(برای قدیمیترین و عزیزترین دوست زندگیام)
بابا گفت برگرد و این یک ماه را مثل یک کلفت زندگی کن، اگر میخواهی زندگی کنی.
بله. حقیقت این است که یک زن اگر بخواهد زندگیاش را هرطور که شده حفظ کند، باید قبول کند که خدمتکار همسرش باشد. با حوصله ندارم و دوست ندارم کاری از پیش نمی رود. باید همهی وقتت را بگذاری برای درست کردن غذا، اطو زدن لباسها، تمیزکاری و شستن ظرفها و هزار کار خرد دیگر که به چشم نمیآید. مثل اینکه باید به فکر باشی به موقع با چای و میوه و شیرینی از شوهرت پذیرایی کنی. بعد از همهی اینها، باید حواست هم باشد که هیچ دخالتی در کار شوهرت نداشته باشی. آزادش بگذاری تا در تصمیمگیریها، چه مربوط به خودش و چه مربوط به تو یا هر چیز دیگر آزاد باشد. باید همهی دستوراتش را اطاعت کنی و هیچ مخالفتی نکنی و خودت را هم راضی و شاد نشان بدهی.
میگویند تساوی زن و مرد به این است که هردو درآمد داشته باشند، هردو در خانه کار کنند، و مخارج را هردو بپردازند. چه فرقی میکند که این بار به دوش مرد بیفتد یا زن. زنی که درآمدش را خرج زندگی مشترکش میکند، باید توقع همه جور همراهی و تساوی دیگر هم داشته باشد. نگران نباش. اشتباه نمیکنم.
حالا بیشتر از یک ماه گذشته. همه میگویند عجله نکن. همیشه برای جدا شدن فرصت هست.
قبول دارم. همیشه برای جدا شدن فرصت هست. نباید عجله کرد. ولی سرعت گذر زمان را چه کسی تعیین میکند؟ زود یا دیر یعنی چی؟ شاید کسی مشکل را همین امروز فهمیده باشد و برایش همین امروز یعنی خیلی زود. ولی تو که نزدیک یک سال است به تصمیمی که گرفتهای فکر میکنی. یک سال است که سعی میکنی همه چیز را روبراه کنی و نمیشود. یک ماه بیشتر یا کمتر که اثری نمیکند. به این فکر میکنم که وقت ازدواج همه آنقدر خوشحالند که عیبها را میپوشانند. میگویند در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست. کدام خیر؟ خیری که ممکن است به شر برسد؟ چرا هیچ کس وقت ازدواج سه ساعت نمینشیند با آدم حرف بزند که فقط بگوید بیشتر فکر کن. که بگوید هیچ وقت برای ازدواج دیر نیست، عجله نکن. بابا میگوید استخاره، دل آدم است.
تو گفتی اگر فکر میکنم اشتباه میکنی بزنم توی دهنت و بنشانمت سر جایت.
درست یعنی چی؟ من چی از شرایط تو میفهمم؟ تو حتمن بهتر از هر کس دیگری میتوانی اطمینان و آرامش را حس کنی. امنیت. مهر. شاید تو درست فکر میکنی. و اگر به این فکر افتادهای که جدا شدن بهتر از ماندن است، حتمن درست فکر میکنی. چون آدم با عقلش تصمیم میگیرد و با احساسش زندگی میکند. به فکر این نباش که دیگران را آزار ندهی. به فکر آزادی خودت باش. تو خودت بهتر میدانی که سلامت روح و جسمت، برای خودت از هر چیزی واجبتر است. هیچکس، هیچوقت کمکی به نخواهد کرد. از خودت مراقبت کن. تو خودت بهتر از من میدانی که مردم ساعتها حرف میزنند تا تورا از هر تغییری منصرف کنند. و خودت میبینی که اگر همین ثبات، همین چیزها که برای دفاع از آن خودشان را خسته میکنند، فقط کمی برای خودشان ضرر داشته باشد، خیلی زود تغییر موضع میدهند.
بابا نگران بود که مشکلات یک زن، پیچیدگیهای خودش را دارد.
خب این درست. هر روندی مشکلات خودش را دارد. ولی هیچ لزومی ندارد که راه حلها را برای پیش نیامدن مشکلات بعدی کنار بگذاریم. مشکل همیشه هست. آدم، هرطور که بتواند برای مشکلاتش راه حل پیدا میکند. ذرههای فراوانی یک زندگی را شکل میدهند. تقسیمشان کنیم به ذرات خوب و بد. یا شاید بهتر باشد تقسیمشان کنیم به ذرات قابل تحمل و ذرات غیر قابل تحمل. اگر ذرات قابل تحمل زندگی آنقدر کم شوند که تو خودت را اسیر ببینی، چه اصراری به ادامهی زندگیست؟ خیالت نباشد، همیشه تو که تصمیم میگیری باید همهی تقصیرها و تهمتها را هم گردن بگیری. راهی غیر از این نیست، اگر بخواهی آزاد شوی. نمیدانم چرا عادت کردهایم که همیشه همهی قوانین را به نفع اسارت بنویسیم. حتی در ذهنهامان. هیچکس حاضر نیست قبول کند که اشتباه کرده است. همیشه میخواهیم دیگران را به زور استثمار کنار خودمان نگه داریم. همیشه میخواهیم مالک بردههای خود باشیم.
حالا این نوشته را نه توصیه نامه بگیر و نه نصیحت. اینجا نوشتم که ببینی. اگر تصمیم گرفتهای جدا بشوی و فکر میکنی این به نفع تو و زندگی آیندهات باشد، اگر اینهمه مدت صبر کردهای تا درستی عقیدهات را به خودت ثابت کنی، تردید نکن. زندگی باید برای آدم عشق و شادی و امنیت داشته باشد. از هرجا که میتوانی به دستش بیاور. ولی اول خوب فکر کن. به تو اعتماد میکنم. و بیش از آنچه تصور میکنی دوستت دارم.
۱۳۸۵/۱۱/۳۰
۱۳۸۵/۱۱/۲۸
۱۳۸۵/۱۱/۱۸
۱۳۸۵/۱۱/۱۴
سیب
زن سوسکی را روی دیوار روبرو میپایید که پایین میرفت. نفهمید که مرد کی خوابش برد. دست مرد را از روی سینهاش برداشت. مرد خرناس کشداری کشید و چرخید. بچه نالهی کوتاهی کرد. زن بلند شد. بالای سر بچه، کنار تخت قفس مانندش ایستاد و رواندازش را مرتب کرد. لنگ دمپایی لاستیکی را از کنار تخت برداشت، سوسک را روی دیوار کشت و لاشهاش را سراند گوشهی دیوار. برگشت و کنار مرد خوابید.
*
زن بساط صبحانه را میچید روی میز که مرد با زیرشلواری گلدار و زیرپوش مردانهی سفید روی صندلی نشست. خمیازه کشید. پای چشمها را با دست و دست را با لباسش تمیز کرد. زن دو استکان چای روی میز گذاشت و روبروی مرد نشست. مرد یک تکهی بزرگ گردو روی نان و پنیر گذاشت. زن شکر در استکان چای ریخت. مرد یک لقمهی دیگر نان و پنیر و گردو خورد و چایاش را هورت کشید. زن تکیه داد به صندلی. صدای نق زدن بچه بلند شد.
*
زن میز صبحانه را جمع کرد. تفالهی چای را در سبد ظرفشویی خالی کرد. استکانها را شست. دستها را با گوشهی لباسش خشک کرد و به اتاق رفت. کمی به بچه نگاه کرد که مطمئن شود خواب است. مانتو و روسری مشکی پوشید. خودش را در آینه نگاه کرد. کیف حصیری بزرگ را برداشت. چهارطبقه از پلهها پایین رفت. در آهنی را پشت سرش بست. دو طرف پیادهرو را نگاه کرد و پیچید به راست.
*
زن دوتا نان بربری را به زور در کیف حصیری جا کرد. کیف را سر شانه انداخت. نایلونهای پرتقال و سیب را از کنار پایش برداشت و راه افتاد. جلوی در خانهای تکه نانی از روی زمین برداشت و روی پلهی موزاییکی گذاشت. کیف حصیری را سرشانه بالا داد. از روی جوی آب رد شد. خیابان را پایید و رفت وسط. موتوری با سرعت از بین ماشینها گذشت و خورد به زن. زن پرت شد روی آسفالت. کیف حصیری افتاد و میوهها پخش شدند روی زمین.
*
کسی جیغ کشید. ماشینها پر سروصدا ترمز گرفتند. راه از دو طرف بند شد. مغازهدارها بیرون دویدند. چند زن با چادرهای گلدار جلوی در خانهها آمدند و ایستادند به حرف زدن. از پنجرههای ساختمانهای بلند، چند نفر سرک کشیدند. مردم جمع میشدند وسط خیابان. سیبی قل خورد در پیادهرو. خورد به دیوار و برگشت. پسربچه خم شد و سیب را از روی زمین برداشت. با گوشهی لباس تمیزش کرد، گازش زد و رفت میان جمعیت.
*
زن بساط صبحانه را میچید روی میز که مرد با زیرشلواری گلدار و زیرپوش مردانهی سفید روی صندلی نشست. خمیازه کشید. پای چشمها را با دست و دست را با لباسش تمیز کرد. زن دو استکان چای روی میز گذاشت و روبروی مرد نشست. مرد یک تکهی بزرگ گردو روی نان و پنیر گذاشت. زن شکر در استکان چای ریخت. مرد یک لقمهی دیگر نان و پنیر و گردو خورد و چایاش را هورت کشید. زن تکیه داد به صندلی. صدای نق زدن بچه بلند شد.
*
زن میز صبحانه را جمع کرد. تفالهی چای را در سبد ظرفشویی خالی کرد. استکانها را شست. دستها را با گوشهی لباسش خشک کرد و به اتاق رفت. کمی به بچه نگاه کرد که مطمئن شود خواب است. مانتو و روسری مشکی پوشید. خودش را در آینه نگاه کرد. کیف حصیری بزرگ را برداشت. چهارطبقه از پلهها پایین رفت. در آهنی را پشت سرش بست. دو طرف پیادهرو را نگاه کرد و پیچید به راست.
*
زن دوتا نان بربری را به زور در کیف حصیری جا کرد. کیف را سر شانه انداخت. نایلونهای پرتقال و سیب را از کنار پایش برداشت و راه افتاد. جلوی در خانهای تکه نانی از روی زمین برداشت و روی پلهی موزاییکی گذاشت. کیف حصیری را سرشانه بالا داد. از روی جوی آب رد شد. خیابان را پایید و رفت وسط. موتوری با سرعت از بین ماشینها گذشت و خورد به زن. زن پرت شد روی آسفالت. کیف حصیری افتاد و میوهها پخش شدند روی زمین.
*
کسی جیغ کشید. ماشینها پر سروصدا ترمز گرفتند. راه از دو طرف بند شد. مغازهدارها بیرون دویدند. چند زن با چادرهای گلدار جلوی در خانهها آمدند و ایستادند به حرف زدن. از پنجرههای ساختمانهای بلند، چند نفر سرک کشیدند. مردم جمع میشدند وسط خیابان. سیبی قل خورد در پیادهرو. خورد به دیوار و برگشت. پسربچه خم شد و سیب را از روی زمین برداشت. با گوشهی لباس تمیزش کرد، گازش زد و رفت میان جمعیت.
اشتراک در:
پستها (Atom)