۱۳۹۱/۱۲/۳۰

نوروز




«خراسانی‌ها عقیده دارند که اگر کسی در موقع تحویل سال سنجد بخورد، تا آخر سال گزنده او را نخواهد گزید و اگر سیر بخورد، رطوبت و سردیش نخواهد کرد و اگر سه یا چهار عدد مروارید غلطان بخورد، دیگر مریض نخواهد شد. سمنو هم چون نذر حضرت زهراست باید اندکی خورد تا از آسیب بیماری‌ها محفوظ ماند. قدری آب هم باید نوشید و سپس در آینه نگاه کرد تا قلب و چشم همیشه روشن باشد.

علاوه بر آن معتقدند که سال نو و سال و کهنه، هر دو مانند پریان، موجوداتی نامرئی هستند. سال کهنه در آخرین لحظاتی که می‌خواهد خانه را ترک کند به همه‌ی اتاق‌ها و سوراخ سنبه‌های خانه سر می‌زند. اگر ببیند در و دیوار و فرش و اثاث خانه پاکیزه است و اهل خانه همه به حمام رفته‌ و سر و بدن خود را شسته‌اند، خوشحال می‌شود و اهل خانه را دعا می‌کند که او را نزد همکارش، سال نو، روسیفد کرده‌اند و اگر خانه کثیف و ناشسته باشد، به آنها نفرین و لعنت خواهد فرستاد.»


نوروز همگی مبارک!

۱۳۹۱/۱۲/۲۶

قصه‌ی ماشین قرمز و عینک‌آفتابی قرمزش

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
یک ماشین قرمز بود که یک عینک آفتابی قرمز داشت. ماشین قرمز عینک آفتابی قرمزش را خیلی دوست داشت. هیچ وقت عینکش را از چشمش برنمی‌داشت. روزها که هوا روشن بود و آفتاب بود، خیلی هم خوب بود. اما مشکل اینجا بود که ماشین قرمز حتی شب‌ها هم دوست داشت عینک قرمز به چشمش باشد. ماشین‌های دیگر به ماشین قرمز می‌گفتند آخه ماشین قرمز، شب عینک آفتابی‌ات را از چشمت بردار، وگرنه تصادف می‌کنی. ماشین قرمز اصلن حرف گوش نمی‌کرد. می‌گفت من عینک آفتابی قرمزم را خیلی دوست دارم. دلم می‌خواهد همیشه به چشمم باشد.
یک روز صبح، وقتی ماشین‌ها خواستند راه بیفتند در خیابان‌ها، وقتی از توی پارکینگ‌هایشان بیرون آمدند، دیدند که یک عالمه برف آمده و همه جا نشسته. یک عالمه برف در خیابان بود. یک عالمه برف در پیاده‌روها بود. یک عالمه برف بالای درخت‌ها و پشت‌بام خانه‌ها بود. ماشین‌ها هرکدام رفتند دنبال کار خودشان و ماشین قرمز هم با عینک آفتابی قرمزش رفت دنبال کار خودش. تمام روز که هوا روشن بود، مشکلی نبود. همه‌ی ماشین‌ها با احتیاط این طرف و آن طرف می‌رفتند که روی برف‌ها و یخ‌ها سُر نخورند. هوا کم‌کم تاریک شد و شب شد. ماشین قرمز مثل همیشه عینک آفتابی قرمز به چشمش بود. خوب اطراف را نمی‌دید و احتیاط نمی‌کرد و هی سر می‌خورد این طرف، هی سر می‌خورد آن طرف. ماشین‌های دیگر برای ماشین قرمز بوق می‌زدند و به او می‌گفتند لطفن عینک آفتابی را از چشمت بردار تا جلوی خودت را بهتر ببینی. ممکن است تصادف کنی. اما ماشین قرمز اصلن گوش نمی‌کرد. عینک آفتابی را از چشمش برنمی‌داشت.
بعد از مدتی، جایی که خیلی برف زیاد بود و روی زمین هم حسابی یخ بسته بود، جایی که یک عالمه ماشین قرار بود از این طرف و آن طرف، از کنار هم رد بشوند، حواس ماشین قرمز پرت شد و نتوانتست با عینک آفتابی، اطراف خودش را خوب ببیند و روی برف و یخ سر خورد و با ماشین جلویی تصادف کرد. وقتی ماشین قرمز و ماشین جلویی تصادف کردند، ماشین پشت سری هم نتوانست خودش را کنترل کند و از پشت خورد به ماشین قرمز. از سمت راست یک ماشین سر خورد و از سمت چپ یک ماشین دیگر سر خورد و یک ماشین از این طرف، یک ماشین از طرف دیگر و همینطور یک عالمه ماشین از این طرف و آن طرف خوردند به هم. همه با هم تصادف کردند. همه‌ی ماشین‌ها عصبانی شده بودند اما صبر کردند تا پلیس آمد و ماشین‌ها را راهنمایی کرد از این طرف و آن طرف و راه را باز کرد. ماشین پلیس نگاهی به صحنه‌ی تصادف انداخت و گفت که همه‌ی این تصادف‌ها تقصیر ماشین قرمز بوده، بخاطر این که در آن هوای تاریک، عینک آفتابی قرمزش را از چشمش برنداشته بوده. برای اینکه ماشین قرمز حسابی تنبیه بشود و یادش بماند که باید مقررات را رعایت کند، جریمه‌اش کردند و مجبورش کردند همه‌ی ماشین‌ها را یکی یکی ببرد تعمیرگاه و هرچقدر می‌تواند کمکشان کند تا زودتر درست بشوند. ماشین قرمز مجبور شد تمام شب تا صبح برود و بیاید و همه‌ی ماشین‌ها را ببرد تعمیرگاه و به همه‌ی آنها کمک کند. ماشین قرمز حسابی خسته شد و حسابی در برف و سرما اذیت شد.
از آن روز به بعد، ماشین قرمز فهمیده بود که می‌تواند روزها عینک آفتابی قرمزش را به چشمش بزند اما شب‌ها که هوا تاریک می‌شود، باید عینک را از چشمش بردارد که بتواند بهتر جلوی خودش را ببیند و تصادف نکند.
قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خونه‌ش نرسید.

پس از زمستان

شعر از: ویکتور هوگو
ترجمه از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

منتظر نباشید خدایی را نشانتان دهم
که چه روشن دلایل وجودش را می‌‌بینم؛
شب مرده، زمستان رفته، حالا نور است
در کشتزارها، در جنگل‌‌ها، و همه جا نور مقدم است.
در موج‌‌های آرامِ بهار شناورم.
آوریل، کودکی خرد است، فریبا، گل ‌آفرین
انگار کودکی‌‌ست، باد صبایی‌‌ست
و چه می‌‌دانم که چرا می‌‌گریم، چرا می‌‌خندم.
بدوید مقدسین! بدوید که گل‌‌ها روییده‌‌اند.
بدوید که دشت ترانه‌ خوان است، کبودی می‌‌‌درخشد،
اجازه ندارید وقت سحر غایب باشید.
پیری افسرده حالم و نیازمند شما
بیایید، می‌‌خواهم دوست بدارم، خوب باشم، مهربان باشم،
مومن باشم، از همه چیز ممنون باشم
بی که رز‌ها را بخاطر خارهاشان سرزنش کنم
جوانکی باشم که سرانجام خدای خوب را باور کرده است.
آه بهار! جنگل‌‌های تقدیس شده! آسمان ژرف آبی!
هوای زنده‌‌ای که می‌‌وزد را می‌‌شود حس کرد
پنجره‌‌ی سفیدی انگار در دوردست باز است
به سایه-روشن آب می‌‌آمیزد
خوشبختی دلنوازی‌‌ست بودن با پرندگان
و تماشای به هم آمیختنشان
در پناه شاخ و برگ‌‌های بهاری.