوست.
شعر چیزی نیست جز ادبیات کوچک شده در حد اصلی‏ترین کنش‏ها؛ مثل گرفتن خاصیت درمانی از ماده‏ی دارویی. شعر را از تمام اوهام و خدایان دروغین پرداخته‏ایم؛ از تمام ابهامات ممکن بین زبان «حقیقت» و زبان «خلقت» پیراسته‏ایم. و نقش خالق انتخاب چکیده‏ی زبان از منشاء اصلی و حقیقی‏ست که به بهترین وجه ممکن با انتخاب نام یا تردی محتوا اثبات می‏شود.
عنوان یک شعر به همان اندازه‏ی نام برای انسان غریب و با اهمیت است.
بعضی، حتی شاعران و حتی شاعران خوب، شعر را اشتغال به تجملات می‏بینند. اشتغالی که می‏تواند باشد یا نباشد؛ گل بدهد یا بپژمرد. می‏توان عطر دهنده‏ها و مست‏کننده‏ها را از شعر حذف کرد. دیگران آن را تجلی ویژگی یا کنشی بسیار اساسی می‏بینند که عمیقن به موقعیتی محصور بین شناخت، زمان، ابهام‏ها، منابع مخفی، حافظه، رویا و دیگر چیزها کشیده می‏شود.
جاذبه‏ی نثرها خارج از آنهاست و در بکار گیری متن زاده می‏شود، حال آنکه جذابیت یک شعر نه آن را ترک می‏کند و نه می‏تواند جدا از آن باشد.
شعر یک اثر است. در زمانه‏ای که زبان ساده می‏شود، فرم‏ها تغییر می‏کنند، حرمت‏ها از بین می‏روند و همه چیز تخصصی می‏شود، شعر هنوز باقی‏ست. یعنی ما امروز چیزی به گونه‏ی شعر خلق نمی‏کنیم، هرچند که قواعد تمام گونه‏های شعری را نیز رعایت نمی‏کنیم.
شاعر کسی‏ست که نظمی قابل فهم و قابل تصور را در بیانی می‏جوید که پاره‏ای از حادثه‏ی زیبای زبان باشد: کلمه‏ای، هماهنگی لغاتی، قواعدی نحوی -یک ورودی- که بر حسب اتفاق به او برخوردند، بیدارش کردند و ثبت شدند، بخاطر ذات شاعرانه‏اش.
غزل‏گونه، ظهور یک بانگ است. غزل‏گونه، گونه‏ای از شعر است که صدا را به کنش وامی‏دارد. صدا بطور مستقیم یا غیرمستقیم از چیزی می‏آید که ما آن را می‏بینیم یا مثل وقتی که هست، آن را حس می‏کنیم.
گاه پیش می‏آید که روح تمنای شعری دارد یا ادامه‏ی شعر را از سرچشمه‏ای یا از الوهیت پنهانی طلب می‏کند. گوش اما تمنای صدا دارد. گاه روح کلمه‏ای می‏خواهد که صدایش خوشایند گوش نیست.
از دیرباز، صدای انسانی پایه و شرط ادبیات بود. حضور صدا ادبیات نخستین را از جایی که کلاسیک شکل می‏گیرد، روشن می‏کند. بدن انسان به تمامی در برابر صدا حاضر است و شرط تعادل اندیشه را تحمل می‏کند... اما روزی رسید که ما خواندن را از طریق چشم‏ها یاد گرفتیم؛ بدون هجی کردن، بدون شنیدن، و ادبیات اینگونه به تمامی تاراج شد.
سیر تحولی وجود دارد از مهارت سخن گفتن تا سرسری خواندن، -از آهنگین و روان تا دیدن و گذشتن- از آنچه که شنونده‏ای تحمل می‏کند و می‏خواهد، تا آنچه که چشمی سریع، آزمند و آزاد روی صفحه‏ای تحمل می‏کند و برمی‏گیرد.

مطلب از: پل والری
ترجمه‌ی: نفیسه نواب‌پور

گرگ

روی تنم لکه‏های سرخه
لکه‏ها جای دندونای یه گرگه
گرگی که شب‏ها از تنهایی می‏ترسید
زیر نور ماه زوزه می‏کشید و
توی دره‏ها تنهایی می‏چرخید

در حیاط و براش باز گذاشتم
سفره‏ی شامم‏و رو ایوون انداختم
قصه و شعر هرچی بلد بودم بلند بلند خوندم

گرگه اومد نگا نگا کرد
هی این پا و اون پا کرد
از تو سفره یه چیزی پیش کشید
عطسه کردم، خودش و پس کشید

خلاصه کم کم عادتی شد بهم
شریک سفره‏م شد
از تو حیاط اومد تو خونه
تو هر اتاقی به هر دیواری پنجه کشید
یه نشونه از خودش گذاشت
اومد پای تختم، زیر پتوم خوابید
روی تنم نشونه گذاشت
موهامو برید، واسه خودش لای دستمال پیچید

حالا صبحانه‏ش هر روز، یه کاسه خونه
به جای آب، نوشیدنی‏ش، اشکای شوره
تکه‏های قلبمو جای آدامس می‏جوه
وقت استراحت انگشای پامو گاز می‏زنه
...

دلم می‏خواد شب‏ها زیر نور ماه
از زور تنهایی زوزه بکشم
توی دره‏ها بچرخم
یکی در حیاط‏شو برام باز بذاره
سفره‏ی شام‏شو بیاره
رو ایوون بذاره...

۱۳۸۸/۰۱/۲۷

یک شعر قدیمی

(1)
گاهی غمگینی و باران نمی‏بارد
گاهی اما کنار باران غمگینی
وقتی غمگین باشم و باران ببارد
حس می‏کنم لای کتاب شعری قدیمی مانده‏ام
له شده‏ام
مثل پشه‏ای کوچک
در زمانه‏ی پدر پدربزرگ

(2)
پشه‏ی کوچکی بودم
در زمانه‏ی پدر پدربزرگ
له شده بودم لای صفحه‏ﻫای کاهی یک کتاب شعر
حتمن شاهنامه بوده و جریان یک جنگ
یا یک عشق
قصه‏های شاهنامه یا جنگ‏اند و یا شعر
من قصه‏های عاشقانه زیاد بلدم

(3)
هواپیماها نزدیک به سقف مادربزرگ پرواز می‏کنند
صدای مهیبی دارند
هواپیماهایی که بلند می‏شوند
هواپیماهایی که می‏نشینند
موهایم را مدلی که دوست داری کوتاه کردم
هواپیمایی پرواز کرد
مادربزرگ دل‏درد بود
می‏ترسید از دل‏درد بمیرد
نبات‏داغ و قرص مسکن خورد
خوب شد

(4)
غم داشتم
باران می‏بارید
شیشه بخار کرده بود
نورها از پشت بخار می‏گذشتند
چراغ‏ﻫای نئون، سبز، آبی، زرد
چراغ‏های چشمک‏زن قرمز
گوشت، فیلم، پرده، تعمیرات...
کاش جایی بود که قلبم را تعمیر می‏کرد
قلبم پنچر شده
چسب مخصوص می‏خواهد

(5)
شام حاضری خوردیم
ویسکی با املت و سالاد روسی
ویسکی تلخ بود
باران می‏بارید
شاهنامه‏ی پدربزرگ بین کتاب‏ها فشرده بود
Fashion TV یک آهنگ کارتونی پخش می‏کرد
روی Face book من رامی‏خریدند و آزاد می‏کردند
سالاد روسی تخم مرغ نداشت
دلم تخم مرغ عسلی می‏خواست

(6)
گفتم اگر حرفی بزنی
می‏زنم زیر گریه
گفت امشب اگر حرفی نزنم هم
می‏زنی زیر گریه
نشستم ایمیل چک کردم، فیلم دیدم، موسیقی شنیدم
صبح می‏پرسید: خوب گریه کردی؟
گریه نکرده بودم
ایمیل چک کرده بودم
فیلم دیده بودم
موسیقی شنیده بودم

(7)
قرار بود پرنده را که آزاد می‏کنی
دلم آزاد شود
دلم پرنده بود
پرپر می‏زد
پرواز می‏خواست
پرنده را آزاد کردی
دلم اما آزاد نشد
حس می‏کنم پای پرنده را بسته‏اند به دلم
پرنده پرپر می‏زند
آزاد نمی‏شود

(8)
نشسته بودم و شعر می‏نوشتم
مست بودم
مستی که از سرم پرید فهمیدم چرت نوشته‏ام
دلم سر خورده بود ته حلقم
گردنم درد گرفته بود
بلند شدم
مسواک زدم
پتو پهن کردم و دراز کشیدم
تا بخوابم صدبار بالشم را زیر سرم چرخاندم.

۱۳۸۸/۰۱/۱۶

چیست که با انگشت‏هایم می‌‏شمرم؟

شعر از: یوهان بوبروفسکی
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
--------------------

زمان، صدایی که از بیشه
می‏‌ﺁید، سایه‌‏اش
جاده را قطع می‌‏کند.

میوه زیر پاهای‌‌ات
می‏‌ترکد، قبول کن،
از این پس غریب،
هسته‌‏ی مرگ را.

۱۳۸۸/۰۱/۱۳

پیش درآمدی بر شعر

کتاب‏ها و انسان‏ها دشمنانی یکسان دارند: آتش، رطوبت، جانوران، زمان؛ و آنچه درون آنهاست.
پندارها و احساسات عریان، همچون انسان‏های عریان بیچاره‏اند. باید آنها را لباس پوشاند.
پندارها از دو جنس‏اند: خودزا و خودبارور.
هستی شعر در ذات خود قابل انکار است. این هستی مایه‏ی وسوسه‏ی مباهات آینده می‏شود. از این نظر شعر به خدا شباهت می‏برد. می‏توان دربرابر نیروی زنانه کر بود و دربرابر نیروی مردانه کور. نتیجه در این حال قابل درک نیست. اما آنچه که هرکسی می‏تواند انکار کند و ما نمی‏خواهیم، همان چیزی‏ست که خودش را وسط می‏کشد و نماد توانایی می‏شود تا دلیل ما باشد برای بودنمان.
شعر باید بزرگداشت خرد باشد. نمی‏تواند چیزی دیگر باشد. این بزرگداشت یک جور تفریح است؛ اما رسمی، باقاعده و معنی دار. تصویر هر آن چیزی‏ست که معمولی نیست. تجسم موقعیتی‏ست که تلاش‏ها در آن آزاد ولی هماهنگ‏اند. در این مراسم چیزی را در واقعیت بخشیدن به شعر یا در بازنمایی‏اش در ناب‏ترین و زیباترین حالت تجلیل می‏کنیم.
اینجا دانشکده‏ی زبان است، نمود درک هویت اشیائی که از هم جدا شده‏اند. ما بی‏نوایی‏ها، ناتوانی‏ها و روزمرگی‏های زبان را دور می‏ریزیم و از تمام امکاناتش بهره می‏گیریم. جشن بزرگداشت که تمام می‏شود، هیچ نباید باقی بماند؛ نه خاکستری و نه تاج گلی لگد شده.

در شاعر:
گوش حرف می‏زند،
زبان می‏شنود؛
خرد و هشیاری می‏زایند و رویا می‏بینند؛
خواب، به روشنی می‏بیند؛
خیال و پندار نگاه می‏کنند،
فقدان و ابهام خلق می‏کنند.

بسیاری از مردم تصوری چندان مبهم از شعر دارند که برای آنها همین ابهام در تصورشان، تعریف شعر است.

مطلب از: پل والری
ترجمه‌ی: نفیسه نواب‌پور